﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_27
ایستادم،چند لحظہ بعد با قدم هاے آرام بہ سمتش رفتم.
نگاهے بہ پشت سرم انداختم،ڪسے نبود؛پس مرا ندید!
نفسم را بیرون دادم و نزدیڪش رسیدم،اول بہ عڪسش چشم دوختم.
لبخند معصومش انگار زندہ بود!
چشمان قهوہ اے رنگش من را نگاہ میڪرد،ریش هاے مشڪے رنگش مرتب بود.
عڪسش هم آرامم میڪرد!
ڪنارش نشستم،مزارش مثل همیشہ شستہ شدہ و پر از گل بود.
از بس محبوب بود این بشر!
اما هیچڪس مثل من درڪش نڪرد!
گلبرگ ها را از روے اسمش
ڪنار زدم،دستم را آرام روے اسم و فامیلش ڪشیدم.
نامش را براے پسرم زمزمہ ڪردم تا یاد بگیرد:❤️شهید هادے عسگری❤️
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،دوبارہ نامش را نوازش ڪردم؛زیر لب گفتم:سلام مَحرَم ترینم....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_28
دستم را ڪنار پسوند اسمش متوقف میڪنم ❤️شهید❤️
لایقش بود.
اگر خدا او را براے وصال خودش انتخاب نمیڪرد جاے تعجب داشت.
یاد آخرین جملہ اش مے افتم:"ڪار خوبہ خدا دُرس ڪنہ،بندہ هاش چے ڪارہ ان؟!"
چقدر متواضع بود!
چند لحظہ سُست میشوم با درماندگے زمزمہ میڪنم:ڪاش بودے....ڪاش نمیرفتے....
و در دل با خودم میگویم اگر مے ماند خیلے چیزها فرق میڪرد!
چشمانم را مے بندم و دوبارہ بہ شش سال قبل برمیگردم...
جلوے آینہ ایستادہ بودم و آرام موهایم را شانہ میڪردم،ساعت هفت صبح بود.
تصمیم گرفتہ بودم بہ مدرسہ بازگردم.
شیفت مدرسہ ام چرخشے بود،یڪ هفتہ صبحے و یڪ هفتہ بعدازظهرے.
در ذهنم یڪ نقشہ ے تمیز ڪشیدہ بودم هم براے مدرسہ رفتن بدون دعوا هم پسرِ عسگرے!
شانہ را آرام روے موهایم میڪشیدم و میخندیدم.
پسرِ بیچارہ!
براے چہ خیالاتے قرار است خانہ ے ما بیاید و من قرار است چہ ڪارها ڪنم!
شانہ را روے میز عسلے گذاشتم،ڪِش مدل پاپیونے صورتے رنگم را برداشتم و مشغول بستن موهایم شدم.
در آینہ خودم را نگاہ ڪردم،رنگ و رویم برگشتہ بود!
باید این سہ روز خانہ نشینے و درست تغذیہ نڪردن را جبران میڪردم!
از طرفے تلاشم براے ڪنڪور بیشتر شدہ بود.
موهایم را ڪہ بستم سریع مانتو و شلوار مدرسہ ام را تن ڪردم و از اتاق خارج شدم.
همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیداشتم پر انرژے و بلند گفتم:سلام!
وارد آشپزخانہ شدم.
پدر و مادرم و نورا با تعجب بہ هم نگاہ میڪردند،جا خوردہ بودند چطور من از لاڪ خودم در آمدہ ام!
دم اسبے موهایم روے شانہ ے راستم افتاد.
تنها یاسین بدون توجہ مشغول خوردن لقمہ ے بزرگش بود.
با لبخند ڪنار یاسین نشستم.
مادرم با نگرانے بہ لباسے ڪہ تنم بود نگاہ ڪرد.
در حالے ڪہ دستم را میان موهاے یاسین میبردم گفتم:آروم بخور فسقل،خفہ میشے!
بدون اینڪہ نگاهم ڪند با دهان پُر گفت:نع!
موهایش را بہ هم ریختم و گفتم:بع! زبون بع بعے حرف میزنے!
تعجب مادرم و نورا بیشتر شد.
زیر نگاہ هاے متعجب شان،ڪارد را برداشتم و روے ڪرہ ڪشیدم.
تڪہ اے نان برداشتم و مشغول مالیدن ڪرہ رویش شدم.
پدرم سرفہ اے ڪرد و گفت:ڪجا بہ سلامتے؟!
بدون اینڪہ نگاهم را از نان بگیرم گفتم:مدرسہ!
پدرم جدے گفت:سہ روز پیش باهات اتمام حجت ڪردم!
همانطور ڪہ لقمہ را نزدیڪ دهانم را میبردم گفتم:دارید میگید سہ روز پیش!
گاز ڪوچڪے از لقمہ ام زدم و ادامہ دادم:اجازہ زن دست شوهرشہ!
پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد.
قبل از اینڪہ چیزے بپرسند گفتم:مگہ قرار نیس پسر عسگرے بیاد خواستگارے؟!
نورا با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:لابد جواب توام مثبتہ؟!
لقمہ ام را ڪامل خوردم و پاسخ دادم:وقتے بابا انتخابش ڪردہ و نظرش مثبتہ یعنے پسر خوبیہ!
با دیدن چهرہ ے پدر و مادرم و نورا احساس ڪردم ڪم ماندہ شاخ دربیاورند.
بہ زور جلوے خندہ ام را گرفتہ بودم.
همانطور ڪہ از روے صندلے بلند میشدم گفتم:شاید اون یعنے منظورم پسر عسگریہ....
پدرم نگذاشت ادامہ بدهم،گفت:هادے! اسمش هادیہ!
در دل گفتم"هدایتش میڪنم،قشنگ معنے اسمشو میارم جلوے چشاش!"
با شرم ساختگے گفتم:همون...آقا هادے! مگہ تحصیل ڪردہ نیس؟! فڪ نڪنم با درس خوندن منم مخالف باشہ!
پدرم نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:حالا بیان اون با خودتونہ!
لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم نقش بست،بہ سمت یخچال چرخیدم و درش را باز ڪردم.
نگاهے بہ طبقاتش انداختم و پاڪت شیر را برداشتم.
صداے پچ پچ هاے مادرم مے آمد.
بدون توجہ در ڪابینت را باز ڪردم و لیوانے برداشتم،در حالے ڪہ داخل لیوان شیر میریختم گفتم:پس من اجازہ دارم برم مدرسہ بابا جون؟!
پدرم خرمایے در دهانش گذاشت و گفت:فعلا برو!
سپس ادامہ داد:حالا دارے دُرس میشے! همیشہ همینطور حرف گوش ڪن باش!
پوزخندے زدم و آرام گفتم:یعنے لال و تو سرے خور باش!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_29
لیوان شیرم را سر ڪشیدم،خواستم از آشپزخانہ خارج شوم ڪہ مادرم گفت:ڪجا؟! صُبونہ؟!
نگاهش ڪردم و گفتم:نمیخورم،دیرم میشہ!
سپس از آشپزخانہ خارج شدم.
با شوق بہ سمت اتاقم دویدم و در را باز ڪردم.
مقنعہ ام را از روے رخت آویز برداشتم،همانطور ڪہ سرش میڪردم بلند گفتم:مامان باید بیاے غیبتامو موجہ ڪنیا!
چادرم را هم برداشتم و روے سرم انداختم.
با وسواس مرتبش ڪردم و ڪولہ ام را از روے تخت برداشتم.
دلم میخواست از این قفس پرواز ڪنم!
خواستم در اتاق را باز ڪنم ڪہ نورا با اخم وارد شد،در را آرام بست.
جدے گفتم:چیزے شدہ؟!
بہ در تڪیہ داد،موهایش را با یڪ دست از روے صورتش ڪنار زد.
دست بہ سینہ شد:چے تو سرتہ آیہ؟!
_یہ چیزے بہ اسم مغز با ڪلے رگ و خون!
بدون اینڪہ حتے لبخند بزند گفت:الان باهات شوخے ندارم!
سرش را تڪان داد:بخاطرہ دانشگاہ رفتن میخواے بہ این پسرہ جواب مثبت بدے؟ بدون اینڪہ بشناسیش؟
جوابے ندادم.
ادامہ داد:خودتو بدبخت نڪن! شاید یڪے باشہ لنگہ بابا!
ڪولہ ام را روے دوشم انداختنم؛نزدیڪش رفتم و گفتم:خدافظ.
بازویم را گرفت و در چشمانم زل زد:پس تصمیمتو گرفتے؟!
محڪم تر گفتم:خدافظ!
از حیاط خارج شدم و در را بستم.
اولین قدم را ڪہ در ڪوچہ گذاشتم با تمام وجود نفس عمیقے ڪشیدم.
چقدر هواے خانہ سنگین بود!
نگاهم بہ رو بہ روے خانہ مان افتاد،ساختمانے ڪہ داشتند مے ساختند!
در این چند هفتہ چہ سریع اسڪلتش را ڪامل ساختہ بودند.
چند ڪارگر بیرون ساختمان مشغول بودند و تعداد زیادے هم در طبقات ساختمان.
سرم را بلند ڪردم،خیلے بلند بود!
بہ اندازہ ے سقف آرزوهاے من!
احساس ڪردم ڪسے از بالا نگاهم میڪند،دقیق تر نگاهم ڪردم.
خودش را عقب ڪشید!
شانہ ام را بالا انداختم و بہ سمت مدرسہ قدم برداشتم.
چقدر آن روزها بیخیال بودم،غافل از آنڪہ قرار است چہ اتفاقاتے بیوفتد!
اتفاقاتے ڪہ این روزهایم در ڪنارش خندہ دار بہ نظر مے آمد و من آرزو میڪردم ڪاش در همان روزها مے ماندم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_30
بعدها فهمیدم تصمیمات سادہ و عادے اصلا سادہ نیستند!
گاهے بہ اندازہ ے سرنوشتت را تغییر میدهند ڪہ مدام با خودت میگویے "اگه"
اگر....
نزدیڪ مدرسہ رسیدم،بچہ ها مثل همیشہ پر شور باهم وارد مدرسہ مے شدند.
چند متر بیشتر با مدرسہ فاصلہ نداشتم ڪہ ناگهان از پشت برگہ اے جلوے پایم پرت شد.
سرم را تڪان دادم؛لابد پسرهاے بے ڪارے ڪہ همیشہ جلوے مدرسہ مے آمدند و شمارہ پرت میڪردند.
خواستم بے توجہ رد بشوم ڪہ نوشتہ ے روے ڪاغذ نظرم را جلب ڪرد.
جلوے چادرم را با یڪ دست گرفتم تا روے زمین ڪشیدہ نشود،خم شدم و بہ ڪاغذ تا شدہ نگاہ ڪردم؛با خط درشت نوشتہ شدہ بود "آیه"
ڪنجڪاو ڪاغذ را از روے زمین برداشتم و صاف ایستادم.
نگاهے بہ اطرافم انداختم جز بچہ هاے مدرسہ ڪسے نبود.
ڪاغذ را باز ڪردم:
"جسور تر از اونے هستے ڪہ فڪر میڪردم،گفتم دیگہ مدرسہ نمیاے!
خوشم اومد،هم بازے خوبے هستے."
نفس بلندے ڪشیدم و نگاهم را از ڪاغذ گرفتم.
ڪسے نمے توانست باشد جز آن پسرڪ چشم سبزِ مرموز!
دوبارہ با دقت اطراف را نگاہ ڪردم،نبود!
همونطور ڪہ بہ سمت مدرسہ قدم برمیداشتم شروع ڪردم بہ پارہ ڪردن ڪاغذ.
رسیدم جلوے درِ مدرسہ.
بیخیال تڪہ هاے ڪاغذ را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم و وارد مدرسہ شدم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_31
چادر سفید رنگم را مرتب روے تخت گذاشتم،خودم هم کنارش نشستم.
دستم را روے چادر ڪشیدم،گل هاے ریز آبے رنگش هم رنگ لباس هایم بودند.
ڪسے چند تقہ بہ در اتاقم زد،سرم را بہ سمت در برگرداندم و گفتم:بفرمایید.
مادرم در را ڪمے باز ڪرد و همانطور ڪہ از لاے در نگاهم میڪرد گفت:آمادہ اے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،ڪمے استرس داشتم!
نگاهے بہ لباس هایم انداخت و گفت:خیلے بهت میان.
لبخند ڪم رنگے زدم و چیزے نگفتم.
وقتے سڪوتم را دید ادامہ داد:آیہ خوبے؟!
سریع گفتم:آرہ!فقط یڪم استرس دارم!
چہ مظلوم شدہ بودم!
وارد اتاق شد،لبخند گرمے بہ رویم زد و ڪنارم نشست.
دستانم را میان دستانش گرفت و گفت:میخواے برات یہ چیزے بیارم؟یہ چیز شیرین؟
نچ ڪشیدہ اے گفتم و ادامہ دادم:یڪم دیگہ میان،تو برو بہ ڪارات برس!
دستش روے صورتم ڪشید،لبخند زد:چقد زود بزرگ شدے!
بے اختیار سرم را روے سینہ اش گذاشتم و گفتم:نہ! هنوزم ڪوچولوام!
چند لحظہ احساس ڪردم هنوز ڪودڪم و تنها آغوش و صداے قلب مادرم آرامم میڪند.
انگار جهان متوقف شدہ بود،من بودم و پناہ همیشگے ام بعد از خدا!
خندید و گفت:بلہ عقلت ڪوچولو موچولوئہ،قد و هیڪلت بزرگ شدہ!
_پروانہ!
صداے پدرم بود ڪہ مادرم را صدا میزد،از مادرم جدا شدم و گفتم:بابا دارہ صدات میڪنہ!
مادرم از روے تخت بلند شد،در حالے ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:این آروم شدن تو عجیبہ!خدا بہ داد برسہ!
مگر میشد نداند؟!
مادر هر طور هم باشد فرزندش را بلد است.
خواست در را باز ڪند ڪہ صدایش زدم:مامان!
بہ سمتم برگشت و گفت:جانم!
چند لحظہ مڪث ڪردم،منتظر نگاهم میڪرد.
بے مقدمہ گفتم:بَغلات هنوزم خوشمزہ س!
با شنیدن حرفم غنچہ ے لبانش بہ لبخند باز شدند و عشق از چشمانش سرازیر شد!
ادامہ دادم:خیلے خوشمزہ!
همانطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:تو همیشہ برام خوشمزہ بودے و هستے!
از اتاق خارج شد و در را بست!
با رفتنش از روے تخت بلند شدم و بہ سمت ڪشوے لباس هایم رفتم.
دوبارہ شدم همان آیہ ے پر شَر و شور!
در حالے ڪہ ڪشو را باز میڪردم زیر لب گفتم:میریم براے مرحلہ ے اول!
از دو روز قبل ڪہ آرام یا بہ قول پدرم "سَر بہ راه" شدہ بودم،تا حد توان راجع بہ پسرِ عسگرے اطلاعات بہ دست آوردم تا بدانم باید چہ ڪارهایے انجام بدهم!
تا آنجا ڪہ فهمیدہ بودم پسرِ عسگرے یڪے بود شبیہ پدرم!
یڪ پسرِ معتقد از آن هایے ڪہ ریش میگذارند تا پایین گردنشان و دین را در چیزهاے ظاهرے مے بینند!
پدرم خیلے از او تعریف میڪرد،اینگونہ بہ عمق فاجعہ یا همان هادے عسگرے پے بردم!
خانوادہ اش هم مثل خودمان بودند.
لوازم آرایش مادرم و نورا را برداشتہ بودم،میخواستم براے صحبت ڪردن پسرِ عسگرے را بہ اتاق خودم بڪشانم.
نقشہ ے اصلے این بود ڪہ لوازم آرایش را در اتاق پخش و پلا ڪنم و بگویم علاوہ بر اینڪہ دختر شلختہ اے هستم دوست دارم آرایش ڪنم.
فڪر ڪنم تنها این صحنہ ڪافے بود تا پسرِ جناب عسگرے نگاہ خصمانہ اے بہ صورتم بیندازد و بگوید:استغفراللہ!
سپس با عصبانیت بہ سمت خانوادہ اش برود و بگوید:این چہ دختریہ براے من انتخاب ڪردید؟!
لبخند شیطانے اے روے لبانم نقش بست.
لوازم آرایش را برداشتم و ڪشو را بستم.
جعبہ ے سایہ را باز ڪردم و ڪنار آینہ گذاشتم،چندتا از رژها را روے زمین انداختم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی
شهادت:
ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_32
رژ قرمز رنگے برداشتم و ڪمے روے لب هایم ڪشیدم سپس با دستمال ڪاغذے تمیز پاڪ ڪردم.
دستمال را طورے ڪنار آینہ قرار دادم تا جاے قرمزے رژ در دید باشد.
چند دستمال ڪاغذے روے زمین انداختم،جعبہ ے دستمال ڪاغذے را همراہ ریمل روے تخت پرت ڪردم.
نگاهے بہ اتاق انداختم،ڪاملا مشخص بود من آرایش ڪردہ بودم و بہ اجبار خانوادہ پاڪ ڪردم!
در دل گفتم ڪاش بتوانم اول مادر عسگرے را بہ اتاق بڪشانم این میدان جنگ را ببیند و فرار ڪند!
بالاخرہ مادرشوهر بود!
جلوے آینہ ایستادم تا از وضع ظاهرے ام مطمئن شوم،سارافون بلند آبے رنگ سادہ اے همراہ با شلوار سفید پوشیدہ بودم.
روسرے آبے رنگم را براے بار اول بہ اصرار مادرم طرح لبنانے بستم.
همانطور ڪہ خودم را در آینہ نگاہ مے ڪردم گفتم:تا چند دیقہ دیگہ چہ شود!
بشڪنے زدم و ادامہ دادم:پسرِ عسگرے پَر!
هم زمان با بشڪن زدنِ من صداے زنگ آیفون بلند شد.
سریع ڪلید در اتاق را برداشتم،صداے پدر و مادرم مے آمد ڪہ در هول و ولا بودند.
بہ سمت در رفتم،نباید ڪسے وضع اتاق را مے دید!
در را قفل ڪردم.
صدای باز شدن در آمد،ڪنجڪاو شدم خانواده ے عسگرے را ببینم!
خواستم به سمت پنجره بروم که کف پایم درد گرفت!
زیر پایم را نگاه کردم،یڪے از رژها لہ شده بود!
همانطور ڪہ لنگان لنگان بہ سمت پنجرہ مے رفتم گفتم:راست گفتن چاہ نڪن بهرِ ڪسے اول خودت دوم ڪسے!
ڪنار پنجرہ ایستادم،خانم و آقاے عسگرے سریع وارد شدند.
زیر لب گفتم:اڪہ هے نشد ببینمشون!
پسرے وارد حیاط شد،قدش تقریبا بلند بود؛نمے توانستم خوب صورتش را از پشت پردہ ببینم.
ڪت و شلوار سورمہ اے رنگے همراہ با پیراهن سفید پوشیدہ بود.
همانطور ڪہ جعبہ ے شیرینے در دست داشت در را بست،در حالے ڪہ بہ سمت خانہ قدپ برمے داشت بلند گفت:سلام!
من هم از پشت پنجرہ آرام گفتم:سلام پسرِ عسگرےِ معروف!
داشت وارد خانہ میشد ڪہ نگاهش بہ سمت پنجرہ ے اتاق افتاد!
دقیق تر نگاہ ڪرد،انگار مرا دید!
من هم صورتش را دیدم!
چهرہ اے ڪہ تصور میڪردم را داشت اما دلنشین تر!
سریع نگاهش را از من گرفت و وارد شد.
با ڪف دست محڪم روے پیشانے ام ڪوبیدم و گفتم:الان فڪ میڪنہ من چقد شوهر ندیدہ م!
سرم را برگرداندم،نگاهم بہ موڪت افتاد.
روے تمام موڪت قرمز شدہ بود!
ڪف پایم را نگاہ ڪردم،ناخواستہ خراب ڪارے ام بهتر جور شد!
خواستم رژ را بردارم ڪہ یادم افتاد براے نوراست،خم شدم و برش داشتم.
