eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
24.7هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 در حالے ڪہ سعے میڪنم نگاہ خیرہ ام را از صورتش بگیرم لبانم را چندبار باز و بستہ میڪنم تا جوابش را بدهم اما نمیتوانم! جدے میگوید:عرض ڪردم منزلِ نیازے؟! چشمانم گرد میشود! انگار نہ انگار اینجا آمدہ و مرا مے شناسد...! میخواهم‌‌ بہ رویش بیاورم ڪہ یادم مے افتد هادے هم اینجاست. نباید دستش آتو بدهم! دلم آشوب میشود،جلوے هادے چیز نامربوطے نگوید؟! بہ خودم مسلط میشوم:بلہ بفرمایید. نگاہ ڪوتاهے بہ هادے مے اندازد و از جیب ڪاپشن مشڪے رنگش پاڪت نامہ اے در مے آورد. بہ پاڪت نامہ زل میزند:با آقاے مصطفے نیازے ڪار دارم! با پدرم چہ ڪارے میتواند داشتہ باشد؟! با قدم هاے بلند بہ سمت در میروم،فاصلہ مان ڪمتر از نیم متر میشود. طعنہ میزنم:نمیخورہ پست‌ چے یا پیڪ باشید! از آن لبخندهاے عجیبش مے زند؛سبزےِ چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:نہ نیستم! _آیہ! سرم را برمیگردانم،مادرم در حالے ڪہ چادرش را مرتب میڪند ڪنجڪاو نگاهے بہ من و پسرِ مرموز مے اندازد. هادے سریع میگوید:سلام! حالتون خوبہ؟ مادرم مشغول سلام و احوال پرسے با هادے میشود. رفتارش برعڪسِ من با مادرم خوب است! مادرم رو بہ من آرام لب میزند:ڪیہ مامان؟! ڪمے از در فاصلہ میگیرم و میگویم:با بابا ڪار دارن! صدایش مے پیچید:سلام! عذر میخوام آقاے نیازے نیستن؟! مادرم بہ ما نزدیڪ میشود. همانطور ڪہ مدارڪِ در دستش را فشار میدهد میگوید:سلام نہ! شما؟! سپس نگاهے بہ من مے اندازد. خدا ڪند یادش باشد دزدے ڪہ آمدہ بود را توصیف ڪردم! چند لحظہ عجیب بہ مادرم خیرہ میشود سپس پاسخ میدهد:براشون یہ نامہ دارم! میخواهم بگویم همانیست که بہ خانہ مان و آمد و مزاحمم شد اما اگر باور نکند چہ؟! پاڪت نامہ را بہ سمت مادرم میگیرد،سریع دستم را براے گرفتنش دراز میڪنم ڪہ پاڪت نامہ را عقب میڪشد! _فقط باید بہ خودشون بدم! مادرم میگوید:الان خونہ نیس! بدید من بهش میدم. نگاهش را بہ پشت سرم مے دوزد:خیلے مهمہ! مادرم سعے دارد قانعش ڪند:بدید من،بدون اینڪہ باز بشہ میدم بہ خود مصطفے! بدون حرف پاڪت نامہ را بہ دست مادرم میدهد. مادرم ڪنجڪاو میپرسد:من شما رو نمیشناسم یا قبلا جایے ندیدم. لبخند میزند:شما نہ! "شما نہ" را منظور دار میگوید. نگاہ آخرش را بہ من مے اندازد و زیر لب خداحافظے میڪند. حس عجیبے بہ او دارم! مادرم بہ سمت هادے میرود،میخواهم در را ببندم ڪہ نگاہ خیرہ اش نمے گذارد. چند قدم از جلوے درمان فاصلہ میگیرد و با تُنِ صداے خیلے آرام میگوید:نامہ رو باز نڪن! درمورد تو نیس! صداے مادرم بلند میشود:آیہ چرا نمیاے؟! بہ چشمانم خیرہ میشود:من بہ تو آسیبے نمے رسونم. بہ عمقِ چشمانش نگاہ میڪنم،خبرے از دروغ نیست! سبزے چشمانش برق مے زنند ولے نہ برقِ شیطنت و دروغ! برقِ غم! با عجلہ سوارِ دویست و شش آبے رنگش میشود و میرود. مبهوت در را مے بندم و نفس عمیقے میڪشم. دیگر از او نمے ترسم یا بدم نمے آید! مادرم نگاهے بہ پاڪت نامہ مے اندازد و رو بہ هادے میگوید:آقاے عسگرے ڪوشن؟! هادے نگاهش را بہ مدارڪ درون دست مادرم مے دوزد،برایم عجیب است تا جایے ڪہ فهمیدم سعے دارد نگاهش را از من و مادرم‌ بگیرد اما از نازے نہ! _بابا رفت موبایلشو بیارہ خانم نیازے ڪہ شنیدن! بہ خودم مے آیم،صورتم سرخ میشود! یعنے متوجہ شدہ گوش ایستادہ بودم؟! لب را میگزم،لبخند‌ میزند! جواب