#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
عقربه ها روی چهار منظم شد..
لباس هایم را پوشیدم و همان طور که چادرم را سر میکردم از بی بی خداحافظی کردم..
صدای ماشینش را شنیدم.. در را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم...
بالحن گیرایی سلام کردم.
و او خیلی اهسته جوابم را داد...
پکر بود و از چهرش ناراحتی میبارید...
روبه روی طلا فروشی صدف نگه داشت. پیاده شدم ..
راه افتادیم... از مغازه ها میگذشتیم و ویترین هارا نگاه میکردیم.
_ازدواج ما سوری و ساده هست. لطفا تا مغازه ی بعدی انتخاب کنین.
همان طور که پشت سر او راه میرفتم گفتم : و باید حلقه ای رو انتخاب کنیم که
گرون نباشه چون .. ما زندگی باهم نداریم که بیخود خرج اضاف داشته باشیم
حرفم را تایید کرد..
به اخرین مغازه از خیابون رسیدیم. حلقه های درشت و قیمتی داشت..
ناگاه نگاهم به پشت ویترین افتاد..
حلقه ای ساده و در عین حال زیبا.. توجهم را جلب کرد..
_بریم داخل؟
_چیزی پیدا کردین؟
_بله.
وارد شدیم.. انگشت اشاره ام را سمت حلقه بردم و گفتم : ایناهاش.
نگاهش به حلقه افتاد و اهسته نفسش را بیرون کرد...
_اقا . این حلقه برای خانمم چند؟
"خانمم" اینقدر محو و ذوق زده ی لفظش بودم که متوجه صدایش نشدم.
_ارزون و مناسبه.
_ها؟ ...خ..وبه
رویش را به فروشنده کرد و گفت : از همین مردانه پلاتینش رو ندارین؟
_داریم. براتون میارم.
از مغازه بیرون زدیم.. به سمت ماشین راه افتادیم.
تا نشستیم گوشی اش زنگ خورد.
_جانم مامان؟ ... چشم ... بله خریدیم ...حتما... خداحافظ...
ماشین را روشن کرد و صدای مداحی را باز..
_مامان گفتن ناهار مهمون ما باشین...
_اخه من...
_طول نمیکشه...
_اما بی بی...
_خبر دارن
به خانشان رسیدیم..پر استرس جلوی درشان ایستادم..
در را اهسته باز کرد..
_بفرمایید .
تشکری کردم و وارد شدم..
اوهم پشت سرم قدم برداشت...
معصومه خانم برای احوال پرسی جلو اومد و من را گرم در اغوش گرفت
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🪴خدايا من نمیدانم روزی ام در كجاست، و آن را تنها بر پايه گمانه ايى كه بر خاطرم مى گذرد می جويم،
و ازاين رو در جستجوى آن شهرها را زير پا می گذارم، پس در آنچه كه خواهان آنم همچون حيرت زدگانم،
نمی دانم آيا در دشت است يا در كوه؟ در زمين است يا در آسمان؟ در خشكى است يا در دريا؟ نمی دانم به دست كيست؟ و از جانب چه كسى است؟
🍃ولى به يقين می دانم كه دانش آن نزد تو و اسباب آن به دست توست و تويى كه آن را با لطف خويش تقسيم میكنى و با رحمت خود براى آن سبب فراهم می سازى،
🍃خدايا، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و بارپروردگارا، روزى خود را بر من گسترده ساز و به دست آوردنش را برايم آسان نما و جاى دريافتش را نزديك قرار ده
و با طلب آنچه برايم در آن روزى مقدر نكرده اى به زحمتم ميفكن، چه تو از آزردن من بی نيازى و من به رحمتت نيازمندم،
❤️🍃پس بر محمد و خاندان او درود فرست، و با لطف و فضل خويش بر بنده ات كرم نما، تو صاحب بخشش بزرگ هستى.
🪴 ترجمه دعای تعقیبات نماز عشا، که از دعاهای طلب روزی است
چقدر زیبا و با معناست.