همانے بود ڪہ طاها برایش خریدہ بود،اگر طاها برایش باد هوا هم میخرید مثل جانش از آن مراقبت میڪرد!
این بار محڪمتر با ڪف دست بہ پیشانے ام ڪوبیدم:نورا تیڪہ تیڪہ م میڪنہ دیگہ بہ پسر عسگرے نمے رسم!
سرم را تڪان دادم و دوبارہ رژ را نگاہ ڪردم،گویے بہ جاے پا یڪ تریلے هجدہ چرخ از رویش رد شدہ بود!
فاتحہ ام را خواندم:چہ واسہ شوهر ڪردن استرس داشتم! دیگہ ڪلا حل شد،روحم شاد و یادم گرامے باد!
فڪرے بہ ذهنم رسید،چہ خوب میشد نورا را بہ اتاق بڪشانم تا ببینید و اَلَم شَنگہ راہ بیندازد....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_33
با عجلہ بہ سمت در رفتم و گوشم را بہ در چسباندم.
صداے پدر و مادرم مے آمد ڪہ با خانوادہ ے عسگرے تعارف تڪہ پارہ مے ڪردند.
در همان حالت بہ ساعت ڪوچڪ ڪنار تختم نگاہ ڪردم،ساعت پنج عصر را نشان مے داد.
از در فاصلہ گرفتم،دستانم را در هم گرہ ڪردم و مشغول قدم زدن شدم.
چگونہ نورا را بہ اتاقم مے ڪشاندم؟!
اگر مادرم را صدا میزدم و وضع اتاق را مے دید نمیتوانستم هادے عسگرے را بہ اتاق بیاورم.
با خودم گفتم:بیخیال آیہ! همین وضع اتاق بسہ فقط باید یڪم مزہ دار ڪنے نقشہ تو!
دہ دقیقہ بیشتر نگذشتہ بود ڪہ ڪسے چند تقہ بہ در زد!
ایستادم،آرام گفتم:بلہ!
مادرم با لحن مهربانے ڪہ همہ ے مادرها جلوے خواستگار دارند گفت:آیہ جان! درو وا ڪن!
نزدیڪ در شدم و با شڪ گفتم:ڪار دارید؟
مڪثے ڪرد و گفت:میخوان تو رو ببینن!
سرفہ اے ڪردم:باشہ الان میام!
چند لحظہ معطل ڪردم تا برود،وقتے دید در را باز نمے ڪنم گفت:بیا عزیزم همہ منتظر توان!
دیگر صدایے نیامد.
چند نفس عمیق پشت سر هم ڪشیدم،سپس بہ سمت تختم قدم برداشتم تا چادرم را بردارم.
چادرم را از روے تخت برداشتم و جلوے صورتم باز ڪردم.
در ذهنم تاڪید ڪردم نباید در جمع نارضایتے ام را نشان بدهم ڪہ پدرم متوجہ بشود.
صلواتے فرستادم و چادر را روے سرم انداختم،در را باز و از اتاق خارج شدم.
دوبارہ در را قفل ڪردم و سپس ڪلید را داخل جیب سارافونم گذاشتم.
همہ ے نگاہ ها روے من بود جز نگاهِ هادے عسگرے!
بے توجہ روے مبل ڪنار مادرش نشستہ بود،نگاهے بہ جمع انداختم نورا و یاسین نبودند.
با صداے نسبتاً بلندے گفتم:سلام!
خانم و آقاے عسگرے با لبخند جوابم را دادن ولے هادے سرش را هم تڪان نداد،گویا از بودن در این جم
شهادت:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_34
نزدیڪ مبل ها ڪہ رسیدم عسگرے با خندہ گفت:این چاے خوردن دارہ!
بہ سمت عسگرے و پدرم رفتم و تعارف ڪردم،سپس بہ سمت خانم عسگرے رفتم.
همانطور ڪہ تشڪر میڪرد فنجان را برداشت،نوبت بہ هادے رسید!
فڪرے از ذهنم عبور ڪرد،براے برداشتن فنجان دستش را دراز ڪرد ڪہ سریع سینے را انداختم!
مانند فنر از روے مبل پرید و بلند گفت:آخ!
سمت راست ڪتش خیس شد،روے ران هایش تمام چاے ریختہ بود!
سینے ڪنار مبل افتاد و فنجان ها شڪست!
با حرص شروع ڪرد بہ دست ڪشیدن روے ران پایش،اخم هایش بیشتر درهم رفت؛با دندان لبش را گزید و ڪتش را درآورد.
با درماندگے بہ شلوارش نگاہ ڪرد اگر ڪسے میدید فڪر مے ڪرد پسر بہ این بزرگے ڪار خرابے ڪردہ!
با تصور همچین صحنہ اے خندہ ام گرفت،دستم را روے دهانم گذاشتم تا نخندم.
مادرم با نگرانے گفت:چے شد؟!
ِآب دهانم را قورت دادم و دستم را از روے دهانم برداشتم:
بخشید حواسم نَ...
صداے بَمِ هادے نگذاشت ادامہ بدهم!
_چیزے نشد!
نگاہ تیزے بہ من انداخت و دوبارہ مشغول پاڪ ڪردن شلوارش شد!
نگاهش داد میزد:"دلم میخواد خفہ ت ڪنم"
برق چشمانش متعجبم ڪرد،رفتارش عجیب بود!
عسگرے با خندہ گفت:آیہ خانم گربہ رو دم حجلہ ڪشتا!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدند،هادے بے توجہ با اخم همانطور ڪہ آستین هاے پیراهنش را بالا میزد و روے آرنجش تنظیم میڪرد دوبارہ روے مبل نشست و نفس عمیقے ڪشید!
مادرم گفت:میخواید برید تو اتاق پمادے چیزے بدم؟!
هادے سریع گفت:نہ ممنون چیز خاصے نیس!
زیر لب گفتم:عذر میخوام!
بدون اینڪہ نگاهم ڪند سرش را تڪان داد و چیزے نگفت،مشغول جمع ڪردن تڪہ هاے فنجان شدم،مادرم خواست ڪمڪ ڪند ڪہ اجازہ ندادم.
جو سنگین بود بدتر هم شد!
عسگرے سعے داشت جمع را از سردے دربیاورد،تڪہ هاے فنجان ها را داخل سینے گذاشتم.
مادرم گفت:آیہ براے آقا هادے چایے بیار!
مادر هادے خندید و گفت:هر چقد میخواے اذیتش ڪن حساب ڪار دستش بیاد.
اخم هادے پر رنگ تر شد!
قصد ڪردم بہ سمت آشپزخانہ بروم ڪہ صداے زنگ تلفن بلند شد.
پدرم خواست بلند شود ڪہ گفتم:من جواب میدادم.
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ رفتم و سینے را روے ڪابینت گذاشتم.
بلافاصلہ سمت میز تلفن رفتم،گوشے تلفن را برداشتم.
_بلہ بفرمایید!
صدایے نیامد.
با تعجب گفتم:الو!
باز هم ڪسے جواب نداد!
شانہ اے بالا انداختم،قصد ڪردم قطع ڪنم ڪہ صدایے آشنا گفت:الو!
قلبم ایستاد،صدایِ همان پسرِ مرموز بود!
_غش ڪردے؟!
سرم را برگرداندم و بہ جمع نگاهے انداختم،بہ زور گفتم:سلام زهرا جون!
خندید!
با خندہ گفت:السلام علیڪم بَر تو!
ادامہ داد:نچ نچ! دروغ گفتنم بلدے؟!
براے صاف ڪردن صدایم سرفہ اے ڪردم و گفتم:خوبے؟چہ خبرا؟
_من عالے ام،خبرم سلامتیت!
داشت سر بہ سرم میگذاشت.
_اتفاقا میخواستم خودت گوشیو بردارے!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:ڪارم داشتے؟
محڪم گفت:آرہ!
ڪنجڪاو پرسیدم:چے ڪار؟
_باید ببینمت!
پوزخندے زدم و گفتم:نہ،خدافظ!
گوشے را ڪمے از گوشم فاصلہ دادم تا سرجایش بگذارم ڪہ خونسرد گفت:باشہ هرطور راحتے خیلے حرفا داشتم،خدافظ!
دوبارہ گوشے را محڪم بہ گوشم چسباندم:ڪجا؟
_خودم میام دنبالت بہ وقتش!خدافظ!
سپس صداے بوق ممتدد در گوشم پیچید!
نفسم چند لحظہ بند آمد،اعتماد ڪردن بہ او ڪار درستے بود؟!
باید مجهولاتے را ڪہ بوجود آوردہ بود حل میڪردم!
با صداے مادرم بہ خودم آمدم:آیہ!
_بلہ!
بہ صورتم زل زد:ڪے بود؟!
با استرس گفتم:هیچڪس! یعنے دوستم!
مادرم آهانے گفت.
_برو چاے بیار!
گیج گفتم:چے؟!
سپس بہ هادے ڪہ با اخم نگاهم میڪرد چشم دوختم!
مادرم با تعجب گفت:خوبے؟!
همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرفتم گفتم:آرہ!
سینے اے برداشتم و دو فنجان رویش گذاشتم،دستانم مے لرزید و قلبم بیشتر!
حسش میڪردم!
ڪسے را دور و اطراف خانہ حس میڪردم،یڪ غریبہ ے آشنا را!
ڪاش آشپزخانہ بہ سمت بیرون پنجرہ داشت!
شاید آن غریبہ ے آشنا همینجا بود،در چند مترے ام...
اما ڪسے را خوب حس میڪردم!
سینے را برداشتم و بے حوصلہ بہ سمت جمع رفتم،مادرم مشغول صحبت با خانم عسگرے بود.
لبم را بہ دندان گرفتم و نزدیڪ هادے شدم،براے تعارف ڪردن چاے خم شدم ڪہ بہ چشمانم زل زد و گفت:ممنون نمیخورم،صرف شد!
منظورش بہ اتفاقے ڪہ افتاد بود،فڪر میڪرد من دست و پا چلفتے ام.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_35
صداے زنگ موبایل ڪسے پیچید،عسگرے در حالے ڪہ دستش را داخل جیب ڪتش میبرد گفت:ببخشید!
سینے را روے میز گذاشتم و سرد گفتم:هر طور راحتین!
بہ هم چشم دوختہ بودیم،مثل دو شیرِ آمادہ ے حملہ!
برایم جالب بود چرا او راضے نیست،شاید ڪسے دیگر را دوست داشت.
روے مبل نشستم و مشغول بازے با گوشہ ے شالم شدم.
شبیہ هرچیزے بود جز مراسم خواستگارے!
صدایِ نگران خانم عسگرے توجهم را جلب ڪرد:مهدے چے شدہ؟
سرم را بلند ڪردم و بہ ع
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_36
قطره ے اشڪے آرام روے گونہ ام سُر میخورد،اشڪِ شادے!
مرور ڪردن خاطراتش زیباست...
زیباتر از هر چیزے!
بہ اطراف نگاہ میڪنم،گلزار شهدا خلوت است.
چند دختر چادرے باهم صحبت میڪنند و قبر شهداے گمنام را مے شویند.
نسیم ملایم خودش را بہ صورت و ڪنارہ هاے چادرم مے ڪوبد،با دقت اطرافم را نگاہ میڪنم.
هوا ڪمے تاریڪ شدہ نزدیڪ غروب است،گورستان ها همیشہ دلگیرند اما اینجا آرامش عجیبے دارد.
اینجا واقعا بهشتِ زهراست!
بوے گلاب در بینے ام مے پیچید و هم زمان صداے مداحی:
با اذن رهبرم،از جانم بگذرم،در راہ این حرم،در راہ یار
یا حیدر گویم و شمشیرے جویم و اندازم لرزہ بر جان ڪفار
بہ عڪس هادے زل میزنم،بہ لبخند مهربانش،بہ پایین عڪس ڪہ شانہ هاے پر صلابتش را میان لباس نظامے نشان میدهد.
بہ برقِ چشمانش...
بہ این مداحے ڪہ چقدر وصفِ حالش بود!
چقدر واقعیست!
انگشت اشارہ ام را با احتیاط روے مژہ هایم میڪشم اما فایدہ اے ندارد،هجوم اشڪ هایم بیشتر میشود و لبخندم عمیق تر!
بہ سنگ قبرش خیرہ میشوم،حسش میڪنم.
میدانم رو بہ رویم نشستہ و با من خاطراتمان را مرور میڪند.
همراہ خندہ با صدایے ڪہ بغض دو رگہ اش ڪردہ میگویم:چقد بچہ بودما!
و توقعے ندارم او با خندہ بہ زور بگوید:آرہ!
مخاطبم پا بہ پایم از خاطراتمان نمیگوید و با یادآورے بعضے چیزها قرار نیست دستم بیاندازد،من هم توقعے ندارم.
عادت ڪردم بہ نبودن هایش...
سهمِ من از این مرد یڪ مشت خاطرہ و یڪ قاب عڪس است!
هر هفتہ پنجشنبہ ها آمادہ میشوم و با یڪ دستہ گل بہ دیدنش مے آیم،من میگویم،میخندم،شوخے میڪنم،اشڪ میریزم و در و دل میڪنم،او لطف میڪند و از این دیوانہ بازے هایم خستہ نمیشود...
شاید براے همہ عجیب باشد اما هادے نَمُردہ!
او زندہ است،زندہ تر از ما زمینے ها...
حتے زندہ تر از بهارهایے ڪہ بے حضورش مے گذرند...
زندہ است و همہ از درڪ زندہ بودنش عاجزیم،مردانِ راہ خدا هرگز نمے میرند!
این را خدا گفتہ!
فقط حسرتِ دورے مان هنوز در دلم ماندہ،او زیر خاڪ است و بہ اندازہ ے هفت آسمان از من دور!
دستانم را در هم قفل میڪنم و نفس عمیقے میڪشم و شاید آہ!
در دل میگویم:از آمدن هایم خستہ نشدے؟!
از اینڪہ همیشہ من حرف میزنم و تو ساڪتے!
خندہ هایم دیگر برایت دلبرے نمیڪند؟!
دلت نمے لرزد از هجوم اشڪ هایم؟!
میشود چشمانم را ببندم و زمانے ڪہ باز ڪردم ببینم در خانہ مان هستم،
تو پشت میز نشستہ اے و غذا میخورے،من دستم را زیر چانہ ام گذاشتم و با لبخند تماشایت میڪنم.
سرت را بلند ڪنے و با شیطنت بگویی:حواست ڪجاس؟!
و من بدون حتے پلڪ زدنے بگویم:بہ تو آقا!
اما هربار بعد از این فڪر و خیال ها نبودنت روے سرم آوار میشود.
چشمانم را میبندم،اشڪانم دوبارہ راہ مے افتند.
بلند رو بہ سنگ قبرش میگویم:چشمامو میبندم باز ڪردم باش!فقط باش باشہ؟!
و هق هقم شدت میگیرد...
تمام بودن هایت جلوے چشمانم نقش مے بندد.
این اے ڪاش ها سستم میڪند،این ڪہ میتوانستے باشے...
با ڪف دو دست صورتم را مے پوشانم،زجہ میزنم "اگر بودن هایش را"
دستانم را پایین مے برم،چطور توانستم انقدر خودخواہ شوم ڪہ براے روے زمین بودن بخواهمش...؟!
بخاطرہ ڪم آوردن هایم...
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_37
بدون اینڪہ در ذهنم بخواهم مشڪلش را حدس بزنم با لحنے ملایم میگویم:وقتے اومدم اینجا آشفتہ بودم اما حالا ڪہ دارم میرم آرومِ آرومم،ازشون بخواہ حلش میڪنن!
خواستم بروم ڪہ صدایش متوقفم ڪرد:شما انگار آشناے این شهیدید؟!
لبخندے روے لبانم نقش بست،دوبارہ بہ سمتش برگشتم: این جا تنها جاییہ ڪہ اول براے غریبہ ها پارتے بازے میڪنن.
متعجب نگاهم ڪرد،با بهت همانطور ڪہ چشم از صورتم نمے گرفت دست راستش را بہ سمت موهایش برد و ڪامل زیر روسرے اش داد.
با تردید بلند شد و بہ قبرِ هادے نگاہ ڪرد،سپس نگاهش را بالا برد و بہ عڪسش چشم دوخت.
همانطور ڪہ بہ عڪسش نگاہ میڪرد نشست،درست جایِ من!
ساڪت بود،میدانستم اولش برایش سخت است.
ڪم ڪم شروع ڪرد زیر لب چیزهایے گفتن،سپس اشڪانش جارے شدند باز هم مثلِ من!
مطمئن شدم هوایش را دارد!
قصد ڪردم براے رفتن،همانطور ڪہ از بین پرچم هایے ڪہ با باد میرقصیدند و مادرے ڪہ براے شهداے گمنام "لالایی" میخواند میرفتم چادرم را مرتب ڪردم و ڪامل روے شڪم برآمدہ ام ڪشیدم.
میخواستم باز هادے را مرور ڪنم،هربار برایم تازگے و مِهر داشت.
هادے یڪ تڪرار بے تڪرار است...
با عجلہ از بهشت زهرا خارج شدم،چادرم را با دست گرفتم تا زیر پایم نرود.
نگاهے بہ سمت چپ و راستم مے اندازم،ماشین هاے ڪمے رفت و آمد مے ڪنند.
از بین چند نفر ڪہ با لباس مشڪے بہ سمت در ورودے میرفتند میگذرم و دستم را براے ماشین ها بلند میڪنم.
تاڪسے زرد رنگے جلوے پایم ترمز میڪند،شیشہ را پایین میدهد.
همانطور ڪہ سرم را خم میڪنم مقصدم را میگویم.
بہ نشانہ ے مثبت سرش را تڪان میدهد و میگوید:سوار شو.
دوبارہ صاف مے ایستم و بہ سمت درِ عقب مے روم،دستگیرہ را میفشارم و سوار میشوم.
حرڪت میڪند،سرم را بہ شیشہ مے چسبانم و چشمانم را مے بندم.
میخواهم دوبارہ با هادے همسفر شوم...
ڪافیست تصورش ڪنم،قلم خودش عاشقانہ مینویسد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_38
رو بہ روے آینہ مے ایستم و مشغول مرتب ڪردن مقنعہ ام میشوم.
سر خوش از بہ هم خوردن خواستگارے دیروز،دستم را بہ سمت موهایم مے برم و ڪامل زیر مقنعہ ام میدهمشان.
_آیہ! بیا صُبونہ!
همانطور ڪہ در آینہ خودم را نگاہ میڪنم بلند میگویم:الان میام!
بہ تصویر خودم زل میزنم و زبان درازے میڪنم،مثل بچہ ها میگویم:دیدے نخواے نمیشہ!
سپس بہ سقف زل میزنم:مرسے ڪہ پا بہ پامے!
انگار فراموش ڪردم او همینجاست،ڪنارم.
از رگِ گردن نزدیڪتر،نہ پشتِ این سقفِ بے جان!
از آینہ فاصلہ میگیرم و بہ سمت ڪمد قدم برمیدارم.
در ڪمد را باز میڪنم و چادر ملے سادہ ام را بیرون میڪشم.
روے ڪتفم مے اندازمش و در همان حالت براے برداشتن ڪولہ ام خم میشوم.
صداے مادرم دوبارہ بلند میشود:آیہ! نمیخواے بیاے؟!
ڪولہ ام را برمیدارم و پر انرژے بہ سمت در مے دوم.
یڪ بندِ ڪولہ را روے دوشم مے اندازم و در را باز میڪنم،از چهارچوب در ڪامل خارج نشدہ بلند میگویم:سلام!
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ حرڪت میڪنم،مادر و پدرم پشت میز نشستہ اند.
نورا لیوانِ چاے بہ دست،بہ ڪابینت تڪیہ دادہ.
با لبخند بزرگے میگویم:صبح همگے بہ خیر!
نورا با شیطنت نگاهم میڪند و میگوید:ڪَبڪِت خروس میڪنہ!
بے توجہ بہ طعنہ اش میگویم:تا حالا ڪبڪ ندیدم ولے میدونم مثل خروس نمیخونہ!