حرف هاے چند دقیقہ پیشم را داد! آب دهانم را قورت میدهم،میخواهم با عجلہ وارد خانہ بشوم ڪہ مادرم میگوید:اینم ببر! پاڪ نامہ را بہ سمتم میگیرد،میخواهم از دستش بگیرم ڪہ با تحڪم میگوید:بازش نڪنیا! اخلاق باباتو میدونے! سرے تڪان میدهم و پاڪت نامہ را میگیرم سپس وارد خانہ میشوم. ڪنجڪاو میشوم نامہ را بخوانم،گفت درمورد من نیست اما چہ تضمینے وجود دارد؟! دلم میگوید:"اگہ نیت بدے داشت جلوے هادے و مامان یہ ڪارے میڪرد!" اما باز میگویم باید نامہ را بخوانم! دستانم را پشت ڪمرم مے برم تا نورا نامہ را نبیند،بیخیال پشت میز نشستہ و ڪیڪش را میخورد. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد... ﴾﷽﴿ 💠 💠 بہ سمت پنجرہ برمیگردم،مادرم مشغول صحبت با هادیست. هادے گہ گاهے لبخندهاے عمیق هم میزند! هر بار بیشتر از او بدم مے آید! فرصت را غنیمت مے شمارم و بے و سر و صدا بہ سمت اتاقم مے روم. دستیگرہ ے در را آرام میڪشم و وارد اتاق میشوم. بہ در تڪیہ میدهم،نگاهے بہ پاڪت نامہ ے سفید ڪہ نام پدرم رویش نوشتہ شدہ مے اندازم. چسب یا مُهر و مومے ندارد! نامہ را بیرون میڪشم. "من خیلے بهت نزدیڪم نزدیڪ بہ اندازہ ے مغازہ ت تو پاساژ نزدیڪ بہ اندازہ ے خونہ ت نزدیڪ بہ اندازہ ے دخترت..." شهاب نامش را زیر لب زمزمہ میڪنم:شهاب! پس با پدرم‌ مشڪل دارد! حت
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 سال هشتاد و چهار بود.افضل سمند صفر رو تازه گرفته بود و مجید هم ذوق کرده بود.صبح بلند شد گفت،من ماشین رو از پارکینگ دربیارم.رفت و چند دقیقه بعد،با صورت مثل گچ برگشت. نگران و با صدای لرزون،صدام زد: _مریم کجایی،بیا کارت دارم. _چیه مجید،سر صبحی چی کارم داری؟ صداش را پایین آورد و طوری که به زور می شنیدم،گفت: _مریم!ماشینو له کرده م. _ماشین کی؟خودمون؟ _آره!حالا جواب افضل بابایی رو چی بدم؟ _فدای سرت مجید جون!من گفتم حالا چی شده،خدا رو شکر که خودت سالمی! _افضل بابایی چی؟ _تو بابات رو نشناختی.تا حالا کدوم خرابکاری هات رو،به رخت کشیده؟ پدرش وقتی فهمید،حتی اخم هم نکرد،چه برسه به اوقات تلخی.همیشه هم می گفت:حالا اگه من دعوا درست کنم و جنگ اعصاب راه بندازم،همه چیز درست میشه؟ ضررمون جبران میشه؟نه نمیشه! سال هشتاد و هشت هم یه پرشیا داشتیم که رفت ماشین رو له و لورده کرد.سراسيمه اومد خونه و گفت:مریم،مریم،بدو دو میلیون بهم بده. _مجید چی شده؟چرا اینقدر عجله داری؟پول برا چی میخوای؟ _هیچی،با ماشین داشتم توی اتوبان می رفتم،ماشین لای دو تا کامیون له شد،دو میلیون میخوام تا مثل روز اولش کنم.فقط نمیخوام افضل بابایی بفهمه. _برو بیا تا برات جور کنم. پول را از افضل بابایی گرفتم و بهش دادم،شب ساعت دوازده بود که خنده به لب اومد و گفت:مریم،پاشو بریم‌ پایین کارت دارم. _چی شده مجید؟همین جا بگو،من حال ندارم بیام پائین. صداش رو آورد پایین و گفت:بیا بریم ببینیم ماشین،مثل روز اولش شده یا نه. با هم رفتیم پائین. گفت:ببین مریم،مثل روز اولش شده،افضل می فهمه به نظرت ؟ _نه،متوجه نمیشه. فردای اون روز صبح زود،افضل رفت یه گوسفند برای قربونی خرید.مجید تا گوسفند رو دید،گفت مریم گوسفند برا چیه؟ _من دو میلیون تومن پول،از کجا آوردم؟از بابات گرفتم دیگه. _افضل دعوا کرد؟ _نه مجید جان،از دیشب مدام خدا رو شکر کرده که تو سالمی و یه قطره خون از دماغت نیومده. مجید تا یکی دو ماه آخر عمرش،دست از ادا و شوخی بر نمی‌داشت. 🌷🕊 💥ادامه دارد...