eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه داشتم اخبار می دیدم.توی اخبار نشون دادن که فرانسه درگیری هست .و آمریکا همچنان رکورددار مبتلایان کرونا است و کشته‌ هاشون هم روبه افزایش هست.و شرایطشون بحرانی شده. ولی در ایران ۲۱مبتلا و یک فوتی بر اثر کرونا ثبت شده .✌️🏻🇮🇷 یاد یه خاطره افتادم: چند ماه از شروع کرونا می گذشت یه بنده خدایی گفت: (چند سال دیگه که آمار کرونایی ایران در جهان پخش بشه.آمریکا و جهان غرب می پرسن مگه کرونا هنوز هست؟!😳. ما هنوز عقب همیشه عقب هستیم و عقب می مونیم😞) ✌️🏻ولی امروز ثابت شد که این ما هستیم که باید بپرسیم مگه هنوز در آمریکا کرونا هست⁉️؟😳🤔 پرچم ایران بالاست✌️🏻🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
خرس بین روح‌ها کجاست؟ باهوشا جواب بدن😉
اسب کجاست؟ باهوشا جواب بدن😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر 🕊💐🍃 اللَّهُمَّ صَلِّ 🍃💐🕊 🕊💐🍃 عَلَى مُحَمَّد 🍃💐🕊 🕊💐🍃 و آلِ مُحَمَّد 🍃💐🕊 🕊💐🍃 وَعَجِّل فَرَجَهُم 🍃💐🕊 ‌ 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌹🤲🏻
🔅هرگاه خلافی مرتکب می‌شدم، مادرم نمی‌گذاشت در خانه کار کنم! خدا رحمت کند مادرم را.. یکی از راه های تربیت وی این بود که هرگاه از ما خلافی می دید، دیگر کار به ما نمی داد! یعنی ظرف شستن و دوخت و دوز و مانند آنها را از ما سلب می کرد و از این طریق کار را پیش ما ارزشمند می ساخت. امروزه بسیاری از ما دقیقاً کار را بالعکس می کنیم؛یعنی وقتی بچه خلافی کرد او را به کار وامی دارند یا اگر اذیت کرد، کار او را دوبرابر می کنند. در نتیجه، چنین بچه ای کار را تنبیه تلقی می کند، در حالیکه ما بیکاری را به عنوان تنبیه تلقی می کردیم.👌💝 آیت الله حائری شیرازی(ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید بشیر حسینی و خاطره انگشتر حاج قاسم : هر جا دختر بی‌حجاب دیدی برو کمکش کن ، دختر چادری همون چادرش پناهشه ...😔💔
🌹💔💔 گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃 گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔 گفتم : آری. گفت : در چی؟ 😳 گفتم :در خواندن نماز شب.😊 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ 😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇 گفت: جرزنی بود؟ 😳 گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات .😭 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آری .☺ گفت: چی میخوردید؟ 😏 گفتم: تیر و ترکش 🔫 گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂 گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙 گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏 گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧 گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄 گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟😏 گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞 گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔 سکوت کرد و چیزی نگفت.. ‌
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_سوم _پس با اجازه . _خدانگهدارت به سمت خونه قدم بر میدارم..کلید رو میچرخ
