:
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
💠امر به معروف
تقوای ایشون برای حقیر درس های زیادی داشت به کرات شاهد بودم با نهی از منکر خاص خودشون جلوی غیبت رو میگرفتند
اگر صحبت از فرد غایبی میشد،اگر فرد غایب رو می شناختند،به نحوی سعی میکردند اورا تبرئه کنند مثلا اگر بدی او گفته میشد حاج رضا میگفت:«نه،حالا اینطور ها هم نیست»...
اگر میدید بازهم جلسه به غیبت ادامه میدهد،بلند صلوات میفرستاد به طوری که همه ساکت شوند،باز اگر ادامه میدادند ایشون صلوات میفرستاد انقدر صلوات میفرستاد تا گوینده خجالت میکشید و ادامه نمیداد نهی از منکر ایشون هم غیر مستقیم بود که کسی ناراحت نشود،هم موثر واقع میشد.
#شهید_حاج_رضا_فرزانه
راوے : #همسر_شهید
💠 #شهیدی که بعد از #شهادت هم هوای فرزندانش را دارد
🌷چند سالی از #شهادت_محمد می گذشت. پسر بزرگم "مرتضی" به سن مدرسه🎒 رسیده بود. یک روز وقتی از #مدرسه برگشت، در حالی که اشک می ریخت😭 از من تقاضای #پول کرد.
🌷مقداری #پول خُرد به او دادم . آنها را پس زد، اسکناس💵 می خواست. در خانه اسکناس نداشتم🚫 تا ساکتش کنم . آنقدر نوازشش کردم و قربان صدقه اش رفتم تا #آرام شد و خوابید😴.
🌷کنارش دراز کشیدم، کم کم #پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم. در عالم خواب #محمد به من گفت :«فاطمه علت گریه ی مرتضی چیست⁉️»
🌷گفتم :« اسکناس می خواهد، در حال حاضر در خانه🏡 اسکناس ندارم تا به او بدهم.» گفت :« به #انباری برو ، داخل پارچی که به مرتضی جایزه🎁 داده اند، چند اسکناس #پنجاه تومانی است; بردار و به او بده. »
🌷از خواب بیدار شدم، به انباری رفتم. داخل #پارچ را نگاه کردم، چند اسکناس💵 در آن بود. آنها را برداشتم و به #فرزندم دادم.
🌷هر دو خندیدیم😄، او از سرِ شوق و من از سرِ #شکر; شکرِ حضور مردی که در نبود فیزیکش، باز هم هوای من و #فرزندانش را دارد👌 .
راوی: #همسر_شهید
#شهید_محمدیزدی_علی_آبادی_علیاء
📚برگرفته از کتاب:
ره یافتگان کوی یار
در ۱۳۳۹/۰۱/۱۵ در روستای علی آباد علیاء از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات #کربلای_5 به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
🌸✨
✨
.
.
.
.
°دلٺنگـے یعنـے☝️
°جاذبہ برعڪس شود←
°وزنــ ِزمینــ🌍
°روےِ دلٺــ♥
° سنگینـے ڪند !🌙
.
.
.
.
•|| #شهداییمـ 🌿
•|| #همسر_شهید💌
.
.
.
.
.
.
✨
🌸✨
@Abbass_Kardani
🕊کانال شهید عباس کردانی🕊
•|| #همسر_شهید 💍
دلــ♥
ڪہـ مضاعَفــ شُد✌️
ڪار مَنــ→
سَخٺ ٺر شد°🎈
با یڪـے گرییدمــ°🍃
و با دیگرے
دلٺنگ شدمـــ😞
""ما جَعَلَ اللّہُ لِرَجُل
ِِ مِن قَلبَینِ فـے جَوفِہِ""
.
خدا براے هر نفر دو
قلبــ در درونش نهادهـ
{💌احزابـــ_۴}
{✍| #میم_ماهـ
https://eitaa.com/abbass_kardani/12549
🌷#خاطرات_شـهید 🌷
💢سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو
💢من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
💢اما دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم پس دعا کن تا به خواستهام برسم...