#دعا_درمانی
رفتم اداره با آقای فلانی کار داشتم، نبودش، پرسیدم کجاس؟یکی سر صندلی نشسته بود
گفت:عموش رحمت خدا رفته
پرسیدم آقای بهمانی؟
گفت : داییش فوت کرده
گفتم جناب فلانی کجان؟
گفت:داداشش فوت کرده
گفتم خانم فلانی چه؟
گفت : باباش فوت کرده
گفتم استاد فلانی کو؟
گفت : دومادش فوت کرده
سرتون درد نیارم، سراغ هرکسی که گرفتم ، یکی شون فوت کرده بود !!آخرش فهمیدم همه با هم فامیلن و فقط یکی رحمت خدا رفته 😱😅
#فامیل_بازی😐
یادش بخیر یه زمانی توو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که :
تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام!
بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو…..
من که حلالشون نمی کنم!!!!!
😂😂😂😂 دقیقاً چند بار سر کلاس شاهد این موضوع بودم😂😂😂
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کوچه_نقاش_ها
پیشنهاد می کنم حتماً ببینید.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
💢بی شرفی براندازها رو ببینید!
🔹این خانم که می بینید امریکا (سیاتل) زندگی میکنه و تمام مطالبش براندازیه و حالا استوری گذاشته دنبال مسافر از ایران میگرده تا براش داروی ایرانی بیاره به امریکا یا کانادا چون "یکی از آشناهاش شایدم خود بی وجودش" تو امریکا پول نداره دارو بخره یا گیر نمیاد!
🔹معلوم نیست اونجا کارش چیه و تو چه فلاکتی زندگی می کنه که حتی نمیتونه دارو بخره اما جوری نشون میده که اونجا بهشته و مردم تو ایران دارن تو جهنم زندگی می کنن.
🔹در کل خواستم بگم جفتک هاشون رو به همین مملکت میزنن اخرشم دستشون درازه جلوی همین کشور!
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_بیست_و_چهارم عقربه ها روی چهار منظم شد.. لباس هایم را پوشیدم و همان طور ک
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
چادرم را روی شانه هایم انداختم و روی مبل کمی بافاصله از محمدرضا نشستم..
معصومه خانم به اشپزخانه رفت تا از ما پذیرایے کند.
همان موقع نرگس از در وارد شد و با دیدن ما گل از گلش شکفت..
و برای احوال پرسی جلو اومد.
کنارم نشست و از مشغله های دانشگاهش گفت...
معصومه خانم هم برایمان چای اورد و خود با ذوق حلقه ها را نگاه کرد.
_نجمه جون . کی قراره درست رو شروع کنی؟
_انشاالله تا ماه های اینده.
_خوبه.
معصومه خانم محمدرضا را صدازد و از او خواست من را به اتاق ببرد.
بلند شدم و پشت او راه افتادم.
در را باز کرد و کنار ایستاد.
_بفرمایید
وارد شدم و با حیرت دور تا دور اتاق را دید زدم.
_همه ی این عکس ها شهیدن؟
وارد شد و همان طور که در را می بست گفت : بله.
و روی تختش نشست.. من هم کمی با فاصله نشستم..
نگاه خیره اش را دنبال کردم...
_رفیق شهیدمه. برام یک جور خاصه.
_از صورتش معلومه برای خدا چیزی کم نزاشته. اسمش چیه؟
_شهید حسین معزغلامی .
_اوهوم.
_همسر نداشته. مداح بوده. حیف که حسرت این...
ناگاه حرفش را قطع کرد...
ومن در جمله اش غرق شدم.. حسرت، حیف و....
_شرمنده. هنوز کارم رو کامل انجام ندادم. پیگیرم. تموم شه از دستم خلاصین
_خدانکنه.
نگاه متعجبش را به صورتم داد که هل شدم و گفتم : یعنی اینکه.. شما بدی نکردین و...
تایید کرد و تکیه اش را به دیواز داد ...
همان موقع در را زدن.. نرگس وارد شد و شیطون گفت : داداش ... زنت رو نمیدزدیم ... بیان ناهار..
وهمان طور که ریز میخندید از اتاق دور شد..
اهسته بلند شد و گفت : از دست نرگس ... ادم رو حسابی کلافه میکنه..
وهمان طور که میخندید گفت : بریم.
لبخندی زدم ..
وپشت سر او از اتاق خارج شدم...
معصومه خانم حسابی وقت گذاشتا بود و برایمان قیمه و قرمه سبزی پخته بود
حاج جواد هم اومده بود.
با او سلام کرد و کنار محمدرضا ...
کنار سفره نشستم...
برایم قیمه کشید و قاشق را کنار بشقابم گذاشت
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
ناهار را خوردیم...
ظرف هارا همراه نرگس شستیم..