با صداے در چادر رنگی ام را سر میکنم.. همان طور که در را باز میکنم میگویم : بفرمایید . معصومه خانم از قاب در خارج میشود و به سمتم می اید.. _خوش اومدین. پشت سر او نرگس وارد میشود... میخواهم در را ببندم که نرگس می گوید : صبرکن... با تعجب به او نگاه میکنم که در کمی باز میشود و دختری شبیه به نرگس وارد.. اهسته سلام میکنم و میگویم : شرمنده از اومدن شما اطلاع نداشتم. سرد نگاهم میکند و خشک سلام میدهد... از لحنش در شوک فرو میروم... نرگس نزدیکم میشود و میگوید : دختر عمه ام .. فرزانه.. و اهسته دم گوشم میگوید : اخلاقش تنده به دل نگیر.چیزی نمیگویم.. میخواهم در را ببندم که در با شتاب باز میشود.. یکی دیگر از همسایه ها وارد میشود... _سلام خوشگل خانم. _سلام. شرمنده.. هواس ند... حرفم را می برد... _بریم تو عزیزم. پشت سرش داخل میشوم.. به اشپزخانه میروم.. استکان هارا اماده میکنم.. چای را خوش رنگ در استکان ها میریزم... به سمت پذیرایی میروم .. _اینده با خودشه... به بی بی نگاه میکنم.. لبخندی میزند.. همان طور که چای را تارف میکنم به صحبت های همسایه هم گوش میدم.. _والا نجمه جان.. چی بگم.. راستش.. اگه عزیزم ..موافقت کنی انشاالله فرداشب واسه امرخیر خدمت برسیم.. چشمانم را از شوک روی هم فرو میبرم... _ من قصد ازدواج ندارم.. _دخترم همه ی دخترا این حرف رو میزنن.. اخرش که باید متاهل بشی... _م..من قصد ادامه تحصیل دارم.. _پسرم مشکلی نداره.. خودشم داره درس میخونه... کنار بی بی میشینم.. پس برای همین زن همسایه زودتر اومده... _من اقا پسر شمارو ندیدم.. و هنوز ایشون رو نمیشناسم.. م..من میلی به ازدواج ندارم.. بلند میشوم و به اشپز خانه میروم... تکیه ام را به دیوار میدهم.. هیچ وقت نمیخوام بی بی رو تنها بزارم.. _نجمه تو اینجایی؟ با صدای نرگس هواسم را به او میدهم.. _نرگس! من.. نمیخوام بی بی روتنها بزارم.. راستش ..من..من..از خواستگاریش حال خوبی ندارم.. من ..نمیخوام.. ازدواج کنم.. شونه ام را ماساژ می دهد و میگوید: الرژی به ازدواج.. روبه رویم می ایستد و میگوید : نکنه انتظار داری عاشق بشی ؟ _نرگس؟... _خیلی خوب دختر خوب.. بهش فکر نکن.. بیا بریم زحمت مهمون های تازه روهم بکشیم _بریم. اخرین مهمان که میرود نفس راحتی میکشم.. بشقاب هارا در ظرف شور میریزم و انها را میشورم.. بی بی قصد خواب کرده و چراغ هارا خاموش کرده... تشکم را در اتاقم می اندازم .. میخواهم خلوت کنم.. میدانم این همسایه ی لجوج دست از سر من برنمیدارد... ادعیه هایم را که میخوانم.. به نماز شب می ایستم.. با پایان اخرین رُکن نماز به ساعت نگاه میکنم.. چیزی تا اذان نمانده.. تجدید وضو میکنم.. و مجدد به نماز می ایستم.. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_چهارم با صداے در چادر رنگی ام را سر میکنم.. همان طور که در را باز میکنم