💢#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...
🌷#شهید_مسلم_خیزاب🌷
✨راوی : #همسر_شهید✨
🌿اللهم عجل لولیک الفرج 🌿
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
🌺🌺@abbass_kardani🌺🌺🌺🌺
❃↫🌷 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
❣#نماز_جماعت_در_شب_عروسی
🛑 ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺍﺳﺖ
ﺷﻐﻠﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ . ﺧﺐ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ.
🛑 ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩ.
🛑 ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﺶ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ.
#شهید_عبدالله_باقری🌷
#راوی : #همسر_شهید
🕊🕊
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
🌺🌺@abbass_kardani🌺🌺
#نحوه_شهادت_شهید_بلباسی
🔻راوی: محسن بهاری
🔸شهید کابلی با اصابت خمپاره💥 به #شهادت رسید. شهید بلباسی🌷 که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به #بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد.
🔹وقتی پیکر کابلی⚰ را روی ماشین گذاشتند، با# قناسه هر دو را از پشت زدند. عکسهای شهید بلباسی را اگر ببینید صاف دراز کشیده و پشت سرش خون❣ جاری شد. اینها واقعا #مردانه ایستادند. من خط به خط عقب میآمدم و #شاهد این قضایا بودم.
🔰محبوبه بلباسی #همسر_شهید محمد بلباسی حدود یک سال بعد از شهادت🌷 همسر خود در سوریه میگوید: "اگر باز هم به #فروردین ماه ۹۵📆 برگردیم باز هم خودم کیف سفرش را میبندم و باز هم خودم از زیر قرآن📖 عبور میدهم تا به این راه برود، زیرا #راهی که رفت فقط برای خدا♥️ بود.
#شهید_محمد_بلباسی
#شهید_مدافع_حرم
شهدارایادکنیم با ذکر صلوات محمدی
🌺🌺🌺 @abbass_kardani 🌺🌺
#همسر_شهید:
🌷شب عید نوروز بود و هنوز کلی #کار در خانه مانده بود.
عصر بود که پویا از خانه بیرون رفت.
🌷نمی دانستم کجا می رود اما خواستم #زود برگردد.
ساعت 12 شب به خانه برگشت.
🌷بعد از شهادتش بود که فهمیدم آن شب بسته ها و اقلامی را بر در خانه ی #مستمندان و فقرای شهر برده، تا آنان هم با دلی #شاد سال جدید را آغاز کنند.
#شهید_پویا_ایزدی🌷
#شهید_تاسوعا
🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋
🦋🌹🦋 @abbass_kardani 🦋🌹🦋
🔺همسرم جانباز شیمیایی بود اما کسی نمیدانست
🔸روایت #مهوش_سلیمانیان همسر دکتر مظفر ربیعی شهید کرونایی مدافع سلامت از آخرین روزهای زندگی ایشان:
🔹پای کرونا که به بابل باز شد دکتر عزم رفتن کرد.گفتم نرو! شما جانباز شیمیایی هستی. ریه ات طاقت کرونا ندارد. گفت یک سری از همکارها بیمارستان را رها کردند.من هم نرم؟ گفتم شما که چند سال قبل از دانشگاه علوم پزشکی بابل بازنشسته شدی. تعهدی نداری. این همه پزشک جوان داریم. میدان خالی نمی ماند. گفت اگر ماند چی؟ اگر دکتر نبود که به داد مریض برسد چی؟ رفت و با شهادتش داغ بر دلمان گذاشت.
🔹دکتر پر از عشق، ایثار و بخشش بود. بالاخره شهادت قسمتش می شد اما ای کاش اینطور غریبانه نمی رفت.
🔹سید اولاد پیغمبر از همان اول ازدواج پای ماندن نداشت و همه فکر و ذکرش خدمت به مردم بود؛ از جوانی تا همین سه هفته قبل.
