eitaa logo
قطعه‌ای از بهشت
432 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
181 فایل
امام على عليه السلام: اَلنّاسُ نيامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا؛ مردم در خوابند، چون بميرند بيدار میشوند ارتباط با مدیر👈 @K_ali_h_69
مشاهده در ایتا
دانلود
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌دوم✨ #گمݩامی🌹 تابستان سال 1391 در نجف، گوشه‌ي حرم حضرت علي ؏ او را ديدم. يك دشداشه‌ي عربي پ
🌹 :پدر شهيد در روستاهاے اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي‌تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت. تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم. تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد. فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي گذراندم. با پيروزي انقلاب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند كردم و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه‌ي خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله‌ي دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود. فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهي ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه‌ي شهيد سعيدي در ميدان آيت‌اللھ سعيدي رفت. هادي دورهي دبستان بود كه وارد شغل مصالح‌فروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم. هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه‌ي محرم در محله‌ي ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه‌هاي هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه‌هاي هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله‌ي ورزشي تهيه كرده و صبح‌ها مشغول ميشد. به ميل‌هاي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغربود اما بدنش حسابي ورزيده شد. 😊
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌4✨🍃🌹 #آݩ‌ࢪوز‌ها در خانواده‌اي بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز ِ اول به
قسمت‌5✨🍃🌹 :مادࢪ‌شھید خيلي در حلال و حرام دقت ميكرد. سعي ميكردم‌كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعي مهمان حضرت زهرا س من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادي و ديگر بچه‌ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند. وضعيت مالي خانواده‌ي ما متوسط بود. هادي اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. براي همين از همان كودكي كمتوقع بود. در دورهي دبستان در مدرسهي شهيد سعيدي بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و... از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس ميبردم. بچه‌ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کالسهاي قرآن و اردوها شرکت ميکردند. دوران راهنمايي را در مدرسهي شهيد توپچي درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كالس ورزشهاي رزمي ميرفت. مثل بقيه‌ي هم سن و سالهايش به فوتبال خيلي علاقه داشت. سيكلش را كه گرفت، ادامه‌ي تحصيل راهي دبيرستان شهدا گرديد. اما از همان سالهاي اوليهي دبيرستان، زمزمهي ترك تحصيل را كوك كرد! ميگفت ميخواهم -بروم سر كار، از درس خسته شدهام، من توان درس خواندن ندارم و... البته همه اينها بهانه‌هاي دوران جواني بود. در نهايت درس را رها كرد. مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتي در يک توليدي و بعد مغازهي يكي از مشغول فلال‌فࢪوشی شد...
قطعه‌ای از بهشت
قسمت‌5✨🍃🌹 #آݩ‌ࢪوزها #ࢪاوے:مادࢪ‌شھید خيلي در حلال و حرام دقت ميكرد. سعي ميكردم‌كمتر با نامحرم برخور
✨🌹 ✨☘ :یکی‌از‌جوانان‌مسجد كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر( ؏) بسيار گسترده شده بود. 🌱سيد علي مصطفوي برنامه‌هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد. هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه‌هاي اردويي فلال ميخࢪيد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلال‌فروشي به نام در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلال‌فروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه‌ي معنوي خوبي دارد. بارها با خود علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلال‌فروشي و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علي ميگفت: اين پسر پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه‌ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه‌ها شركت كن. حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه‌ي فوتبال بچه‌هاي مسجد شركت كن . آن پسرك هم لبخند‌ے ميزد و ميگفت: . اگر فرصت شد، ميام.
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت7🌿✨ #پسرڪ‌فلافل‌فࢪوش رفاقت ما با اين پسࢪ درحد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادوار
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: 🌿✨ 🌹 :اقا‌پیماݩ توي خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازه‌ي فلافل‌فروشي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. براي همين نام مقدس جوادين ؏‌‌ را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، براي مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه‌مدرسهاي، مرتب به مغازهي من ميآمد و فلافݪ‌ميخورد. ُ اين پسر نامش و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده‌رو و شاد و پرانرژے نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سالم و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كنم و فلافل‌ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به ميآمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه‌ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، و دلش خيلي پاك بود. راحت بود و حتي دخل و پولهاے مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي بود؛ انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خندهرو بود. كسي از همراهي با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانوادهاي مذهبي بزرگ شده‌ام. در مواقع بيکاري از قرآن و نهج‌بلاغھ با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه‌ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر همکلام ميشديم. 🌿
قطعه‌ای از بهشت
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: #قسمت‌8🌿✨ #پسرڪ‌فلافل‌فࢪوش 🌹 #ࢪاوے :اقا‌پیماݩ توي خيابان شهيد عجبگل پشت مسجد مغازه
🌿✨ :اقاپیماݩ يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، من آمدهام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي. هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما ميآمد و خودش مشغول درست کردݩ فلافل ميشد. بعدها توصيه‌هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه‌ي دكتر حسابي به صورت غير حضورے ادامه داد. رفاقت ما با هادے ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، و سيرت انسانها مهم است كه الحمدالله باطن تو بسيار عالي است. هر بار كه پيش ما ميآمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه‌ي علميه شدهام، بعد هم به رفت. اما هر بار كه ميآمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه ميكرد، اما آن روز طور ديگرے خداحافظي ڪرد و رفت ... 🌿
قطعه‌ای از بهشت
#قسمٺ‌9🌿✨ #پسرڪ‌فلافل‌فࢪوش #ࢪاوے :اقاپیماݩ يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام #محر
🌹 :حجت الاسلام سمیعی سال 1384 بود كه بسيج مسجد موسي ابن جعفر؏تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگي سوق دهيم. در اين راه سيد علي با راه‌اندازي كانون شهيد آويني كمك بزرگي به ما نمود. مدتي از راه‌اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوي فلاف‌فروشي جوادين ؏ رسيديم. سيد علي با جواني كه داخل مغازه بود سالم و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق شده. وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فالفل، زياد به مغازهاش ميرفتيم. : به نظر پسر خوبي ميياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد. در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد! اين حس را سالها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگياش تجربه كرد.
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌10✨ #گمگشتھ🌹 #ࢪاوے:حجت الاسلام سمیعی سال 1384 بود كه #كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر؏تغيير كرد.
🌹 :حجت الاسلام سمیعی هادي راه‌هاي بسيارےرفت تا به خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند. من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه‌ي مشکلاتي كه در خانواده داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش ميگشت. براي اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي ِ گفتند: »هادي دل پيهرو« هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمي بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده‌ي خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه‌هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر عرصه‌اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه‌ي كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوي سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه‌هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشدهي خودش را نيافته. بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.✨ بعد با بچه‌هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اينطرف و ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي نجف شد. نا آرام هادي، گمشدهاش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين ؏ پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد... 🌹
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت11✨ #گمگشتھ🌹 #ࢪاوے :حجت الاسلام سمیعی هادي راه‌هاي بسيارےرفت تا به #مقصد خودش برسد و گمشدهاش
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: 🌹 :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید هميشه ࢪوے لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من داشتم كه او با ڪوهي از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم. اما مصداق واقعي همان حديثي بود كه ميفرمايد: شادي‌هايش در چهره‌اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد. همه‌ي رفقاي ما او را به همين ميشناختند. اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره‌اي بود كه با لبخند آراستھ شده. از طرفي بسيار هم بذله‌گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد. در اين شوخي‌ها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادےبا كارها و شيطنت‌هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد. ٭٭٭ بار اولي ڪھ هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچه‌ها گذاشته و خوابيدھ. رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده‌ي خدا لال‌بود و با اَدهاَده كردن با من حرف زد. خيلي دلم برايش سوخت. معذرت‌خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه‌ي بچه‌هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند! چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت. ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده‌ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه‌ي علماي اس... بعد از لحظهاي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات.😁😂👌
قطعه‌ای از بهشت
⁂𝒜𝓀𝒽𝒶𝓇𝒾𝓃𝓃𝒶𝒻𝒶𝓼⁂: #قسمت12✨ #شوخ‌طبعی🌹 #ࢪاوے :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید هميشه ࢪوے لبش لبخند بود. نه از اين
🌹 :جمعی‌از‌دوستان‌شهید همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال‌در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد ميخنديديم. اين ذوالفقاري از بچه‌هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ‌طبع و دوست‌داشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادي و چند نفر ديگر از بچه‌هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نميداشت. ً مثال، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند. هادي با چهره‌اي مظلومانه شروع كرد با زبان اللي صحبت كردن. اين بندهي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ 😊
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌13✨ #شوخ‌طبعی 🌹 #ࢪاوے :جمعی‌از‌دوستان‌شهید همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقاي
🌹 :جمعی‌از‌دوستاݩ‌شهید در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي با شوخ‌طبعي‌ها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت« يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه‌ها را روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند. يك بار سراغ يكي از رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود. حاج آقا كه از خنده‌هاي بچه‌ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه‌ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنت‌هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه‌ي علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر ميگشتيم. در راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا س‌بر ميگشت. همينطور که موتور بوديم با هم سالم و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده‌ي خدا توي اردوها و برنامه‌ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه‌هاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدي دارد. هادي يڪباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم. به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده‌ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد. هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌22🌹✨ #بازاࢪ🌿 دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازه‌اي برد كه خودش كار ميكرد. من اي
✨🌹 :یکی‌از‌دوستاݩ‌مسجد شخصيت هادے براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را نميكرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر 7 فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه‌ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت شاه‌عبدالعظيم.؏ گفتيم: باشه، ما هستيم. هادے رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه‌ها كه هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت😁👌. نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپهاے ماشين كار نميكرد! رفقا با ديدن ماشين خيلي . هر كسي ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر رے. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه‌ها چند چراغ‌قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغقوه استفاده ميكرديم. وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغ‌قوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم. خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه‌ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. 😊 🌹✨
قطعه‌ای از بهشت
#قسمت‌31☘ ##عاشق‌شھڊا🌹 هيچ کس به اين تابلوها بياحترامي نکرد، بر عکس آنچه تصور ميشد، تقاضا براي
🌹 :حجت‌الاسلام‌سمیعی يادم هست در خاطرات ابراهيم هادے خواندم كه هميشه دنبال گره‌گشايي از مشڪلات مردم بود. اين شهيد والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواستهام هميشه جيبم پر پول باشد تا گره از مشڪلات مردم بگشايم. من دقيقاً چنين شخصيتي را در هادے ذوالفقاري ديدم. او ابراهيم هادي را الگوي خودش قرار داده بود. دقيقاً پا جاي پاي ابراهيم ميگذاشت. هادي صبح‌ها تا عصر در بازار آهن كار ميكرد و عصرها نيز اگر وقت داشت، با موتور كار ميكرد. اما چيزي براي خودش خرج نميكرد. وقتي مي ً فهميد كه مثال هيئت نوجوانان مسجد، احتياج به كمك مالي دارد دريغ نميكرد. يا اگر ميفهميد كه شخصي احتياج به پول دارد، حتي اگر شده قرض ميكرد و كار او را راه ميانداخت. چنين انسان بزرگي بود. من يڪ بار احتياج به پول پيدا كردم. به كسي هم نگفتم، اما هادے تا احساس كرد كه من احتياج به پول دارم به سرعت مبلغي را آماده كرد و به من داد. زماني ڪه ميخواستم عروسي كنم نيز هفتصد هزار تومان به من داد. ظاهراً اين مبلغ همه‌ي پساندازش بود. او لطف بزرگي در حق من انجام‌داد. من هم به مرور آن مبلغ را برگرداندم. 🌹