قطعهای از بهشت
#مقدمھ✨ در روزگارے که جامعهي بيهويت غرب، از نبود اسطورههاي واقعي رنج ميبرد، و #براي مخاطبان خود
۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞
#قسمتاول✨
#گمݩامی🌹
اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمعآوري خاطرات
شهيد هادي بوديم.
شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از
بچههاي مسجد موسي ابن جعفر 7 چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفتهاند.
سراغ آنها را گرفتم. بعد از تماس تلفني، قرار مالقات گذاشتيم. سيد علي
مصطفوي و دوست صميمي او، هادي ذوالفقاري، با يك كيف پر از كاغذ آمدند.
سيد علي را از قبل ميشناختم؛ مسئول #فرهنگي مسجد بود. او بسيار دلسوزانه
فعاليت ميكرد. اما #هادي را براي اولين بار ميديدم.
آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند. بعد هم دربارهي شخصيت شهيد ابراهيم هادے صحبت كرديم.
در اين مدت هادي ذوالفقاري ساكت بود. در پايان صحبتهاي سيد علي،
رو به من كرد و گفت: #شرمنده، ببخشيد، ميتونم مطلبي رو بگم؟
گفتم: بفرماييد.
هادي با همان چهرهي با حيا و دوستداشتني گفت: قبل از ما و شما چند
نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند، اما هيچ كدام به چاپ
كتاب نرسيد! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند. بعد سكوت كرد. همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد:
خواستم بگويم همينطور كه اين #شهيد عاشق گمنامي بوده، شما هم سعي كنيد كه ...
فهميدم چه چيزي ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او #خيلي خوشم آمد.
اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد.
بعد از آن بارها از هادي ذوالفقاري
براي برگزاري يادوارهي شهدا و به خصوص يادوارهي شهيد ابراهيم هادي كمك گرفتيم.
او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جواني فعال، كاري، پرتلاش اما بدون ادعا.
هادي بسيار شوخطبع و خندهرو و در عين حال زرنگ و قوي بود. #ايدههاي
خوبي در كارهاي فرهنگي داشت.
با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي
انجام ميداد. #دوست نداشت اسم او مطرح شود.
مدتي با چاپخانههاي اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد. #پوسترها
و برچسبهاي شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيهي او
نوشته بودند: جبههي فرهنگي، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام.
رفاقت ما با هادي ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علي مصطفوي
را به من داد.
سال بعد همهي دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا ڪتاب خاطرات سيد
علي مصطفوي چاپ شود. او همهي كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضي
نيستم اسمي از من به ميان آيد.
كتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سيد علي، هادي بسيار غمگين بود.
نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادي بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن،
راهیحوزهعلمیھشد.🌹✨
#ادامھداࢪد😊
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#التماسدعاےشهادت
قطعهای از بهشت
۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞~۞ #قسمتاول✨ #گمݩامی🌹 اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمعآوري خاطرات
#قسمتدوم✨
#گمݩامی🌹
تابستان سال 1391 در نجف، گوشهي حرم حضرت علي ؏ او را ديدم.
يك دشداشهي عربي پوشيده بود و همراه چند طلبهي ديگر مشغول مباحثه
بود. جلو رفتم و گفتم: #هادي خودتي؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب
گفتم: #اينجا چيكار ميكني؟
بدون مكث و با همان لبخند هميشگي گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به #شوخي گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند،
كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه #گذشت. تا اينكه يكي ديگر از دوستان پيامڪي براي
من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: »هادي ذوالفقاري، از شهر
سامرا به كاروان شهيدان پيوست.«
براي شهادت #هادي گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشڪ را
فقط بايد در عزاي حضرت زهرا س ريخت. اما خيلي دربارهي او فكر كردم.
هادي چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد
را براي #خودش هموار كرد؟
اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و براي
پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادے رفتيم.
اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبي گفت که تأييد اين
سخنان بود. #او براي معرفي هادي ذوالفقاري گفت: وقتي انساني کارهايش را
براي خدا و پنهاني انجام دهد، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادي ذوالفقاري مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانھ شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادي
ذوالفقاري زياد شنيدهاي و بعد از اين بيشتر خواهي شنيد.
#ادامھداࢪد 😊
#التماسدعاےشهادت
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم 🌹
قطعهای از بهشت
#قسمت7🌿✨ #پسرڪفلافلفࢪوش رفاقت ما با اين پسࢪ درحد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادوار
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂:
#قسمت8🌿✨
#پسرڪفلافلفࢪوش 🌹
#ࢪاوے :اقاپیماݩ
توي خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازهي فلافلفروشي داشتم.
ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين
نام مقدس جوادين ؏ را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچهمدرسهاي، مرتب به مغازهي من ميآمد و فلافݪميخورد.
