eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
✅✅ ادامه برخی نکات جذاب ۶ قبل از شروع نکات جدید، تاکید میکنم که بیان این نکات 👈 نه به معنای نقطه ضعف نداشتن فیلم است و نه به معنای تایید صد در صد فیلم.👉 بلکه نکاتی را با خانواده و بچه ها برامون جالب بود و مینویسیم. همین. حالا اگه به بصیرت و عمق کارشناس بودن کسی برمیخوره، عذرخواهی میکنیم. قصد ما دهن کجی به کسی نیست. بلکه صرفا برای توازن در این فضا به نکات جالب فیلم اشاره میکنم. چرا که👈 نظر سنجی کردیم و بیش از ۸۵ درصد از اعضای کانالم در ایتا و سروش و تلگرام مایل بودند نکات مثبت و جالب را هم بشنوند. 🔹 ضمنا از این نکته تربیتی هم غافل نشیم👈 باید کنترل تلویزیون را به بچه ها داد و ازشون خواست که وقتی به آهنگ تند و حرکات موزون و این دسته از کارهای اشتباه برخورد میکنند، خودشان صدا را کم کنند و اگر خواستند، برای چند ثانیه شبکه را عوض کنند. ما این کار را وقتی داشتیم مثلا اخراجی های ۳ و موسیقی ها و حرکات موزون آنچنانیش را میشنیدیم، انجام دادیم و از اون موقع، کنترل تلویزیون دست بچه هاست😉 ۳۷. اشاره به ضعف در اجرای قانون مخصوصا در پاسگاه ها در برخورد با مواد مخدر و اینکه چهار تا چک و تو سری میزنن و ول میکنند! اما عربستان میزنه گردن طرف را قطع میکنه. ۳۸. وقتی هما خواست در شب رفتن نقی به مکه، با ده ها میهمان در منزل، به استودیو پخش خبر برود، نه تنها مخالفت نکرد و ناراحت نشد، بلکه تصمیم داشت خود، هما را به استودیو برساند. ۳۹. مخالفت عقلای فامیل به پخش موسیقی تند در مجلس بدرقه حاجی و تلاش برای تغییر دادن آن. و حفظ حرمت مجلس حاجی. ۴۰. نماینده هم در مراسم بدرقه آمد و هم در مراسم ولیمه اما قبل از صرف شام رفت و بنا نیست به خاطر جایگاه اجتماعی و سیاسی، سر هر سفره ای بنشینند و نمک گیر همه شوند. ۴۱. آوردن کفن به عنوان سوغاتی برای نفر اول اجتماعی و سیاسی آنجا و یادآوری آخرت در کنار دنیا برای کسی که برای دنیای مردم انتخاب شده و به او رأی داده اند. ۴۲. وقتی نقی میخواست دمار از روزگار رحمت به خاطر تصادفش با ماشین لیموزین دربیاورد، فقط هما (یک زن عاقل و مقتدر و شوهر کنترل کن) توانست خشم فوران کرده او را کنترل کند و جان رحمت را نجات دهد. ۴۳. اگر کسی تعصب زیادی و بی جا روی فرزندانش داشته باشد، با اینکه دوستش دارند، اما او را دور می‌زنند و آنچه مطلوب و شایسته خود میدانند عمل میکنند. لذا پدر نباید صرفا بخاطر دختر بودن دخترانش آنان را از حقوق و تفریحات سالم و مباح و حتی سازنده شان محروم نماید. ۴۴. اگر کسی ده تا و صد تا خط قرمز و نقطه جوش برای خودش تعریف کند و با همه زندگی و خانواده اش به روش غیر منطقی و غیر اصولی برخورد کند، هم دنیا برایش تنگ میشود و هم باید منتظر دور خوردن باشد. ۴۵. کشور فقط با تکیه بر مجلس پاک و متدین و مردمی به مقصد مطلوب نمیرسد. بلکه باید دولت متدین و اهل تجربه و این کاره هم سر کار باشند تا ماشین جامعه را به درستی هدایت کنند. وگرنه نه تنها به مقصد نمی‌رسیم بلکه خسته و کوفته تر از قبل ... ۴۶. حساب کسی که به خاطر بدبیاری و چک برگشتی به حبس رفته با کسی که با اختیار، دست