از معصومه خانم و حاج جواد خداحافظی کردم ...
برایم دم در ایستاد.. داخل رفتم وخیلی اهسته از او خداحافظی کردم..
بی بی خوابیده بود.. من هم کنارش دراز کشیدم و با مرور کردن روزم
به خواب رفتم..
_پاشو مادر اذانه...پاشو دخترم..
چشمانم را باز کردم...
بی بی چادر سفیدش را پوشیده بود و اذان میگفت..
اهسته بلند شدم و وضو گرفتم..
و در حیاط به نماز رفتم...
هوا ملایم و همراه سوز بود..
برای خودم خیالات کردم و با خدایم خلوت کردم..
شام را من درست کردم و کمے هم برای معصومه خانم فرستادم..
و به هنگام خوردن زنگ زد وکلی از من تشکر کرد...
برایم پیام نوشت ..
فردا خرید های لباس را میکنیم ...
از او تشکر کردم و برایش شعری نوشتم...
جز روی تو من با صنمی غیر نسازم
زین اتش دل یکسره در سوز و گدازم
زان قوت عشق تو مگر بار خدایا
پاکیزه شود طینت هر روز نمازم...
واوهم به یک شب بخیر اکتفا کرد...
صبح سحرخیز بلند شدم...
وبرای اماده کردن صبحانه به اشپزخانه رفتم...
_چی شده دختر ما اینقدر عجیر شده؟
_دیگه باید به خودم یک تکونی بدم..
_نچ..
وهمان طور که کنار سفره می نشست گفت :
برای دیدن یاره دخترم...
گونه هایم گل گرفت... و چیزی نگفتم...
_ساعت چند میری؟
موهایم را پشت گوش دادم ..
همان طور که می نشستم گفتم : برای خرید لباس...
ساعت پنج ...شش...
_انشاالله خونه برمیگردی که؟
_بله بی بی جون
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
با صدای بوق ماشین با بی بی خداحافظی میکنم..
سوار میشوم...
_کجا بریم؟
_امـ ... پاساژ خورشـید
فرمان را میچرخاند و راه می افتد..
یک ربع بعد به پاساژ میرسیم.
پیاده میشویم.
مغازه هارا دید میزنیم ...
_لطفا لباسی انتخاب کنید که باز نباشه.. و تو..جلوه هم..
_نباشه. میدونم اقای منتظرے...
ناگاه می ایستد...
_چیزی شده؟
_اون لباس رو نگاه کنین
رد نگاهش را میزنم.. چشمانم به درخشش می افتد..
زیباست.. فوق العادست..
_چه عالی.
وارد میشویم. سفارش لباس را میکنیم.
در پرو میروم..
لباس عجیب به تنم نشسته...
نمیدانم باید اوهم من را ببیند یانه...
چادرم را سر میکنم و اهسته سرک میکشم.
_همسرتون بیرون منتظرا...
پس نمیخواهد به من نگاهی بیاندازد..
اهسته لباس را در می اورم.
و به دست فروشنده میدهم...
_قیمت رو حساب کردن ... بفرمایید .
_تشکر.
پلاستیک را در دستانم میفشارم...
و به سمتش میروم..
_ازکجا میدونستین مناسبه؟
_لباس قشنگی بود...
از من دور میشود... با عجله قدم بر میدارم..
سوئیچ را به من میدهد..
_ماشین منتظر بمونین.. مکان مردانه است..
میخواهد برای خود خرید کند
_چشم.
نیم ساعتی است الاف می مانم.....
تا می اید...
کنارم می نشیند و اهسته راه می افتد..
_خریدا تموم شد؟
_فقط...
_مامانم سلیقش حرف نداره...
_باشه.
هوفی میکشم و او با لبخند مرموزی راه می افتد..
قصدش را نمیدانم
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
#سالگرد_سردار_دلها
🎼
آینۀ جادوی مجازی
🔻فضای مجازی تحت مدیریت دشمن، #آینه_جادویی است که از یک سو نقاط قوت نظام را کوچک نمایی کرده بلکه ضعف جلوه میدهد و از سوی دیگر نقاط ضعف رابزرگ نمایی کرده ،حس ناامیدی را با دز بالا در جامعه تزریق میکند.
🔺جایگزینی این آینه با آینهای شفاف و واقعنما پیچیده نیست فقط جسارت، شهامت و روحیه انقلابی میخواهد.
