eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓ @abbass_kardani ┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛ شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
ارسالی از اعضای محترم اجرتون با سیدالشهدا و شهدای کربلا حاجت روا باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه کانال و تبلیغ کنید😍 ممنونم از حمایت تک تک شما عزیزان الهی شفاعت و دعای شهدا بدرقه زندگیتون باشه 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسپند دود کنم برا سلامتی اعضای دوست داشتنی و باوفای کانال 😍😍 خدا حفظتون کنه از همه ی بلاها عاقبت تون ختم بخیرو شهادت بشه ممنون از لطف و حمایت تک تک شما عزیزان شهدایی ومهدوی با وفا 😍 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا امروز گفتی خدایا شکرت 😍🤲 دوست عزیز یادتون نره شکرگذاری از خداوند😍 امضای خداوند پای تک تک آرزوها و اعمالتون باشه ☘خدایا شکرت بابت زندگی خوبم ☘خدایا شکرت بابت آرامش زندگیم ☘خدایا شکرت بابت سلامتی جسمم ☘خدایا شکرت بابت بیداری وجدانم ☘خدایا شکرت بابت کار و درآمدم ☘خدایا شکرت بابت محبوبیتم ☘خدایا شکرت بابت روزی زیادم ☘خدایا شکرت بابت خیر و برکتم ☘خدایا شکرت بابت خانواده خوبم ☘خدایا شکرت بابت نعمت های زندگیم ☘خدایا شکرت بابت همه چیز همیشهــ قدر داشتـه هاتـون رو بدونیـد شـاید کوچیک تریـن چیزی که شمـا دارین حسـرت کسی باشــه🥺💗 خدایا شکرت بابت تک تک نعمت هایت 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
ســــــــلام به تک تک اعضای دوست داشتنی و باوفای کانال مون 👋 بینهایت سپاسگزارم از حمایت شما عزیزان اجرتون با سیدالشهدا و شهدای عزیز
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓ @abbass_kardani ┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛ شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت سه دقیقه در قیامت 👇👇👇👇
@Menbaraali-سه دقیقه در قیامت 76.mp3
26.84M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه هفتاد و ششم * ملکوت ناسازگاری با همسر * سخنی با همسران طلاب * نکته مهم در تربیت، مقایسه نکنیم! * اصل مردم‌داری، همسرداری است * ملکوت احترام به برادر * چه کسی برادر من است؟ * نکته‌ی برادرانه از قرآن * مصادیق احترام به برادر ایمانی * چه ملکوتی وحشتناکی در انتظار مسئولین است؟ * ملکوت برقراری صلح بین دو نفر و برهم زدن رابطه بین دو نفر * ملکوت اقدام به کمک به برادر ایمانی و اقدام برای رسوا ساختن برادر * دوست داشتن خدا را نمیفهمیم! * ملکوت تلاش برای ازدواج دو نفر و فاصله انداختن بین زوجین * امان‌نامه از جانب خدا * ملکوت صله رحم و قطع صله رحم * خدا چه کسی را به بدترین نوع، عذاب می‌کند؟ 📅99/08/02 ⏰ مدت زمان: ۱:۱۴:۳۲ مشهد ملکوت_اعمال خانواده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه ای با رمان شهدایی 👇👇👇👇
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسم رب الشھـدا 😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند. می خواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد. 💖 محسن، از همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت می کرد. ماه رمضان، از مدرسه که بر می گشت، بدو می رفت سر درس و مشق. همه را زود می نوشت و کاری باقی نمی گذاشت. 👕 عصر که می شد آب و شانه می کرد لباس می پوشید و منتظر می نشست. آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش. می بردش شهرستان برای تلاوت. یک شب محسن از خستگی در راه برگشت خوابش برد. آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آورد درِ خانه. مامان دید محسن، مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده. 😘❤️ دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور این همه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟! 🌺 ده ـ یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند. مرد جا افتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت. گفته بود جلسه قرآنی دارند و می خواهد محسن آن را اداره کند. 🍁 همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت: _ برام کلاس گذاشتن. گفتن برم قرآن درس بدم. کلاسش چهار راه خواجه ربیع بود. جایی دور از کوچه جوادیه. 😢 مامان گفت: _ می خوای این مسیر رو هی بری و بیای؟! دلواپس می شم! محسن گفت: _ من دیگه مــرد شدم! 😌😉 ✍ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسم رب الشھـدا 👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد. یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد. مامان گوشی را برداشت. مردِ پشت تلفن خودش را معرفی کرد: _ آقای طوسی از منطقه پنج مشهد. 🏢 گفت: حاج خانم حاجی حسنی! چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟! ما پرونده اش رو بررسی کردیم. با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می کردید. 🎯 مدرسه ای هست به نام شهید اندرزگو. شما باید بیاین اونجا ثبت نام کنید. 📞☎️ مامان منّ و منّی کرد و گفت : _ راستش آقای طوسی یک ماه از اول مهر گذشته. اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه. 💎 اما او این حرف ها توی کتش نمی رفت. گفت: _حالا شما بیاین مدرسه رو از نزدیک ببینید! قول می دم خودتون انتخابش کنید. 🌷 بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه. مدرسه خوبی بود. آزمون می گرفتند و بچه های تیز هوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا. وقتی بنا شد محسن برود مدرسه اندرزگو، مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند. 🌸 می گفتند: _محسن بهترین دانش آموز ماست! پرونده اش رو نمی دیم! دست آخر با اصرار بابا و آقای طوسی پرونده اش را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد. ✍ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسم رب الشھـدا 🌸دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود. وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد. 🌷 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت: _ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم! محسن دوباره هوشیار می شد. می گفت: _ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم! 🌺بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد. اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود. 🌹تازه ریش درآورده بود. ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند: _ تو که سنی نداری! بزن اینا رو! گوش نمی کرد. می گفت: _همون که دین گفته! 🌷 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود. اطرافیان می پرسیدند: 🌼حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟! مامان می خندید و می گفت: _ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! 😅😍😉 ✍ ادامه دارد ...