eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣ 💠 آآآی شربته ... 😂 💠🔅💠 🔸از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی لَه لَه می‌زدیم. 🔹دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینیه گذاشته شده بود و یکی از بچه‌ها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ می‌زد 😋 و می‌گفت 👇 آی شربته! آی شربته!... 😄😇 🔸بچه‌ها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد می‌گوید 👇 🌷🌼🌷 آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!! 😂 معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش می‌ریخت. 😝 🔹یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد 😉😄... ⭕️ ✨ 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
⃣ 🌷💠🌸💠🌷 💠بند پوتین 🔸به شوخ طبعی شهره بود …!! یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد : « کی می خواد واکس بزنه !» 🔹همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜 🔸خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود. بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه . 🌷☘🌷☘ 🔹یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت : « من» 🔸ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت : « پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂 🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁 😁 🍃🌹🍃🌹
جبهه6⃣ شهید_حسین_کاظم_بابایی 🌷☘🌷☘ 🌷 قرار هر روزه مان بود بعد از صبحانه یکی باید حدیث یا نکته اخلاقی می گفت. مقر شهید صادقی بودیم گردان امام سجاد قبل از عملیات بود و طبق قرار هر روز نشسته بودیم دور هم نوبت رسید به شیخ حسین ، بچه های گردان به این اسم میشناختنش 🌷 حدیث معروف حضرت علی علیه السلام رو خوند ( اشجع الناس من غلب هواه : شجاع ترین مردم کسی است که بر هوای نفسش غلبه کند.) سر و صدای بچه ها بلند شد که : شیخ حدیث دیگه ای بلد نیستی!؟ هر بار نوبتش می شد همین حدیث رو می خوند😁 گفت : نه من فقط همین یکی رو بلدم اینم غنیمته.😉😊 اگه بهش عمل کنیم گیر و گره کارمون باز میشه. 👌 🌷 یکی از بچه ها گفت :( هرکی بلده نوحه بخونه.) این بار هم شیخ حسین داوطلب شد. 🌷 آروم شروع کرد و دم گرفت ( حسین جانم ، حسین جانم )❤️ اول چند بار این رو تکرار کرد بعد با همون لحن نوحه گفت : (اشجع الناس من غلب هواه ، اشجع الناس من غلب هواه... ) 😂😑 🌷 دست های بچه ها به سینه مانده بود مات و منگ نگاهش می کردند.😳😄 همه باهم زدند زیر خنده 😂 در قرار روزهای بعد جای شیخ حسین و حدیث مولایش خالی بود.😔 توی همان عملیات شهید شد.🌹🕊🌹 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
⃣ 💠لوله آفتابه بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.😊 برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است😁. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.😂 😁 🍃🌹🍃🌹
🌷 ⃣ 💠پوستشو نكنيد! 🌷داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم، کنارم ایستاده بود که یهو خمپاره اومد و بوم.... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربینو برداشتم، رفتم سراغش. بهش گفتم: تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی، صحبتی داری، بگو ... 🌷در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امّت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه، خواهشاً پوستشو نکنید! 🌷بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه! قراره از تلویزیون پخش بشه ها.... یه جمله بهتر بگو برادر. با همون لهجه اصفهانیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده. 🌷اين شهيد بزرگوار، تا لحظه آخر زندگی خود دست از شوخی و مزاح بر نمی داشت و حتی در لحظاتی قبل از شهادت هم شوخ طبع بود. روحش شاد و يادش گرامى باد. 😁 🍃🌹🍃🌹
⃣ 💠شهردار 🔸گاهی می‌شد که آهی در بساط نداشتیم🍽، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر،‌ صبح پنیرظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچه‌ها گل می‌کرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز می‌کرد. 🔹اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن!» 🔸من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو می‌خورید بار بندازم!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
⃣1⃣ 💠گربه 🔸یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟» 🔹گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.» 🔸گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟» 🔹گفت: «آخه همینجور که راه می‌رفت جار می‌زد: المیو المیو» 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
⃣1⃣ 💠حاج صادق 🔹بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند. 🔸حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید». 🔹همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده! 😁 🍃🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
⃣1⃣ 💠خُر و پف شهید 🔸صحبت از شه❤️ادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند 💥و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. 🔹هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» 🔸نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هستم.»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
