eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_چهارم با صداے در چادر رنگی ام را سر میکنم.. همان طور که در را باز میکنم
باصدای تلفن پلک های سنگینم را تکان میدهم.. اهسته بلند میشوم.. _بفرمایید ؟ _سلام خانم خفتک. _سلام. نرگس تویے؟ _مزاحم همیشگیت... _مزاحم چیه؟ _بگذریم ..واسه یک چیزه دیگه زنگ زدم. حرفی نزدم و منتظر ادامه ی جملش شدم. _جمعه ها همیشه با داداش میریم کوه... لطف کن و منت بزار و توهم جمع مارو پر کن.. _منت چیه؟ ... راستش نمی تونم بی بی رو تنها بزارم. تک خنده ای کرد و گفت : بی بی خانم تون اینجاست.. _واقعا؟... اهسته نگاهم را برای دیدن بی بی درخانه چرخاندم...نبود.. _سلام کنین بی بی ... صدای بی بی تو گوشم پیچید...: سلام نجمه جان .. _سلام . بی بی دیگه مارو قال میزارین؟ _قال چیه دخترم .. خواب بودی.. مزاحم معصومه خانم شدم.. لبخندی زدم و گفتم: خوش بگذره.. خواستم تماس رو قطع کنم که صدای شاد نرگس تو گوشم پیچید. _دیر نکنی تا یک ربع دیگه دم در باش.. _برو نرگس برو... _منتظریم خداحافظ. تا خواستم چیزی بگم تلفن قطع شد... به سمت اشپزخونه رفتم.. سفره برایم پهن بود.. میلی به خوردن نداشتم. سفره را جمع کردم و بدون توقف برای حاضر شدن به سمت اتاقم دویدم. چادر را که روی سرم مرتب کردم از خونه فاصله گرفتم.. کفش هایم را پازدمو از حیاط گذشتم.. در را اهسته باز کردم.. نرگس و برادرش روبه رویم منتظر بودن... قدم هایم را تند کردم و به انها نزدیک شدم.. _سلام. شرمنده معطل شدین.. نرگس همان طور که دروباز میکرد سلام کرد و گفت : خوبه تو از اشناهاش نیستی مگرنه تیکه بزرگه گوشت بود.. سوالی نگاهش کردم که ابروانش را به حالت اشاره به برادرش بالا داد.. عرق شرمم را پاک کردم و صندلی عقب تکیه دادم.. تارسیدن به کوه یک ربع راه بود.. در این مدت ..سر سنگین نرگس بود که روی شونه ی من سنگینی میکرد.. _رسیدیم. از ماشین پیاده شد و از ما فاصله گرفت .. اهسته به سمت نرگس چرخیدم.. _نرگس جان .. بلند شو ..رسیدیما.. بلند تر گفتم : نرگس؟ اهسته بلند شد.. همان طور که خمیازه میکشید گفت : حسابے چسبید. و اینک من بودم که پوکر نگاهش میکردم.. از ماشین پیاده شدیم.. خاک پایین چادرم را تکان دادم .. نرگس زودتر از من به سمت برادرش رفت.. من و نرگس جلوتر از او ..از کوه بالامیرفتیم.. و او برای مراقبت از ما عقب راه میرفت.. نصف کوه را بالا نرفته بودیم.. ضعف شدیدی گرفتم.. دست و پایم شل شد و سرما در انگشتان دستم جمع شد.. بدون مکث به زمین افتادم.. _چی شدی؟ نجمه خوبی؟ _معذرت میخوام.. ضعف..گر..رفتم.. _صبحانه خوردی؟ _نه.. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_پنجم باصدای تلفن پلک های سنگینم را تکان میدهم.. اهسته بلند میشوم.. _بفر
نرگس نگاهش را به برادر‌ش میدهد و تیز میگوید : چرا واستادی؟ خوب برو یک چیزی بخر... لرزش صدایم را کنترل میکنم و میگویم: دیگه بیشتر از این من رو شرمنده نکنین.. بعد به کیفم اشاره میزنم و میگویم: من تو کیفم حتما شکلات دارم.. قند داره میخورم بهتر می‌شم.. _اصلا حرفشم نزن .. سپس رویش را به برادرش میکند و میگوید : برو برادر من.. محمد رضا کلافه و پر استرس راه رفته را برمیگردد.. سرم را به سنگی تکیه میدهم و حالت تهوع ام را کنترل میکنم.. _خانما کمک نمیخواین؟ با تعجب کمی چ‌شمانم را باز میکنم...