مادرم میخواهد لقمہ اے داخل دهانش بگذارد ڪہ با دیدنِ من لقمہ بین دست و دهانش مے ماند:این چہ وضعشہ؟!
در حالے ڪہ وارد آشپزخانہ میشوم میگویم:گفتم وسایلمو بیارم دوبارہ نرم تو اتاق!
نورا با خندہ میگوید:اونوقت میگن ایرانیا تنبل نیستن!
براے نشستن پشت میز صندلے را عقب میڪشم:یاسین ڪو؟! تو اتاقم نبود!
مادرم لقمہ را داخل دهانش میگذارد و پاسخ میدهد:شب خواب بد دید اومد پیشِ من هنوز بیدار نشدہ.
با ولع نگاهے بہ میز مے اندازم،نان تستے برمیدارم و شڪلات صبحانہ را جلوے خودم میگذارم.
پدرم لیوان چایش را برمیدارد و میگوید:هوا سردہ اینطورے میخواے برے بیرون؟!
متعجب از حرفِ پدرم بہ مادرم و نورا نگاهے مے اندازم،سپس بہ چهرہ ے پدرم چشم مے دوزم:هوا زیادم سرد نشدہ!
چهرہ اش از دیروز ڪمے درهم است،از بہ هم خوردن خواستگارے ناراحت شدہ.
نگاهم را از پدرم میگیرم و مشغول شڪلات مالیدن بہ نان تستم میشوم.
نورا ڪنارم مینشیند و لیوانش را روے میز میگذارد.
مادرم انگار چیزے یادش مے افتد،در حالے ڪہ میخواهد از روے صندلے بلند بشود میگوید:اِ آیہ چاے نمیخورے؟!
سریع میگویم:نہ مامان جون میخواستم خودم میریختم.
متعجب نگاهم میڪند و دوبارہ مے نشیند،مثل اینڪہ خوشحالے ام را بیش از حد بُروز دادہ ام!
لقمہ را داخل دهانم میگذارم و بعد از چند هفتہ با لذت مشغول غذا خوردن میشوم.
نورا نگاهے بہ هر سہ یمان مے اندازد،با انگشت اشارہ چندتار مویے ڪہ روے صورتش ریختہ است را ڪنار میزند و میگوید:بابا!
پدرم بدون اینڪہ نگاهش ڪند آرام میگوید:بلہ!
نورا مِن مِن ڪنان میگوید:با طاها حرف زدیم میخوام امسال ڪنڪور شرڪت ڪنم!
پدرم جرعہ ے آخر چایش را مینوشد و میگوید:با خودتونہ! اختیار دارت شوهرتہ!
چشمان نورا برق میزنند با ذوق میگوید:یعنے میذارید؟!
پدرم همانطور ڪہ بلند میشود میگوید:گفتم ڪہ خودتو شوهرت میدونید!
سپس از آشپزخانہ خارج میشود.
با ذوق بہ نورا نگاہ میڪنم و ڪف دستِ راستم بہ سویش میگیرم با خندہ محڪم ڪفِ دست چپش را میڪوبد و میگوید:دو ڪنڪورے! رقیبِ سر سختت اومد!
_نہ خیر تو رقیبِ من نیستے رشتہ هامون فرق میڪنہ!
نورا از پشتِ میز بلند میشود،مادرم میگوید:ڪجا؟!
همانطور ڪہ بہ سمت اتاق خوابش میدود میگوید:بہ طاها زنگ بزنم.
ڪنجڪاو نگاهے بہ مادرم مے اندازم و میگویم:تلفن ڪہ تو پذیراییہ!
_طاها براش موبایل خریدہ!
زیر لب اوووویے میگویم و دوبارہ مشغول لقمہ گرفتن میشوم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_39
با تردید میگویم:مامان!
بہ صورتم زل میزند:بلہ!
صورتم را مظلوم میڪنم و آرام میگویم:میشہ با بابا حرف بزنے برم ڪلاس ڪنڪور؟!
مادرم سریع از روے صندلے میشود و همانطور ڪہ دستانش را در هوا تڪان میدهد میگوید:خدا خیرت بدہ میدونے نمیذارہ!
با ناراحتے میگویم:آخہ چرا؟!
_بہ دلیلِ چِ چسبیدہ بہ را! میدونے خوشش نمیاد تو اینجور محیطا باشے!
با لجبازے پاسخ میدهم:مگہ محیطش چطوریہ؟! چون مختلطہ و معمولا استاداش مردن؟ خب دانشگاهم همینہ،مدرسہ دخترونہ ڪہ نیس!
_فڪ ڪردے رضایت میدہ برے دانشگاہ؟!
_نہ! باید از خرداد ماہ دورہ بیوفتم تو مسجدا و پایگاهاے بسیج دنبال شوهر!
مادرم میخندد و میگوید:ڪوفت!
با بیخیالے میگویم:حوزہ علمیہ ے قمو یتک ادم رَف! اصلا چطورہ برم آخوند شم؟!
با خندہ نگاهم میڪند:درد نگیرے! آخوند نہ! زنا طلبہ میشن!
خودم هم خندہ ام میگرد:حالا هرچے!
از تصور اینڪہ عمامہ روے سرم
نیستن
.
با لبخند پر رنگے میگوید:سلام چشم و گوش بستہ یِ خونہ! تو ڪجا این جا ڪجا؟! بہ زور آوردنت؟!
با خندہ نگاهش میڪنم:مسخرہ نڪن!
نگاهے بہ هادے مے اندازم ڪہ با اخم بہ ما چشم دوختہ،پس فڪر میڪرد من هم مثلِ خودش با معشوقم قرار دارم!
_ڪجا رو نگا میڪنے؟
چشم از میز رو بہ رویے میگیرم و میگویم:هیچ جا!
چپ چپ نگاهم میڪند و چیزے نمیگوید،گارسون دوبارہ بہ سمتمان مے آید.
نورا سریع میگوید:سہ تا آب پرتقال!
متعجب میگویم:منڪہ چیزے سفارش ندادم! چرا سہ تا؟! ما دو نفریم!
گارسون سر در گم نگاهمان میڪند،نورا میگوید:لطفا همون سہ تا آب پرتقال!
با حرص دست بہ سینہ میشوم و چیزے نمیگویم!
گارسون از میزمان دور میشود.
نورا بہ صورتم زل میزند:اخماشو! با هزارتا آب پرتقالم نمیشہ خورد!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:چرا جاے من سفارش دادے؟! اونم سہ تا؟!
_بدہ مراقب سلامتیتم قهوہ مهوہ خوب نیس!
میخندم.
ادامہ میدهد:زهرام دارہ میاد!
_بیچارہ زهرا! انگار تو خواهر شوهرے اون زن داداش!
زهرا،خواهرِ طاها؛دخترے آرام و فوق العادہ مهربان ڪہ گاهے دلم برایش میسوزد گیرِ نورا افتادہ!
نورا با شیطنت میگوید:راستے از خواستگارت چہ خبر؟!
سریع آرام میگویم:هیس! پشتت نشستہ!
از تعجب چشمانش گرد میشود:چے؟!
_میز پشتیت نشستہ،یہ دخترہ ام ڪنارشہ!
سرش را تڪان میدهد و ناگهان ڪیفش روے زمین مے افتد.
براے برداشتن ڪیفش رو بہ پشت برمیگردد،متوجہ میشم براے دیدن هادے از قصد این ڪار را ڪردہ!
نگاهے بہ هادے و آن دختر مے اندازد سپس ڪیفش را برمیدارد.
حالت چهرہ اش را غمگین میڪند:بگردم برات خواهر! دامادمونم تو زرد از آب دراومد!
_ڪوفتہ!
_ولے خوش سلیقہ سا! منم بودم بین تو و اون دخترہ،اون دخترہ رو انتخاب میڪردم.
با ناراحتے میگویم:خیلے ممنون!
خونسرد میگوید:خواهش میڪنم!
با حرص میگویم:منم اگہ ابروهامو بردارم ڪلے صورتمو نقاشے و صاف ڪارے ڪنم بین خیلیا انتخابم میڪنن!
نورا با تعجب نگاهم میڪند:خب چرا میزنے؟!
چشمڪے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:حسودیت شدہ؟!
پوزخند میزنم:بہ ڪے؟! بہ ڪسے ڪہ نمیخوامش؟
نورا میخواهد چیزے بگوید ڪہ گارسون بہ سمتمان مے آید،با دقت لیوان هاے بزرگ آبمیوہ را روے میز میگذارد و مے رود.
یڪے از لیوان ها را جلوے خودم میڪشم،هزار فڪر و خیال بہ ذهنم هجوم مے آورد.
ڪنڪور،اصرار براے ازدواج،آن پسرِ چشم سبز!
بہ هادے فڪر نمیڪنم او اهمیتے ندارد!
تڪہ پرتقالے ڪہ ڪہ داخلِ نے است از نے جدا میڪنم و در پیش دستے زیرِ لیوان میگذارم.
نورا همانطور ڪہ نے را داخل دهانش میگذارد میگوید:قیافہ ے این پسرہ یہ جوریہ! انگار باباشو ڪشتیم!
_لابد متظر بود جایِ تو یہ جنس مذڪر بیاد مثلا ازم آتو بگیرہ بہ مامانشینا بگہ!
با جدیت میگوید:اِ،من برم زنگ بزنم طاها بیاد! امیدِ دل یہ جوونو ناامید نڪن!
با خندہ میگویم:عینِ مامان بزرگا حرف میزنے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_40
بہ سمت بهنام برمیگردم و میگویم:پس لطفا بہ بابا بگید من اومدم!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:چشم.
میخواهم از مغازہ خارج شوم ڪہ صداے زنگ موبایلِ مادرم مے آید،با عجلہ موبایل را از جیبِ مانتویم درمے آورم:بلہ!
_الو ڪبڪِ من ڪجایے؟!
صداے نوراست،با حرص میگویم:تا دیروز فنچ و گنجشڪ بودم امروز شدم ڪبڪ؟! چہ اصرارے دارے منو بہ خانوادہ ے پرندگان ربط بدے؟!
رو بہ بهنام میگویم:خدافظ.
نورا_هان؟!
_با تو نیستم!
از مغازہ خارج میشوم.
_پارچہ ها رو گرفتے؟
بہ سمتِ در خروجے قدم برمیدارم:نہ! مثل اینڪہ نیاوردن!
_هنوز تو پاساژے؟
مے ایستم:آرہ چطور؟!
_دارم میام اون ورا،همونجا بمون!
دوبارہ حرکت میڪنم:تو پاساژ نمیتونم بمونم.
بلند میگوید:وا چرا؟!
نگاهے بہ اطرافم مے اندازم و دستم را جلوے دهانم و موبایل میگیرم:ببین اینا ڪہ دیروز اومدن خواستگارے؟
_خب خب!
_پسرشون این وراس.
با هیجان بیشتر میگوید:خب خب تر!
_منو دید منم اونو دیدم...
اجازہ نمیدهد حرفم را ڪامل ڪنم:خب خب تر ترین!
_اِ
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_41
ڪنجڪاو تر میشوم و بہ زور چشم از هادے میگیرم.
_سلام چے میل دارید؟
سرم را بلند میڪنم،همان گارسونیست ڪہ دفعہ ے قبل آمدم.
آرام پاسخ میدهم:سلام،منتظر ڪسے هستم.
سرش را تڪان میدهد و از میز دور میشود.
نگاهم را بہ ڪتانے هاے آل استار صورتے ام مے دوزم اما ذهنم را بہ میز رو بہ رویے.
گوش هایم را هم تیز میڪنم تا اگر چیزے گفتند بشنوم.
و مدام وجدانم میگوید:"و لا تجسسوا آیہ خانم!"
سعے دارم جلوے ڪنجڪاوے ام را بگیرم اما نمیتوانم!
سرم را بہ سمت چپ برمیگردانم و از شیشہ هاے درِ چوبے بہ بیرون زل میزنم.
نگاهِ سنگینِ هادے را روے خودم احساس میڪنم اما خودم را بہ آن راہ میزنم.
صداے خندہ هاے ریز دخترڪ بہ گوشم میرسد،در دل میگویم:چطور ڪنارِ اون یخ میخندہ؟!
چند لحظہ بیشتر نمیگذرد ڪہ صداے موبایلم بلند میشود،سرم را برمیگردانم و موبایل را از داخلِ جیبم درمے آورم.
_بلہ!
_آیہ!من سر ڪوچہ ام،توے همین ڪلبہ ے وحشتے؟!
با تعجب میگویم:ڪلبہ ے وحشت؟!
و یادِ ظاهرِ ڪافے شاپ مے افتم.
مے خندم:آرہ بیا!
قطع میڪنم و موبایل را روے میز میگذارم.
سرم را بلند میڪنم،نگاهِ هادے بین من و درِ ڪافے شاپ در گردش است.
لابد فڪر ڪردہ میتواند از من آتو بگیرد!
چہ تقابلے داریم ما دو تا!
آشڪارا پوزخندے میزنم و با صداے باز و بستہ شدن در سرم را برمیگردانم.
نورا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آید،ڪمے دستش را بالا مے آورد و تڪان میدهد.
مثلِ همیشہ مرتب و محجبہ است!
مانتوے سورمہ اے رنگے ڪہ براے تولدش خریدہ بودم تن ڪردہ و طبق عادت همیشگے اش روسرے اش را طرح لبنانے بستہ.
نگاهے بہ اطراف مے اندازد و پشت میز مینشیند.
پوشش نورا ثابت میڪند در انتخاب نوع حجابمان اجبارے نیست
.
با لبخند پر رنگے میگوید:سلام چشم و گوش بستہ یِ خونہ! تو ڪجا این جا ڪجا؟! بہ زور آوردنت؟!
با خندہ نگاهش میڪنم:مسخرہ نڪن!
نگاهے بہ هادے مے اندازم ڪہ با اخم بہ ما چشم دوختہ،پس فڪر میڪرد من هم مثلِ خودش با معشوقم قرار دارم!
_ڪجا رو نگا میڪنے؟
چشم از میز رو بہ رویے میگیرم و میگویم:هیچ جا!
چپ چپ نگاهم میڪند و چیزے نمیگوید،گارسون دوبارہ بہ سمتمان مے آید.
نورا سریع میگوید:سہ تا آب پرتقال!
متعجب میگویم:منڪہ چیزے سفارش ندادم! چرا سہ تا؟! ما دو نفریم!
گارسون سر در گم نگاهمان میڪند،نورا میگوید:لطفا همون سہ تا آب پرتقال!
با حرص دست بہ سینہ میشوم و چیزے نمیگویم!
گارسون از میزمان دور میشود.
نورا بہ صورتم زل میزند:اخماشو! با هزارتا آب پرتقالم نمیشہ خورد!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:چرا جاے من سفارش دادے؟! اونم سہ تا؟!
_بدہ مراقب سلامتیتم قهوہ مهوہ خوب نیس!
میخندم.
ادامہ میدهد:زهرام دارہ میاد!
_بیچارہ زهرا! انگار تو خواهر شوهرے اون زن داداش!
زهرا،خواهرِ طاها؛دخترے آرام و فوق العادہ مهربان ڪہ گاهے دلم برایش میسوزد گیرِ نورا افتادہ!
نورا با شیطنت میگوید:راستے از خواستگارت چہ خبر؟!
سریع آرام میگویم:هیس! پشتت نشستہ!
از تعجب چشمانش گرد میشود:چے؟!
_میز پشتیت نشستہ،یہ دخترہ ام ڪنارشہ!
سرش را تڪان میدهد و ناگهان ڪیفش روے زمین مے افتد.
براے برداشتن ڪیفش رو بہ پشت برمیگردد،متوجہ میشم براے دیدن هادے از قصد این ڪار را ڪردہ!
نگاهے بہ هادے و آن دختر مے اندازد سپس ڪیفش را برمیدارد.
حالت چهرہ اش را غمگین میڪند:بگردم برات خواهر! دامادمونم تو زرد از آب دراومد!
_ڪوفتہ!
_ولے خوش سلیقہ سا! منم بودم بین تو و اون دخترہ،اون دخترہ رو انتخاب میڪردم.
با ناراحتے میگویم:خیلے ممنون!
خونسرد میگوید:خواهش میڪنم!
با حرص میگویم:منم اگہ ابروهامو بردارم ڪلے صورتمو نقاشے و صاف ڪارے ڪنم بین خیلیا انتخابم میڪنن!
نورا با تعجب نگاهم میڪند:خب چرا میزنے؟!
چشمڪے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:حسودیت شدہ؟!
پوزخند میزنم:بہ ڪے؟! بہ ڪسے ڪہ نمیخوامش؟
نورا میخواهد چیزے بگوید ڪہ گارسون بہ سمتمان مے آید،با دقت لیوان هاے بزرگ آبمیوہ را روے میز میگذارد و مے رود.
یڪے از لیوان ها را جلوے خودم میڪشم،هزار فڪر و خیال بہ ذهنم هجوم مے آورد.
ڪنڪور،اصرار براے ازدواج،آن پسرِ چشم سبز!
بہ هادے فڪر نمیڪنم او اهمیتے ندارد!
تڪہ پرتقالے ڪہ ڪہ داخلِ نے است از نے جدا میڪنم و در پیش دستے زیرِ لیوان میگذارم.
نورا همانطور ڪہ نے را داخل دهانش میگذارد میگوید:قیافہ ے این پسرہ یہ جوریہ! انگار با باشو ڪشتیم!
_لابد متظر بود جایِ تو یہ جنس مذڪر بیاد مثلا ازم آتو بگیرہ بہ مامانشینا بگہ!
با جدیت میگوید:اِ،من برم زنگ بزنم طاها بیاد! امیدِ دل یہ جوونو ناامید نڪن!
با خندہ میگویم:عینِ مامان بزرگا حرف میزنے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_42
اخمے میان ابروانش جاے میگیرد:بہ روت میخندم پررو نشو! بیچارہ با دیدنِ من چقدر حالش گرفتہ شدہ مگہ اینڪہ خودشو قانع ڪنہ من پسرم تو بهم خبر دادے آشنا ماشنا اینجاست با روسرے و مانتو بیا!
از خندہ منفجر میشوم،دستانم را روے دهانم میگذارم تا صدایم بلند نشود،خوب میداند چطور حالم را خوب ڪند.
حتے بیشتر از مادرم مے شناسدم.
خواهرے ڪہ مادرانہ دوستم دارد!
با لبخند سرش را بہ سمت در برمیگرداند:زهرا اومد!
سرم را برمیگردانم،زهرا نفس نفس زنان درحالے ڪہ چادر سادہ اش را مرتب میڪند بہ سمت ما مے آید.
بہ احترامش از پشت میز بلند میشوم،با لبخند دستش را بہ سمتم دراز میڪند.
دستش را گرم مے فشارم،بعد از سلام و احوال پرسے پشت میز مے نشینیم.
بہ لیوانِ آب پرتقالِ مقابلش نگاہ میڪند و میگوید:ڪارِ نوراس نہ؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:ڪار ڪسے دیگہ ام میتونہ باشہ؟
مے خندد:نہ!
نگاهم بہ نورا ڪہ چشم بہ میز دوختہ مے افتد.
در فڪر فرو رفتہ.
صدایش میڪنم:نورا!
سرش را بلند میڪند.
دستم را مقابل صورتش تڪان میدهم:چیہ تو فڪرے؟!
دستش را زیر چانہ اش میگذارد و میگوید:دارم بہ حالِ این پسرہ فڪ میڪنم! هادے!
نے را داخل دهانم میگذارم،ادامہ میدهد:اول ڪہ من اومدم امیدش ناامید شد،حالام زهرا اومد اونم با چادر! دارہ تو دلش میگہ عجب دختریہ تو ڪافے شاپ هیئت راہ انداختہ!
آبمیوہ در گلویم مے پرد،شروع میڪنم بہ سرفہ ڪردن.
زهرا با نگرانے پشت ڪمرم مے ڪوبد و میگوید:خوبے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم.
با دست صورتم را مے پوشانم و شروع میڪنم بہ خندیدن.
صداے نورا بلند میشود:خب بسہ! حالا فڪ میڪنہ چہ روضہ ے سنگینے دارم برات میخونم.