ُ اين پسر نامش #هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خندهرو و شاد و
پرانرژے نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سالم و عليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما #كار كنم و
فلافلساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به #مغازه ميآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار
شد.
چون داخل مغازهي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او
را امتحان كردم، #دست و دلش خيلي پاك بود.
#خيالم راحت بود و حتي دخل و پولهاے مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي #متفاوت بود؛
انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خندهرو بود.
كسي از همراهي با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود.
من در خانوادهاي مذهبي بزرگ شدهام. در مواقع بيکاري از قرآن و
نهجبلاغھ با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم
زمينهي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر همکلام ميشديم.
#ادامھداࢪد ✨
#التماسدعاےشهادت
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے 🌿
قطعهای از بهشت
#قسمت11✨ #گمگشتھ🌹 #ࢪاوے :حجت الاسلام سمیعی هادي راههاي بسيارےرفت تا به #مقصد خودش برسد و گمشدهاش
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂:
#قسمت12✨
#شوخطبعی🌹
#ࢪاوے :جمعیازدوستاݩشهید
هميشه ࢪوے لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من #خبر داشتم
كه او با ڪوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم.
اما #هادے مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد: #مؤمن شاديهايش
در چهرهاش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد.
همهي رفقاي ما او را به همين #خصلت ميشناختند. اولين چيزي كه از
هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهرهاي بود كه با لبخند آراستھ شده.
از طرفي بسيار هم بذلهگو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد.
در اين شوخيها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند.
يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادےبا كارها و شيطنتهاي
مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد.
٭٭٭
بار اولي ڪھ هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد
مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچهها گذاشته و خوابيدھ.
رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.
ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم
گرفته شد. بندهي خدا لالبود و با اَدهاَده كردن با من حرف زد.
خيلي دلم برايش سوخت. معذرتخواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.
بقيهي بچههاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!
چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او
همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت.
ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آمادهي حركت، يك نفر از انتهاي
ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همهي علماي اس...
بعد از لحظهاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات.😁😂👌
#ادامھداࢪد
#التماسدعاےشهادت
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے
قطعهای از بهشت
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: #قسمت12✨ #شوخطبعی🌹 #ࢪاوے :جمعیازدوستاݩشهید هميشه ࢪوے لبش لبخند بود. نه از اين
#قسمت13✨
#شوخطبعی 🌹
#ࢪاوے :جمعیازدوستانشهید
همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار
صلوات فرستاد همان جوان لالدر مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟
دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم.
اين #هادي ذوالفقاري از بچههاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه،
خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخطبع و دوستداشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود.
يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادي و
چند نفر ديگر از بچههاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نميداشت.
ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود
دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.
هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي
اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند.
هادي با چهرهاي مظلومانه شروع كرد با زبان اللي صحبت كردن. اين
بندهي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت.
شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي
داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد!
٭٭٭
#ادامھداࢪد 😊
#التماسدعاےشهادت
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے
قطعهای از بهشت
#قسمت14✨ #شوخطبعی🌹 #ࢪاوے :جمعیازدوستاݩشهید در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. د
#قسمت15✨
#ایامفتݩھ
ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجيها برنامهي ايست و بازرسي را فعال كنند.
بچههاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتی برنامهي ايست و بازرسي
را آغاز كردند. #هادي با يكي ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به
ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند.
اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين
بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير
ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم.
ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من همكنار بقيهي نيروها
اطراف ميدان محالتي بودم.
هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي
سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد!
بعد هم يكدفعه دندهعقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي فرار كند.
به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او
قرار گرفتند.
دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند.
هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از
نردههاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد!
اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد.
اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خالف ظاهرش بنبست
ميباشد
. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد.من و چند نفر از بچههاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنهها بوديم. به
سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم.
وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم
را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است!
نكتهي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. #از طرفي هادي مسلح نبود.
اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب بود.
بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك
بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت.
او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالاے سرش و اول چشمانش را بستم
كه نبينه من هيچي ندارم و ...
بچههاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند.
يك بستهي بزرگ زير پاي راننده بود. همان موقع مأموران كالنتري 114 نيز
از راه رسيدند.
آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همهاش ترياك است.
ماشين و متهم و مواد مخدر به كالنتري منتقل شد. ظهر فردا وقتي ميخواستيم وارد مسجد شويم، يك پالكارد تشكر از سوي مسئول كلانترے
جلوي درب مسجد نصب شده بود.
در آن پالكارد از همهي بسيجيان مسجد به خاطر اين عمليات و دستگيري
يكي از قاچاقچيان مواد مخدر تقدير شده بود.
#ادامھداࢪد
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے 🌹✨
قطعهای از بهشت
#قسمت15✨ #ایامفتݩھ ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه ب
#قسمت16✨
#امربھمعروف
هادي #پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد.