⃣1⃣ 💠 سر به سر عراقیا 🔸هوس ڪردم با بی سیم عراقی ها را اذیت ڪنم. گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرڪانس یڪ عراقی ڪه از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تڪرار صدایی جواب داد: "الموت الصدام" 🔹تعجب ڪردم و خنده بچه ها بالا رفت.😄 از رو نرفتم و گفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم." به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی" طرف مقابل ڪه فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"😝😝😝 🔸همین ڪه دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر ڪار گذاشته بودیم." ولی او عڪس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می ڪنیم. نوڪران صدام، خود فروخته ها..." 😵😎😵 🔹دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، 😅😂😂😂😂 بی سیم را خاموش ڪرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نڪردیم. 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
⃣1⃣ 🌷☘🌷☘ 🔹در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند. 🔸چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا اینکه یک روز با آنها صحبت کژدم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند... آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه... از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. 🔹من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. 🌷☘🌷☘ 🔸ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😂😂 خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم. 🔹اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂😂😂 🌷☘🌷☘ خاطره ای از زبان 🌹 😁 🍃🌹🍃🌹
⃣1⃣ 💠پای قطع شده اوایل کہ بہ گردان تخریب رفتہ بودم، یکے از دوستان جدیدم یڪ پاے خود را در عملیات از دست داده بود. 😞 بعد از این کہ صمیمے تر شدیم، از او خواستم برایم جزییات مجروح شدنش را توضیح دهد. 😀 او هم با کلے طفره رفتن، آخر این طور گفت 👇 « راستش من قبل از این کہ از ناحیہ ے پا زخمے بشوم، شهید شدم❗️❗️ بہ اتفاق چند نفر از دوستان رفتہ بودیم آن دنیا». 😍 بعد کہ تکلیفمان روشن شد، خواستیم برویم بهشت ❤️، همہ کہ داخل شدند تا من خواستم بروم داخل، در را بستند و پایم ماند لاے در و از بالای ران قیچی شد❗️😳😄 ناچار برگشتم بہ دنیا تا پرونده ام را تکمیل ڪنم. 😊 😁 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
⃣1⃣ 💠 نـماز شـب💫💞 - محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟ -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..😑😩 -پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!😐😂 یا مثلا میگفت:«پاشو جون من ،اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😟😊 ♥️🕊 هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!💗 😁 @abbass_kardani✅ 🌹🍃🌹🍃
⃣1⃣ 💠قاطر و بیسکویت خیس شده😂 🌷☘🌷☘ 🔸سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود نیروها وصیتنامه می نوشتند یا حلالیت می طلبیدند. 🔹یک موقع دیدم از یکی از چادرها سرو صدا بلند شد و بعد يك نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و بند و سنگ و کلوخ دنبالش 🔸فراری، اسماعیل بود از بچه های شر و شلوغ گردان اسماعیل خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات کتک با هزار مکافات اسماعیل را زیر مشت و لگد نجات دادم 🔹اسماعیل در حالی که کمر و دستانش را می مالید شروع کرد به نفرین کردن الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید. 😂 🌷☘🌷☘ 🔸فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟» گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!» اسماعیل گفت: «بابا اینها دیونه اند حاجی,بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟» 🔹خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟😐 🌷☘🌷☘ هیچی نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. 🔹قضیه مال سه چهار ماه پیش است آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.»😅 🔸یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد» 😁😖😖😷 و دوید پشت یکی از نخلها. 🌷☘🌷☘ اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود ثانیاً بچه ها گشنه بودند😵🔹بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها،همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...» 😋😉 🔸بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم😂 🌷☘🌷☘ 🔹راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم: «دیگر چی شده؟» حاجی جون می کشنم نترس اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه برسد به تو ماست فروش! 🔸تا اسماعیل ازمن جدا شد، بیسکویت ملس خورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل بلند شد😂😊 🌷☘🌷☘ 😄 @abbass_kardani
8⃣1⃣ 💠ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳَﺮ ﭘَﺮﺍﻥ 🔹ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . 🔸ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . 🔹ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ . 🔸ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ . 🔹ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ . » 🔸ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ 🌹هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات🌹 😁 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
9⃣1⃣ چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛ داد میزد : آهــــای ... سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ... هــــمـــه رو بردن !!!😂 شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات❤️ 😁 🌹🍃🌹🍃
جبهه0⃣2⃣ 💠 حاجی بزن دنده دو😁 🔹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن 🔸ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت 🔹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند 🔸انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید. 🔹وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو 😅صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد. 😁 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