شدت خندہ ام بیشتر میشود،دستانم را از روے صورتم برمیدارم.
مطمئنم صورتم سرخ شدہ،نورا رو بہ زهرا میگوید:بار معنوے جلسہ مون بالا بودہ تعجب نڪن!
زهرا با ڪنجڪاوے بہ من و نورا نگاہ میڪند و میگوید:چے شدہ بہ منم بگید.
نورا دوبارہ مشغول نوشیدن آبمیوہ اش میشود:حالا آبمیوہ تو بخور بهت میگم.
میخواهم آبمیوہ ام را بنوشم ڪہ هادے از پشت میز بلند میشود،با لبخند بہ دختر نگاہ میڪند و میگوید:نازے پاشو بریم.
یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم،لبخند زدن هم بلد است!
چہ با ناز هم نازے میگوید!
دخترڪ یا همان نازے آرام از پشت میز بلند میشود،با خندہ چیزے میگوید ڪہ نمے شنوم.
بہ سمت در خروجے راہ مے افتد.
آرام و موزون قدم برمیدارد،مثلِ مانڪنے ڪہ سال هاست آموزش دیدہ!
در دلم میگویم نورا راست میگوید من هم بودم او را انتخاب میڪردم.
هادے پشتش قدم برمیدارد،در را باز میڪند و باهم خارج میشوند.
در دلم خدا را شڪر میڪنم همچین مردے نصیبم نشد!
اصلا سازگار نبودیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با
شهادت:
شهادت:
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_42
اخمے میان ابروانش جاے میگیرد:بہ روت میخندم پررو نشو! بیچارہ با دیدنِ من چقدر حالش گرفتہ شدہ مگہ اینڪہ خودشو قانع ڪنہ من پسرم تو بهم خبر دادے آشنا ماشنا اینجاست با روسرے و مانتو بیا!
از خندہ منفجر میشوم،دستانم را روے دهانم میگذارم تا صدایم بلند نشود،خوب میداند چطور حالم را خوب ڪند.
حتے بیشتر از مادرم مے شناسدم.
خواهرے ڪہ مادرانہ دوستم دارد!
با لبخند سرش را بہ سمت در برمیگرداند:زهرا اومد!
سرم را برمیگردانم،زهرا نفس نفس زنان درحالے ڪہ چادر سادہ اش را مرتب میڪند بہ سمت ما مے آید.
بہ احترامش از پشت میز بلند میشوم،با لبخند دستش را بہ سمتم دراز میڪند.
دستش را گرم مے فشارم،بعد از سلام و احوال پرسے پشت میز مے نشینیم.
بہ لیوانِ آب پرتقالِ مقابلش نگاہ میڪند و میگوید:ڪارِ نوراس نہ؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:ڪار ڪسے دیگہ ام میتونہ باشہ؟
مے خندد:نہ!
نگاهم بہ نورا ڪہ چشم بہ میز دوختہ مے افتد.
در فڪر فرو رفتہ.
صدایش میڪنم:نورا!
سرش را بلند میڪند.
دستم را مقابل صورتش تڪان میدهم:چیہ تو فڪرے؟!
دستش را زیر چانہ اش میگذارد و میگوید:دارم بہ حالِ این پسرہ فڪ میڪنم! هادے!
نے را داخل دهانم میگذارم،ادامہ میدهد:اول ڪہ من اومدم امیدش ناامید شد،حالام زهرا اومد اونم با چادر! دارہ تو دلش میگہ عجب دختریہ تو ڪافے شاپ هیئت راہ انداختہ!
آبمیوہ در گلویم مے پرد،شروع میڪنم بہ سرفہ ڪردن.
زهرا با نگرانے پشت ڪمرم مے ڪوبد و میگوید:خوبے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم.
با دست صورتم را مے پوشانم و شروع میڪنم بہ خندیدن.
صداے نورا بلند میشود:خب بسہ! حالا فڪ میڪنہ چہ روضہ ے سنگینے دارم برات میخونم.
شدت خندہ ام بیشتر میشود،دستانم را از روے صورتم برمیدارم.
مطمئنم صورتم سرخ شدہ،نورا رو بہ زهرا میگوید:بار معنوے جلسہ مون بالا بودہ تعجب نڪن!
زهرا با ڪنجڪاوے بہ من و نورا نگاہ میڪند و میگوید:چے شدہ بہ منم بگید.
نورا دوبارہ مشغول نوشیدن آبمیوہ اش میشود:حالا آبمیوہ تو بخور بهت میگم.
میخواهم آبمیوہ ام را بنوشم ڪہ هادے از پشت میز بلند میشود،با لبخند بہ دختر نگاہ میڪند و میگوید:نازے پاشو بریم.
یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم،لبخند زدن هم بلد است!
چہ با ناز هم نازے میگوید!
دخترڪ یا همان نازے آرام از پشت میز بلند میشود،با خندہ چیزے میگوید ڪہ نمے شنوم.
بہ سمت در خروجے راہ مے افتد.
آرام و موزون قدم برمیدارد،مثلِ مانڪنے ڪہ سال هاست آموزش دیدہ!
در دلم میگویم نورا راست میگوید من هم بودم او را انتخاب میڪردم.
هادے پشتش قدم برمیدارد،در را باز میڪند و باهم خارج میشوند.
در دلم خدا را شڪر میڪنم همچین مردے نصیبم نشد!
اصلا سازگار نبودیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_43
بعد از نوشیدن آبمیوہ و شوخے هاے نورا باهم از ڪافے شاپ خارج میشویم،همین ڪہ از ڪافے شاپ بیرون مے آییم هادے را میبینم ڪہ ڪنار ماشین شاسے بلندے ایستادہ و با پسر بچہ اے صحبت میڪند.
نورا در گوشم زمزمہ میڪند:دامادمون چقد معشوقہ دارہ! با همہ شونم اینجا قرار میذارہ.
با خندہ و تحڪم میگویم:نورا!
هادے خودش را خم ڪردہ تا قدش بہ پسر بچہ برسد،پسرڪ جعبہ اے مقابلش میگیرد .
ڪمے نزدیڪتر ڪہ مے رویم متوجہ میشوم دست فروش است!
هادے با اشتیاق چند آدامس از جعبہ اش برمے دارد،چشمش ڪہ لہ من مے افتد لبخندش محو میشود.
چیزے بہ پسرڪ میگوید و صاف مے ایستد.
لبانش تڪان مے خورند:خانم نیازے!
متعجب بہ نورا و زهرا نگاہ میڪنم،نورا اشارہ میڪند:ببین چے میگه"
بدون آنڪہ قدمے بہ سمتش بردارم جدے میگویم:بلہ!
دستے بہ سرِ پسرڪ میڪشد و چند قدم بہ سمتم مے آید.
نزدیڪم ڪہ میرسد،دستانش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد.
تمام سعیم را میڪنم تا ڪاملا صاف بایستم قدم بہ او برسد اما تا نزدیڪ شانہ اش بیشتر نیستم.
احساس میڪنم از بالا نگاهم میڪند،سپس قدم را با نازے اے ڪہ ڪنارش بود مقایسہ میڪنم،تا نزدیڪ لبِ هادے میشد!
چشمانش را بہ ڪتانے هایم مے دوزد:این ڪارا در شان شما نیست!
بعد از مڪثِ یڪ ثانیہ اے ادامہ میدهد:مخصوصا با این ظاهر!
گیج از حرفے ڪہ زدہ میگویم:متوجہ منظورتون نمیشم!
نگاهش را بالا مے آورد،تا چشمانم!
اما بہ چشمانم خیرہ نمیشود:همین امروز تو پاساژ و بعدم ڪافے شاپ!البتہ حق میدم اقتضاے سنتونہ!
منظورش را میگیرم،میخواهم تیڪہ اے درشت بارش ڪنم ڪہ پشیمان میشوم.
آب دهانم را با حرص قورت میدهم،خونسرد میگویم:براتون متاسفم! همین!
سپس ازش روے برمیگردانم.
پسرِ از خود راضے!
نورا و زهرا ڪنجڪاو نگاهم میڪنند،چیزے نمیگویم با هم راہ مے افتیم.
میخواهیم از سر ڪوچہ برویم ڪہ نگاهم بہ هادے مے افتد.
در این هوا بہ ماشینش تڪیہ دادہ و با لذت با آ
ن پسر ب
چہ بستن
ے میخورد...!
از او خوشم نمے آید!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_44
نگاهم را از صفحہ ے ڪتاب میگیرم و سریع دستان مشت شدہ ام را بہ سمت چشمانم مے برم.
شروع میڪنم بہ مالش دادنِ چشم هایم.
این روزها تلاشم براے ڪنڪور بیشتر شدہ،نورا هم مثلِ من سفت و سخت چسبیدہ بہ درس.
احساس میڪنم بهترین روزهاے زندگے ام را میگذارنم.
دہ روز از خواستگارے گذشتہ،حتما بار دومے در ڪار نخواهد بود!
دستانم را پایین مے آورم،نگاهے بہ ڪتاب ادبیاتم مے اندازم و مے بندمش.
موهاے بافتہ شدہ ام روے شانہ مے افتند،بہ پاپیون صورتے اے ڪہ بهشان بستم نگاہ میڪنم و سپس دوبارہ بہ سمت ڪمرم هدایتشان مے ڪنم.
از پشت میز بلند شوم،هم زمان با بلند شدنم دامنم تا پایین تر از زانویم سُر میخورد.
با ذوق بہ گل هاے ریز و درشت دامنم زل میزنم و مے چرخم.
دامنے با زمینہ ے شیرے،اما گل هاے صورتے اش باعث میشوند بہ زور رنگِ زمینہ اش را ببینے.
همراهِ ڪتِ سادہ شیرے رنگ ڪہ تنها در سر آستین هایش ڪمے از پارچہ ے گل گلے دامن استفادہ شدہ.
چون هوا سرد شدہ همراهشان جوراب شلوارے مشڪے رنگے پوشیدم.
بہ سمت آینہ مے دوم و براے بار هزارم خودم را با ذوق نگاہ میڪنم،براے بیرون از خانہ دلبرے ڪردن بلد نیستم ولے برایِ داخلِ خانہ چرا!
چند تقہ بہ در اتاقم مے خورد،بدون اینڪہ چشم از آینہ بگیرم میگویم:بفرمایید!
دستگیرہ ے در بہ سمت پایین ڪشیدہ میشود،صورتِ مادرم را از بین درِ نیمہ باز میبینم.
نگاهے بہ سر تا پایم مے اندازد و با تاسف سرے تڪان میدهد:تو خستہ نشدے از صُب جلوے اون آینہ اے؟!
بہ چشمانش زل میزنم و نچ ڪشیدہ اے میگویم.
در را ڪامل باز میڪند:بیا عصرونہ! همش تو این اتاق دارے درس میخونے!
مثلِ بچہ هاے حرف گوش ڪن سرم را ڪج میڪنم:چشم مامانے!
همراہ مادرم از اتاق خارج میشوم،او با قدم هاے تندتر خودش را بہ آشپزخانہ مے رساند.
پشت سرش وارد آشپزخانہ میشوم،روے میز غذاخورے با سلیقہ ے همیشگے اش همہ چیز را عالے چیدہ.
بوے چاے هل دار بینے اے ام را نوازش میدهد و پشتِ سر آن بوے ڪیڪِ گردویے.
بے اختیار چشمانم را مے بندم و میگویم:بہ بہ!
دستے محڪم روے ڪمرم مے ڪوبد:اَہ اَہ!
آخ بلندے میگویم و چشمانم را باز میڪنم.
نورا ڪتابِ فیزیڪ بہ دست با شیطنت نگاهم میڪند و پشت میز مینشیند.
با حرص چشمانم را ریز میڪنم:نورا!
بے خیال میگوید:هوم!
نفسم را با شدت بیرون میدهم و دستانم را دوطرف ڪمرم میزنم:دست بزن پیدا ڪردیا! با من از این شوخیا نڪن.
مادرم با تحڪم میگوید:عینِ چے بہ جون هم نیوفتید!
سپس رو بہ نورا ادامہ میدهد:خب تقصیر توام هس نورا!
نورا خونسرد پاسخ میدهد:فسقلے خیلے باحال حرصے میشہ!
همانطور ڪہ بہ سمت میز قدم برمیدارم میگویم:برو طاها رو حرصے ڪن!
زبان درازے میڪند:اونو دلم نمیاد!
بے توجہ پشت میز مے نشینم.
مادرم فنجان چایے را مقابلم میگذارد،تشڪر میڪنم و تڪہ اے ڪیڪ از داخل ظرف برمیدارم.
نورا ڪتابش را روے میز میگذارد و همانطور ڪہ نگاهش میڪند تڪہ ے بزرگے ڪیڪ برمیدارد.
گازے بہ ڪیڪش مے زند:یاسین ڪو؟ همش خونہ نیس!
مادرم فنجانش را برمیدارد و پاسخ میدهد:رفتہ خونہ دوستش،بچہ س دیگہ!
ڪیڪ را بہ سمت دهانم مے برم ڪہ صداے در بلند میشود.
با تعجب میگویم:ڪیہ ڪہ زنگ نمیزنہ؟!
مادرم پاسخ میدهد:آیفون خرابہ! برو درو وا ڪن!
در حالے ڪہ بلند میشوم غر میزنم:ڪسے جز من تو خونہ نیس؟!
نورا بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:تو ڪوچیڪترے!
_ایش!
با عجلہ بہ سمت اتاقم میروم و یڪے از شال هایم را برمیدارم.
_آیہ اونے ڪہ پشتِ درِ یخ زد!
شالم را روے سرم مے اندازم:رفتم بابا رفتم.
از اتاق خارج میشوم و بہ سمت درِ حیاط مے دوم.
در حالے ڪہ در را باز میڪنم میگویم:ڪیہ؟!
سرم را ڪمے از پشت در خم میڪنم،چهرہ ے خندان و مهربان آقاے عسگرے را میبینم.
با تعجب سلام میڪنم.
اینجا چہ میڪند؟!
گرم جواب سلامم را مے دهد و احوال پرسے میڪند.
بلافاصلہ بعد از اینڪہ جوابش را میدهم صداے بمِ مردانہ اے میگوید:سلام!
چقدر صدایش آشناست.
آشنا بہ اندازہ ے هادے!
در را ڪہ ڪمے بیشتر باز میڪنم،هادے را ڪنار پدرش میبینم.
صورتِ سفیدش از شدت سرما ڪمے سرخ شدہ.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_45
احساس میڪنم چهرہ اش تغییر ڪردہ،دقت ڪہ میڪنم میبینم تہ ریش روے صورتش چقدر زیبا نشستہ.
ڪاپشن چرم قهوہ اے رنگے همراہ با شلوار جینِ مشڪے پوشیدہ،واڪس ڪفش هاے هم رنگ ڪاپشنش توے چشم مے زند!
و بوے عطرش...
مخلوط بوے قهوہ و شڪلاتِ تلخ...
بوے عطرش بینے ام را نوازش مے دهد حتے بیشتر از بوے چاے هل دار و ڪیڪِ گردویے!
سرم را پایین مے انداز
م و آرام جواب سلامش را میدهم.
با دیدنش یاد ماجراے چند روز پیش مے افتم.
چشمِ دیدنش را ندارم!
_آیہ خانم!
صداے عسگریست.
سرم را بلند میڪنم:بلہ!
_مصطفے میخواست بیاد یہ مقدار مدارڪ از خونہ بردارہ دیدیم سر راهہ گفتیم ما بیایم بگیریم،فڪ ڪنم مادر در جریان باشن.
نفس راحتے میڪشم ڪہ براے چیز دیگرے نیامدہ اند.
آرام میگویم:چند لحظہ بہ مامان بگم.
سپس تعارفشان میڪنم:بفرمایید داخل!
عسگرے نگاهے بہ هادے مے اندازد و میگوید:نہ ممنون!
بہ عادت تعارف تڪہ پارہ ڪردن ڪمے اصرار میڪنم:آخہ اینجا نمیشہ ڪہ!تشریف بیارید داخل.
عسگرے یا اللهے میگوید و وارد حیاط میشود.
سپس رو بہ من میگوید:همینجا خوبہ!
سرم را تڪان میدهم:هر طور راحتین!
بہ سمت خانہ مے روم،صداے قدم هاے دیگرے بہ گوشم مے رسد.
این یعنے هادے هم وارد حیاط شدہ.
وارد خانہ میشوم و بلند مادرم را صدا میزنم:مامان!
سپس با قدم هاے بلند بہ آشپزخانہ نزدیڪ میشوم.
همانطور ڪہ جرعہ اے از چایش را مے نوشد میگوید:ڪے اومدہ؟
بہ در اشارہ میڪنم و میگویم:آقاے عسگرے و پسرش!
نورا با ڪنجڪاوے سرش را بلند میڪند:همون داماد یہ بام و چندین حوامون؟!
از ڪشیدن لفظِ حوایش میفهمم منظورش حواس نہ هوا!
بہ ماجراے ڪافے شاپ تیڪہ مے اندازد.
چپ چپ نگاهش میڪنم و رو بہ مادرم میگویم:میگن مثل اینڪہ بابا یہ سرے مداراڪ میخواد اومدن ببرن.
مادرم سریع از پشت میز بلند میشود:آرہ آرہ! ولے قرار بود بابات خودش بیاد ببرہ!
از ڪنارم رد میشود و بہ سمت اتاق خوابشان مے رود.
متعجب از مادرم میپرسم:چہ مداراڪے؟!
از داخل اتاق صدایش مے آید:میخواد تو پاساژ یہ مغازہ دیگہ بخرہ،تعارف میڪردے بیان تو!
بلند پاسخ میدهم:گفتم نیومدن!
_حالا یہ بار دیگہ ام بگو!
نورا میگوید:بابا چہ بے خبر خرید و فروش میڪنہ!
زیر لب اهے میگویم و بہ سمت در میروم.
در را ڪمے باز میڪنم،صداے هادے ڪنجڪاوم میڪند:آخہ پدرِ من چرا منو ڪشوندے اینجا؟!
پشتش بہ من است،عسگرے را نمے بینم انگار آن طرف رو بہ روے هادے ایستادہ.
عسگرے آرام میگوید:من بدِ تو رو میخوام هادے؟!
چیزے نمیگوید.
عسگرے ادامہ مے دهد:جوابمو بدہ! من و مامانت بدتو میخوایم؟!
هادے آرام میگوید:نہ بابا!
_خب چرا اینجورے میڪنے؟! دختر بہ این خوبے،خانم،با دین ایمون،با خانوادہ!
هادے پوفے میڪند:وقتے میدونے دلم یہ جاے دیگہ س چرا اصرار میڪنے؟!
عسگرے با حرص میگوید:الان داغے! نمے فهمے! اونے ڪہ میتونہ تو رو دلبستہ ڪنہ همین دخترہ ولاغیر! زندگے ڪن بچہ! ببین چطور پا بندت میڪنہ.
بعد از مڪث چند ثانیہ اے ادامہ میدهد:آیہ رو بشناس اگہ مشڪلے بود باشہ قبول میڪنم اصلا هر دخترے ڪہ خودت بخواے!
حالم بد میشود،انگار دارند شرط بندے میڪنند.
آن هم بہ وسیلہ ے من!
_این دخترہ بچہ س! عین دست و پا چلوفتیاس! اونوقت میخواد زندگے ادارہ ڪنہ؟!
از تعجب چشمانم گرد میشود،هادے مرا میگوید!
با حرص دندان هایم را روے هم مے سابم.
با مغز فندقے اش چہ فڪر ڪردہ؟!
ادامہ میدهد:چرا گیر دادید بہ ظاهر بابا؟! ما فقط ظاهر این دخترو میبینیم ڪہ موجهہ!
دندان هایم را بیشتر روے هم فشار میدهم.
این را نگویے چہ بگویے آقاے هادے عسگرے؟!
لابد من بودم ڪہ در ڪافے شاپ با نازے دل و قلوہ میدادم!
دستش را میان موهاے مشڪے اش مے برد،با حرڪت دست و موهایش دلم یڪ جورے میشود!