به جنایت زده متفاوت است اما متاسفانه آن بدشانس ها قربانی قضاوت اجتماعی و انگ حبس میشوند و حتی خانواده و فامیل آنها از این قضاوت مستثنا نیستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ ایام تبلیغ کاملا قسمت ششم صدام بد نیست اما به پای سیمام نمیرسه😌 البته بگو ماشاالله به خاطر همین، وقتی قراره زیارت و قرآن و این جور چیزا خونده بشه، خودمو فورا جلو نمیندازم. بعد از نماز صبح بود که یکی از طلبه ها زیارت عاشورا خوند و بقیه هم باهاش زمزمه میکردند. البته اینم بگم که تقسیم کرده بودیم و صبح، عاشورا میخوندیم. ظهر، حدیث کسا و شب هم دعای هفتم صحیفه سجادیه. به ذهنمون رسید که وقتی توی نمازخونه میخونیم، حداکثر بیست سی نفر بیشتر استفاده نمی‌کنند. به خاطر همین، یکی از رفقا با رییس بخش هماهنگ کرد و قرار شد بشینیم وسط بخش و برای همه بخونیم. نمیدونم کی اولین بار این طرح به ذهنش اومد اما هر کسی بود، خدا رحمت کنه پدر و مادرش! چرا؟ چون هر چی بگم چقدر این کار گرفت و ازش استقبال شد، حد نداره! قرار شد ابدا شعر و مدح و شاخ و برگ بهش ندیم و فقط متن خونده بشه و جوری هم بخونه که بقیه بتونن جوابش بدن. فکر کن ... وقتی صبح ها عاشورا میخوند و می‌رسید به : «یا ابا عبدالله» همه بخش با هم زمزمه میکردند و جوابش میدادند. بسیار بسیار جو عالی شده بود تا اینکه ... نمیدونم کدوم نانجیب بود که یهو بعدش گفت: همون حاج آقاهه که برامون شعر «سلام گلای روی تخت ... کوروناییای سرسخت» خوند، دعا کنه تا بقیه هم آمین بگن! منو میگی؟ یهو برقم گرفت. در یک چشم به هم زدنی دیدم همه زمین و زمان و احیا و اموات و مریض و سالم و خوشگل و زشت و زن و مرد دارن به من نگاه میکنن! دیگه چاره ای نبود باید دعا میکردم همون لحظه بازم آدرنالین شیطنتم گل کرد و رفتم وسط... همون نانجیب تا اومدم وسط با صدای بلند گفت: نابودی علمای اسراییل صلوات بفرست😱 بقیه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😂 و با یه قیافه خیلی معنوی و جدی، رو به قبله ، دستامو بردم بالا و شروع کردم: بعد از چند تا دعای مشتی برای امام زمان و حضرت آقا و خانواده ها و ... من: خدایا به حق محمد و آل محمد کار این مریض هایی که توی این بخش خوابیده اند را یک سره بفرما😱 همه: (با حداکثر صدا) الهی آمین😂 من: خدایا به حق محمد و آل محمد زیارت حور العین در بزرخ و زندگی سعادتمندانه در جوارشان در قیامت، روزی همه آرزومندان قرار بده😱 همه: (با داد و فریاد) الهی آمین😂 من: خدایا شر همه مجردان را از سر این مردم و مملکت، علی الخصوص این بیمارستان و خصوصا این بخش، لا سیّما هر کی لباس سفید پوشیده، کم و کسر بفرما😱 همه: (علی الخصوص آقایون) الهی آمین😂 من: خدایا تو را به مقربین درگاهت سوگند میدهم به آقایون مجرد بی ناموس، جرات و جسارت خوشبخت کردن دختر مردم و دل کندن از نوامیس مردم عنایت بفرما😱 همه: (مخصوصا خانما و پرستارای بخش) الهی آمین😂 من: خدایا ما را بفرما😱 بقیه: الهی آمین😂😂 خلاصه جمعمون کردند گفتن دیگه دعا نکن که کم کم عذاب الهی نازل میشه😐 حسودا😒 ادامه دارد... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ سرے تڪان میدهد و میگوید:ولے بازم فڪر ڪن! شاید چند سال دیگہ اگہ برگردے بہ این روزا پشیمون بشے و بگے چون آتیشم تند بود عجولانہ تصمیم گرفتم. _ممنون ڪہ نگرانمے اما من تصمیمم رو گرفتم،هادے همینطورے برام قابل قبولہ و میخوام ڪنارش باشم! لبش را بہ دندان مے گیرد:چے بگم؟! انگار تصمیمت قطعیہ اما باز این بیست و شیش روز رو خوب فڪر ڪن‌. دستش را گرم میفشارم و خداحافظے میڪنم،با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمت ڪوچہ ے خودمان بہ راہ مے افتم. سے و چهار روز از رفتن هادے گذشتہ،سے و چهار روز است ڪہ لحظہ اے آرام و قرار ندارم! چند روز پیش نازنین خبر داد تقریبا با حلما آشتے ڪردہ. گفت حلما میگوید بهتر است نرم نرم بہ سراغ ناصر بروند و ممڪن است راضے ڪردن ناصر خیلے طول بڪشد! از طرفے بهتر است بہ بهانہ اے ناصر را راضے ڪند از آن محل بروند تا رضا و خانوادہ اش مثل آینہ ے دق مقابل چشمانشان نباشند سپس حرف آشتے را وسط بڪشد! این ها را ڪہ بہ هادے گفتم،گفت دلش روشن است و با نرم شدن حلما مطمئن شدہ دیر یا زود نازنین مثل سابق بہ جمع خانوادہ باز میگردد. هفتہ ے پیش فرزانہ میگفت همتا خواستگار دارد،گفتہ قرار خواستگارے را براے بعد از عقد من و هادے بگذارند چون میخواهد برادر بزرگترش حتما در مراسم خواستگارے باشد! طاها و نورا هم میخواهند براے بعد از ڪنڪور تدارڪ عروسے را ببینند. انگار همہ چیز خوب و آرام است اما این وسط دلِ من آرام نیست! دلشورہ ے عجیبے چند روزیست دست از سرم برنمے دارد! بہ هادے ڪہ گفتم گفت طبیعے است،استرس ڪنڪور و امتحانات و ازدواج و سوریہ بودنش همہ باهم بہ جانم چنگ انداختہ اند! خواست بیشتر مراقب خودم باشم و ڪلے معذرت خواهے ڪرد،بابت اینڪہ این روزها باید ڪنارم باشد و نیست،بابت اینڪہ بیشتر خودش دلیل این دلشورہ و نگرانے هاست! خواست براے آرام شدن دلم ڪارت عابرش را از مهدے بگیرم و بہ نیابت از هر دویمان براے ڪودڪانے ڪہ سر چهار راہ ها گل یا تنقلات مے فروشند غذاے نذرے ببرم. از سہ شب پیش این دلشورہ ها شدت گرفت،گویے ڪسے قلبم را در دستش گرفتہ و مدام مے فشارد! همان شب هادے تماس گرفت و گفت ممڪن است چند روز نتواند تماس بگیرد و نگران نشوم! اما نگرانے ام بیشتر شد،آن شب خواب بہ چشم هایم نیامد چادر نمازم را سر ڪردم و سجادہ ام را پهن. تا اذان صبح ذڪر گفتم و قرآن خواندم! اما باز آرام نگرفتم مدام این طرف و آن طرف مے رفتم. آخر سر بہ حیاط پناہ بردم،بے قرار قدم میزدم و سعے میڪردم بغضے ڪہ بہ گلویم چنگ‌ زدہ قورت بدهم. بے اختیار آسمان را نگاہ میڪردم و براے هادے آیت الڪرسے مے خواندم! نمے دانم چرا اما لحظہ اے بے اختیار ملتمسانہ گفتم:خدایا خودت حفظش ڪن و برام برش گردن! سہ روز گذشتہ و دلِ من آرام نگرفتہ ڪہ هیچ بے قرار تر هم شدہ،اشتها ندارم و نمے توانم یڪ جا بنشینم. اگر مے توانستم با اولین پرواز خودم را بہ سوریہ مے رساندم! فڪر و خیال را پس میزنم و وارد ڪوچہ مان میشوم،میخواهم بہ سمت خانہ بروم ڪہ چشمم بہ دویست و شش آبے رنگے میخورد! زیر لب زمزمہ میڪنم:ماشین شهاب! با فاصلہ ے چند متر دور تر از خانہ مان پارڪ شدہ،بے اختیار نگاهم را در اطراف مے چرخانم و قدم هایم را تندتر میڪنم. جلوے