#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_30
بعدها فهمیدم تصمیمات سادہ و عادے اصلا سادہ نیستند!
گاهے بہ اندازہ ے سرنوشتت را تغییر میدهند ڪہ مدام با خودت میگویے "اگه"
اگر....
نزدیڪ مدرسہ رسیدم،بچہ ها مثل همیشہ پر شور باهم وارد مدرسہ مے شدند.
چند متر بیشتر با مدرسہ فاصلہ نداشتم ڪہ ناگهان از پشت برگہ اے جلوے پایم پرت شد.
سرم را تڪان دادم؛لابد پسرهاے بے ڪارے ڪہ همیشہ جلوے مدرسہ مے آمدند و شمارہ پرت میڪردند.
خواستم بے توجہ رد بشوم ڪہ نوشتہ ے روے ڪاغذ نظرم را جلب ڪرد.
جلوے چادرم را با یڪ دست گرفتم تا روے زمین ڪشیدہ نشود،خم شدم و بہ ڪاغذ تا شدہ نگاہ ڪردم؛با خط درشت نوشتہ شدہ بود "آیه"
ڪنجڪاو ڪاغذ را از روے زمین برداشتم و صاف ایستادم.
نگاهے بہ اطرافم انداختم جز بچہ هاے مدرسہ ڪسے نبود.
ڪاغذ را باز ڪردم:
"جسور تر از اونے هستے ڪہ فڪر میڪردم،گفتم دیگہ مدرسہ نمیاے!
خوشم اومد،هم بازے خوبے هستے."
نفس بلندے ڪشیدم و نگاهم را از ڪاغذ گرفتم.
ڪسے نمے توانست باشد جز آن پسرڪ چشم سبزِ مرموز!
دوبارہ با دقت اطراف را نگاہ ڪردم،نبود!
همونطور ڪہ بہ سمت مدرسہ قدم برمیداشتم شروع ڪردم بہ پارہ ڪردن ڪاغذ.
رسیدم جلوے درِ مدرسہ.
بیخیال تڪہ هاے ڪاغذ را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم و وارد مدرسہ شدم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_31
چادر سفید رنگم را مرتب روے تخت گذاشتم،خودم هم کنارش نشستم.
دستم را روے چادر ڪشیدم،گل هاے ریز آبے رنگش هم رنگ لباس هایم بودند.
ڪسے چند تقہ بہ در اتاقم زد،سرم را بہ سمت در برگرداندم و گفتم:بفرمایید.
مادرم در را ڪمے باز ڪرد و همانطور ڪہ از لاے در نگاهم میڪرد گفت:آمادہ اے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،ڪمے استرس داشتم!
نگاهے بہ لباس هایم انداخت و گفت:خیلے بهت میان.
لبخند ڪم رنگے زدم و چیزے نگفتم.
وقتے سڪوتم را دید ادامہ داد:آیہ خوبے؟!
سریع گفتم:آرہ!فقط یڪم استرس دارم!
چہ مظلوم شدہ بودم!
وارد اتاق شد،لبخند گرمے بہ رویم زد و ڪنارم نشست.
دستانم را میان دستانش گرفت و گفت:میخواے برات یہ چیزے بیارم؟یہ چیز شیرین؟
نچ ڪشیدہ اے گفتم و ادامہ دادم:یڪم دیگہ میان،تو برو بہ ڪارات برس!
دستش روے صورتم ڪشید،لبخند زد:چقد زود بزرگ شدے!
بے اختیار سرم را روے سینہ اش گذاشتم و گفتم:نہ! هنوزم ڪوچولوام!
چند لحظہ احساس ڪردم هنوز ڪودڪم و تنها آغوش و صداے قلب مادرم آرامم میڪند.
انگار جهان متوقف شدہ بود،من بودم و پناہ همیشگے ام بعد از خدا!
خندید و گفت:بلہ عقلت ڪوچولو موچولوئہ،قد و هیڪلت بزرگ شدہ!
_پروانہ!
صداے پدرم بود ڪہ مادرم را صدا میزد،از مادرم جدا شدم و گفتم:بابا دارہ صدات میڪنہ!
مادرم از روے تخت بلند شد،در حالے ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:این آروم شدن تو عجیبہ!خدا بہ داد برسہ!
مگر میشد نداند؟!
مادر هر طور هم باشد فرزندش را بلد است.
خواست در را باز ڪند ڪہ صدایش زدم:مامان!
بہ سمتم برگشت و گفت:جانم!
چند لحظہ مڪث ڪردم،منتظر نگاهم میڪرد.