عسگرے با ملایمت میگوید:منم نمیگم الان بشین پاے سفرہ ے عقد! میگم باهاش حرف بزن،بشناسش؛یہ لحظہ برم از ماشین موبایلمو بردارم و بیارم.
هم زمان با اتمام حرفش،صداے قدم هایش بلند میشود.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_46
در را باز و بستہ میڪنم،مثلا تازہ رسیدم.
هادے آرام بہ سمتم برمیگردد،با دیدن منه بہ دیدار حیاط زل میزند.
دست بہ سینہ میشوم.
در را ڪمے باز میڪنم و خونسرد میگویم:مامان!مثل اینڪہ آقاے عسگرے تو حیاط نیستن اومدن تعارفشون میڪنم!
صداے نسبتا بلند مادرم مے آید:اِ! ڪسے تو حیاط نیس؟!
با بدجنسے میگویم:چرا! من و در و دیوار!
هادے با تعجب نگاهم میڪند،ابروهایش بالا مے روند.
بے توجہ پشتم را بہ او میڪنم،انگار او را نمے بینم.
خودش بماند و در و دیوارها!
از حرف هایے ڪہ زدہ پشیمانش خواهم ڪرد!
بہ وقتش!
میخواهم وارد خانہ بشوم ڪہ صدایے متوقفم میڪند:سلام!
سریع برمیگردم،جلوے در ایستادہ.
هادے بے تفاوت نگاهے بہ او مے اندازد و ساڪت دست بہ سینہ میشود.
در سبزیِ چشمانش خودم را مے بینم...
آمد!
همانطور ڪہ بہ صورتم خیرہ شده لب میزند:منزلِ نیازے...؟!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندا
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_47
در حالے ڪہ سعے میڪنم نگاہ خیرہ ام را از صورتش بگیرم
لبانم را چندبار باز و بستہ میڪنم تا جوابش را بدهم اما نمیتوانم!
جدے میگوید:عرض ڪردم منزلِ نیازے؟!
چشمانم گرد میشود!
انگار نہ انگار اینجا آمدہ و مرا مے شناسد...!
میخواهم بہ رویش بیاورم ڪہ یادم مے افتد هادے هم اینجاست.
نباید دستش آتو بدهم!
دلم آشوب میشود،جلوے هادے چیز نامربوطے نگوید؟!
بہ خودم مسلط میشوم:بلہ بفرمایید.
نگاہ ڪوتاهے بہ هادے مے اندازد و از جیب ڪاپشن مشڪے رنگش پاڪت نامہ اے در مے آورد.
بہ پاڪت نامہ زل میزند:با آقاے مصطفے نیازے ڪار دارم!
با پدرم چہ ڪارے میتواند داشتہ باشد؟!
با قدم هاے بلند بہ سمت در میروم،فاصلہ مان ڪمتر از نیم متر میشود.
طعنہ میزنم:نمیخورہ پست چے یا پیڪ باشید!
از آن لبخندهاے عجیبش مے زند؛سبزےِ چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:نہ نیستم!
_آیہ!
سرم را برمیگردانم،مادرم در حالے ڪہ چادرش را مرتب میڪند ڪنجڪاو نگاهے بہ من و پسرِ مرموز مے اندازد.
هادے سریع میگوید:سلام! حالتون خوبہ؟
مادرم مشغول سلام و احوال پرسے با هادے میشود.
رفتارش برعڪسِ من با مادرم خوب است!
مادرم رو بہ من آرام لب میزند:ڪیہ مامان؟!
ڪمے از در فاصلہ میگیرم و میگویم:با بابا ڪار دارن!
صدایش مے پیچید:سلام! عذر میخوام آقاے نیازے نیستن؟!
مادرم بہ ما نزدیڪ میشود.
همانطور ڪہ مدارڪِ در دستش را فشار میدهد میگوید:سلام نہ! شما؟!
سپس نگاهے بہ من مے اندازد.
خدا ڪند یادش باشد دزدے ڪہ آمدہ بود را توصیف ڪردم!
چند لحظہ عجیب بہ مادرم خیرہ میشود سپس پاسخ میدهد:براشون یہ نامہ دارم!
میخواهم بگویم همانیست که بہ خانہ مان و آمد و مزاحمم شد اما اگر باور نکند چہ؟!
پاڪت نامہ را بہ سمت مادرم میگیرد،سریع دستم را براے گرفتنش دراز میڪنم ڪہ پاڪت نامہ را عقب میڪشد!
_فقط باید بہ خودشون بدم!
مادرم میگوید:الان خونہ نیس! بدید من بهش میدم.
نگاهش را بہ پشت سرم مے دوزد:خیلے مهمہ!
مادرم سعے دارد قانعش ڪند:بدید من،بدون اینڪہ باز بشہ میدم بہ خود مصطفے!
بدون حرف پاڪت نامہ را بہ دست مادرم میدهد.
مادرم ڪنجڪاو میپرسد:من شما رو نمیشناسم یا قبلا جایے ندیدم.
لبخند میزند:شما نہ!
"شما نہ" را منظور دار میگوید.
نگاہ آخرش را بہ من مے اندازد و زیر لب خداحافظے میڪند.
حس عجیبے بہ او دارم!
مادرم بہ سمت هادے میرود،میخواهم در را ببندم ڪہ نگاہ خیرہ اش نمے گذارد.
چند قدم از جلوے درمان فاصلہ میگیرد و با تُنِ صداے خیلے آرام میگوید:نامہ رو باز نڪن! درمورد تو نیس!
صداے مادرم بلند میشود:آیہ چرا نمیاے؟!
بہ چشمانم خیرہ میشود:من بہ تو آسیبے نمے رسونم.
بہ عمقِ چشمانش نگاہ میڪنم،خبرے از دروغ نیست!
سبزے چشمانش برق مے زنند ولے نہ برقِ شیطنت و دروغ!
برقِ غم!
با عجلہ سوارِ دویست و شش آبے رنگش میشود و میرود.
مبهوت در را مے بندم و نفس عمیقے میڪشم.
دیگر از او نمے ترسم یا بدم نمے آید!
مادرم نگاهے بہ پاڪت نامہ مے اندازد و رو بہ هادے میگوید:آقاے عسگرے ڪوشن؟!
هادے نگاهش را بہ مدارڪ درون دست مادرم مے دوزد،برایم عجیب است تا جایے ڪہ فهمیدم سعے دارد نگاهش را از من و مادرم بگیرد اما از نازے نہ!
_بابا رفت موبایلشو بیارہ خانم نیازے ڪہ شنیدن!
بہ خودم مے آیم،صورتم سرخ میشود!
یعنے متوجہ شدہ گوش ایستادہ بودم؟!
لب را میگزم،لبخند میزند!
جواب حرف هاے چند دقیقہ پیشم را داد!
آب دهانم را قورت میدهم،میخواهم با عجلہ وارد خانہ بشوم ڪہ مادرم میگوید:اینم ببر!
پاڪ نامہ را بہ سمتم میگیرد،میخواهم از دستش بگیرم ڪہ با تحڪم میگوید:بازش نڪنیا! اخلاق باباتو میدونے!
سرے تڪان میدهم و پاڪت نامہ را میگیرم سپس وارد خانہ میشوم.
ڪنجڪاو میشوم نامہ را بخوانم،گفت درمورد من نیست اما چہ تضمینے وجود دارد؟!
دلم میگوید:"اگہ نیت بدے داشت جلوے هادے و مامان یہ ڪارے میڪرد!"
اما باز میگویم باید نامہ را بخوانم!
دستانم را پشت ڪمرم مے برم تا نورا نامہ را نبیند،بیخیال پشت میز نشستہ و ڪیڪش را میخورد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_48
بہ سمت پنجرہ برمیگردم،مادرم مشغول صحبت با هادیست.
هادے گہ گاهے لبخندهاے عمیق هم میزند!
هر بار بیشتر از او بدم مے آید!
فرصت را غنیمت مے شمارم و بے و سر و صدا بہ سمت اتاقم مے روم.
دستیگرہ ے در را آرام میڪشم و وارد اتاق میشوم.
بہ در تڪیہ میدهم،نگاهے بہ پاڪت نامہ ے سفید ڪہ نام پدرم رویش نوشتہ شدہ مے اندازم.
چسب یا مُهر و مومے ندارد!
نامہ را بیرون میڪشم.
"من خیلے بهت نزدیڪم
نزدیڪ بہ اندازہ ے مغازہ ت تو پاساژ
نزدیڪ بہ اندازہ ے خونہ ت
نزدیڪ بہ اندازہ ے دخترت..."
شهاب
نامش را زیر لب زمزمہ میڪنم:شهاب!
پس با پدرم مشڪل دارد!
حت
ما چیز مهمیست!
با شنیدن صداے مادرم ڪہ مشغول خداحافظیست با عجلہ نامہ را داخل پاڪت میگذارم و تقریبا خودم را از اتاق پرت میڪنم بیرون.
از پشت پنجرہ مے بینم در حیاط را بست،پاڪت را روے مبل میگذارم.
دوبارہ بہ اتاقم برمیگردم،شالم را از روے سرم پایین میڪشم.
دروغ نگفت!
جملہ ے آخر نامہ اش...!
منظورش منم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_49
قاشقم را داخلِ پیالہ ے ماست فرو میڪنم و بالا مے آورم،میخواهم بہ سمت دهانم ببرم ڪہ یادم مے افتد!
با صداے نسبتا بلند میگویم:بسم اللہ الرحمن الرحيم.
یاسین نگاهے بہ من مے اندازد و میگوید:مرسے ڪہ گفتے آبجے!
لبخندے میزنم و ماستم را میخورم.
چند سالیست بہ این ڪار عادت ڪردہ ام،اوایل تنها سر سفرہ ے خودمان بلند میگفتم تا اگر ڪسی یادش نبود بگوید.
ڪم ڪم خجالت را ڪنار گذاشتم و در مهمانے ها هم گفتم،سخت بود؛بد نگاهم میڪردند!
پیش خودشان میگفتند براے جلب توجہ این ڪارها را میڪنم،براے اینڪہ نشان بدهم مثلا آدم خوبے هستم!
گاهے سست شدم،براے بلند گفتن یڪ "بسم اللہ الرحمن الرحيم" سادہ!
اما فڪر ڪردم همین ڪہ باعث بشوم دیگران زمانے ڪہ سر برڪت خدا نشستہ اند یادش ڪنند مے ارزد بہ قضاوت ها!
با خودم عهد بستم اگر در جمع لحظہ اے براے خودنمایے بخواهم ذڪر را بلند بگویم جلوے دهانم را بگیرم!
سخت است...
اینڪہ بخواهے فقط خدا تو را ببیند سخت است...
از همین بسم اللہ الرحمن الرحیم سادہ گفتن ڪہ با خلوص نیت باشد یا خودنمایے تا ڪارهاے بزرگتر!
نگاهے بہ بشقاب پر از عدس پلویم مے اندازم و قاشق را روے غذا میڪشم.
اشتها ندارم!
اتفاقات اخیر عجیب ڪنجڪاوم ڪردہ!
مخصوصا شهاب!
_چرا با غذات بازے بازے میڪنے؟!
بدون اینڪہ مادرم را نگاہ ڪنم جوابش را میدهم:گرسنہ نیستم!
_تو ڪہ چیزے نخوردے!
این بار پاسخے نمیدهم،بے میل قاشقم را پر از محتویات بشقاب میڪنم و میخورم.
یاسین دست از غذا خوردن میڪشد،با دقت بہ پیالہ ے خالے ماستش نگاہ میڪند،سپس نگاهش را بہ پیالہ ے ماستِ من مے ڪشاند.
زبانش را دور دهانش مے گرداند و مظلوم مے گوید:آبــــجــــے آیــــہ...!
میفهمم چہ میخواهد.
_جونم!
آب دهانش را قورت میدهد:ماست بهم میدے؟!
مادرم سریع میگوید:انقد تند غذا نخور دل درد میگیرے بچہ!برو از یخچال بردار!
یاسین براے بلند شدن قصد مے ڪند ڪہ پیالہ ے ماستم را جلویش میگذارم.
لبخند میزند:همہ ش مالِ من نہ،خودتم بخور!
نورا همانطور ڪہ قاشق را داخل دهانش مے برد میگوید:یاسین منم آبجیتم تحویل بگیر!
یاسین نگاهش را بہ نورا مے دوزد:چرا تورم تحویل میگیرم.
از لحنش همہ مان میزنیم زیر خندہ.
نورا با شیطنت میگوید:ولے آیہ رو بیشتر دوس دارے!
یاسین با دهان پر جوابش را میدهد:خب توام طاها رو بیشتر از من دوس دارے! اونم مثِ من پسرہ دیگہ،تو چرا اونو بیشتر از من دوس دارے؟
نورا مے خندد:ڪے گفتہ من طاها رو بیشتر از تو دوست دارم؟!
با خندہ میگویم:چیزے ڪہ عیان است چہ حاجت بہ بیان است؟!
گونہ هاے نورا رنگِ شرم میگیرد،نگاهے بہ پدرم مے اندازد و بہ من چشم غرہ میرود.
مادرم میگوید:راستے مصطفے!
_بلہ!
_امروز بہ پسر جوونے اومدہ بود جلو در،برات نامہ آوردہ بود.
پدرم بہ صورت مادرم زل میزند،از ظرف سبزے ریحانے برمیدارد و متعجب میگوید:چہ نامہ اے؟!
مادرم نگاہ پرسشگرانہ اش را بہ من مے اندازد:نمیدونم...آیہ ڪجا گذاشتیش؟
بدون اینڪہ منتظر جواب من باشد ادامہ میدهد:خیلے ام اصرار داشت فقط بہ خودت بدہ!
پدرم در فڪر فرو مے رود:ڪو این نامہ؟!
قاشقم را ڪنار بشقاب میگذارم:رو مبلہ!
پدرم بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:لطفا برام بیار.
سریع بلند میشوم،مشتاقم واڪنشش را ببینم!
نورا با خندہ میگوید:چشم مون روشن برا حاج بابامون نامہ میارن جلو در،مامان خانم چشم شما روشن ترِ تر!
مادرم و یاسین میخندند،لبخند ڪم رنگے روے لبان پدرم نقش مے بندد!
ڪاش آینہ بہ دستش بدهم تا ببینید چقدر لبخند چهرہ ے مردانہ اش را زیبا میڪند نہ اخم هاے همیشگے اش!
نامہ را از روے مبل برمیدارم و دوبارہ پیش جمع برمیگردم.
نامہ را بہ دست پدرم مے دهم و سر جایم مے نشینم.
همانطور ڪہ غذایش را مے جود نامہ را باز میڪند و با چشمانش شروع میڪند بہ خواندن!
میان ابروانش گرہ اے مے افتد.
هر لحظہ گرہ بین ابروانش عمیق و عمیق تر میشود!
همین ڪہ بہ تڪ ڪلمہ ے نوشتہ شدہ در آخر نامہ مے رسد غذا در گلویش مے پرد!
شروع میڪند بہ سرفہ ڪردن!
رنگ پریدہ ے چهرہ اش نگرانم میڪند،دلم آشوب میشود از حضورِ این شهاب!
هر فڪرے بہ ذهنم مے رسد و ڪنجڪاوم هر چہ سریع تر بفهمم ڪدام یڪ از فڪر و خیال هایم درست است!
مادرم سریع لیوانے آبے دستش میدهد و آرام چند ضربہ بہ ڪمرش میزند!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_50
پدرم بے توجہ بہ هر چیز بہ صورتم خیرہ میشود.
نگرانے در چشمانش موج میزند...
و یڪ چیزِ دیگر...
چیزے بہ نام ترس!
مادرم مدام در حال سوال پرسیدن درمورد آن نامہ است!
پدرم بہ صفحہ ے تلویزیون زل زدہ و جوابے نمیدهد.
نورا با موبایلش مشغول است،سخت نیست حدس زدن اینڪہ بہ طاها پیام میدهد!
یاسین زود خوابش برد،خوش بہ حالشان چقدر بے خیالند!
پدرم نفسش را با شدت بیرون میدهد و از روے مبل بلند میشود.
نگاہ ڪوتاهے بہ من مے اندازد و آرام لب میزند:آیہ! بیا!
ابروهایم بالا مے روند،مادرم متعجب نگاهے بہ من و سپس بہ پدرم مے اندازد:چے ڪارش دارے؟!
پدرم وارد حیاط میشود و با صداے نسبتا بلند میگوید:چند ڪلمہ نمیتونم با بچہ ے خودم حرف بزنم؟!
_وا!
موهایم را از روے شانہ هایم با دست پشت گوش هایم مے اندازم.
بلوز بافت آبے رنگے با شلوار مشڪے از جنس مخمل بہ تن دارم.
چادر مادرم را از ڪنار در برمیدارم و روے سرم مے اندازم،همین ڪہ مقابل چهار چوب در مے ایستم سوز هوا خودش را بہ صورتم میڪوبد و سپس بہ اندام لاغرم!
ڪمے بہ خودم مے لرزم اما بے توجہ دم پایے هاے انگشتے مشڪے ام را پا ڪنم و نزدیڪ پدرم میشوم.
وسط حیاط ایستادہ و نگاهش را بہ آسمانِ آرام شب دوختہ.
_ڪارم داشتے بابا؟!
سرش را بہ سمتم برمیگرداند،بہ صورتم زل مے زند:آرہ!
ساڪت بہ صورتش نگاہ میڪنم،ادامہ میدهد:تو این پسرہ رو میشناسے؟!
جا میخورم!
مُرَدد میشوم،باید بگویم؟!
سڪوتم را ڪہ مے بیند با لحن ملایم میگوید:با توام آیہ؟! آشنا نیس؟!
چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:چرا!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند و ڪمے آشفتہ!
ادامہ میدهم:همون پسرہ بود ڪہ اون شب اومد خونہ مون!
مردمڪ هاے فندوقے رنگ چشمانش بے رمق تلو تلو میخورند!
_همونے ڪہ اون روز جلو مدرسہ م دیدے فڪر ڪردے ڪہ...
ادامہ نمیدهم.
بہ سمتم مے آید،آرام میگوید:دیگہ؟
با آرامش میگویم:هیچے! با همین امروز ڪہ نامہ آورد! با...
چشمانش را ریز میڪند:با چے؟!
نمیگویم روز خواستگارے هم زنگ زد!
شاید جواب تمام سوال هایم را بدهد.
صدایش میزنم:بابا!
_بلہ!
_این پسرہ ڪیہ؟!
لبش را مے گزد و میگوید:هیچڪس! از این اختلافاے ڪارے الڪے!
این را میگوید ولے چشمانش حرفش را تایید نمے ڪنند!
میخواهم بہ داخل خانہ برگردم ڪہ نگاہ سنگین پدرم نمیگذارد!
_برم تو بابا؟
فاصلہ اش را با من ڪم میڪند،با تردید هر دو دستش را بہ رویم باز نگہ میدارد!
گیج از حالتش بے حرڪت مے ایستم.
بہ ثانیہ نمیڪشد ڪہ خودم را میان حصار بازوان پدرم مے بینم!
چشمانم ڪم ماندہ از حدقہ بیرون بزند!
پدرم بعد از مدت ها مرا در آغوش گرفتہ،آن هم نہ بهانہ ے عیدها یا تولدها!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
اینستاگرام:Leilysoltaniii
سروش
شهادت:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_51
گیج از وضعیتے ڪہ پیش آمدہ میخواهم بہ صورتش نگاہ ڪنم ڪہ اجازہ نمیدهد!
دست لرزانش را آرام روے سرم میڪشد،چادرم از روے موهاے آزادم سُر میخورد.
میدانم اینجا ڪہ هستم،اینجا در آغوش پدرم،براے ڪسے دید ندارد پس دست بہ چادرم نمے برم.
دستش میان خرمن موهاے لختم مے لغزد و پدرانہ شروع میڪند بہ نوازششان!
دست هاے زبرش ڪمے مے لرزند.
چقدر خوش طعم است آغوشش!
و چقدر پاڪ!
صداے پر از نگرانے اش بہ گوشم میخورد:میدونے ڪہ چندتا خواستگار دارے؟
آرام میگویم:بلہ!