او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود.
مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم.
ميگفت: روايت از حضرت علي ؏ داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي #وارد عمل ميشد.
يك سيديفروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچههاي نوجوان كه به
مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند.
اين فروشنده سيديهاي بازي و فيلم كپيشده را به قيمت ارزان به بچهها ميفروخت.
مشتريهاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلمهاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند!
چند نفر از بچهها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشندهي اين
مغازه رفت. خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچهها ميگويند شما
سيديهاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟
فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد.
بار ديگر بچههاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سيديهاي فيلم، بلكه
سيديهاي مستهجن نيز از مغازهي او پخش ميشود.
هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او
صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد.
بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد.
اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. #هادي نيز در كمين فرصتي
بود تا با او برخورد كند.يك روز جواني وارد مغازه شد.
#ادامھداࢪد 😊
#التماسدعاےشهادت
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے 🌹
قطعهای از بهشت
#قسمت19✨ #اهݪڪاࢪ🌹 بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي سراغ آن كار
#قسمت20🌹
هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نميماند.
از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد.
در كارهاي #عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد.
وقتي كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچههايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي بودند.
به آنها در زمينهي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا ميرفت و...
با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. #هادي هيچ گاه احساس خستگي نميكرد.
تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم.
فعاليت بچههاي مسجد در منطقهي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت.
قرار شد از بچههاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيسجمهور تقدير شود.
راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچههاي مسجد هادي به سمت رئيسجمهور رفت.
او توانست خودش را به آقاي احمدينژاد برساند و از دوركمي با ايشان صحبت كند.
اطراف #رئيسجمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد.
اما هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيسجمهور، يعني بالاترین
مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت، آقاي احمدےنژاد دست هادي را بوسيد!
رنگ از چهرهي هادے پريد. او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا
باشد و براي #كسي حرف نميزد، اما يڪباره در چنين شرايطي قرار گرفت.
#ادامھداࢪد
#التماسدعاےشهادت ❤️
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے ✨
قطعهای از بهشت
#قسمت30🌹✨ #عاشقشھڊا گفتم: چه كارے؟ گفت: بيشتر كوچهها به اسم شهيد است اما به خاطر #گذشت سه دهه ا
#قسمت31☘
##عاشقشھڊا🌹
هيچ کس به اين تابلوها بياحترامي نکرد،
بر عکس آنچه تصور ميشد،
تقاضا براي نصب تابلو از محالت ديگر هم رسيد.
در بسياري از محالت اين #حرکت آغاز شد. بعد هم بسيج شهردارے،
حرڪت عظيمي را در اين زمينھ آغاز ڪࢪد.
بعد از آن در برگزارے نمايشگاه براي شهدا فعاليت داشت، #هادي كسي بود
كه به تأييد تمام دوستان، وقتي ڪار براي شهدا بود، با تمام وجود كار ميكرد.
يكبار در ميدان شهيد آيت الله سعيدے او را ديدم. نيمههاي شب آنجا ايستاده بود!
نمايشگاھ شهدا در داخل ميداݩ برقرار بود.
#تمام دوستانش رفتند اما هادے
ماندھ بود تا مراقب وسايل و لوازم نمايشگاه باشد.
از ديگر کارهاے هادے که تا اين اواخر ادامه يافت، فعاليت در زمينهےمعرفي شهدا بود.
براي شهدا پوستر درست ميکرد، در زمينهي طراحي تصاوير کار ميکرد .
و...
حتي رايانهے شخصي او، ڪھ پس از شهادټ به خانواده تحويل شد، پر بود .
از تصاوير شهداے مجاهد عراقي که هادے براے آنها طراحي انجام داده بود.
#ادامھداࢪد 🌿✨
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم 🌹
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے🕊
قطعهای از بهشت
#قسمت31☘ ##عاشقشھڊا🌹 هيچ کس به اين تابلوها بياحترامي نکرد، بر عکس آنچه تصور ميشد، تقاضا براي
#قسمت32🌹
#دستگیرےازمࢪدم
#ࢪاوے :حجتالاسلامسمیعی
يادم هست در خاطرات ابراهيم هادے خواندم كه هميشه دنبال گرهگشايي از مشڪلات مردم بود.
اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواستهام هميشه جيبم پر
پول باشد تا گره از مشڪلات مردم بگشايم.
من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادے ذوالفقاري ديدم.
او ابراهيم هادي را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي ابراهيم ميگذاشت.
هادي صبحها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد.
اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي ً فهميد كه مثال هيئت
نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد.
يا اگر ميفهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه ميانداخت. #هادي چنين انسان بزرگي بود.
من يڪ بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادے تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به
من داد.
زماني ڪه ميخواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد.
ظاهراً اين مبلغ همهي پساندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجامداد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم.
#ادامھداࢪد ✨
#تقدیمبہشهدایمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقاࢪے 🌹
قطعهای از بهشت
#قسمت39✨🌹 #تحولاساسی 🌿 نه تنها من ڪھ بيشتر رفقا اعتقاد دارند ڪہ هادي هر چه ميخواست در اين سفر به
قسمت40✨🌹
#ادامھ
بعد با صدايي گرفتهتر
گفت: خستهام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم توي خيابون برم.
من مطمئن هستم چشمي كه به نگاه حرام عادت كنه خيلي چيزها رو از دست ميده. چشم گنهکار لایق شهادت نميشه.
هادي حرف ميزد و من دقت ميكردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و جان #هادي هنوز در كربلا مانده.
با خودم گفتم: خوش به حال هادي، چقدر خوب توانسته حال معنوي کربلا را حفظ كند.
هادي بعد از سفر كربال واقعاً كرباليي شد. خودش را در حرم جا گذاشته
بود و هيچ گاه به دنياي مادي ما برنگشت. آنقدر ذكر و فكرش در كربال بود كه آقا دعوتش كرد.
پنج ماه پس از بازگشت از كربال، توسط يكي از دوستان، مقدمات سفر و
اقامت در حوزهي علميه نجف را فراهم كرد.
بهمنماه 1390 راهي شد. ديگر نتوانست اينجا بماند.
براي تحصيل راهي نجف شد. يکي از دوستان، که برادر شهيد و ساكن نجف بود، شرايط حضور ايشان در نجف را فراهم کرد و هادي راهي شهر
نجف شد.
#ادامھدارد
#تقدیمبهشهداےمدافعحرم
#شهیدطلبھمدافعحرممحمدهادےذوالفقارے 🌹
#نسلسوختہ
#قسمتپانزدهم
#قلمشهیدسیدطاهاایمانے
هادی های خدا .
خداوند میفرمایند:”بنده من، تو یه قدم به سمت من بیا، من ده قدم به سمت تو میام”
اما طرف تادوتاکار #خیر می کنه و دو قدم حرکت می کنه، میگه کو خدا؟ چرا من نمی بینمش؟
فاصله توتاخدا، فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از این جا تا آخرکهکشان راه شیریه. #پیامبر خدا، که #شب_معراج، اون همه بالا رفت، تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد، هم فقط تا حدود و جایی رفت.
حالابعضی هاتادوقدم میرن طلبکار هم میشن. یکی نیست بگه برادر من، خواهر من، چند تا قدم مورچه ای برداشتی؟ تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی. فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که…
تازه چقدر به خاطرخدا#زندگی کردی؟ چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ازمالت گذشتی؟از آبروت گذشتی؟ از جانت گذشتی؟
آسمان بار #امانت نتوانست کشید
#قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
اما با همه اون اوصاف عشق ، این راه چند میلیون سال نوری رو، یک شبه هم می تونه بره. اما این#عشق ، دردداره، سوختن داره، ماجرای شمع و پروانه است.
لیلی و مجنونه. اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری، بایست بگو:
خدایا ، خودم و خودت.
و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو.این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ره صد ساله رو میره ، یکی توی دایره محدود خودش ،دور خودش می چرخه.
واکمن به دست ، محو صحبت های سخنران شده بودم و اون ها رو ضبط می کردم. نماز رو که خوندن، تا فاصله بین #دعای_کمیل رو رفت بالای منبر.
خیلی از خودم خجالت کشیدم. هنوز هیچ کار نکرده از خدا چه طلبکار بودم. سرم رو انداختم پایین، و توی راه برگشت تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد.
اون شب، توی رختخواب، داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو
چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم.
– مهران، حواست بود سخنرانی امشب، ماجرای تو و خدا بود. حواست بودبرعکس بقیه پنجشنبه شب ها، بابا گفت دیرمیاد و مامان هم خیلی راحت اجازه دادتنها بری دعای کمیل.
همه چیز و همه اتفاقات درسته،
خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده.
و اونجا و اولین باری بود که با مفهوم #هادی ها آشنا شدم.
اسم شون رو گذاشتم #هادیهای_خدا نزدیک ترین فردی که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه.
#واسطه_فیض و من چقدر کور بودم. اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم.
دوباره درازکشیدم درحالی که اشک چشمم بند نمی اومد. همیشه نگران بودم. نگران غلط رفتن ، نگران خارج شدن از خط ، شاگرد بی استاد بودم.
اما اون شب ، خدا دستم رو گرفت و برد و بهم نشون داد
. خودش رو
راهش رو
طریقش رو
و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی.? … اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم. با اون قدم های مورچه ای، تلاش بی وقفه ۴ ساله من...!