🔹همه نگران دکتر بودند. هر روز دوستان و آشنایان و اقوام تماس می گرفتند و تعجب می کردند از حضور او در بیمارستان کرونایی ها. می گفتند دکتر که بازنشسته شده از دانشگاه! داوطلب ۶۸ ساله جانباز در میان کرونایی ها؟! گفتم من حریف دکتر نشدم. هر روز و هر لحظه برایش دعا میکنم. شما هم دعا کنید که از مهلکه کرونا سر سلامت بیرون بیاید.
🔹وقتی شرایط بیمارستان روحانی به دلیل افزایش تعداد مبتلایان به کرونا بحرانی شده بود سراسیمه به خانه آمد و پول برداشت. پرسیدم کجا می ری دکتر! نرو. گفت کپسول اکسیژن کم داریم. آنقدر به این در و آن در زد تا بالاخره شبانه ۲۰ کپسول اکسیژن تهیه کرد و به بیمارستان برد. روزهایی که بیمارستان ها با بحران لباس و دستکش و ماسک رو به رو بودند با تشویق و پیشنهاد او یکی از دوستانش کارخانه چرم را تعطیل کرد و برای رضای خدا و با نظارت کارشناسان بهداشت، فقط ماسک و لباس مخصوص تولید می کرد. دکتر علاوه بر کمک به رفع کمبودهای بیمارستانی یک پایش در بیمارستان روحانی بود، یک پایش در بیمارستان یحیی نژاد. اما هفته آخر اسفند بود که کرونا کار خودش را کرد و تست دکتر مثبت شد.
🔸روایت #سیدزهیر_ربیعی فرزند شهید دکتر ربیعی:
🔹بعد از مثبت شدن تست کرونای پدرم پزشک معالج گفت باید استراحت کند. قرار شد ایشان را در بیمارستان بستری کنیم، اما دکتر همیشه غیرقابل پیش بینی بود. گفتم بیمارستان یحیی نژآد تخت ایزوله خالی دارد. گفت من خودم پزشکم. حال بد و خوبم را می فهمم. این بیمارستان دولتی است. من چرا یک تخت را اشغال کنم؟ داروها را که تهیه کردیم.لازمه درمان در این مرحله استراحت است و من در خانه استراحت می کنم، یک مریض بدحال روی تخت بیمارستان بخوابد. اگر حالم بد شد آن وقت به شما می گویم که مرا به بیمارستان ببرید.
🔹چند روز خانه بود و تحت مراقبت، اوایل حالش خوب بود اما ریه هایش همراهی نکرد و او را در بیمارستان بستری کردیم. وقتی هم به بیمارستان رفتیم با آن حال و روزش مرتب تاکید می کرد و می گفت مبادا در رسیدگی بین من و بیماران عادی تفاوتی قائل شوند. من هم مثل مردم عادی هستم. اما جسم رنجورش تاب تحمل کرونا را نداشت و به لقاء الله پیوست.
#همسر_شهید:
🔹من سال هاست سال نو را کنار سید مظفر تحویل نکرده بودم. امسال کنار بیماران کرونایی بود. سال های قبل هم هر طور بود خودش را به مرکز نگهداری از معلولان می رساند و سال تحویل را کنار معلولان می گذراند. گاهی که دلگیر می شدم می گفت عزیزجان! سهم معلولان از تنهایی را باید کم کنیم. همه هم و غم سید اولاد پیغمبر بعد از بیماران نیازمندی که به مطب می آمدند و رایگان عمل می شدند یا آنها که حق عمل را ازشان نمی گرفت، معلولان بود.