_نسبت بہ چندتاشون اصرار دارم؟
فڪرے میڪنم و پاسخ میدهم:تقریبا هیچڪدوم جز...
حرفم را ڪامل میڪند:جز هادے!
با شنیدن نامش نفسم را با حرص بیرون میدهم.
صداے پدرم زنگِ عجیبے بہ خود میگرد!
زنگِ التماس!
_چون میدونم خوشبختت میڪنہ! بهش فڪر ڪن آیہ! بہ خدا صلاحتو میخوام! هر چہ زودتر ازدواج ڪنے خیال منم راحت ترہ.
میخواهم حق بہ جناب از ڪارهاے هادے بگویم!
از حرف زدن غیر مودبانہ اش،از غرور و خودشیفتگے اش،از اینڪہ بہ من نمیخورد!
از اینڪہ دل بہ دو چشمِ آسمانے سپردہ!
اما سڪوت میڪنم.
از حرف هاے پدرم میفهمم میخواهد مرا از شهاب دور نگہ دارد!
از او میترسد...و از اینڪہ نزدیڪِ من باشد!
اما ذهنم را خالے از این فڪرها و قلبم را پر میڪنم از حسِ عشق پدر دخترے مان ڪہ تقریبا براے اولین بار مے چشم.
سرم را بہ سینہ اش مے چسباند،درست روے قلبش!
تازہ میفهمم "آذر" گرمترین "ماہ" سال است!
پدرم میخواهد از گنجینہ اش محافظت ڪند...
از من...
شروع تمام دل آشوبے ها...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_52
خمیازہ اے میڪشم و بے حوصلہ روے چهار چوب در مے نشینم.
چشمانم را چند بار باز و بستہ میڪنم تا خواب از سرم بپرد!
نیم بوت هاے قهوہ اے تیرہ ام مقابلم قرار دارد،خواب آلود بہ سمت خودم مے ڪشانمشان و مشغول بہ پا ڪردنشان میشوم.
صداے نورا از بیرون مے آید:آیہ آمادہ نشدے؟!
بدون اینڪہ جوابش را بدهم بلند میشوم و ڪولہ ام را روے دوشم مے اندازم.
بہ سمت در خروجے قدم برمیدارم،دوبارہ خمیازہ مهمان دهانم میشود!
نورا و طاها در پراید نقرہ اے رنگ طاها نشستہ اند.
قرار شد نورا ڪلاس ڪنڪور ثبت نام ڪند،از امروز ڪلاس هایش شروع میشد.
زیر لب سلامے میڪنم و دستگیرہ ے در عقب را مے فشارم.
همین ڪہ روے صندلے مے نشینم طاها میگوید:سلام خواهر زن ڪوچڪ!
زیر لب سلامے میڪنم و سرم را بہ شیشہ مے چسبانم.
نورا با طعنہ میگوید:آیہ خانم سلام بہ رویِ خوشت! صبحت بہ خیر مهربونم!
چشمانم را مے بندم،بے حوصلہ میگویم:چرا منو بیدار ڪردے؟!
صداے نورا بالا مے رود:بیا اینم عاقبت خوبے ڪردن! طاها پیادہ ش ڪن!
صداے خندہ ے طاها مے پیچد،آرام میگوید:چے ڪارش دارے؟ خواب آلودہ!
زیر لب میگویم:دلم براے آقا طاها میسوزہ گیر تو افتادہ!
صداے نورا نزدیڪ میشود:دلت براے شوهر خودت بسوزہ! بیچارہ چطور تو رو میخواد تحمل ڪنہ؟!
پوزخندے میزنم:همین ڪہ قرارہ منو داشتہ باشہ براش ڪافیہ!
قهقهہ میزند:آرہ! منم دقیقا تو صورت هادے اینا رو میبینم!
سریع چشمانم را باز میڪنم،میداند روے هادے حساس شدہ ام.
سرش را بہ سمتم برمیگرداند و میگوید:خوابت پرید؟!
و بلافاصلہ چشمڪ میزند!
چشم غرہ اے نثارش میڪنم و چشم بہ بیرون پنجرہ مے دوزم.
یاد رفتار دیشب پدرم مے افتم.
فڪرم درگیرترہ شدہ،از دیشب برقِ نگرانے مدام در چشمانش مے درخشد!
اصرارش براے ازدواج با هادے بخاطرہ شهاب است!
اما ازدواج با هادے مثلِ از چالہ بہ چاہ افتادن است!
صداے نورا اجازہ نمیدهد بیش از این فڪر ڪنم:اجازہ هست آقا معلم؟
با لبخند نگاهش میڪنم،دستش را بہ نشانہ ے اجازہ گرفتن بالا بردہ.
طاها سعے دارد لبخندش را پنهان ڪند اما من از این یڪ وجب آینہ مے بینم چہ برسد بہ نورا!
جدے میگوید:نورا صد دفعہ نگفتم اینطورے باهام حرف نزن؟
زبانش این را میگوید اما دلش نہ!
مے میرد براے بچہ بازے هاے نورا!
نورا بے توجہ میگوید:اجازہ دادے یا نہ؟!
خندہ در صداے طاها موج میزند:خب! اجازہ!
در ظاهر نشان نمیدهم اما بہ طاها غبطہ میخورم!
منبع انرژے اے مثل نورا دارد!
حرف هایش،شوخے هایش،
و مخصوصا خندہ هایش...
زندگے را برایت جریان مے اندازد.
_اینجا ڪہ میخوایم بریم چطوریہ؟ چرا نذاشتے از بابا پول بگیرم؟
طاها همانطور ڪہ فرمان را مے چرخاند میگوید:بہ منے ڪہ معلمم اعتماد ندارے؟! مطمئن باش از بهتریناس!
_اوووم،خب قسمت دوم سوالم!
طاها از آینہ نگاهے بہ من مے اندازد و میگوید:هزینہ هاے زن بہ عهدہ ے شوهرشہ!
میدانم جلوے من رعایت میڪند،وگرنہ آقاے معلمِ فیزیڪمان خوب نغمہ هاے عاشقانہ را حفظ ڪردہ.
مشغول نگاہ ڪردن خیابان هاے خلوت میشوم،تا هم من ڪمتر معذب باشم هم آن ها.
_خب هزینہ هاش چطوریہ؟!
_خوبہ!
نورا ڪلافہ میگوید:خوب یعنے چقدر؟!
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۳
از ماشین پیادہ میشوم همانطور ڪہ در را مے بندم میگویم:بہ سلامت ڪفتراے عاشق!
طاها مے خندد،نورا چشم غرہ اے نثارم میڪند.
ڪمے زبانم را برایش درمے آورم:تا تو باشے منو بہ خانوادہ ے پرندہ ها نچسبونے!
دستم را بہ نشانہ ے خداحافظے برایشان تڪان میدهم و بلافاصلہ آرام بہ سمت مدرسہ قدم برمیدارم.
صداے نورا بہ گوشم مے رسد:مرگِ نورا! نمیخوام برم ڪلاس ڪنڪور!
نورا حاضر نیست طاها بہ سختے بیوفتد...
فاطمہ و علے وار بودن را بہ چشم مے بینم!
ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم،همہ ے بچہ ها با عجلہ از ڪلاس خارج میشوند.
تنها یڪ زنگ از این روز مصیبت بار ماندہ!
آن هم درسِ شیرین ریاضے!
پوفے میڪنم و ڪتاب ریاضے ام را محڪم روے میز مے اندازم.
امروز عجیب خستہ و بے حوصلہ ام.
جز من و مطهرہ و سہ نفر از بچہ ها ڪسے در ڪلاس نیست.
مطهرہ نگاهے بہ من مے اندازد و ڪولہ اش را باز میڪند.
ظرف غذایے روے میز میگذارد و میگوید:فڪر ڪنم گرسنہ ت باشہ!
با خندہ میگویم:انقدر از سر و روم میبارہ؟!
همانطور ڪہ درِ ظرف غذایش را برمیدارد میگوید:انگار ضعف ڪردے!
نگاهم بہ لقمہ هایش مے افتد،ڪمے بو میڪشم بوے ڪتلت بینے ام را نوازش میدهد!
آبے ڪہ در دهانم جمع شدہ را قورت میدهم،مطهرہ یڪے از لقمہ ها را بہ سمتم میگیرد:بیا!
تشڪر میڪنم و لقمہ را از دستش میگیرم،گازے بہ لقمہ ام میزنم:واقعا ممنون! امروز انقد هول هولے اومدم نہ صُبونہ خوردم نہ پول تو جیبے مو گرفتم!
خودش هم لقمہ اے برمیدارد:نوش جونت!
صمیمتش را دوست دارم،هنوز هم ڪمے خجالتے است و با ما زیاد نمے جوشد.
_دیروز فقط تونستم یہ نخ بڪشم!
صداے ویشڪا بہ گوشم میخورد!
انگار مطهرہ هم میشنود اما بہ روے خودش مے آورد.
آرام ادامہ میدهد:از ترس مامانم بستہ شو آوردم مدرسہ! خیلے گیر شدہ؛یڪے دوبار خونہ نبودم وسایلمو گشتہ!
محدثہ آرام میگوید:دفعہ اول ڪہ بهم دادے نفسم گرفت ولے خیلے حال میدہ،منم چند بار ڪشیدم ولے زیاد نمیتونم میترسم مامان و بابام بفهمن!
لقمہ ام را بہ زور قورت میدهم،ڪاملا دستگیرم میشود راجع بہ چہ چیزے صحبت میڪنند!
مینو با ترس میگوید:امروز چند تا از ڪلاسا رو گشتن! ڪلاس مارم بگردن بیچارہ میشیما!
ویشڪا آرام چیزے میگوید ڪہ نمے شنوم!
از فضولے ڪردن بیزارم اما نمیتوانم جلوے خودم را بگیرم پس بہ مطهرہ میگویم:پاشو بریم بیرون هوا بخوریم!
میخواهم از جایم بلند شوم ڪہ صداے ویشڪا متوفقم میڪند:آیہ!
نگاهم را بہ صورتش میدوزم،جدے میگویم:بلہ!
از روے نیمڪت بلند میشود،همانطور ڪہ بہ سمت نیمڪت ما مے آید میگوید:میشہ تا تعطیل شیم برامون یہ بستہ اے رو نگہ دارے؟!
خودم را میزنم بہ آن راه:چہ بستہ اے؟!
دستے بہ موهایش ڪہ از مقنعہ ے سورمہ اے رنگ بیرون ریختہ اند میڪشد و میگوید:یہ بستہ سیگارہ! شاید ڪلاسو بگردن بہ تو شڪ نمیڪنن چیزے داشتہ باشے!
سپس دستش را داخل جیب مانتویش میڪند و فندڪ گران قیمتے بیرون میڪشد!
نگاهم را از فندڪ میگیرم:نہ نمیتونم نگہ دارم!
حالت چهرہ اش درهم میشود:فڪر میڪردم دوستیم!
دست بہ سینہ میشوم:خب دوستیم!
مشغول ور رفتن با فندڪش میشود.
_پس ڪمڪ....
اجازہ نمیدهم حرفش را ڪامل ڪند:من دوستے رو تو این چیزا نمیبینم!
رو بہ مطهرہ ادامہ میدهم:پاشو بر
یم!
ویشڪا با لحن بدے میگوید:خب بابا پاستوریزہ! نخواستم ڪہ برام بمب اتم نگہ دارے! بگو میترسم!
سپس فندڪ را با حرص دوبارہ داخلِ جیبش مے اندازد.
میدانم تمام حرف هایش براے تحریڪ ڪردن من است،ظرف غذاے مطهرہ را از روے میز برمیدارم:آرہ عزیزم اگہ تو بہ جرات نہ گفتن میگے ترس! پس میترسم!
محدثہ و مینو طورے نگاهم میڪنند ڪہ انگار خون پدرشان را بدهڪارم!
دوستشان دارم ڪہ در اشتباهشان شریڪ نمیشوم!
مطهرہ هم بلند میشود،ویشڪا سریع بہ سمت مطهرہ مے آید و میگوید:مطهرہ جون تو میتونے ڪمڪ ڪنے؟!
صورتش را مظلوم میڪند:لطفا! بہ تو ڪہ اصلا شڪ نمیڪنن!
مطهرہ من من ڪنان نگاهے بہ من و سپس بہ ویشڪا مے اندازد،با خجالت میگوید:خب...باشہ!
هاج و واج نگاهش میڪنم!
حرصم میگیرد از این همہ سادگے اش!
ویشڪا با لبخند پر رنگے گونہ اش را مے بوسد:قوووووربونت برم من!
محدثہ و مینو هم شروع میڪنند بہ تعریف از شجاعت و وفاے مطهرہ!
با حرص نفسم را بیرون میدهم.
سرم را بہ نشانہ ے تاسف براے مطهرہ تڪان میدهم،دستش را محڪم میگیرم،همانطور ڪہ با خودم از ڪلاس بیرون میڪشمش میگویم:حالا بیا بریم زنگ تفریح! خفہ شدم تو ڪلاس!
ساڪت دنبالم مے آید،همین ڪہ از ڪلاس خارج میشویم میگوید:آخہ ویشڪا میخواس...
نمیگذارم حرفش را ادامہ بدهد،با حرص دندان هایم را روے هم میسابم:ندیدے رفتارشونو؟! دور از جونت انگار هالو گیرت آوردن!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۴
گونہ هایش طبق معمول سریع سرخ میشوند:خب بیچارہ ها ڪمڪ میخواستن!
شمردہ شمرہ میگویم:ڪمڪ یعنے یہ جورے نذارے اشتباہ ڪنن نہ اینڪہ شریڪشون بشے!
نفسے میڪشم:بیا بریم تو حیاط تا بهت بگم چرا نذاشتم!
دستم را میگیرد،باهم از سالن طویل میگذریم و وارد حیاط شلوغ مدرسہ میشویم.
جا براے سوزن انداختن نیست!
گوشہ هاے مانتویم را با دست میگیرم و میگویم:باید رو زمین بشینیم!
مانتویم را بالا میدهم و روے زمین مینشینم،خدا را شڪر زیاد سرد نیست!
مطهرہ هم بہ تبعیت از من مے نشیند.
آستین هایم را تا روے آرنج بالا میدهم و میگویم:یم:ببین مطهرہ! تو تازہ اومدے اینجا خب!
_خب!
_ناراحت نشو اما اینا میخوان از سادگے و مهربونیت سواستفادہ ڪنن! وقتے ڪلاسو بگردن همہ رو میگردن! فڪر ڪن اون بستہ سیگارو از تو بگیرن!
ڪمے فڪر میڪند و میگوید:خب میگم مالہ من نیس!
بے اختیار میخندم:با ڪدوم مدرڪ و شاهد؟! جز ما تو ڪلاس ڪے بود؟! همہ چے میوفتہ گردن تو،ڪَڪِ ویشڪا و دوستاشم نمیگزہ! نهایتا پنج تومن ضرر ڪردن!
رنگش مے پرد:یعنے واقعا اینطورے ان؟!
تنِ صدایم را پایین مے آورم:آرہ! همہ رو مثل خودت خوب نبین!
ترس در چشمانش موج میزند،خندہ ام میگیرد:قیافہ شو! حالا چیزے نشدہ ڪہ!
مظلوم نگاهم میڪند،ڪاش همہ مثل اون اینقدر سادہ و مهربان بودند.
دستش را میگیرم و میفشارم:بہ خدا الان مخم دارہ منفجر میشہ چرا دوستاے هم سن خودم دغدغہ شون سیگار ڪشیدنہ و همدیگہ رم بہ یہ نوع اعتیاد تشویق ڪنن! دوسشون دارم ڪہ قبول نڪردم و نمیخوامم تو قبول ڪنے! میشینیم باهم یہ فڪرے میڪنیم تا دُرُس ڪمڪشون ڪنیم!
صداے زنگِ بلند پایان زمان استراحت در ڪل حیاط مے پیچد!
مطهرہ بلند جیغ میڪشد:واے!
از حالت چهرہ اش شروع میڪنم بہ خندیدن،ڪم ماندہ وسط حیاط پخش شوم.
بیچارہ داشتہ در ذهنش صحنہ گشتن ڪیف ها را تجسم میڪردہ!
بہ زور بلند میشوم:پاشو بریم!
در ڪمتر از یڪ دقیقہ خودمان را بہ ڪلاس میرسانیم،در ڪلاس ڪسے نیست!
مطهرہ متعجب میگوید:وا اینا ڪہ از بغل ڪیفاشون جُم نمیخوردن!
آرام لب میزنم:نمیدونم!
فڪرے بہ ذهنم میرسد:میشہ ڪیفتو ببینم؟!
مطهرہ با خجالت میگوید:آرہ!
اما انگار راضے نیست.
لبخند میزنم:خوبہ الان برات یہ نمونہ نہ گفتن نشون دادم! خب بگو وسیلہ ے شخصیمہ نبین!
لبخند شیرینے میزند و میگوید:حالا ببین!
زیپ ڪیفش را میڪشم و تمام محتویاتش را روے میز میریزم!
درست حدس زدہ بودم!
بستہ ے سیگار و فندڪ طلایے رنگ را از لاے ڪتاب هایش بیرون میڪشم.
همانطور ڪہ مقابل صورتش میگیرمشان میگویم:خیالشون راحت شدہ!
با بهت بہ بستہ ے سیگار و فندڪ خیرہ میشود،طولے نمیڪشد ڪہ اخم هایش درهم میرود.
با حرص بستہ سیگار و فندڪ را از دستم میڪشد و میگوید:پررو رفتہ سر ڪیفم سرخود گذاشتہ!
_بهت ڪہ گفتم!
صورتش از خشم سرخ شدہ،با عجلہ بہ سمت پنجرہ میدود و وسیلہ هاے درون دستش را با تمام قدرت پرت میڪند بیرون!
ڪنارش میروم،تقریبا خودم را ار پنجرہ آویزان میڪنم،در حالے ڪہ با دقت حیاط پشتے مدرسہ را نگاہ میڪنم میگویم:اینجا ڪہ نیوفتادن؟!
صدایش از شدت عصبانیت مے لرزد:نہ! افتاد اون ور دیوار!
صاف مے ایستم.
_فڪ ڪنم فندڪش طلا بود مطهرہ!
با حرص میگوید:بہ جهنم اصلا الماس باشہ!
ابروهایم از تعجب بالا میروند:چہ تاثیرے دارم من! در ڪسرے از ثانیہ تحول ڪاملا در تو مشهود است ا
ے دوست!
همین ڪہ پایم را از مدرسہ بیرون میگذارم میگویم:آخیش! انقد خستہ ام امروز دَرس مَرس تعطیل! فقط میخوام بخوابم!
مطهرہ مشغول مرتب ڪردن چادرش میشود:خیلے خستہ ایا!
باهم چند قدم برمیداریم.
_مطهرہ!
صداے ویشڪاست!
بہ سمتش برمیگردیم،خندان بہ سمت ما میدود،همانطور ڪہ آدامسش را میجود میگوید:مطهرہ جون میشہ امانتیمو بدے؟
نگاهے بہ مطهرہ مے اندازم و چیزے نمیگویم.
مطهرہ آرام میگوید:ڪدوم امانتے؟!
ویشڪا چشم میزند:همون بستہ سیگار و فندڪ دیگہ!
_تو چیزے بہ من ندادے!
میدانم ویشڪا بل بَشو راہ مے اندازد،میگویم:بریم مطهرہ؟! دیر شد!
میخواهیم راہ بیوفتیم ڪہ ویشڪا دوبارہ زبان باز میڪند:خودم گذاشتم تو ڪیفت!
_آهان! اونا رو میگے!
ویشڪا میخندد:آرہ دیگہ!
مطهرہ جدے میگوید:ڪسے بہ من ندادتشون! بے اجازہ اومدہ بودن نو ڪیفم منم انداختمشون دور!
ویشڪا بلند میگوید:چیییے؟!
براے دفاع از مطهرہ جدے میگویم:گفت انداختشون دور! ڪارت اصلا درست نبود!
خصمانہ نگاهے بہ من مے اندازد و میگوید:تو ساڪت شو خانم فیلسوف! این بچہ دهاتے این چیزا حالیش نمیشہ ڪہ تو یادش دادے!