9⃣1⃣ چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛ داد میزد : آهــــای ... سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ... هــــمـــه رو بردن !!!😂 شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات❤️ 😁 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
جبهه0⃣2⃣ 💠 حاجی بزن دنده دو😁 🔹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن 🔸ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت 🔹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند 🔸انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید. 🔹وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو 😅صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد. 😁 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
⃣2⃣ 🔹يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد... 🔸شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟ 🔹بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!! 🔸فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!!! 😁 🌹🍃🌹🍃
جبهه2⃣2⃣ 😜مـیرم حــلیـم بـخـرم😜 🔹آن قدر كوچك بودم كه حتى كسى به حرفم نمى خندید. هر چى به بابا ، نه نه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند. حتى توی بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. 🔸مثل سریش چسبیدم به پدرم كه الا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر كفرى شد و فریاد زد : «به بچه كه رو بدهى سوارت می شود». آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى. 🌷☘🌷☘ 🔹دست آخر كه دید من مثل كنه به اوچسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد : «آهاى نورعلى ، ییا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتكش بزن و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش درییاید!» 🔸قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان مى داد براى کتك زدن. یك بار الاغ مانرا چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش گرفت! 🔹نورعلى حاضر به یراق ، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر محكم زد كه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حركت كنم. 🌷☘🌷☘ 🔸به خاطر این كه تو ده ، مدرسه راهنمایی نبود ، بابام من و برادركوچكم را كه كلاس اول راهنمایى بود ، آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت. 🔹چند مدتى درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم. 🔸رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازى كردم و سِر تق بازى در آوردم تا این كه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. 🔹روزى كه قرار بود اعزام شویم ، صبح زود به برادر كوچکم گفتم : «من میروم حلیم بخرم و زودى بر می گردم». قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم كه رفتم. درست سه ماه بعد ، از جبهه برگشتم. 🌷☘🌷☘ 🔸درحالى كه این مدت از ترس حتى یك نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. 🔹در زدم ، برادركوچكم در را باز كرد و وقتى حلیم دید با طعنه گفت : «چه زود حلیم خریدى و برگشتى!» خنده ام گرفت. 🔸داداشم سر برگرداند و فریاد زد : «نورعلى بیا كه احمد آمده !» با شنیدن اسم نورعلى چنان فراركردم كه كفشم دم درخانه جاماند! منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚 😁 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
3⃣2⃣ 🔹 بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم . 🔸یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟ تو که چیزیت نشده بابا !!! 🔹تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟! 🔸تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!! 🔹بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!!😂😂 😁 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
⃣2⃣ یکبار سعید از بچه‌ها خیلی کار کشید. فرمانده دسته بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابی کتکش زدند.😂 من هم که دیدم نمی‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد! سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.😅 همه بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه بچه‌ها خوابند. بیدارشان کرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم!!! گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح! 😜😜 😁 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
⃣2⃣ 💠 وای به حال بنی صدر 🔸 پدر و مادرم میگفتند بچه ای و نمیذاشتند برم جبهه. 🔹یک روز شنیدم بسیج اعزام نیرو داره. 👌 🔸لباس های (صغری) خواهرم رو روی لباس هام پوشیدم و سطل آب رو برداشتم و به بهانه ی آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون ... 😉✌️ 🔹 پدرم که گوسفند ها رو از صحرا میاورد داد زد : صغرا کجا !؟ برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب رو بلند کردم که یعنی می رم آب بیارم. 🔸خلاصه رفتم و از جبهه لباس هارو با یک نامه پست کردم. 😊 🔹 یک بار پدرم آمده بود شهر و از پادگان تلفن کرد جبهه 👈 با خنده می گفت : (بنی صدر)وای به حالت اگه دستم بهت نرسه 😂😄 😁 @abbass_kardani✅ 🌹🍃🌹🍃
⃣2⃣ 🍹 شربت صلواتی 🍹 دو تا از بچه‌ها اسیری را همراه خودشون آورده بودند و های های می‌خندیدند گفتم: این کیه؟ گفتند: عراقیه گفتم: چطوری اسیرش کردید؟ می‌خندیدند!!! گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود تشنگی فشار آورده بهش با لباس بسیجی‌های خودمان اومده بود ایستگاه می‌خواسته شربت بگیره، داده و اینطوری لو رفته و هنوز می‌خندیدند….😂😂 😀 🌹🍃🌹🍃