در خانہ ڪہ مے رسم نگاهے بہ ساختمانے ڪہ در حال ساخت است مے اندازم. بدون شڪ آن پسر بلند قامتِ موطلایے ڪہ پشت بہ من در طبقہ دوم ایستادہ شهاب است! اخمے میڪنم و نگاهم را میگیرم،با عجلہ ڪلید را داخل قفل می‌چرخانم و وارد حیاط میشوم. چادرم را از روے سرم برمیدارم و نزدیڪ در ورودے میشوم،یڪ‌ جفت ڪفشِ زنانہ ے نا آشنا توجهم را جلب میڪند! وارد پذیرایے میشوم،چشم ڪہ مے چرخانم زنِ چادرے اے را مے بینم ڪہ پشت بہ من روے مبل تڪ‌ نفرہ نشستہ. خبرے از مادرم نیست! بلند میگویم‌:سلام! زن ڪہ صدایم‌‌ را میشنود در جایش ڪمے تڪان میخورد اما بلند نمیشود. ڪنجڪاو نزدیڪ مبل ها میشوم‌ میخواهم مقابلش بایستم ڪہ سریع بلند میشود. متعجب نگاهش میڪنم،یاس مقابلم ایستادہ! لبخند گرمے میزنم و با ذوق میگویم:یاس تویے؟! آدرس خونہ مونو از ڪجا آوردے؟! صورتِ سفید و شادابش بے حال و رنگ‌ پریدہ بہ نظر میرسد،لبانش ڪمے خشڪ شدہ اند اما بدتر از این ها چشمانش هستند! ترس و غم در چشمانش موج میزنند،چشمانش خبرهاے خوبے نیاوردہ اند،لبخند روے لبم خشڪ میشود. بے اختیار میگویم:اتفاقے افتادہ؟مامانم ڪجاست؟ سپس نگاهے بہ آشپزخانہ مے اندازم،چند بار دهانش را تڪان میدهد تا بالاخرہ میگوید:سلام! دلم میخواهد فڪر و خیال ڪند اما اجازہ نمیدهم! بے تاب نگاهش میڪنم،بہ مبل دو نفرہ اشارہ میڪند و میگوید:بیا بشین. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ سریع روے مبل مینشینم و نگاهش میڪنم،قلبم فشردہ تر میشود و دلم آشوب تر! دستانم یخ زدہ اند،یاس ڪنارم مینشیند سعے میڪند لبخند بزند! _آدرستونو از علیرضا گرفتم،یعنے هادے بهش داد ڪہ اگہ ڪارے پیش اومد علیرضا بتونہ ڪمڪ ڪنہ. بہ زور لبانم را تڪان میدهم:خب! آب دهانش را با شدت فرو میدهد:علیرضا چند روز بعد از هادے دوبارہ اعزام شد سوریہ گفتم نرو دلم یه‌ جوریہ اما گوش نڪرد و رفت،دیشب بهم زنگ زد دارہ برمیگردہ تهران مجروح شدہ! نفس راحتے میڪشم! پس بخاطرہ این پریشان است! شاید هم سعے دارم خودم را گول بزنم ڪہ ذهنم بہ سمت هادے نرود! سریع میپرسم:آسیب خاصے ڪہ ندیدن؟! لبانش مے لرزند:نہ! پاش تیر خوردہ! با این جملہ اش قلب من هم تیر میڪشد،بے اختیار میپرسم:ڪے عملیات داشتن؟! من من ڪنان میگوید:سہ شب پیش! قلبم مے ریزد! همان شبے ڪہ هادے گفت ممڪن است چند روز نتواند تماس بگیرد! ڪم جان میگویم:هادے ام‌ تو عملیات بودہ؟! بہ زور سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،سریع میپرسم:هادے چیزیش شدہ؟! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد،تند تند میگوید:نہ! نہ! هادے چیزیش نشدہ! اشڪ در چشمانم حلقہ میزند اما اجازہ ے ریزش نمیدهم،عصبے از روے مبل بلند میشوم و بلند مے گویم:پس چے؟!‌ چرا بے خبر پا شدے اومدے اینجا؟!