با دیدن دوپسر.. با وضعی که کم از خانم های حالایی ندارن چشمانم به لرزه می افتد.. استغفرا... میگم و سرم را پایین میندازم.. نرگس پر استرس کنارم می نشیند.. دوباره زبون می ریزد و استطراب را به ما وارد میکند.. _اخے گشنشه... نرگس لب باز میکند تا جوابش را بدهد که پسر با شتاب بر روی زمین می افتد.. چشمانم را به اطراف میدوزم.. این محمدرضاست که با صورتی قرمز گون و رگے از غیرت پسر را تیز نگاه میکند. به سمت پسر می رود.. یقه اش را در دستانش مچاله میکند و میگوید: اخه بی ناموس .. غیرت سرت میشه؟... ها..خودت ناموس نداری؟..بدت نمیاد یکی به مادرت نزدیک بشه؟.. بعد با سری افکنده میگوید : به والله توهم دست کمی از کوفی های اون زمان نداری.. خجالت بکش.. حیا کن.. بعد بلند تر فریاد میکشد : حداقل تومحرم... پسر نفس نفس میزند.. ارام محمدرضا را به عقب حل میدهد.. سرش را پایین می اندازد و بلند میشود.. _شرمنده... و از ما فاصله میگیرد.. محمد رضا نفسش را اسوده بیرون میدهد و نگاهش را به نرگس ... _حالتون خوبه؟ نرگس لبخندی به لبانش میدهد و میگوید : خوبم. قربونت بشم... بعد از کیفش بطری را در می اورد و به دستان محمدرضا میدهد. _بخور . عصبی شدی. محمدرضا تشکری میکند و یک جا اب را سر میکشد.. اهسته به اربابش سلام میدهد.. تازه از خوراکی که برایم خریده یاد میکند و به نرگس نزدیک میشود. _بفرمایید . خوراک را به دست نرگس میدهد.. نرگس شیطونی میکند و میگوید : مگه من میخوام بخورم؟ محمدرضا استغفر ال... میگوید و خوراک را از نرگس میگیرد... نزدیکم میشود.. سرش را پایین می اندازد. _بفرمایید . تا خوراک را میگیرم.. زود از من دور میشود.. تشکر مختصری میکنم.. و با اولین گاز طعم دلچسب گو‌شت را حس میکنم. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
قرمه سبزی شده هشتمین غذای خوشمزه جهان 😎🇮🇷
🌎 هندسه‌ی میوه‌ها واقعا عجیب و زیباست 😍🌹
امام على علیه السلام خطاب به كميل: دانش بهتر از مال است، زيرا علم تو را نگهبان است و مال را تو بايد نگهبان باشي مال با بخشش كاستي پذيرد اما علم با بخشش فزوني گيرد و مقام و شخصيتي كه با مال به دست آمده با نابودي مال، نابود مي گردد. اي كميل بن زياد! شناخت علم راستين (علم الهي) آييني است كه با آن پاداش داده مي شود و انسان در دوران زندگي با آن خدا را اطاعت مي كند و پس از مرگ، نام نيكو به يادگار گذارد دانش فرمانروا و مال فرمانبر است. 📚 نهج البلاغه
بیشتر از همه عاشق خودت باش نگذار هیچکس وارد امپراطوری درونت شود مگر اینکه با "عشق" آمده باشد ❤❤
چه "سکوتی" تمام "دنیا" را فرا می گرفت اگــــــــر هر کس به اندازه ی "صداقتش" حــرف میزد. ❤️❤️
شجاع ترین فرد کسی است 🎈که اول عذرخواهی می‌کند قوی ترین فرد کسی است 🎈که اول گذشت می‌کند خوشحال ترین فرد کسی است 🎈که اول فراموش می‌کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑـﻪ ما میدﻫﯽ از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ آرامش اسـت . . .! شبتون بخیر 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خودت را تنها یافتی غصه نخور نام خدا را صدا بزن چه کسی بهتر از خداوند ...❤️🌹 سلام صباح الخیر✋
ـ غیرتمون❤️(: ـ غیرتشون😏 میبینی؟ ماباهم‌خیلی‌فرق‌داریم!!
اقدام قاطع و قابل تامل یکی از همکارای بانکیمون توی بانـک سپه 🌹👌
خدا صبری دهد دل‌های از جا رفته‌ی ما را... ۱:۲۰
توزندگی دقیقا همون چیزی گیرت میاد که شجاعت درخواستش رو داشته باشی 👍
شمر هم همینطوری از کوفه فرار کرد.