بے مقدمہ گفتم:بَغلات هنوزم خوشمزہ س!
با شنیدن حرفم غنچہ ے لبانش بہ لبخند باز شدند و عشق از چشمانش سرازیر شد!
ادامہ دادم:خیلے خوشمزہ!
همانطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:تو همیشہ برام خوشمزہ بودے و هستے!
از اتاق خارج شد و در را بست!
با رفتنش از روے تخت بلند شدم و بہ سمت ڪشوے لباس هایم رفتم.
دوبارہ شدم همان آیہ ے پر شَر و شور!
در حالے ڪہ ڪشو را باز میڪردم زیر لب گفتم:میریم براے مرحلہ ے اول!
از دو روز قبل ڪہ آرام یا بہ قول پدرم "سَر بہ راه" شدہ بودم،تا حد توان راجع بہ پسرِ عسگرے اطلاعات بہ دست آوردم تا بدانم باید چہ ڪارهایے انجام بدهم!
تا آنجا ڪہ فهمیدہ بودم پسرِ عسگرے یڪے بود شبیہ پدرم!
یڪ پسرِ معتقد از آن هایے ڪہ ریش میگذارند تا پایین گردنشان و دین را در چیزهاے ظاهرے مے بینند!
پدرم خیلے از او تعریف میڪرد،اینگونہ بہ عمق فاجعہ یا همان هادے عسگرے پے بردم!
خانوادہ اش هم مثل خودمان بودند.
لوازم آرایش مادرم و نورا را برداشتہ بودم،میخواستم براے صحبت ڪردن پسرِ عسگرے را بہ اتاق خودم بڪشانم.
نقشہ ے اصلے این بود ڪہ لوازم آرایش را در اتاق پخش و پلا ڪنم و بگویم علاوہ بر اینڪہ دختر شلختہ اے هستم دوست دارم آرایش ڪنم.
فڪر ڪنم تنها این صحنہ ڪافے بود تا پسرِ جناب عسگرے نگاہ خصمانہ اے بہ صورتم بیندازد و بگوید:استغفراللہ!
سپس با عصبانیت بہ سمت خانوادہ اش برود و بگوید:این چہ دختریہ براے من انتخاب ڪردید؟!
لبخند شیطانے اے روے لبانم نقش بست.
لوازم آرایش را برداشتم و ڪشو را بستم.
جعبہ ے سایہ را باز ڪردم و ڪنار آینہ گذاشتم،چندتا از رژها را روے زمین انداختم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی
💐#مجید_بربری
#قسمت_30
قیافه مهرشاد و مجید شبیه هم بود.همه خانواده،منزل پدربزرگ مادری جمع بودند.سر سفره،عطیه حرفی با مهرشاد داشت که حواسش نبود و صدایش زد مجید.همان موقع دلش شکست .دلتنگ مجید بود😔.کسی متوجه حالش نشد.رفت توی یکی از اتاقهای خلوت و شروع کرد به اشک ریختن.زن دایی اش نگران ،به سراغش آمد.
_عطیه ،چی شده؟چرا اینجا نشستی گریه میکنی؟
_دلم برا مجید تنگ شده😭
عطیه را در بغلش جا داد.
_الهی من قربون تو برم که تموم غصه هات رو میریزی تو خودت.برا ملاحظه پدرومادرت،یه خنده ی دروغکی روی لبت می شینه. من میدونم بیشتر از همه،این دوری و برنگشتن مجید،به تو داره فشار میاره.همیشه هم به مامانم میگم،سر قصّه شهادت مجید،این عطیه است که درد جدایی،داره ذره ذره آبش میکنه. امشب پیش من بمون.
خوابید.الله اکبر اذان صبح را می گفتند ،که عطیه سرجایش نشست.چند دقیقه ای سکوت کرد.تکان نمی خورد،اطرافش را با نگاه می کاوید.
دوست داشت چیزهایی را که در خواب دیده،در بیداری هم ببیند.
مجید از در وارد شد،رو به رویش ایستاد و اشک هایش را پاک کرد و دستانش را زیر اشک هایش گرفت.گفت:دیگه گریه نکن،باشه؟عطیه حتی در خواب می دانست که برادرش شهید شده،فقط نگاهش می کرد.بُهت زده شده بود.ولی صدای مجید را می شنید:(بهت میگم دیگه گریه نکن.باشه؟)عطیه در جوابش آهسته گفت:باشه، و مجید رفت و بعد صدای اذان صبح بود که رویای مجید را،از چشمان عطیه برد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...