eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
22.5هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 دستم را ڪنار پسوند اسمش متوقف میڪنم ❤️شهید❤️ لایقش بود. اگر خدا او را براے وصال خودش انتخاب نمیڪرد جاے تعجب داشت. یاد آخرین جملہ اش مے افتم:"ڪار خوبہ خدا دُرس ڪنہ،بندہ هاش چے ڪارہ ان؟!" چقدر متواضع بود! چند لحظہ سُست میشوم با درماندگے زمزمہ میڪنم:ڪاش بودے....ڪاش نمیرفتے.... و در دل با خودم میگویم اگر مے ماند خیلے چیزها فرق میڪرد! چشمانم را مے بندم و دوبارہ بہ شش سال قبل برمیگردم... جلوے آینہ ایستادہ بودم و آرام موهایم را شانہ میڪردم،ساعت هفت صبح بود. تصمیم گرفتہ بودم بہ مدرسہ بازگردم. شیفت مدرسہ ام‌ چرخشے بود،یڪ هفتہ صبحے و یڪ هفتہ بعدازظهرے. در ذهنم یڪ نقشہ ے تمیز ڪشیدہ بودم هم براے مدرسہ رفتن بدون دعوا هم پسرِ عسگرے! شانہ را آرام روے موهایم میڪشیدم و میخندیدم. پسرِ بیچارہ! براے چہ خیالاتے قرار است خانہ ے ما بیاید و من قرار است چہ ڪارها ڪنم! شانہ را روے میز عسلے گذاشتم،ڪِش مدل پاپیونے صورتے رنگم را برداشتم و مشغول بستن موهایم شدم. در آینہ خودم را نگاہ ڪردم،رنگ و رویم برگشتہ بود! باید این سہ روز خانہ نشینے و درست تغذیہ نڪردن را جبران میڪردم! از طرفے تلاشم براے ڪنڪور بیشتر شدہ بود‌. موهایم را ڪہ بستم سریع مانتو و شلوار مدرسہ ام را تن ڪردم و از اتاق خارج شدم. همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیداشتم پر انرژے و بلند گفتم:سلام! وارد آشپزخانہ شدم. پدر و مادرم و نورا با تعجب بہ هم‌ نگاہ میڪردند،جا خوردہ بودند چطور من از لاڪ خودم در آمدہ ام! دم اسبے موهایم روے شانہ ے راستم افتاد. تنها یاسین بدون توجہ مشغول خوردن لقمہ ے بزرگش بود. با لبخند ڪنار یاسین نشستم. مادرم با نگرانے بہ لباسے ڪہ تنم بود نگاہ ڪرد. در حالے ڪہ دستم را میان موهاے یاسین میبردم گفتم:آروم بخور فسقل،خفہ میشے! بدون اینڪہ نگاهم ڪند با دهان پُر گفت:نع! موهایش را بہ هم ریختم و گفتم:بع! زبون بع بعے حرف میزنے! تعجب مادرم و نورا بیشتر شد. زیر نگاہ هاے متعجب شان،ڪارد را برداشتم و روے ڪرہ ڪشیدم. تڪہ اے نان برداشتم و مشغول مالیدن ڪرہ رویش شدم. پدرم سرفہ اے ڪرد و گفت:ڪجا بہ سلامتے؟! بدون اینڪہ نگاهم را از نان بگیرم گفتم:مدرسہ! پدرم جدے گفت:سہ روز پیش باهات اتمام حجت ڪردم! همانطور ڪہ لقمہ را نزدیڪ دهانم را میبردم گفتم:دارید میگید سہ روز پیش! گاز ڪوچڪے از لقمہ ام زدم و ادامہ دادم:اجازہ زن دست شوهرشہ! پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد. قبل از اینڪہ چیزے بپرسند گفتم:مگہ قرار نیس پسر عسگرے بیاد خواستگارے؟! نورا با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:لابد جواب توام مثبتہ؟! لقمہ ام را ڪامل خوردم و پاسخ دادم:وقتے بابا انتخابش ڪردہ و نظرش مثبتہ یعنے پسر خوبیہ! با دیدن چهرہ ے پدر و مادرم و نورا احساس ڪردم ڪم ماندہ شاخ دربیاورند. بہ زور جلوے خندہ ام را گرفتہ بودم. همانطور ڪہ از روے صندلے بلند میشدم گفتم:شاید اون یعنے منظورم پسر عسگریہ.... پدرم نگذاشت ادامہ بدهم،گفت:هادے! اسمش هادیہ! در دل گفتم"هدایتش میڪنم،قشنگ معنے اسمشو میارم جلوے چشاش!" با شرم ساختگے گفتم:همون...