#⃣ #صیانت_از_زندگی
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم با صدای بوق ماشین با بی بی خداحافظی میکنم.. سوار میشوم... _ک
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
به خانه میرسیم پیاده میشود ..
من هم از ماشین جدا میشوم.. با یک خداحافظی کوتاه ...
از او دور میشوم...
قصد کردم به بسیج بروم تا دلم قرار شود...
به ساعت نگاه میکنم .. ۹ صبح..
نمیدانم در این ساعات نرگس خوابیده یانه؟..
تلفن را میزنم..
_بفرمایید .
باصدایش هل میشوم..
_س..سلام.
_سلام.
خودم را جابه جا میکنم و میگویم : نرگس خونه هست؟
_خوابیده. کاری داشتین؟
موهایم را پشت گوشم میدهم و میگویم : میخواستم برم بسیج گفتم ..
نرگس دلش خواست ..ب..بیاد..
_بیرون منتظر باشین..
تلفن را قطع میکنم..
لباس هایم را تن میکنم.. و از بی بی خداحافظی میکنم..
بیرون میروم..
غیر از خودش نرگس را نمی بینم...
_سلام. نرگس کو؟
_علیکم السلام. خوابیده بود.. بریم.
من جلوتر از او راه میوفتم.. پیاده مسیر را میرویم ..
ناگاه صدای چند بوق پی در پی را میشنوم و صدای یک غریبه را..
_خانم میرزایی؟... نجمه خانم؟...
با شتاب سرم را بر میگردانم...
ای وای.. اوست ... خواستگاز اولم.. پسر لیلا خانم...
از ماشین پیاده میشود..
از ترس محمدرضا سرم را بلند نمیکنم..
جلو می اید..
_راستش.. من ..با حرفای..شب خواستگاری.. نظرم تغییر کرد...
واقعیتش ..بعد از اون شب.. یک ..حسی..
همان جا .. صدای سیلی بگوشم خورد...
رگ غیرتش باد کرده بود.. پیرهنش را گرفته بود و با خشم به او زل زده بود..
_ش..شما کی باشین؟..
این را پسر لیلا خانم گفت..
_نامزد خانم میرزایی...
کلمات اخر را تیز گفت..
_نامزد؟...اخه ..م...ن
_زود خودتو از جلو چشمام دور کن.
واهسته هلش داد و به او فرصت داد تا رفت..
با رفتنش دلهره برم داشت..
_بهش چی گفتی شب خواستگاریت؟
اب دهنم را قورت دادم...
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
(رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ )
پارت بیست و نه :
_فق..ط ..گفتم.. ماد..یات ..م..ارو ...ب..جایی ..نمیرسونه.. خ..دا ..میرسونه..
عصبی مشتی به دیوار زد..
دلم میخواست داد بزنم و بگم : توکه من و دوست نداری به توهم ربطی نداره.
به بسیج که رسیدیم به طرفم برگشت.
_خودتون برین . من برمیگردم.
اهسته داشت میرفت که گفت : خواستین برگردین زنگ بزنین.
و رفت..
داخل بسیج شدم.. اصلا هواسم پی کارام و جمع نبود...
از خانم حاجتی عذرخواهی کردم ...
و از بسیج بیرون اومدم..
دلم میخواست لجبازی کنم و بگم باهات نمیام ولی نشد...
اهسته شمارش را گرفتم.. به دو نکشید برداشت..
_اومدم .
وقطع کرد..
چند ثانیه بعد با ماشینش جلوم سبز شد..
اهسته سوار شدم و رویم را به خیابان کردم.
_نجمه خانم ؟
با بهت برگشتم ... کمی دست پاچه شد ولی کم نیاورد و گفت : امشب خونه ی ما باشین.
_چ..را؟
_توضیح میدم..
ومن را رساند...
میدانستم من را تنها کار داشت .. به بی بی گفتم و اوهم اتفاقا میخواست به دیدن دوست دیرینه اش برود...
ساعت را هر ثانیه نگاه میکردم...
از اخر تاب نیاوردم و تا ساعت روی هشت نگه داشت حاضر شدم و به خانشان رفتم..
نرگس در را باز کرد و من را راهنمایی..
_محمدرضا نیست؟
_نه ... میاد...
همان موقع زنگ را زدن ..
_خودشه.. برو خانم ..درو باز کن...
و من را تنها گذاشت..
جلو رفتم و اهسته درو باز کردم...