🔸چرا معلولان؟
🔹ما یک دختر معلول داشتیم. وقتی سیدمظفر جبهه بود در اثر اشتباه در تزریق واکسن فلج شد. سید غصه اش را زیاد می خورد. اما هیچ وقت گریه نمی کرد. می گفت من پزشکم و به اندازه خودم دارایی دارم که به بچه معلولم برسم. اما چه به روز معلولانی می آید که در خانواده های نیازمند زندگی میکنند. دخترم ۶ سال قبل فوت کرد اما دغدغه معلولان یک لحظه هم او را رها نمی کرد. زمان خدمت وقتی رئیس دانشگاه علوم پزشکی بابل بود آنقدر به این در و آن در زد و از درآمد و دارایی خودش هزینه کرد تا یک مرکز مجهز دندانپزشکی خاص معلولان افتتاح کرد. شکل فک و صورت معلولان در اثر گذر زمان از حالت عادی خارج می شود و این موضوع درمان مشکلات دهان و دندان را برای آنها سخت می کند. همسرم این مرکز را راه اندازی کرد تا فعالیت های دندانپزشکی برای معلولان با بیهوشی انجام شود و خودش هم بدون دستمزد مرتب به آنجا می رفت. با تلاش و پیگیری های او تمام خدمات دندانپزشکی برای معلولان در آن مرکز رایگان انجام می شد.حالا همه معلولانی که دکتر برایشان پدری می کرد داغدار شدند.
چهارشنبه، ۶ فروردین ۹۹.
🦋🦋یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 🦋🦋
🦋🌹🦋 @abbass_kardani 🦋🌹🦋
#خاطرات_شهید
سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو
من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم پس دعا کن تا به خواستهام برسم...
#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
راوی : #همسر_شهید
اللهم عجل لولیالفرج
🦋🌷🦋 @abbass_kardani 🦋🌷🦋
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹
#همسرانه
#همسر_شهید
#علی_تجلایی
پرسیدم:« #علی تو #خوشبختی؟»
گفت: راستش رو بگم؟
گفتم: خب پس جواب مشخص شد.
گفت : ناراحت نمیشی؟
گفتم : معلوم شد دیگه."
گفت: در مقایسه با مردهای دیگه خیلی #خوشبختم
اما اگه منظورت اون #خوشبختی ایدهآله ، خب اون #خوشبختی فقط با #شهادت به دست میآد .
دعا کن به اون #خوشبختی برسم .
میدانم #علی من حالا واقعا #خوشبخت است .
راوی
#همسر_شهید
ســــــــــــــــلام عاقبت تون ختم به شهادت
💠💠@abbass_kardani💠💠
شهدا
عفاف
حجاب
شهید_مدافع_حرم
سعید_مسافر
من میروم ولے رسالت زینبی به دوش شما
همسر شهید با اشاره به زمان اعزام شهید، مسافر گفت :
من به ایشان گفتم :
دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم .
ولی او تاکید داشت که می توانید
و من وقتی پرسیدم چرا می خواهید بروید؟
با اشاره به فرازی از زیارت_عاشورا بـِاَبي اَنْتَ وَ اُمـــّي
به من گفتند :
که این فراز را برای من معنی می کنید؟
من هم گفتم : معنایش که مشخص است ، یعنی پدر و مادرم به فدایتان
و ایشان گفت :
به خاطر همین !
و چادرم را در دست گرفت و گفت :
به خاطر این چادرت می روم تا این چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند...
راوے :
#همسر_شهید
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
خاطرات_شهدا
ماه_محرم
شهید_والامقام
محمد_کشاورز_بودانی
محمد از بنیان گذاران بسیج مسجد حضرت امیرالمومنین جی بود ، از نیروهای خبره وفعال بسیج ،اولین کسی بود که بیرق مراسم عزاداری ایام ماه محرم را اوایل انقلاب درمنطقه ای که زندگی می کردیم ، افراشت. دسته جات سینه زنی وزنجیر زنی راه انداخت، و غذا نذری می داد .