مطهرہ با حرص میگوید:حرف دهنتو بفهم! تو ڪہ بچہ شهرے چے اے مثلا؟!
بازویش را میڪشم و خونسرد میگویم:بیا بریم ارزش بحث ندارہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۵
ویشڪا محڪم با دو دست روے قفسہ ے سینہ ے مطهرہ میڪوبد و میگوید:آخہ دهاتے اون فندڪ بہ ڪلِ هیڪلِ تو مے ارزہ!
با شڪ نگاهے بہ هر دویمان مے اندازد و ادامہ میدهد:نڪنہ خودتون برش داشتید پس نمیدید؟!
من و متعجب با چشمان گرد شدہ یڪدیگر را نگاہ میڪنیم،مطهرہ میخواهد چیزے بگوید ڪہ سریع میگویم:تهمت نزن! وقتے برا وسیلہ ت صاحب درنمیاے همسایہ تو دزد نڪن!
پوزخند میزند:جرات دارید ببرید بفروشیدش دزدا! چون هدیہ ے عشقم عمرا بگذرم! باید پسم بدید.
همانطور ڪہ ڪولہ اش را روے دوشش جا بہ جا میڪند ادامہ میدهد:دارم براتون!
سپس بہ سمت شاسے بلند مشڪے رنگے ڪہ سر ڪوچہ پارڪ شدہ میدود!
_آیہ اینا دنبالمونن!
بدون اینڪہ بہ شاسے بلند مشڪے ڪہ از دم مدرسہ تا اینجا دنبالمان افتادہ نگاہ ڪنم میگویم:ولش ڪن! نمیدونم پسرہ ڪیہ افتادہ دنبالمون ڪہ مثلا بترسونتمون!
نزدیڪ خیابان خودمان میرسیم،مطهرہ باز میگوید:این پسره یہ جورے نگامون میڪنہ آیہ! ویشڪام هے با حرص باهاش حرف میزنہ!
با آرامش لبخند میزنم:نمیبینے چقد ترسوان؟! از دم مدرسہ تا اینجا ڪلان شلوغ بود نیومدن جلو میخواستن ڪارے ڪنن تا الان میڪردن!
با خندہ ادامہ میدهم:فڪر نڪنم پسرہ اسید آمادہ داشتہ باشہ از فردا بترس!
با مشت آرام روے بازویم میڪوبد:اِ! ببین ترس تو جونم میندازے یا نہ؟!
ساعت نزدیڪ سہ بعد از ظهر است و محلہ ے ما طبق معمول خلوت!
ماشین گوشہ ے خیابان پارڪ میڪند،پسر قد بلند و لاغر اندامے پیادہ میشود.
همانطور ڪہ نگاہ خصمانہ اش را بہ ما دوختہ تا مثلا بترسیم بہ سمتمان مے آید!
مطهرہ دستم را محڪم میگیرد:بدو بریم!
جدے نگاهش میڪنم:چرا میترسے؟! ڪہ سوژہ بدے دست ویشڪا تو ڪلاس بشینہ بگہ سوپرمنش یہ نگا بہ آیہ و مطهرہ انداخت دَر رفتن؟!
مطهرہ سرش را تڪان میدهد:واقعا واژہ ے سوپرمنم برازندہ شہ!
_عادے بہ راهمون ادامہ میدیم،مگہ بہ خودمون شڪ داریم؟!
زیر چشمے میبینم ویشڪا هم از ماشین پیادہ میشود و ڪنار پسر راہ مے آید.
پسر رو بہ ما میگوید:یہ لحظہ!
بدون توجہ عادے قدم بدمیداریم.
_با شمام!
باز توجهے نمیڪنیم ڪہ با سرعت خودش را بہ ما مے رساند.
همانطور ڪہ نگاهے بہ ویشڪا مے اندازد:همینان؟!
ویشڪا با پوزخند نگاهمان میڪند:آرہ!
پسر نزدیڪ ما مے ایستد،دستانش را در جیب هاے شلوارش جینش فرو مے رود و میگوید:فندڪ دوست دخترمو رد ڪنید بیاد!
جا میخورم!
جا میخورم از اینڪہ با چہ لفظے یڪ دختر،یڪ ریحانہ را توصیف میڪند!
"دوست دختر"!
قداست عشق ڪجا گم شدہ؟!
بدون توجہ رو بہ ویشڪا میگویم:میرفتے پشت مدرسہ فندڪتو پیدا میڪردے،اگہ میخواستے بزرگترم بیارے جرات داشتے مامان باباتو میاوردے!
صداے پسر بالا میرود:هوے درست صحبت ڪن!
اخمانم درهم میروند:اینجا خونہ تون نیست ڪہ اینطورے صحبت میڪنید آقاے محترم!
میخندد:آخہ تویہ اُملِ دزد چے میفهمے؟!
آب دهانم را با حرص قورت میدهم،براے امثال او جوابے جز سڪوت ندارم!
هرچہ میخواهد فڪر ڪند.
دست مطهرہ را میڪشم براے رفتن ڪہ پسر ادامہ میدهد:تا فردا فندڪو برگردونید ڪہ هیچ! اگہ برنگردوندین واے بہ حالتون!
نگاہ چندشش را بین من و مطهرہ مے گرداند و با لحن بدے میگوید:همچین مالے ام نیستید واسہ حال دادن ولے براے ڪتڪ خوردن بہ درد میخوردید!
بہ ویشڪا نگاہ میڪنم ڪہ از این بہ اصطلاح حمایتِ دوست پسرش لذت میبرد!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف برایش تڪان میدهم،چہ ڪم دارد ڪہ دلش بہ ڪسے ڪہ امروز در خیابان هست و فردا نیست خوش شدہ؟!
طا
#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۶
مطهرہ ڪنارم مینشیند و حالم را مے پرسد.
جوابے نمیدهم.
دستش سنگین بود...
عجیب هم سنگین بود...
با حرص نفسم را بیرون میدهم،میخواهم بابت این ڪارش تڪہ تڪہ اش ڪنم!
ویشڪا مضطرب میگوید:حامد بدو!
همان صداے آشنا با قدرت بہ گوشم میخورد:وایسید ببینم!
پشت سرش مطهرہ فریاد میزند:ڪجا؟! جرات دارید وایسید!
اما بہ جاے جوابے از دهان صداے قدم هاے بلند شان روے آسفالت در گوشم مے پیچد.
چشمانم را آرام باز میڪنم،مطهرہ در حالے ڪہ بازویم را میگیرد با نگرانے میگوید:خوبے؟
سرم را بہ سمت چپ و راست تڪان میدهم و لب میزنم:یڪم سرم گیج میرہ!
چشمانم بہ ڪفش هاے اسپرت مشڪے مردانہ اے مے افتد ڪہ ڪمتر از یڪ متر با من فاصلہ دارد.
نگاهم را از ڪفش هایش تا صورتش بالا میڪشم،ڪتِ نوڪ مدادے اش را شلختہ روے آرنجش انداختہ،همانطور ڪہ نفس نفس میزند میگوید:خانم حالتون خوبہ؟!
چقدر چهرہ اش آشناست!
گنگ نگاهش میڪنم،ڪجا دیدمش؟!
گونہ هایش ڪمے سرخ شدہ،نفس عمیقے میڪشد و بہ زور میگوید:دو...دو...یید...م
نفس ڪم مے آورد.
این بار عمیق تر نفس میگرد و آرام نفسش را رها میڪند.
_دوییدم دنبالشون اما زود سوار ماشین شدن.
میخواهم از روے زمین بلند شوم ڪہ صداے آشناترے اجازہ ے حرڪت نمیدهد:چے شدہ؟!
سرم را برمیگردانم،با تعجب سبزے چشمانش را بہ ما دوختہ!
شهاب!
چرا همہ جا هست؟!
پسرے ڪہ رو بہ رویم ایستادہ میگوید:نمیدونم! مثل اینڪہ مزاحمشون شدہ بودن!
بہ ڪمڪ مطهرہ مے ایستم،گیج بہ شهاب نگاہ میڪنم!
پسر ادامہ میدهد:مرتیڪہ زد تو صورتش!
و با سر بہ من اشارہ میڪند.
شهاب با حرص لبش را بہ دندان میگرد و سریع رها میڪند. آرام بہ سمتمان مے آید،اخم ڪم رنگے ابروانش را بہ هم نزدیڪ ڪردہ.
سبزے چشمانش تیرہ تر بہ نظر مے رسند،رو بہ من میگوید:مے شناختینشون؟
مطهرہ سریع میگوید:آرہ...یعنے نہ...
پسرے ڪہ ڪنار شهاب ایستادہ میگوید:یعنے چے؟!
آب دهانش را قورت میدهد:یعنے فقط دخترہ رو میشناسیم،هم ڪلاسے مو...
اجازہ نمیدهم ادامہ بدهد زمزمہ وار میگویم:ڪمڪم ڪن بریم!
بہ صورتم خیرہ میشود،حلقہ هاے اشڪ مردمڪ هاے مشڪے اش را در آغوش میگرند:از دماغت دارہ خون میاد...دستش بشڪنہ...
گوشہ ے چادرش را روے انگشت شصت و اشارہ اش میڪشد،میخواهد بینے و لبم را پاڪ ڪند ڪہ دستش را میگیرم:نہ دست نزن!
متعجب نگاهم میڪند،دستش را میڪشم:بیا بریم!
بدون حرف ڪمڪم میڪند بایستم،بہ چادرم زل میزند.
بوے خون و خیسے اَش روے صورتم اذیت میڪند،از آن بدتر چادر خاڪے ام...
میخواهیم راہ بیوفتیم ڪہ شهاب میگوید:فرزاد شمارہ پلاڪشونو دیدہ،میریم پیداش میڪنیم.
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم میگویم:ممنون نیازے بہ ڪمڪ نیست!
با تحڪم ادامہ میدهم:نیازے بہ ڪمڪ غریبہ ها نیست!
نمیخواهم دور و برم باشد،پا میگذارم روے ڪنجڪاوے ام،زندگے آرامم را دوست دارم...
انگار دلم از روزهاے پیشِ رو آگاہ شدہ...
چند قدم دیگر برمیداریم ڪہ سایہ ے ڪسے ڪنارمان مے آید:خانم!
واژہ ے خانم را یڪ جورے میگوید.
یڪ جورے ڪہ انگار من را مناسب این واژہ نمیبیند!
تنها براے ناراحت نشدنم این لفظ را بہ ڪار میبرد،گویے "خانم" را جایگزین واژہ "دخترخانم" ڪردہ!
همانطور ڪہ با مطهرہ قدم برمیداریم جدے جواب میدهم:بلہ!
ڪتش را بہ سمت شهاب پرت میڪند و رو بہ من میگوید:از چے میترسید؟! با این آدما باید برخورد شہ ما ڪہ شاهد بودیم پیگیر شید؛مگہ هر ڪے بہ هر ڪیہ؟!
جلوے درمان میرسیم،شلوغے داخل ساختمان رو بہ رویے ڪہ در حال ساخت است گوش هایم را اذیت میڪند.
چهرہ ام درهم میشود،مطهرہ با صداے لرزان میگوید:تو مطمئنے خوبے؟! سرت بہ جایے نخورد؟!
آرام میگویم:وایسا!
سرم را برمیگردانم،شهاب ڪتِ فرزاد را روے دستش انداختہ و با اخم نگاهمان میڪند.
سوال هاے در ذهنم بیشتر میشود،شهاب همراہ این پسرے ڪہ چهرہ اش برایم آشناست اینجا چہ میڪند؟!
_مهندس!
متعجب بہ ڪارگرے ڪہ در ساختمان رو بہ رویے ڪار میڪند و لفظ مهندس را خطاب بہ ما میگوید نگاہ میڪنم.
فرزاد میگوید:بلہ!
_از شرڪت زنگ زدن گفتن ڪار واجب دارن.
چشمان مشڪے اش را بہ زمین مے دوزد و دستش را داخل جیبِ شلوار ڪتان مشڪے اش میبرد.
همانطور ڪہ داخل جیبش را میگردد میگوید:بگو دارہ میاد شرڪت!
_آخہ برادرتون گفتن...
جدے و با تحڪم میگوید:بہ مهندس بگید تا چند دیقہ دیگہ شرڪتم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۷
هم زمان با گفتن این حرف موبایل نقرہ اے اش را از جیبش بیرون میڪشد،سیب گاز خوردہ ے معروف روے موبایلش خودنمایے میڪند.
ڪارگر چشمے میگوید و دوان دوان بہ سمت ساختمان میرود.
انگشت اشارہ ام را روے زنگ میگذارم.
صداے مادرم است از آیفون میپیچد:ڪیہ؟
با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ بلند شدہ میگویم:منم مامان!
چند لحظہ بعد در باز
میشود،چشمانم بین شهاب و پسرے ڪہ فرزاد خطابش ڪرد مے چرخد.
اتفاقات و سوالات تمام این مدت جلوے چشمانم رژہ میروند،طاقت نمیاورم آشفتہ میگویم:ما قبلا همدیگہ رو ندیدیم؟!
فرزاد بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:تو مغازہ ے پدرتون همدیگہ رو دیدیم!
بہ فڪر فرو میروم،مغازہ ے پدرم؟!
باز هم چیزے یادم نمے آید.
انگار از چهرہ ام میخواند:پدرم با پدرتون ڪار داشتن،ساجدے ام فرزاد ساجدے!
نام خانوادگے اش را در ذهنم مرور میڪنم.
تازہ یادم مے افتد!
چند وقت پیش ڪہ قانون شڪنے ڪردم و بہ محل ڪار پدرم رفتم،همراہ پدرش بہ مغازہ آمدہ بود.
آهانے میگویم،میخواهم وارد خانہ شوم ڪہ با عصبانیت میگوید:چرا بہ این آدما بها میدید؟ شما میترسید بقیہ باید توانشو بدن؟!
اخمانم درهم میرود،خونم بہ جوش مے آید و باز از بینے ام راہ مے افتد.
_تاوان؟!
موبایلش را داخل جیب شلوارش میگذارد:بلہ تاوان! چون اینا فڪر میڪنن ڪسے صداش درنمیاد هر غلطے دلشون بخواد آزادن انجام بدن نهایتا باباشون با یڪم پول حل میڪنہ، امروز وسط خیابون جرات ڪرد دست رو شما بلند ڪنہ فردا یڪے دیگہ!
پوزخند میزنم،من میترسم؟!
لابد فڪر ڪردہ چہ سر و سرے بینمان بودہ یا تو سرے خورم!
مطهرہ با اشارہ ے من وارد حیاط میشود،پشت سرش وارد میشوم.
همانطور ڪہ میخواهم در را ببندم نگاهے بہ صورتش مے اندازم و محڪم میگویم:من از ڪسے نمیترسم!
سپس در را میبندم!
صدایش را میشنوم:بچہ!
احساسم درمورد طرز "خانم" گفتنش بے مورد نبود!
اهمیتے نمیدهم.
پوفے میڪنم و رو بہ مطهرہ میگویم:تو شاهدم میشے؟!
گنگ نگاهم میڪند.
ادامہ میدهم:دارم براش! تازہ بہ دوران رسیدہ با یہ فندڪ طلا و یہ ماشین فڪ ڪردہ خیلے بزرگہ!
صداے مادرم نزدیڪ میشود.
_چرا نمیاے تو؟! دو ساعتہ جلو در...
مادرم با دیدنِ من حرفش را میخورد،چشمان قهوہ اے اش نگرانے را فریاد میزنند.
با دست روے گونہ ے سمت راستش میڪوبد و میگوید:یا امام زمان! چے شدے آیہ؟!
سپس بہ سمتم میدود.
مطهرہ سلام میڪند اما مادرم بہ قدرے حواسش پرتِ من شدہ ڪہ صدایش را نمیشنود!
پدرم از داخل خانہ میگوید:چے شدہ پروانہ؟!
مادرم بدون توجہ بہ صداے پدرم چانہ ام را بہ دست میگیرد و مبهوت میگوید:صورتت چے شدہ؟! تصادف ڪردے؟! خوردے زمین؟!
با برخورد دستش ڪمے درد بین اجزاے صورتم میپیچد.
با ترس ادامہ میدهد:دماغت چرا اینطوریہ؟!
لبم را میگزم،پدرم میان چهارچوب در مے ایستد.
وقتے مے بینمش انگار تمام پشت و پنهانم را پیدا ڪردہ ام!
حامے ام میبینم!
انگار نہ انگار دست این مرد هم چندبار روے صورتم نشستہ...
نہ!
پاڪ میڪنم از ذهنم برخوردهاے سنگین دستش را...
بہ جایشان تنها صحنہ هاے نوازش ڪردن هاے عاشقانہ اش را مے نشانم.
اما سیلے این نامحرم عجیب روحم را زخمے ڪردہ...
بغض گلویم را میفشارد،در مردمڪ هاے گشاد شدہ چشمش تنها خودم را میبینم.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد،صداے بغض آلودم را بلند میڪنم:اون پسرہ...بابا...
نمیتوانم ادامہ بدهم سیلِ اشڪانم جارے میشوند،خودم را در آغوش مادرم مے اندازم.
خیالم راحت است!
دو ڪوہ را ڪنارم دارم!
بہ وضوح میبینم پوست گندمے پدرم مثلِ گچِ دیوار میشود!
حیران بہ گوشہ هاے چادر خاڪے ام نگاہ میڪند سپس بہ صورت بے حال و خونے ام.
صدایش مثل همیشہ نیست،انگار اصلا صدایے ندارد بہ زور میشنوم ڪہ میگوید:ڪدوم پسرہ؟!
و ریتم نفس هاے غیر عادے اش موسیقے صحنہ میشود...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.. #ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۸
صدایے از گلویم خارج نمیشود تا حرفے بزنم،با شدت آب دهانم را فرو میدهم.
حالت چهرہ ے پدرم تغییر میڪند.
نفس عمیقے میڪشد،آنقدر عمیق ڪہ گویے ریہ هایش تمام اڪسیژن جهان را نیاز دارند!
مطهرہ میخواهد چیزے بگوید ڪہ صداے زنگِ در پیش دستے میڪند.
سریع از ڪنار در دور میشوم،همراہ با قدم هایے ڪہ با عجلہ برمیدارم چادرم روے شانہ هایم سُر میخورد.
مادرم چون حجاب مناسبے ندارد با عجلہ وارد خانہ میشود،از داخل خانہ میگوید:بیا تو ببینم چے شدہ؟ مُردم از نگرانے دختر!
پدرم اخمے میان ابروانش جاے میدهد و در را باز میڪند.
سریع بہ خودش مے آید،مثل همیشہ محڪم و جدے!
میخواهم وارد خانہ شوم ڪہ با شنیدن صدایش مے ایستم!
_سلام آقاے نیازے!
پدرم سرفہ اے میڪند و با لحن جدے همیشگے اش جواب میدهد:سلام مهندس! از این طرفا؟!
سرم را برمیگردانم،تنها رو بہ روے پدرم ایستادہ؛خبرے از شهاب نیست.
آستین هاے پیراهن مشڪے اش را تا روے آرنج بالا زدہ،چهرہ اش جدے و سرد است.
نگاهے بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ در دست دارد مے اندازد و میگوید:راستش...
مُردد است،شاید فڪر میڪند بین من و آن پسر چیزے بودہ ڪہ خانوادہ خبر ندارند.
با اینڪہ لختہ خون هاے خشڪ شدہ روے لب ها و چانہ ام اذیت میڪنند و از وضعیتم چندشم شدہ میگویم:بابا! ایشون خواستن بهم ڪمڪ ڪنن شاهد همہ
چیز بودن!
پدرم متعجب نگاهش را میان من و فرزاد میچرخاند،مطهرہ بہ صورتم زل میزند و میگوید:بیا بریم صورتتو بشور!
سرم را بہ نشانہ ے "باشه" تڪان میدهم.
میخواهیم باهم وارد خانہ بشویم ڪہ میبینم فرزاد برگہ ے در دستش را بہ سمت پدرم میگیرد و میگوید:شمارہ پلاڪ ماشینشو برداشتم! خواستید براے شهادتم میام.