پریشان اما با چشمانی خندان پشت در به همراه ورق های برگه ایستاده بود.
_سلام .
داخل شد و بی هوا گفت : سلام عزیزم.
از انکه رفتارش تغیر کرده بود در شوک رفتم..
جلو رفت.. به خیال اینکه دیگر عوض شده لبخندی زدم و به دنبالش داخل شدم..
اما زهی خیال باطل ... همان اش و کاسه را داشت..
کنار پدرش نشست و برگه هارا در دستانش جابه جا کرد
خواستم برایش چای ببرم که گفت بمانم..
_کارم بالاخره جور شد...
ناگاه ایستادم و تکانی نخوردم.. یعنی دیگر ..من و او...
بغضم گرفت..
_چی شده مادر؟
_اینقدر رفت و اومدم که قبولم کردن ... البته بماند که به چه مقامی رسیدم...
پدرش دست بر شانه اش گذاشت و گفت : حالا شیرینیش کو؟
_تو یخچاله.. نرگس جان برو بیار..
همان طور که از پا می افتادم گفتم : ک..کدوم کار؟...
مادرش برگشت ... لبخندی زد و گفت : پسرم میره ..میرسه انشاالله سربازی برای امام زمان...
چیزی نگفتم و محکم افتادم زمین...
نگران شد و گفت : چی شده؟
_کارت چیه؟
_میرم دانشگاه افسری امام حسین... به عنوان فرمانده نیرو اموزش میدم..
بعد زودی به نرگس گفت : یک اب نبات بیار...
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_سی
اهسته نزدیکم شد و با ارامش خاصی گفت : نگران نباش . کارم حالا حالا ها تموم نمیشه.
نرگس اب قند را به دستش داد.
اهسته میخوردم و به جملات شیرین چند دقیقه قبلش فکر میکردم.
معصومه خانم نگران گفت : چیشد دخترم؟
_ضعفم گرفت . نگران نباشین.
الحمدالله دوروغ نگفتم چون ناشتا به خانشان امده بودم.
محمدرضا من را به اتاقش برد و روبه رویم نشست.
_کار اصلیت چیه؟ یعنی چی تموم نمیشه؟
سرش را اهسته خاراند و همان طور که نگاهش به زمین بود گفت : هدف من خیلی بزرگه. برای گام اولش از دانشگاه شروع کردم.
کمی به عقب رفتم و گفتم : خوب؟
_نمیشه الان توضیح ندم؟
به سمت تخت رفتم و گفتم : کاش به من بگی. من رو از این خوره و استرس دریاری.
لبخندی زد و اوهم کنارم روی تخت نشست.
_میخوام برم سوریه.
به او نگاه کردم چشمانش برق میزد . اشک در چشمانم حلقه زد.
و پاهایم سست شد...
من اورا خیلی زود قضاوت کرده بودم.
اگر به او در این روزا نگاه میکردم .. حتما میفهمیدم.
اما او برای من نیست...
_س..وریه؟
نگاهش را به عکس های شهدا داد و گفت : ببین چقدر جاشون خوبه.
الان اون دنیا بغل ارباب گل میگن و گل میشنون.
یعنی او...
همان طور که نمیتوانستم جلوی گریم را بگیرم با لحن پر اشک و معصومی گفتم : میخوای شهید شی؟ میخوای من و تنها بزاری؟
برگشت و با بهت من را نگاه کرد...
شاید نباید بروز احساسم را میدادم. چرا که او میرفت..
_شهید؟
بالحن نرمی گفت : مارا چه به شهادت؟ ...
برای اولین بار بعداز صیغه دستم را گرفت و گفت : شهدا از اون بالا هوای همه رو دارن ... همیشه بوده... حضور پر رنگشون رو حس کردم...
هیچ وقت تنها نمی مونی...
میخواستم به او بگویم پس چرا میخواهی ازدواجمان را بهم بزنی ...
که در باز شد.. نرگس با لبخندی مرموز داخل شد و گفت : مامان غذا پخته..
_حالش خوب نیست لطفا بیار اتاق...
_من؟
_پس من..
نرگس چشم غره ای به محمدرضا رفت و از اتاق خارج شد..
اشک هایم را پاک کرده و گفتم : من خستم. میخوابم. غذاتو بخور...
اوهم دیگر چیزی نگفت ...
ومن اهسته برای خواب روی تشکش دراز کشیدم..
و کم کم هوش و هواسم را از دست دادم...
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3