باصدای تلفن پلک های سنگینم را تکان میدهم.. اهسته بلند میشوم.. _بفرمایید ؟ _سلام خانم خفتک. _سلام. نرگس تویے؟ _مزاحم همیشگیت... _مزاحم چیه؟ _بگذریم ..واسه یک چیزه دیگه زنگ زدم. حرفی نزدم و منتظر ادامه ی جملش شدم. _جمعه ها همیشه با داداش میریم کوه... لطف کن و منت بزار و توهم جمع مارو پر کن.. _منت چیه؟ ... راستش نمی تونم بی بی رو تنها بزارم. تک خنده ای کرد و گفت : بی بی خانم تون اینجاست.. _واقعا؟... اهسته نگاهم را برای دیدن بی بی درخانه چرخاندم...نبود.. _سلام کنین بی بی ... صدای بی بی تو گوشم پیچید...: سلام نجمه جان .. _سلام . بی بی دیگه مارو قال میزارین؟ _قال چیه دخترم .. خواب بودی.. مزاحم معصومه خانم شدم.. لبخندی زدم و گفتم: خوش بگذره.. خواستم تماس رو قطع کنم که صدای شاد نرگس تو گوشم پیچید. _دیر نکنی تا یک ربع دیگه دم در باش.. _برو نرگس برو... _منتظریم خداحافظ. تا خواستم چیزی بگم تلفن قطع شد... به سمت اشپزخونه رفتم.. سفره برایم پهن بود.. میلی به خوردن نداشتم. سفره را جمع کردم و بدون توقف برای حاضر شدن به سمت اتاقم دویدم. چادر را که روی سرم مرتب کردم از خونه فاصله گرفتم.. کفش هایم را پازدمو از حیاط گذشتم.. در را اهسته باز کردم.. نرگس و برادرش روبه رویم منتظر بودن... قدم هایم را تند کردم و به انها نزدیک شدم.. _سلام. شرمنده معطل شدین.. نرگس همان طور که دروباز میکرد سلام کرد و گفت : خوبه تو از اشناهاش نیستی مگرنه تیکه بزرگه گوشت بود.. سوالی نگاهش کردم که ابروانش را به حالت اشاره به برادرش بالا داد.. عرق شرمم را پاک کردم و صندلی عقب تکیه دادم.. تارسیدن به کوه یک ربع راه بود.. در این مدت ..سر سنگین نرگس بود که روی شونه ی من سنگینی میکرد.. _رسیدیم. از ماشین پیاده شد و از ما فاصله گرفت .. اهسته به سمت نرگس چرخیدم.. _نرگس جان .. بلند شو ..رسیدیما.. بلند تر گفتم : نرگس؟ اهسته بلند شد.. همان طور که خمیازه میکشید گفت : حسابے چسبید. و اینک من بودم که پوکر نگاهش میکردم.. از ماشین پیاده شدیم.. خاک پایین چادرم را تکان دادم .. نرگس زودتر از من به سمت برادرش رفت.. من و نرگس جلوتر از او ..از کوه بالامیرفتیم.. و او برای مراقبت از ما عقب راه میرفت.. نصف کوه را بالا نرفته بودیم.. ضعف شدیدی گرفتم.. دست و پایم شل شد و سرما در انگشتان دستم جمع شد.. بدون مکث به زمین افتادم.. _چی شدی؟ نجمه خوبی؟ _معذرت میخوام.. ضعف..گر..رفتم.. _صبحانه خوردی؟ _نه.. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_پنجم باصدای تلفن پلک های سنگینم را تکان میدهم.. اهسته بلند میشوم.. _بفر
نرگس نگاهش را به برادر‌ش میدهد و تیز میگوید : چرا واستادی؟ خوب برو یک چیزی بخر... لرزش صدایم را کنترل میکنم و میگویم: دیگه بیشتر از این من رو شرمنده نکنین.. بعد به کیفم اشاره میزنم و میگویم: من تو کیفم حتما شکلات دارم.. قند داره میخورم بهتر می‌شم.. _اصلا حرفشم نزن .. سپس رویش را به برادرش میکند و میگوید : برو برادر من.. محمد رضا کلافه و پر استرس راه رفته را برمیگردد.. سرم را به سنگی تکیه میدهم و حالت تهوع ام را کنترل میکنم.. _خانما کمک نمیخواین؟ با تعجب کمی چ‌شمانم را باز میکنم...