آقا هادے! مگہ تحصیل ڪردہ نیس؟! فڪ نڪنم با درس خوندن منم مخالف باشہ! پدرم نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:حالا بیان اون با خودتونہ! لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم نقش بست،بہ سمت یخچال چرخیدم و درش را باز ڪردم. نگاهے بہ طبقاتش انداختم و پاڪت شیر را برداشتم. صداے پچ پچ هاے مادرم مے آمد. بدون توجہ در ڪابینت را باز ڪردم و لیوانے برداشتم،در حالے ڪہ داخل لیوان شیر میریختم گفتم:پس من اجازہ دارم برم مدرسہ بابا جون؟! پدرم خرمایے در دهانش گذاشت و گفت:فعلا برو! سپس ادامہ داد:حالا دارے دُرس میشے! همیشہ همینطور حرف گوش ڪن باش! پوزخندے زدم و آرام گفتم:یعنے لال و تو سرے خور باش! ... نویسنده این متن👆: 👉 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 روز آخر و لحظه هایی که داشتند باهم خداحافظی می کردند : _مجید،یعنی تصمیمت را گرفتی؟واقعا داری میری؟ _آره آبجی،من راهم رو تو زندگی پیدا کردم، به من نگید نرو. _اگه رفتی و شهید شدی چی؟ _از بین دویست نفر،دوازده سیزده نفربیشتر شهید نمیشن.خیالتون راحت ،من لیاقت شهادت ندارم. _ما که غیر تو،داداش دیگه ای نداریم،بعد از تو چی کار کنیم. _تا خدا و حضرت زینب رو دارید من و می خواین چی کار؟ عطیه تاب نیاورد. نتوانست دم رفتن مجید، بغضش را نگه دارد،تا پشت سر برادر، به جای آب،اشک نریزد.اما حریف اشک نشد و زد زیر گریه.سرش را گذاشت روی شانه ی مجید.مجید سرش را بوسید.لرزش شانه ها و هق هق برادر، صدای گریه ی عطیه را بلند کرد.مجید سرش را برگرداند،تا خواهر گریه اش را نبیند.ساک کوچک وسایلش را برداشت و رفت. عطیه آرام اشک هایش را پاک کرد،اما‌ یک هو خنده اش گرفت. یاد دعواهایش با مجید افتاد.سال هشتاد و هشت بود. _عطیه این تیشرتم خیسه،می خوام برم بیرون،زود برو سشوار بیار ،قشنگ خشکش کن. عطیه رو ترش کرد و گفت: _به من چه؟این همه لباس داری،یکی دیگه رابپوش،چرا گیر دادی به این لباس خیس؟ _من امروز این رو میخوام بپوشم،بدو تی شرتم را خشک کن.بدو بهت میگم. و عصبانی شد. عطیه چشم سفیدی کرد و روبه رویش ایستاد. _نمیرم! قبلش دعوا کرده بودند و دل عطیه پر بود،امتحان هم داشت.حسابی قاطی کرده بود.دستش را بلند کرد و محکم کوبید توی گوش مجید.به قدری محکم زد که ردّ انگشتانش، روی صورت مجید ماند.تا زد،دستپاچه شد،دوید توی اتاق و زار زار ،زد زیر گریه.دو سه دقیقه بعد،مجید در آستانه ی در ایستاد بود.نگاهی به عطیه کرد و پیش رفت.سرش را که روی زانو گذاشته بود،بلند کرد و گفت: _پاشو پاشو،نمیخواد حالا گریه کنی . به ثانیه نکشید،انگار آب روی آتش ریخته بود،گریه ی عطیه بند آمد. خب دیگه حالا پُررو نشو،پاشو این تی شرت رو خشک کن. آخرش هم آبجی ساناز دست به کار شد و خشکش کرد.اما هنوز سرخی ردِ انگشتان عطیه،روی صورت مجید بود. دستانش را در هم پیچید،دست راستش را محکم فشار داد،طوری که انگار تنبیهش میکرد:(کاش این سیلی را به مجید نزده بودم.)😔 🌷🕊 💥ادامه دارد...