پدرم گیج سرش را تڪان میدهد و برگہ را میگیرد سپس بہ سمت من برمیگردد.
اخم وحشتناڪے روے صورتش جاے خوش ڪردہ!
دوبارہ بہ سمت فرزاد سر برمیگرداند.
فرزاد بدون اینڪہ بہ جایے جز صورت پدرم نگاہ ڪند دست راستش را بہ سمت پدرم دراز میڪند.
_با اجازہ تون!
پدرم دستش را میفشارد و میگوید:یاعلے!
دستانشان از هم جدا میشود،یڪ قدم برمیدارد ڪہ انگار چیزے یادش مے افتد.
جدے میگوید:راستے بابت اون قضیہ بازم فڪر ڪنید،پدر منتظرہ!
پدرم سرش را تڪان میدهد و میگوید:سلام منو بهشون برسون!
صداے موسیقے بے ڪلامے از سمت فرزاد مے آید،با عجلہ دستش را داخل جیبش شلوارش میبرد و موبایلش را بیرون میڪشد.
همانطور ڪہ بہ صفحہ ے موبایل زل زدہ میگوید:بزرگے تونو میرسونم! یاعلے!
انگشت شصتش را روے صفحہ موبایل میڪشد و بہ گوشش مے چسباند:جانم روزبہ!
با بستن شدن در دیگر چیزے نمیبینم!
همراہ مطهرہ وارد خانہ میشویم،بے رمق چادرم را از روے شانہ هایم پایین میڪشم.
حضور ڪسے را پشت سرم احساس میڪنم،همین ڪہ سرم را برمیگردانم با چهرہ ے عصبے پدرم رو بہ رو میشوم.
سعے دارد آرام باشد و جلوے مطهرہ چیزے نگوید!
با صدایے ڪہ از شدت خشم و نگرانے دو رگہ شدہ میگوید:این چہ سر و وضعیہ؟!
محبتش اینطور است!
مختص بہ خودش،با همین جدے بودن و مردسالارے!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ مادرم با نایلونے پر از یخ بہ سمتم مے آید.
سریع ڪنارم مے ایستد و مجبورم میڪند روے مبل بنشینم.
همانطور ڪہ ڪنارم مینشیند بہ مطهرہ میگوید:مطهرہ جون شرمندہ! آیہ رو اینطور دیدم هول شدم.
با لبخند ادامہ میدهد:بشین عزیزم.
سپس رو بہ من ادامہ میدهد:گونہ ت ورم ڪردہ!
مطهرہ با خجالت بہ پدر و مادرم نگاہ میڪند و معذب رو بہ روے من مینشیند.
صداے پدرم ڪمے بالا میرود:جون بہ لب شدیم میگے چے شدہ یا نہ؟! این پسرہ چے میگہ؟! شاهد چے بودہ؟!
حالِ صحبت ڪردن ندارم.
فریاد میزند:پسرِ تو ڪوچہ باید بدونہ چہ بلایے سر دختر من اومدہ،من نباید بدونم؟!
مادرم بہ آرامش دعوتش میڪند:مصطفے آروم باش!دستانش را در هوا تڪان میدهد و میگوید:چطور آروم باشم؟! معلوم نیس چے بہ چیہ!
صورتش سرخ شدہ،تا سڪتہ ڪردن فاصلہ اے ندارد.
مظلوم بہ چشمان مطهرہ خیرہ میشوم.
با زبان لبش را تر میڪند و میگوید:خب...
سپس شروع میڪند بہ تعریف ڪردن تمامِ ماجرا!
پدر و مادرم در تمام این مدت با دقت و نگرانے بہ لب هاے مطهرہ خیرہ شدہ بودند.
با پایان صحبت هاے مطهرہ پدرم نفسِ راحتے میڪشد!
فڪرش را میخوانم،ذهنش بہ سمتِ شهاب رفتہ.
شهاب ڪیست ڪہ پدرم از او میترسد؟!
ڪم ڪم رگ هاے برجستہ ے گردن و پیشانے اش خودنمایے میڪنند.
دندان هایش را با حرص روے هم میسابد و میگوید:مرد نیستم پیداش نڪنم و پدرشو درنیارم!
ریتم نفس هاے عصبے اش همہ مان را نگران میڪند،مادرم با انگشت شصت آرام گونہ ام را نوازش میڪند:دستش بشڪنہ ایشالا! ببین با صورتت چے ڪار ڪردہ!
فردا میام اون مدرسہ رو سر دخترہ خراب میڪنم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۵۹
پدرم ڪتش را از روے رخت آویز برمیدارد،مادرم میگوید:ڪجا؟!
همانطور ڪہ ڪتش را تن میڪند میگوید:میرم این عوضیو پیدا ڪنم،اسمم مصطفے نیس نڪشمش!
سپس وارد حیاط میشود.
مادرم با نگرانے دنبالش میرود،من هم پشت سرش.
قبل از اینڪہ چیزے بگوید لب باز میڪنم:بابا! صبر ڪن باهم بریم!
جلوے در میرسد فریاد میزند:تو ڪجا؟!
نگاهش بہ صورتم مے افتد،دستش را مشت میڪند و بہ زور میگوید:میدونم صورتشو چے ڪار ڪنم ڪہ تا آخر عمرش حَض ڪنہ برہ جلو آینہ!
سریع میگویم:بابا قانونے میشہ اقدام ڪرد،شما ڪہ شمارہ پلاڪ ماشینشو دارے.
بہ زور صدایش را ڪنترل میڪند:یعنے فقط برہ یڪم آب خنڪ بخورہ؟! جبران میشہ؟!
انگشت اشارہ اش را با حرص سمت پایین تڪان میدهد:غیرتِ من جبران میشہ؟! حالِ مادرت جبران میشہ؟! صورتِ عین گُلت جبران میشہ؟!
هاج و واج میمانم از لفظے ڪہ بہ ڪار برد!
"صورتِ عین گلم"
با حرص مدام نفسش را بیرون میدهد،مادرم با چشم ابرو اشارہ میڪند بروم.
سرم را تڪان میدهم و بے حرف وارد خانہ میشوم،اما صداے پدرم را میشنوم.
صداے آرامش قلبم را میلرزاند:یعنے دستِ منم با صورتش اینطور میڪرد پروانہ؟! من چقدر بے شرفم!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم میچڪد،تازہ فهمیدہ چہ میڪردہ!
دیر فهمید...
اما فهمید چہ خودش چہ هر مرد دیگرے،نامهربانے و زورش گلبرگ هایم را پر پر میڪند...
جسمم ترمیم میشود اما روحم شاید نہ...
ڪاش این را درڪ ڪن
#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۰
همانطور ڪہ بُرِس را آرام روے موهاے مشڪے ام میڪشم بہ چهرہ ام در آینہ نگاہ میڪنم.
صورتم ڪمے از قبل لاغرتر شدہ،اما برق عجیبے چشمان قهوہ اے تیرہ ام را روشن ڪردہ!
بہ چهرہ ام دقیق نگاہ میڪنم،چهرہ اے ڪاملا معمولے خبرے از زیبایے خاصے نیست.
بیشتر شبیہ خواهر بزرگم مریم هستم،تنها تفاوتم با مریم رنگِ چشمان تیرہ ام است برعڪس چشمان عسلے او.
نساء و نورا هم شبیہ بہ هم هستند و چهرہ شان زیباست،مخصوصا نورا ڪہ صورتش معصومیت خاصے دارد.
لب و لوچہ ام را آویزان میڪنم و بہ خودم میگویم:فردا میخواے چے ڪار ڪنے آیہ؟!
سر و صداهایے از داخل ڪوچہ مے آید،توجہ نمیڪنم.
برس را ڪنار آینہ میگذارم و در فڪر فرو میروم.
راهے براے معاف شدن از مهمانے فردا بہ ذهنم نرسیدہ،با هر دو دست موهایم را بالاے سرم جمع میڪنم و با پاپیون مشڪے رنگے میبندم.
زیر لب میگویم:هادے ایشالا فردا بیام حلواتو بخورم!
سپس با لحن مسخرہ اے ادامہ میدهم:موردِ تایید! فقط مورد تایید خونہ تونے بابا!
نگاهم بہ ڪتاب تست اقتصادم ڪہ وسط زمین باز ماندہ مے افتد.
براے برداشتنش خم میشوم،همانطور ڪہ برمیدارمش میگویم:نظر تو چیہ؟! حلواش خوشمزہ س؟!
ڪتاب تست را داخل قفسہ هاے ڪتابم میگذارم و دوبارہ بہ سمت آینہ برمیگردم.
با دو دست موهایم را میڪشم تا محڪم شود،دوبارہ میخواهم زبان بگیرم ڪہ صداے یاسین اجازہ نمیدهد:مامان! مامان!
از داخل اتاق تقریبا فریاد میزنم:مامان خونہ نیس!
صداے نفس نفس زدنش را میشنوم،ڪنجڪاو در اتاق را باز میڪنم.
همانطور ڪہ با عجلہ ڪتانے هاے آبے رنگش را در مے آورد ڪیفش را روے زمین پرت میڪند.
متعجب میگویم:یاسین خوبے؟!
با عجلہ وارد خانہ میشود و بہ سمتم میدود.
گونہ هایش قرمز شدہ،نفس نفس زنان رو بہ رویم مے ایستد.
با دست بہ سمت حیاط اشارہ میڪند و میگوید:آ...آ..بجے...
دستانش را محڪم میگیرم و نگران میگویم:چندتا نفس عمیق بڪش بعد حرف بزن داداشے!
نفس عمیقے میڪشد اما هنوز نفس نفس میزند،با ترس میگوید:با...با...
_بابا چے؟!
_دارہ دعوا میڪنہ!
دستانش را رها میڪنم:با ڪے؟!
اشڪ در چشمانش حلقہ میزند:با یہ پسرہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۲_۶۱
متعجب دوبارہ وارد اتاق میشوم،با عجلہ مانتویم را میپوشم و شالے روے سرم مے اندازم.
چادر نمازم را برمیدارم و وارد پذیرایے میشوم.
همانطور ڪہ چادرم را سر میڪنم میگویم:با ڪدوم پسرہ؟!
ڪنارم راہ مے آید:دیدمشا! اما اسمشو نمیدونم!
همین ڪہ وارد حیاط میشویم صداے فریاد پدرم بہ گوشم میخورد.
نڪند شهاب را دیدہ؟!
با عجلہ همراہ یاسین بہ سمت در مے دویم،در را باز میڪنم پدرم را میبینم ڪہ یقہ ے پیراهن فرزاد را گرفتہ و بر سرش فریاد میزند،چند تا از ڪارگرها هم دورشان جمع شدہ اند.
گیج نگاهشان میڪنم.
محڪم یقہ ے فرزاد را با دو دست سمت خودش میڪشد و همانطور ڪہ دندان هایش را روے هم مے سابد میگوید:بہ اون دوست عوضیتم بگو! از من و خانوادہ م دور باشید!
فرزاد با حرص یقہ اش را از دستان پدرم جدا میڪند و میگوید:احترام سنتونو دارم ڪہ چیزے نمیگم! گفتم من چیزے نمیدونم شهابم همچین آدمے ڪہ شما میگید نیست!
نگران صدایش میزنم:بابا!
هر دو بہ سمتم برمیگردند،تازہ ردِ خونے ڪہ ڪنار لبِ فرزاد راہ افتادہ میبینم،سریع نگاهش را از من میگیرد.
پدرم با خشم فریاد میزند:برو خونہ!
درماندہ نگاهے بہ پدرم و چشمان پر اشڪ یاسین مے اندازم.
پدرم انگشت اشارہ اش را محڪم چندبار روے ڪتفِ فرزاد میڪوبد و شمردہ شمردہ میگوید:من حرفامو زدم حواستو خوب جمع ڪن!
دوبارہ بہ من نگاہ میڪند:تو ڪہ هنوز اینجایے!
چادرم را محڪم با دست میگیرم و جوابے نمیدهم،فرزاد انگشت اشارہ اش را ڪنارِ لبش میڪشد؛سپس بہ خونے ڪہ روے انگشتش ڪشیدہ شدہ نگاہ میڪند.
پدرم میخواهد دوبارہ چیزے بگوید ڪہ صداے بوق پرشیاے مشڪے رنگے ڪہ نزدیڪ جمعیت شدہ مانع میشود.
همہ بہ ماشین نگاہ میڪنند،ڪارگرها با دیدن رانندہ سریع بہ سمت ساختمان میروند!
چند لحظہ بعد پسرے بے اندازہ شبیہ بہ فرزاد از ماشین پیادہ میشود.
پلیور قهوہ اے تیرہ با شلوار ڪتان ڪرمے رنگ پوشیدہ،اخم ڪم رنگے ابروهایش را بہ هم پیوند زدہ.
چهرہ اش پر سن و سال تر از فرزاد بہ نظر میرسد.
جدے بہ جمع نگاہ میڪند و میخواهد وارد ساختمان شود ڪہ نگاهش بہ فرزاد مے افتد.
اخمش پر رنگ تر میشود.
محڪم بہ سمت فرزاد و پدرم قدم برمیدارد،یڪ جورے میشوم.
حس خوبے نسبت بہ او ندارم!
بہ صورت فرزاد چشم مے دوزد و میگوید:این چہ وضعیہ؟!
فرزاد با دست بہ داخل ساختمان اشارہ میڪند:هیچے! بیا تو نقشہ ها یہ ایرادایے هست.
پسر بدون اینڪہ توجہ ڪند بہ سمت پدرم برمیگردد:بہ بہ آقاے نیازے!
نگاهش را میان فرزاد و پدرم مے چرخاند:لابد گُلہ رو لبشو شما ڪاشتے
!
فرزاد پوفے میڪند و میگوید:بیخیال روزبہ!
پسرے ڪہ فرزاد روزبہ خطابش ڪرد جدے میگوید:تو ڪلانترے بیخیال میشم!
سپس گستاخانہ رو بہ پدرم ادامہ میدهد:شما دردت چیہ؟! اون از قضیہ خونہ ڪہ میخواے چند برابر بہ ما بندازے اینم از حالا! ما بیخیالت شدیم شما ول ڪن نیستے؟!
فرزاد سریع بازوے روزبہ را میگرد و با تحڪم میگوید:روزبہ!
سپس با چشم و ابرو بہ ریش و موهاے سفید پدرم اشارہ میڪند!
یعنے بزرگتر است احترامش را نگہ دار.
پدرم دستش را مشت میڪند و محڪم میفشارد:من ڪے درمورد قیمت خونہ حرف زدم؟! خونمہ،مالمہ نمیخوام بفروشم!
روزبہ پوزخند میزند:چون میدونے افتادہ تو نقشہ ساختمونا میخواے قشنگ نرخ ببرے بالا!
پدرم میخواهد چیزے بگوید ڪہ پشیمان میشود جایش چند لحظہ بعد میگوید:ڪافر همہ را بہ ڪیش خود پندارد! ادب یاد بگیر مهندس!
ڪلمہ ے مهندس را میڪشد!
تڪہ مے اندازد بہ مدرڪ تحصیلے و تربیتش.
دلم خنڪ میشود ڪہ جوابش را خوب داد!
روزبہ جوابے نمیدهد در عوضش پوزخند تمسخر آمیزے روے لبانش مے نشاند!
پدرم بہ من نگاہ میڪند:تو چرا هنوز اینجا وایسادے؟!
سرم را تڪان میدهم،یاسین محڪم گوشہ ے چادرم را در دست میگیرد.
میخواهم بہ سمت خانہ برگردم ڪہ صداے لعنتے اش نگرانم میڪند:تو دادگاہ میبینیمتون آقاے نیازے!
سپس بہ صورت فرزاد اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:تا حواستون بہ دستتون باشہ!
فرزاد دوبارہ پا درمیانے میڪند:ڪار فوریہ ها! بریم.
متعجب میشوم از اینڪہ چند روز پیش اصرار داشت تا پیگیر ماجراے آن پسر شوم اما خودش حالا آرام است!
اصرارے بہ دعوا و پیگیرے ندارد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۳
سوالات در مغزم بیشتر میشود،آنقدر ڪہ دیگر جایے براے فڪر ڪردن بہ فردا و هادے نمے ماند.
نمیخواهم پدرم عصبے شود،دست یاسین را میگیرم و بہ سمت خانہ از آن ها روے برمیگردانم.
یاسین با اڪراہ همراهم مے آید،قدم اول را داخل حیاط میگذارم.
با نگرانے آرام میگوید:بابا؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:چیزے نیس ڪہ حرف میزدن! الان میاد.
پدرم نگاہ خشمگینِ آخرش را نثار روزبہ و فرزاد میڪند و با عجلہ نزدیڪ ما میشود.
همانطور ڪہ ریموت را بہ سمت ماشینش میگیرد میگوید:من میرم مغازہ،مادرتون اومد سریع بهش مُشتُلوق ندید.
من و یاسین جوابے نمیدهیم.
پدرم عصبے نفسے میڪشد،معلوم است فشارش رفتہ بالا.
_تفهیم شد؟!
یاسین بہ صورت پدرم زل میزند،لبان ڪوچڪش را تڪان میدهد:چشم بابا!
سپس با اخم ابروهایش را بہ هم گرہ میزند و با حرص ادامہ میدهد:بابا برم بزنمشون؟! میخواستم بیام جلو ولے...
سرش را پایین مے اندازد و بغض میڪند:تَ...ر...سے...دم!
دستم را محڪم دور "شانہ هاے نحیف مردانہ اش" حلقہ میڪنم.
خوشحالم او از الان شبیہ پدرم نیست!
مرد بودن را در این چیزها نمیبیند.
باید مرد بودن را یادش بدهم،مثل تڪالیف مدرسہ اش،مثل املاء،مثل تمرین هاے ریاضے اش!
پدرم دستش را میان موهایش مے لغزاند:عیب ندارہ بابا!
فعلا مراقب خواهرت باش تا بیام بهت یاد بدم چطور خوب مشت بزنے.
نفسم را بیرون میدهم،چہ آموزش مهم و حیاتے اے!
یاسین سرش را بلند میڪند و با لبخند دندان نمایے میگوید:باشہ!
با گفتن این حرف دستش را مشت میڪند و بہ سمت پدرم میگیرد،پدرم آرام با مشت روے مشتش میڪوبد.
سپس زیر لب خداحافظے اے میڪند و سوار ماشینش میشود.
حرڪت میڪند،بہ حرڪت ماشین نگاہ میڪنم تا اینڪہ از دیدم دور میشود.
بخاطرہ شهاب با فرزاد درگیر شدہ بود،فڪر میڪند فرزاد با شهاب همدست است.
شاید درست فڪر میڪند!
شاید هم نہ!
نمیدانم!
اصلا همدستِ چہ؟!
فڪر و خیال هاے در سرم را پس میزنم،رو بہ یاسین میگویم:بریم خونہ.
یاسین سرش را تڪان میدهد و ڪمے از من فاصلہ میگیرد.
زبانش را دراز میڪند:بیا خونہ نترس من مراقبتم!
مے خندم،فسقلے را چہ جَوے گرفتہ!
قصد میڪنم براے بستن در،چادرم ڪمے عقب میرود.
روزبہ و فرزاد مشغول جر و بحث هستند.
چند سانت ماندہ در بستہ شود ڪہ نگاہ روزبہ بہ چشمانم گرہ میخورد.
چشمان مشڪے اش ترسناڪند!
یڪ جورے ڪہ...
نمیدانم چہ جور!
اما من میترسم!
نمیدانم حالت چهرہ ام چطور است ڪہ با اخم میگوید:چیہ ڪوچولو لولو دیدے؟!
اخمش را پر رنگ تر میڪند و بہ سمت ساختمان برمیگردد.
هم زمان با بستہ شدن در بلند میگوید:خانوادہ شم مثل خودش اُمَلن!
از قصد بلند گفت ڪہ بشنوم.
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،در را میبندم؛ارزش جواب دادن ندارد!
وارد پذیرایے میشوم،بہ سمت اتاقم میروم.
باید بدترین لباسم را براے فردا آمادہ ڪنم و یڪ نقشہ ے اساسے ....!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد