مادر بزرگوار #شهید_یوسف_داورپناه
من #مظلوم_ترین_مادرشهید هستم.
منافقین من و فرزندانم را اسیر کردند
من #تنها مادر شهیدم که منافقین بچه ام را جلویم سر بریدند شکم بچه ام را پاره کردند و #جگرش را دراوردند.
با ساتور بدن فرزندم را قطعه قطعه کردند💔 و من 24 ساعت با این بدن تنها ماندم و #خودم با دستم قبر کندم و کفن کردم و #دفن_کردم.
♨️بابت اقتدار و امنیت مان به چه کسانی بدهکاریم
🌹🍃🌹🍃
🌐 زمانه
🌀 واتساپ
https://chat.whatsapp.com/2423SiIKr48A3Z5UMC5A5e
🔶ایتا
https://eitaa.com/zmaneh
با زمانه زمانهات را بشناس
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
🔴 پایان مردی که به #شیطان بزرگ اعتماد کرد
🔸 دکتر محمد مرسی اولین رییس جمهور منتخب مردمی مصر امروز در حین برگزاری جلسه محاکمهاش درگذشت. این پایان زندگی دردناک و غمانگیز رهبری اخوانی و مبارز بود که با #بیبصیرتی، سرنوشت خود و ملتش را تعییر داد و ملتی بزرگ و انقلابی را از اوج عزت به ذلتی بیپایان کشاند.
در این زمینه نکاتی گفتنی است:
🔻۱. پس از بیداری اسلامی و پیروزی انقلاب مردمی مصر، مرسی و همراهانش در اخوان المسلمین، بر این باور بودند که برای عبور از بحرانهای اقتصادی و سیاسی و... پساانقلاب در مصر، #تنها گزینه، #اعتماد به آمریکا و سعودی است، تا ضمن عبور از بحران، امکان خنثیسازی کودتاها را نیز داشته باشند. غافل از آن که فقط در کمتر از یکسال و نیم با کودتای آمریکایی _ سعودی، او و رهبران انقلاب دستگیر شدند و قیام مردم نیز با مشت آهنین ارتش سرکوب شد.
🔻۳. بزرگترین و فاحشترین اشتباه مرسی و تیم او، #اعتماد به وعدههای آمریکایی _سعودی و پشت کردن به مردم و آرمانهای انقلاب مصر و بیداری اسلامی بود. مرسی که تحصیلکرده آمریکا بود باور نمیکرد که آمریکا، سعودی و رژیم صهیونیستی دشمنان قسم خورده ملتها و انقلابهای آزادیبخش هستند و هرگز بهدنبال کمک به مردم مصر نیستند.
🔻۳. جالبتر اینکه کودتا علیه مرسی دقیقا توسط فردی به نام ژنرال عبدالفتاح السیسی صورت گرفت که توسط مرسی به فرماندهی ارتش مصر منصوب شده بود. مرسی هرگز نتوانست بفهمد که یک انقلاب بدون پشتوانه و همراهی مردمی، یک شبه ساقط خواهد شد.
🔻۴. نکته بسیار برجسته و عبرتآموز، اما، سرنوشت انقلاب اسلامی ابران است که وارد دهه پنجم خود شده است. این استمرار و پیشرفت انقلاب اسلامی مرهون رهبری بینظیر و الهی امام خمینی (ره) و رهبریِ حکیم و فرزانه پس از اوست که با همراهی کامل مردم و با اعتماد به وعدههای الهی، بصیرت و پایداری از آرمانهای اصلی انقلاب دفاع کردند. #بیاعتمادی کامل به #شیطان_بزرگ اصل ثابت امام و رهبری و مردم بوده است.
این اصل اساسی در سیره سیاسی امام و رهبری مبانی عمیق دینی دارد و یکی از مهم ترین دلایل پیشرفتهای سیاسی، منطقهای و حتی علمی و اقتصادی جمهوری اسلامی در چهار دهه گذشته؛ همین اصل مترقی است.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ با زمانه فراتر از زمانه خود حرکت کنید
🌐 زمانه
📳 ایتا
https://eitaa.com/zmaneh
💬 واتساپ
https://chat.whatsapp.com/2423SiIKr48A3Z5UMC5A5e
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
ابوابراهیم۵٧
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم 📖حتی
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣3⃣ #قسمت_سی_ونهم
📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
📖صدای هق هق #محمدحسین از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " #بابا ایوب عصبانی میشود؟"
📖روی سرش دست کشیدم
_این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب #بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما #تنها هستید. سرش را تکان داد "چشم"
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می امد😋 در را باز کردم. هر سه امدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟
📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد
-نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم حمام بردم، ناهار هم #استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم
بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#وصیتنامه📜
✍با یاری خدا و #توسل به اهل بیت(ع) این وصیت نامه را می نویسم📝 ان شاالله که بعد از مرگم باز و #خوانده_شود.
🌸🍃سلام بر آنهایی که رفتند و مثل #ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم، #شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را سر اخلاص نهادند🌷 خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد🤲 که #بهترین مرگهاست.
🌸🍃بعد از مرگم به #پدرم توصیه می کنم که مانند اربابم حسین(ع) صبر کند و بی تابی نکند❌ و خوشحال باشد که در #راه_خدا جان دادم. و همینطوری مادرم به مدد اسوه صبر و استقامت در کربلا "حضرت زینب(س)" صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند😔
🌸🍃اگر به فیض #شهادت رسیدم، خدای ناکرده هیچ سازمان یا ارگانی را مقصر ندانید📛
🌸🍃هروقت به سر قبرم آمدید یک #روضه از حضرت علی اکبر(ع) و یا "حضرت زهرا(س)" بخوانید و مرا به فیض بالای گریه😭 برسانید.
🌸🍃هروقت قصد داشتید خیری به بنده برسانید آنرا به #هیئات مذهبی به عنوان کمک بدهید.
🌸🍃از #خواهران و خانواده آنها طلب حلالیت می کنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب👌 را ایفا کنم.
🌸🍃در کفنم یک #سربند_یاحسین(ع) و تربت کربلا قرار بدهید.
🌸🍃تا می توانید برای #ظهور حضرت حجت(عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست✅
🌸🍃هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو #ولایت فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم آسید علی آقا را #تنها نگذارید✘
🌸🍃امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید #خون_شهدا پایمال شود.
🌸🍃این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود ان شاالله:
🔸مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر
🔹چند سالیست که از #داغ_حسین لطمه زنم
🔸سر قبرم چو بخوانند دمی #روضه_شام
🔹 #سر خود با لبه سنگ لحد می شکنم😭
🌸اللهم الرزقنا شفاعت الحسین یوم الورود و یثب لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین🌸
نام: حسین
نام خانوادگی: معز غلامی
نام پدر: علی اکبر
#شهيد_حسين_معزغلامی
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکرالحسين
🌹🍃🌹🍃
@aboebrahim
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_بیست_ونهم 9⃣2⃣ 🔮
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_سیُم 0⃣3⃣
🔮نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در #لبنان اگر کسی از دنیا رفت می آورند خانه اش، همه دورش قرآن می خوانند، عطر می زنند و برای من عجیب بود که این یک عزیزی است، این طور شده، چرا باید بیندازنش دور؟ چرا در سردخانه؟ خیلی فریاد می زدم: این خود #عزيز ماست، این خود مصطفی است، مصطفي چي شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید در سردخانه باشد⁉️ اما کسی گوش نمی کرد.
🔮بالاخره آن #شب_اول در سردخانه برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت و اما من به کسی احتیاج نداشتم، حالم بد بود، خیلی گریه می کردم😭 صبح روز بعد به تهران برگشتیم، برگشتن به تهران سخت تر بود، چون با همين هواپيمای 130-C بود که در #آخرین_بار من و مصطفی در تهران به اهواز آمديم و یادم هست خلبان ها✈️ او را صدا می زدند که بیا با ما بنشين، ولی مصطفی اصلا مرا تنها نمی گذاشت، نزدیک ماند.