‌ نگو‌ اومدے براے دیدنم ڪہ باورم نمیشہ،چشمات دارن دیونہ م میڪنن یاس! یاس مقابلم مے ایستد،بازوهایم را میگیرد و میگوید:قوربونت برم تو الان عصبے اے استرس درس و سوریہ بودن هادے اعصابتو بہ هم ریختہ! بذار یڪم آروم بشے بگم‌ چے شدہ. بہ چشمانش زل میزنم و دیوانہ وار میگویم:بگو هادے خوبہ! بگو رفتہ تو ڪما! بگو دست و پا ندارہ! بگو چشم ندارہ! فقط بگو هادے هنوز براے آیہ نفس میڪشہ! این ها را ڪہ میگویم اشڪان یاس سرازیر میشوند،سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمیگوید! چیزے راہ نفس ڪشیدنم را بستہ! بہ زور میگویم:یاس! یادتہ؟! یادتہ دفعہ اول با هادے اومدیم خونہ تون چہ فڪرے ڪردے؟! یادتہ چطور از پلہ ها پایین اومدے؟! یادتہ چقدر نذر و نیاز ڪردے؟! یادتہ چطور پریشون بہ هادے خیرہ شدہ بودے و نفس نفس میزدے؟! یادتہ وقتے فهمیدے علیرضا خوبہ چطور اشڪ ریختے؟! پس حالمو میفهمے بگو هادے خوبہ! این ها را ڪہ میگویم یاس محڪم بغلم میڪند و هق هقش شدت میگیرد،با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم. مبهوت مردمڪ هاے چشمانم را مے چرخانم،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در اتاق پدر و مادرم مے آید. مادرم را میبینم ڪہ در چهارچوب در ایستادہ و با چشمانے اشڪ آلود با غم بہ من خیرہ شدہ! حالش از یاس بدتر است! با آرامش میپرسم:چرا گریہ میڪنے مامان؟! مگہ چے شدہ؟! یاس سرش را بلند میڪند،از نگاہ ڪردن بہ چشمانم فرار میڪند! گیج بہ صورتش زل میزنم،لحظہ اے بہ چشمانم نگاہ میڪند. انگار از آرامشم ترسیدہ! من من ڪنان میگوید:سہ...سہ...سہ شب پیش،تو عملیات بہ قلبِ هادے تیر میخورہ! دلم نمیخواهد این حرف ها را بشنوم،میدانم دروغ مے گوید! شاید هم هادے میخواهد زودتر برگردد و اینطورے سر بہ سرم بگذارد! بے توجہ بہ حرفش میپرسم:حالش خوبہ مگہ نہ؟! یاس لبش را بہ دندان میگیرد،چشمانش را مے بندد و بہ جاے اشڪ سیل از چشمانش راہ مے افتدد! _آیہ! هادے...هادے... _هادے چے؟! سرش را بہ شانہ ام مے چسباند و هق هق میڪند:شَ...شَ...شهید شدہ! گیج نگاهے بہ یاس و سپس بہ مادرم ڪہ با دو دست صورتش را پوشاندہ و اشڪ‌ مے ریزد مے اندازم. با آرامش میگویم:اصلا شوخے خوبے نیست! چہ از طرف خودت باشہ چہ هادے گفتہ باشہ! یاس متعجب سر بلند میڪند و بہ صورتم نگاہ میڪند،نفس عمیقے میڪشم و میگویم:هادے حالا حالاها شهید نمیشہ! سپس دستم را بہ سمت گردنبندم میبرم و بیرونش مے آورم،همانطور ڪہ حلقہ را نشانش میدهم با آرامش و ذوق میگویم:نگاہ! هادے خودش قول داد میاد این حلقہ رو دستم میڪنہ هادے زیر قولش نمے زنہ! چرا شماها عزا گرفتید؟! یا دارید انقدر خوب فیلم بازے میڪنید یا اشتباہ بهتون خبر دادن! با احتیاط گردنبندم را زیر پیراهنم برمیگردانم و لبخندم را عمیق تر میڪنم. نمیخواهم بہ دلشورہ ها و نگرانے هاے این چند روز فڪر ڪنم،حتما حال هادے خوب است و تا چند روز دیگر تماس میگیرد. رو بہ یاس میگویم:برات چایے بیارم؟! مات و مبهوت نگاهم میڪند،دستم را روے پیراهنم میڪشم آنجا ڪہ حلقہ ام جا خوش ڪردہ. _چرا اینطورے نگام میڪنے؟! نگران میپرسد:خوبے آیہ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،صداے آرام مادرم را میشنوم ڪہ میگوید:شوڪہ شدہ! پوزخندے میزنم و چیزے نمیگویم،فڪر میڪنند من انقدر زود باورم؟! همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم میروم میگویم:راستے مامان! براے سفرہ ے عقد ڪلہ قند نخرید هادے خودش با حلقہ خریدہ بود. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ وارد اتاق میشوم و ادامہ میدهم:الان لباس عوض میڪنم میام! صداے پچ پچ و هق هق هاے مادرم و یاس مے آید،بدون توجہ مشغول تعویض لباس هایم میشوم. نفس ڪم آوردہ ام،دست و پاهایم سِر شدہ،دهانم تلخ است،دلشورہ دارم،قلبم تند تند خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد اما میدانم هادے برمیگردد! صحیح و سالم بر میگردد،مراسم عقدمان را میگیریم و حلقہ اے ڪہ قولش را دادہ دستم میڪند! براے رفتنش خیلے زود است،خدا ڪہ دلش نمے آید هادے را بدون خاطرہ از پیش من بِبَرد! براے ڪمے خاطرہ،براے ڪمے زندگے،براے ڪمے عاشقے،براے یڪ بار "دوستت دارم" گفتن هادے را بہ من مے بخشد! حتم دارم حالِ هادے خوب است... مقابل آینہ مے ایستم تا موهایم را مرتب ڪنم،بے اختیار دستم را بہ سمت حلقہ ام میبرم ڪہ روے قفسہ ے سینہ ام بے حرڪت ماندہ! اول ها با هر حرڪتے روے قلبم تاب میخورد،اما حالا تڪان نمیخورد گویے جان ندارد... دستم را محڪم روے حلقہ و قفسہ ے سینہ ام مے فشارم،خبرے از ضربان تند و بے تابِ قلبم نیست! انگار... انگار... انگار قلبم سر جایش نیست....! چشمانم سیاهے میرود.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ بے حرڪت بہ مادرم زل زدہ ام ڪہ از ڪمدم لباس در مے آورد،نگاهے بہ چهرہ ام مے اندازد و بُغ مے ڪند! لبخند ڪم جانے میزنم و میگویم:میشہ خودم لباس انتخاب ڪنم؟ مادرم سعے میڪند بغضش را قورت بدهد و اشڪ هایے ڪہ در چشمانش حلقہ زدہ اند را پس بزند! _نہ مامان جان! خودم الان برات لباس درمیارم. دست بہ سینہ میشوم:چرا یاسینو فرستادے خونہ ے مریم؟! بدون اینڪہ بہ طرفم سر برگرداند میگوید:چند روزے اینجا نباشہ بهترہ! _چرا نباشہ؟! مگہ نمیگے هادے دارہ برمیگردہ نباید براے عقد خواهرش باشہ؟! این را ڪہ میگویم شانہ هایش تڪان میخورند گویے دارد گریہ میڪند،نمیدانم این چند روز همہ چرا یڪ طورے شدہ اند؟! از وقتے یاس بہ خانہ مان آمد مادرم مدام اشڪ مے ریزد و با ترحم نگاهم میڪند! پدرم از خواب و خوراڪ افتادہ و سعے میڪند مدام دور و برِ من باشد! نورا گاہ و بے گاہ در آغوشم میڪشد و با هق هق میگوید:گریہ ڪن آیہ! گریہ ڪن بریز بیرون! و من گیج میپرسم:چرا باید گریہ ڪنم؟! حتے یاسین هم با بغض نگاهم میڪند،بعد از یاس مهدے بہ خانہ مان آمد انگار هزار سال پیرتر شدہ بود!رمقے در صدا و چهرہ اش نبود،موهاے سفیدش بیشتر شدہ بودند و عجیب نگاهش قلبم را مے سوزاند! میگفت حال فرزانہ اصلا خوب نیست و حالِ همتا و یڪتا هم تعریفے ندارد. حتے شنیدم یواشڪے بہ مادرم گفت نگذارند من بہ خانہ شان بروم ڪہ جو آشفتہ ے آنجا حالم را بدتر ڪند! میگویند هادے شهید شدہ! میگویند هادے دیگر نفس نمیڪشد،میگویند دیگر هادے نیست! فڪر میڪنند من باور میڪنم،این ها یا میخواهند من را سر ڪار بگذارند یا هادے براے غافلگیرے خواستہ فیلم بازے ڪنند! دیشب مادرم اشڪ میریخت و بہ پدرم میگفت:چطور فردا آیہ رو ببریم تشیع جنازہ؟! اما باز باور نڪردم،حتما هادے امروز میخواهد برگردد شاید هم دیشب برگشتہ و گفتہ بہ این بهانا مرا بہ خانہ شان ببرند،مثل غافلگیریِ خواستگارے و حلقہ! ڪسے در گوشم میگوید شاید هم بساط عقد را چیدہ اند و منتظر تو اند،فڪرش را بڪن آیہ! این چند روز مدام گفتند هادے شهید شدہ و تو باور نڪردے سوپرایزشان