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سطح سواد رسانه‌ای کاج و کاجه بسیار پایین است🌲 با زبانی طنز 😊😅👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای عبدالحسین لویمی کارگر زحمت کش شهرداری اهواز، شب گذشته پس از آبگرفتگی وسیع در محدوده پل چهارم این شهر، با به خطر انداختن جانش مسیر عبور آب را باز کرد تا شهروندان به راحتی تردد نمایند. دمش گرم👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زمستان سخت اروپا در کریسمس ۲۰۲۲ تبریک متفاوت کریسمس شبکه RT روسيه به اروپاییها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_ششم نرگس نگاهش را به برادر‌ش میدهد و تیز میگوید : چرا واستادی؟ خوب برو
به بالای کوه میرسیم. دم هوای صبح به صورتم میخورد و پوستم را قلقک میدهد. _نجمه؟ برمیگردم. نرگس به همراه میوه چای را اماده کرده.. به سمتشان میروم.. کنار نرگس می نشینم... پیش دستی را جلویم میگذارد... _بخور رو دست مون نمونی... و بعد تک خندی زد.. لبخند گوشه ی لبم را جمع کردم ... و اولین میوه را در دهنم گذاشتم... یک ساعتی از حضورمون در کوه میگذشت... هر سه خسته راه رفته را برمیگردیم.. و یک ربع را در ماشین طی میکنیم. ایندفعه شانه های نرگس تکیه گاهم شد و بی هوا به خواب رفتم. _نجمه؟ ...دختر؟...عزیزم؟.. و بعد بلندتر گفت : اِ وا نجمه؟ چشمانم را به سرعت باز کردم... _رسیدیم دختر جان.. پیاده نمیشی؟ _ب..بخشید. چادرم را مرتب میکنم و به ثانیه ای نمیکشه که از ماشین جدا میشم... نگاهم را کمرنگ در اطراف میچرخانم. محمدرضا دارد در را باز میکند.. _بی بی برگشته خونه؟ نرگس: اره فکر کنم. تا اولین قدم را میگذارم صدای اشنا مانع حرکتم میشود. _سلام نرگس جون. فرزانه؟... اینجا چیکار میکنه؟... اهسته سلام میکنم... میخواهم بروم ... اما میمانم.. نمیدانم ..باید از برادر نرگس هم خداحافظی کنم یانه؟.. _چیزی شده نجمه؟ _ن..ه تشکر مختصری میکنم .. محمدرضا نزدیک میشود.. _نرگس جان برو تو... که با شنیدن صدای فرزانه ب‌ا شتاب سرش را پایین می اندازد.. _سلام اقا محمدرضا . با تعجب به لحن و صدای پر ناز فرزانه در شوک فرو میروم.. حیا همراه چادر بهتر است... اب دهنم را قورت میدهم.. _دستتون درد نکنه. انشاالله جبران کنم. یاعلی. و تند تر از همیشه قدمم را میگذرانم... کلید را در قفل میچرخانم و در را بدون توقف باز میکنم... داخل میشوم .. در را که میبندم تکیه ام را به او میدهم... دستم را بر روی قلبم میگذارم... نمیدانم از بی حیایی ها و... در شوکم و قلبم بی حرکت ایستاده یا... _نجمه جان چرا دم در ایستادی؟ باصدای گرم بی بی اهسته نفس اسوده ای میکشم.... _اومدم بی بی جون. و بی درنگ به داخل قدم بر میدارم. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_هفتم به بالای کوه میرسیم. دم هوای صبح به صورتم میخورد و پوستم را قلقک مید
با تعجب نگاهم را به اطراف میدهم. _خودتون تنهایی تمیز کردین؟ _بهم نمیاد مادر؟ رویم را به طرفش میدهم و میگویم: اخه به چه جهت؟ لبخندی میزند و میگوید : نتونستم جواب منفی تو به لیلا خانم بدم. _لیلا خانم؟ _خواستگاره تو روضه... اخم هایم درهم میشود و میگویم: بی بی ؟ _حالا بیان سنگاتو وا بکن... خدارو چه دیدی... _فقط به خاطر شما. و به سمت اتاق قدم بر میدارم... ساعت هرلحظه به ورود مهمان ها نزدیک تر میشود... چادر سفیدم را روی سرم مرتب میکنم... _قربونت بشم. چشم حسوداش کور... لبخندی میزنم و چیزی نمیگویم... صدای در را که میشنوم زودتر خودم را به پذیرایی میرسانم. _فکر کنم خودشون باشن. _من میرم بی بی. بی بی لب ایوان منتظر می ماند... پر استرس قدم برمیدارم . در را باز میکنم و خود را از قاب در دور میکنم.. دسته گل جلوی دید من را میگیرد... _سلام. سرم را کمی بالا میدهم ... و خیلی اهسته سلام میکنم. _این برای ‌شماست. تشکر کوتاهی میکنم و دسته گل را در دست میگیرم... پشت سرش لیلا خانم همراه دختری کوچک وارد میشود... با انها هم سلام میکنم. هر سه که به سمت بی بی میروند به سمت در میروم.. میخواهم در را ببندم که نگاهم یک لحظه خیره به روبه رو میشود ... برادر نرگس؟ ... به همراه دو تکه نان جلوی در خانشان ایستاده است و نگاهش بر در خانه قفل شده است... استرس امانم را میبرد... اب دهنم را قورت میدهم.. هیچ دلم نمیخواهد که بداند امشب خواستگار دارم ... کاش لیلا خانمی وجود نداشت حداقل برای من ... نگاهم را به زمین میدوزم که متوجه من میشود... با شتاب در را میبندم و به داخل میروم.. دیگر عصابی برایم نمانده... به زور سینی چای را تارف میکنم و کنار بی بی تکیه میدهم. یک ربعی است که بی بی بدون توقف با لیلا خانم گفتگو میکنن... اهسته سلفه میکنم که بی بی نگاهش را به من میدوزد. _ببخشید دخترم. مردمکش را به پسر روبه رویم میدوزد و میگوید : پسرم با مادرت صحبت کردم. از خودت برای دخترم چی داری؟ _راست..ش.. میتونم ..یک خونه..ب..ه نام شون کنم. _دخترم جوری بزرگ شده که مادیات رو نمی پسنده ... لیلا خانم تک خندی میکند و میگوید : دوتا جوون بهتر تصمیم میگیرن . اجازه میدین خلوت کنن؟ میدانم عصبانیت چهره ام را سرخ کرده است. _حرفی ندارم . . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_هشتم با تعجب نگاهم را به اطراف میدهم. _خودتون تنهایی تمیز کردین؟ _بهم نمی
با حرص بلند شدم و برای راهنمایی به اتاق رفتم. زودتر از او داخل شدم و منتظر او روی تخت نشستم. چندی نگذشت که حضورش را حس کردم و درست روبه روی من تکیه به صندلی داد... ساعت به کندی میگذشت و عمر من برای اندکی اصراف میشد. صبرم تمام شد و تا خواستم سخنی بگم لب گشود. _راستش.. من.. م..ن.. همین طور که عرض کردم.. میتونم با حقوق پدرم یک خونه بخرم ... و ماشین روهم فعلا ندارم.. اما..شغلم خوبه... یک مغازه کنار خونه دارم... گلویم را صاف کردم و گفتم : همین؟.. دست پاچه شد و گفت : برای شروع یک زندگی خوبه... _منظورم رو اشتباه متوجه شدین.. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم : زندگی اگه با مادیات بگذره . زندگی نیست. اگه زن و شوهر به فکر مادیات باشن و از معنویات رد بشن ..دعوا تو خانواده ایجاد میشه.. چرا که پول زندگی نمیاره ..و به سختی به دست میاد.. اما خدا همیشه هست و.. و با سعادت اونه که زندگی میچرخه.. با برکت اونه که زندگی ها رواج داره... هردو سکوت کرده بودیم .. خسته شدم و اهسته گفتم : به نظرم اعتقاد من با شما زیادی فاصله داره... _یع..نی جوابتون منفیه؟. چیزی نگفتم که اهسته بلند شد و جلوی در اتاقم ایستاد... _نمیخواید فکر کنین؟ _من حرفام رو زدم ... از قاب در گذشت و به پذیرایی رفت... پشت او کنار در ایستادم.. _مادرجان رفع زحمت کنیم. لیلا خانم با عجله ایستاد و نگاه‌ش را بین من و پسرش چرخاند... _جوابتون چیه؟ .... چیزی نگفتم که پر استرس گفت : هنوز نیاز به زمان دارین؟ محکم و قاطع و البته با لحن گرمی گفتم : خیر. سکوت بدی فضارو گرفت ... لیلا خانم بلند گفت : حیف شد. و کیفش را برداشت... دست دخترش را گرفت و به همراه پسرش از خانه خارج ‌شدن... با رفتن مهمان ها نفس اسوده ای کشیدم... بی بی همان طور که پیش دستی هارا به اشپزخونه میبرد گفت : میدونستم بهترین تصمیم رو میگیری. لبخندی زدم و هیچ نگفتم... و برای وضو به دستشور رفتم.. ماه در اسمان توقف کرده بود... و ساعت نیمه شب را نشان میداد... چندی بود که نماز شبم را تمام کرده بودم و برای دیدن ستاره ها کنار پنجره اتاقم ایستاده بودم.. در محو ماه و ستاره ها بودم که نوری از روبه رو توجهم را جلب کرد.. نگاهم را خیره کردم تا توانستم نور را پیداکنم... نور از سمت خانه ی معصومه خانم جلوه میکرد... پنجره ی یکی از اتاق هایشان که درست روبه روی اتاق من پدیدار بود... سایه را که دیدم وحشت کردم... خوب که دقت کردم دیدم اوهم از لطف خدا محروم نمانده و به نماز شب ایستاده است... پسر خانواده ی خانم سجادی... . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌صبح، خورشيد آمد دفترِ مشقِ شبم را خط زد می‌روم دفترِ پاک‌نويسی بخرم زندگی را بايد از سرِ سطر نوشت... سلام🌷