با دیدن دوپسر.. با وضعی که کم از خانم های حالایی ندارن چشمانم به لرزه می افتد.. استغفرا... میگم و سرم را پایین میندازم.. نرگس پر استرس کنارم می نشیند.. دوباره زبون می ریزد و استطراب را به ما وارد میکند.. _اخے گشنشه... نرگس لب باز میکند تا جوابش را بدهد که پسر با شتاب بر روی زمین می افتد.. چشمانم را به اطراف میدوزم.. این محمدرضاست که با صورتی قرمز گون و رگے از غیرت پسر را تیز نگاه میکند. به سمت پسر می رود.. یقه اش را در دستانش مچاله میکند و میگوید: اخه بی ناموس .. غیرت سرت میشه؟... ها..خودت ناموس نداری؟..بدت نمیاد یکی به مادرت نزدیک بشه؟.. بعد با سری افکنده میگوید : به والله توهم دست کمی از کوفی های اون زمان نداری.. خجالت بکش.. حیا کن.. بعد بلند تر فریاد میکشد : حداقل تومحرم... پسر نفس نفس میزند.. ارام محمدرضا را به عقب حل میدهد.. سرش را پایین می اندازد و بلند میشود.. _شرمنده... و از ما فاصله میگیرد.. محمد رضا نفسش را اسوده بیرون میدهد و نگاهش را به نرگس ... _حالتون خوبه؟ نرگس لبخندی به لبانش میدهد و میگوید : خوبم. قربونت بشم... بعد از کیفش بطری را در می اورد و به دستان محمدرضا میدهد. _بخور . عصبی شدی. محمدرضا تشکری میکند و یک جا اب را سر میکشد.. اهسته به اربابش سلام میدهد.. تازه از خوراکی که برایم خریده یاد میکند و به نرگس نزدیک میشود. _بفرمایید . خوراک را به دست نرگس میدهد.. نرگس شیطونی میکند و میگوید : مگه من میخوام بخورم؟ محمدرضا استغفر ال... میگوید و خوراک را از نرگس میگیرد... نزدیکم میشود.. سرش را پایین می اندازد. _بفرمایید . تا خوراک را میگیرم.. زود از من دور میشود.. تشکر مختصری میکنم.. و با اولین گاز طعم دلچسب گو‌شت را حس میکنم. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
قرمه سبزی شده هشتمین غذای خوشمزه جهان 😎🇮🇷
🌎 هندسه‌ی میوه‌ها واقعا عجیب و زیباست 😍🌹
امام على علیه السلام خطاب به كميل: دانش بهتر از مال است، زيرا علم تو را نگهبان است و مال را تو بايد نگهبان باشي مال با بخشش كاستي پذيرد اما علم با بخشش فزوني گيرد و مقام و شخصيتي كه با مال به دست آمده با نابودي مال، نابود مي گردد. اي كميل بن زياد! شناخت علم راستين (علم الهي) آييني است كه با آن پاداش داده مي شود و انسان در دوران زندگي با آن خدا را اطاعت مي كند و پس از مرگ، نام نيكو به يادگار گذارد دانش فرمانروا و مال فرمانبر است. 📚 نهج البلاغه
بیشتر از همه عاشق خودت باش نگذار هیچکس وارد امپراطوری درونت شود مگر اینکه با "عشق" آمده باشد ❤❤
چه "سکوتی" تمام "دنیا" را فرا می گرفت اگــــــــر هر کس به اندازه ی "صداقتش" حــرف میزد. ❤️❤️
شجاع ترین فرد کسی است 🎈که اول عذرخواهی می‌کند قوی ترین فرد کسی است 🎈که اول گذشت می‌کند خوشحال ترین فرد کسی است 🎈که اول فراموش می‌کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑـﻪ ما میدﻫﯽ از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ آرامش اسـت . . .! شبتون بخیر 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خودت را تنها یافتی غصه نخور نام خدا را صدا بزن چه کسی بهتر از خداوند ...❤️🌹 سلام صباح الخیر✋
ـ غیرتمون❤️(: ـ غیرتشون😏 میبینی؟ ماباهم‌خیلی‌فرق‌داریم!!
اقدام قاطع و قابل تامل یکی از همکارای بانکیمون توی بانـک سپه 🌹👌
خدا صبری دهد دل‌های از جا رفته‌ی ما را... ۱:۲۰