قبل از اعزام به جبهه به عنوان جهاد گر مقداری ازمایحتاج رزمندگان راجمع آوری کرد و به جبهه رفت و عاقبت در سیزدهم خرداد ماه 1361 در عملیات بیت المقدس به دلیل اصابت ترکش به سر ، به فیض شهادت نائل آمد ...
راوی :
#همسر_شهید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
ســــــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇👇
شـــــــهیدمحمد کشاورز بودانی هستند
خاطرات_شهدا
شهید_والامقام
محمد_کشاورز_بودانی
محمد از بنیان گذاران بسیج مسجد حضرت امیرالمومنین جی بود ، از نیروهای خبره وفعال بسیج ،اولین کسی بود که بیرق مراسم عزاداری ایام ماه محرم را اوایل انقلاب درمنطقه ای که زندگی می کردیم ، افراشت. دسته جات سینه زنی وزنجیر زنی راه انداخت، و غذا نذری می داد .
قبل از اعزام به جبهه به عنوان جهاد گر مقداری ازمایحتاج رزمندگان راجمع آوری کرد و به جبهه رفت و عاقبت در سیزدهم خرداد ماه 1361 در عملیات بیت المقدس به دلیل اصابت ترکش به سر ، به فیض شهادت نائل آمد ...
راوی :
#همسر_شهید
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
14دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عــــــــجل لولیک الفرج
الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
همسرانه
دانشمند_هسته_ای
شهيد_والامقام
مجید_شهریاری
دکتر ماشین و راننده داشت. من هم با ماشین خودم میرفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا میکردند. پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. 500 متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. راننده سرعت را کم کرد تا از منتهیالیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامههایش که میگشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه میکرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه میکردم. از پنجره سمت دکتر موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفنهای سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمیتوانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، میافتادم. راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش میزد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خدم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده میشد. به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، میدانستم که تمام شده است. خیلی دلم میخواستم میتوانستم بالا بروم. میدانستم که آخرین لحظهای است که او را میبینم. اگر این برانکاردیها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش میبردند. ولی دو تا پسر بچه بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر میکردم که این آخرین لحظهای است که این فرد میتواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را میدادم که میخواهی ببرمت تا بغلش کنی. ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده ؟ خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. میدانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم.
راوی :
#همسر_شهيد
روحش شادیادش گرامی باذکر صلوات
همسرانه
همسرداری_شهدا
سردار_شهید
حاج_عباس_کریمی
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود.
همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می شد و به قامت می ایستاد .
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد .
ترسیدم، گفتم : عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
خندید و گفت : نه شما بد عادت شده اید؟
من همیشه جلوی تو بلند می شوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم .
می دانستم اگر سالم بود ، بلند می شد و می ایستاد.
اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد.
بعد از اصرار زیاد من ، گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.
عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت.
این اتفاق به من نشان داد که حاج_عباس_کریمی از بندگان #خاص خداوند است .
راوی :
#همسر_شهید
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
ارسالی از اعضای محترم
برا سلامتی و حاجت روایی و
عاقبت بخیری این عزیز صلوات🤲
ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان
منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم
لطفا به این آدرس ارسال کنید
👇👇👇👇👇👇👇
@mahdi_fatem313
همسرانه
همسر_شهید
سردار_رشید_اسلام
شهید_والامقام
حمید_باکری
دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پر میشد. حمید میگفت : « تو چرا اینقدر به من بیتوجهى! چرا هیچی از من نمینویسى ؟» چه داشتم که بنویسم ؟...
آن روزها هر بار که میخواست برود ، بدجوری بیطاقتی نشان میدادم و گریه میکردم . تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که میروم ، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! اینطوری هم خودت آرام میگیرى، هم من با دل قرص میروم .
راوی :
#همسر_شهید
🕊سالروز_شهادت🕊
ســــــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇👇
شــــــــــــهید محسن حججی هستند
خاطرات_شهدا
شهید_والامقام
محسن_حججی
شب اعزام، زود رفت خوابید . می ترسید صبح خواب بماند . به مامانم سپرده بود زنگ بزند ، ساعت کوک کرد ، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم .
طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر . کوک ساعت را برداشتم . موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم ، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم . می خواستم جا بماند . حدود ساعت سه خوابم برد . به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد .
موقع نماز_صبح ، از خواب پرید . نقشههایم ، نقشه بر آب شد . او خوشحال بود و من ناراحت . لباس هایش را اتو زدم . پوشید و رفتیم خانهی مامانم .
مامانم ناراحت بود ، پدرم توی خودش بود . همه دمغ بودیم ؛ ولی
محسن بر عکس همه ، شاد و شنگول . توی این حال شلم شوربای ما
جوک می گفت . میخواستم لهش کنم . زود ازش
خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم .
من ماندم و عکسهای محسن . مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم . فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم . تا صفحه خاموش می شد دوباره روشن می کردم . روزهای سختی بود...
راوی :
#همسر_شهید
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
14دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عــــــــجل لولیک الفرج
الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم
ازدواج_شهدایی
شهید_والامقام
حمید_ایرانمنش
من و #حمید به کمترین چیزها راضی بودیم .
به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت!
برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!
گفت: کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟
اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟!
مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست.
تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.
با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع وجمعی از مسئولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد!
#حمید می گفت: شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست .
شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.
راوی :
#همسر_شهید
صلوات یادت نره رفیق شهدایی
💐🌴🌼❤️🌼🌴💐
#ازدواج_شهدایی
#سردار_شهید
#علی_تجلایی
قبل از شروع مراسم عقد ، #علی_آقا نگاهی به من کرد و گفت :
شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد ، اجابتش حتمی است .
گفتم ، چه آرزویی داری؟
درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود ، گفت : اگرعلاقهای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم #شهادت بخواهید .
از این جمله تنم لرزید.
چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود.
سعی کردم طفره بروم ؛ اما #علی_آقا قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم ، ناچار قبول کردم .
هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای #علی طلب #شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به #علی دوختم ؛
آثار خوشحالی در چهرهاش آشکار بود.
مراسم ازدواج ما در حضور #شهید_آیت_الله_مدنی و تعدادی از برادران #پاسدار برگزار شد.
نمیدانم این چه رازی است که همه #پاسداران این مراسم و #علی_آقا و #آیت_الله_مدنی همه به فیض #شهادت نائل شدند ...
راوی:
#همسر_شهید
یادشهداکمترازشهادت نیست
ســــــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇👇
شــــــــــــهید محسن حججی هستند
خاطرات_شهدا
شهید_والامقام
محسن_حججی
شب اعزام، زود رفت خوابید . می ترسید صبح خواب بماند . به مامانم سپرده بود زنگ بزند ، ساعت کوک کرد ، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم .
طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر . کوک ساعت را برداشتم . موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم ، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم . می خواستم جا بماند . حدود ساعت سه خوابم برد . به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد .
موقع نماز_صبح ، از خواب پرید . نقشههایم ، نقشه بر آب شد . او خوشحال بود و من ناراحت . لباس هایش را اتو زدم . پوشید و رفتیم خانهی مامانم .
مامانم ناراحت بود ، پدرم توی خودش بود . همه دمغ بودیم ؛ ولی
محسن بر عکس همه ، شاد و شنگول . توی این حال شلم شوربای ما
جوک می گفت . میخواستم لهش کنم . زود ازش
خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم .
من ماندم و عکسهای محسن . مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم . فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم . تا صفحه خاموش می شد دوباره روشن می کردم . روزهای سختی بود...
راوی :
#همسر_شهید
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
14دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عــــــــجل لولیک الفرج
الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#حجت_الاسلام_والمسلمین
#سید_علی_اندرزگو
روای
#همسر_شهید
آخرالزمان
آینده_انقلاب
ظهور