🔮خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حالا با #جسدش می رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند. ولی نگذاشتند. بیش تر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات اخر محروم می کردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر، بعد دیگر نفهمیدم #دکتر را کجا بردند. من در منزل مادر جان🏡 و همه مردم دورم . هر چه می گفتم: مصطفی کو؟ هیچ کس نمی گفت. فریاد می زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید‼️
🔮خیلی بی تابی می کردم. بعد گفتند مصطفی را در #سردخانه غسل می دهند. گفتم دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را می کنید؟ و گریه می کردم😭 گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم: اگر شما نمی روید، خودم می روم سردخانه، نزدیکش و برای #وداع تا صبح می نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند🌷 و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچگیش، #غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود😌 و من "سرم را روی سینه اش گذاشتم" و تا صبح در مسجد با او حرف زدم و خیلی شب زیبایی بود و #وداع_سختی.
🔮تا روز دوم که #مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت👥 ذوب شدم تا ظهر، مراسم که تمام شد و مصطفی را خاک کردند، آن شب باید #تنها بر می گشتم😔
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_سیُم 0⃣3⃣ 🔮نمی دانم چرا این
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_سی_ویکم 1⃣3⃣
🔮آن شب باید #تنها بر می گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد😔 در مراسم آدم گم است و نمی فهمد. همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیر زمین افتاد، دردی قلبش💔 را فشرد، زانوهایش تا شد، زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، #پشتم_شکست.
🔮به دیوار تكيه داد، نگاهش روی همه چیز چرخيد؛ این دو سال📆 چه طور گذشت و از این در چه قدر به خوش حالی وارد می شد به شوق دیدن #مصطفی و حضور مصطفی، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چه طور گردن راست می کردند به نشانه #احترام.
🔮زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه اش را قطع⚡️ کرده بودند. یاد #لبنان افتاد و آن فال حافظ، آن وقت او اصلا فارسی بلد نبود، نمی فهميد امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند. "امام موسی" خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش #فال گرفت و آمد
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها
🔮وقتی بعد از #شهادت مصطفی از آن خانه🏡 آمدم بیرون - چون مال دولت بود -هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم، حتی #پول نداشتم خرج کنم، چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم و در لبنان این طور نیست. خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است، آداب ما را نمی فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم🚶♀ اما كجا؟
🔮کمی خانه #مادرجان بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می خوابیدم و بیش تر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفي🌷 شب های سختی را می گذراندم، لبنان شلوغ بود، خانه مان بمباران💥 شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج، از همه سخت تر روزهای #جمعه بود.
🔮هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم #بهشت_زهرا که مزاحم کسی نباشم، احساس می کردم دل شکسته ام دردم زیاد، به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی😭 از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه، در #ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم⁉️ شش ماه این طور بود. تا #امام فهمیدند ...
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم 💟شب
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
💟یه روز تماس گرفت وگفت: مأموریتی پیش اومده که باید بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره. بغضمو خوردم و گفتم: امیر هست #تنها نیستیم. مراقب خودت باش. سعی کردم متوجه بغضم نشه، ولی هر وقت از هم دور میشدیم، زندگی واسم میشد بی معنی
💟اون روز امیر هم مدام گریه میکرد. انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید. حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...! خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم. که هر دوشون بیدار شدن. صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم: شما مگه مأموریت نبودی مرررد؟؟
💟گفت: قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم دلم نیومد تنهاتون بذارم. دلم واقعاً تنگ شده بود وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم. بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه.
💟نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده. تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم. نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش و گفت: ببخش خانومی #حلالم_کن این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی ازت ممنونم
💟حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود. اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم: من کنار تو #خوشبخت_ترین زن دنیام آقا مهدی
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