تو را زیاد غافلگیر نمیڪند اما اگر باور میڪردے برایت چہ شیرین بود! در این چند روز نہ اشڪ ریختم و نہ چیزے گفتم،فقط ڪنار تلفن نشستم و موبایلم را در دست گرفتم بہ انتظارِ تماسِ هادے! یاس با حال بدے از خانہ مان رفت،گفت انگار برایش مرگ حتمے بودہ ڪہ او بخواهد خبر شهادت هادے را بہ من بدهد! در گوشم حلالیت طلبید و گفت حاضر بہ مرگ بودہ ولے براے آوردن این خبر بہ من نہ! گفتند و گفتند و گفتند... گریہ ڪردند و نالہ ڪردند... اما من باورم نمیشود! هادے برمے گردد...خودش قول دادہ! حداقل بہ اندازہ ے یڪ "دوستت دارم" گفتن پیش من برمے گردد و بعد مے رود! دست بہ سینہ بہ حرڪات مادرم نگاہ میڪنم،از دیشب ڪہ فهمیدم امروز هادے مے آید رفتم حمام و حسابے بہ خودم رسیدم! دستے بہ صورت و ابروهایم ڪشیدم و مدام فڪر میڪردم باید چہ لباسے بپوشم ڪہ هادے بیشتر دوست داشتہ باشد،ذهنم بہ سمت لباس هاے آبے رنگ رفت. مادرم گفت ڪمڪم میڪند و من هم قبول ڪردم،چند لحظہ بعد مادرم مردد بہ سمت من برمیگردد. مانتو و شلوار و روسرے مشڪے رنگے را بغل ڪردہ! بدون اینڪہ بہ صورتم نگاہ ڪند مے گوید:میتونے خودت آمادہ بشے یا ڪمڪت ڪنم؟ متعجب نگاهش میڪنم:اینا رو بپوشم؟! سرش را بے حال بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،میخندم:مگہ دفعہ اول ڪہ رفتیم خونہ ے هادے اینا،این لباسا رو پوشیدم بدت نیومد؟! مادرم نفس عمیقے میڪشد و بلند میگوید:نورا! چند لحظہ بعد نورا در چهارچوب در ظاهر میشود،سر تا پا مشڪے پوشیدہ! _جانم مامان! مادرم با گوشہ ے روسرے مشڪے رنگش اشڪش را پاڪ میڪند،صدایش مے لرزد:ڪمڪش ڪن آمادہ بشہ،من دیگہ نمیتونم! سپس سریع از اتاق خارج میشود،نورا بہ سمتم مے آید و مے گوید:صاف وایسا ڪمڪت ڪنم. با اخم میگویم:من اینا رو نمے پوشم انگار داریم میریم مجلس ختم! نورا آب دهانش را فرو میدهد و میگوید:اینا رو بپوش خواهرے،اگہ رفتیم اونجا بد بود خودم سریع برت مے گردونم خونہ لباساتو عوض ڪنے! متاصل نگاهش میڪنم:آخہ اینجورے هادے فڪر میڪنہ من باور ڪردم میگفتن شهید شدہ! نورا چشمانش را مے بندد و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد،پشتش را بہ من میڪند و شلوارم را از روے تخت برمیدارد. ڪمے بہ سمتم مے چرخد و شلوار را بہ دستم میدهد:اینو بپوش تا من لباساتو مرتب میڪنم،پشتم بهتہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ دوبارہ میگویم:آخہ... نورا سریع بہ سمتم برمیگردد،صورتم را با هر دو دستش قاب میڪند و با بغض میگوید:هادے رو دیدے بهش بگو نورا مجبورم ڪرد مشڪے بپوشم،من حرفاے بقیہ رو باور نڪردم بگو نورا گفت زشتہ بدون لباس مشڪے بیام! سپس صورتم را رها میڪند و رو بر مےگرداند! لبخند ڪم جانے میزنم و شروع میڪنم بہ تعویض لباس هایم،بگذار فڪرڪنند من باورم شدہ... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پدرم ماشین را خاموش میڪند و از آینہ نگاهے بہ صورتم مے اندازد. رو بہ مادرم میگوید:پیادہ شید! مادرم نگران بہ سمت من برمیگردد،آرام میگوید:آیہ! میخواے تو با بابا برگردے خونہ؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم و ڪنجڪاو نگاهم را بہ خانہ هادے اینا مے دوزم. روے تمام دیوارها پرچم هاے مشڪے رنگِ عرض تسلیتِ ڪوچڪ و بزرگ نصب شدہ،سرڪوچہ شان هم بنرے بزرگ نصب ڪردہ بودند ڪہ عڪس خندان هادے رویش نقش بستہ بود و نوشتہ بود "شهادت مبارڪ هادے جان!" مقابل در پر از دستہ گل هاے بزرگ است،چند مرد با لباس مشڪے ایستادہ اند. از میان شان چهرہ ے ناصر را تشخیص میدهم،دلم یڪ جورے میشود! فقط چند متر با هادے فاصلہ دارم،انتظار و فاصلہ تمام شد! شوق عجیبے تمام وجودم را فرا گرفتہ مثلِ ڪودڪے ڪہ روز اول مدرسہ اش باشد! بے قرار میگویم:پیادہ نمیشیم؟! پدرم آہ غلیظے میڪشد و ڪمربندش را باز میڪند،آرام لب میزند:پیادہ شید! پدر و مادرم مضطرب پیادہ میشوند،سریع در را باز میڪنم و پیادہ میشوم روے پا بند نیستم! نورا ڪنارم مے ایستد و دستم را محڪم میگیرد:باهم بریم! پشت سر پدر و مادرم راہ مے افتیم،مردها با پدرم دست میدهند و تسلیت میگویند. بے توجہ بہ آن ها نگاهم را بہ حیاط مے دوزم،بوے اسپند و گلاب و صداے همهمہ با هم مخلوط شده‌. وارد حیاط ڪہ میشویم جمعیت بیشترے را مے بینیم،چند مرد با لباس نظامے گوشہ ے حیاط ایستادہ اند. پسرے با هر دو دست صورتش را پوشاندہ و هق هق میڪند،پسر دیگرے هم ڪنارش ایستادہ و سعے دارد آرامش ڪند! جلوتر ڪہ مے رویم چهرہ شان را میبینم،محسن هق هق میڪند و آرش سعے دارد آرامش ڪند! آرش میخواهد محسن را در آغوش بڪشد ڪہ نگاهش بہ من مے افتدد. همین ڪہ من را مے بیند سرش را پایین مے اندازد،آرام ولے پر انرژے میگویم:سلام! چندبار لبانش را تڪان میدهد اما صدایے از گلویش خارج نمیشود،متعجب نگاهش میڪنم وقتے براے این حرف ها ندارم! باید زودتر هادے را ببینم! از میان جمعیت و نگاہ خیرہ شان رد میشویم و خودمان را بہ سالن مے رسانیم،در سالن جاے سوزن انداختن نیست! اڪثر جمعیت زن هاے سیاہ پوشے هستند ڪہ نوحہ مے خوانند،بے اختیار دستِ نورا را محڪم مے فشارم،این مجلس شباهتے بہ مراسم عقد ندارد...! با ترس نگاهم را در جمعیت مے چرخانم،خبرے از هادے و فرزانہ و مهدے و همتا و یڪتا نیست! میخواهم چیزے بگویم ڪہ نگاهم بہ یاس و علیرضا مے افتدد،علیرضا بہ عصاے فلزے اے تڪیہ دادہ و اشڪ مے ریزد. آرام میپرسم:پس خودشون ڪجان؟! مادرم بہ سمت زن ها میرود و میگوید:بیا بشین حالا! با نزدیڪ شدن ما بہ جمع همہ ے نگاہ ها روے من ثابت میشود،معذب و نگران سرم را پایین مے اندازم. صداے پچ پچ ها و آہ ڪشیدن هایشان حالم را بد میڪند،بے قرار نگاهم را در اطراف مے چرخانم. چند نفرے را میبینم ڪہ روے پلہ ها و نزدیڪ اتاق هادے ایستادہ اند،سریع دستِ نورا را رها میڪنم و بہ سمت پلہ ها میدوم. حتم دارم هادے اینجاست! بویش را حس میڪنم! مادرم پشت سرم مے آید:ڪجا میرے آیہ؟! سپس بازویم را میڪشد،نفس نفس زنان بہ سمتش برمیگردم و میگویم:پیش هادے! اشڪ از چشمانش سرازیر میشوند،با حرص مے گوید:اصلا برمیگردیم خونہ! میخواهد دوبارہ بازویم را بڪشد ڪہ نورا سریع میگوید:مامان الان نرہ ببینہ تا ابد باورش نمیشہ! یہ عمر میشینہ پاے تلفن و چشمشو میدوزہ بہ در ڪہ شاید هادے زنگ بزنہ یا برگردہ! بذارہ برہ! سپس شرمگین نگاهش را از صورتم مے گیرد و دستِ مادرم را از بازویم جدا میڪند. عصبے میگویم:چے میگید شماها؟! هادے برگشتہ! پلہ هاے شیشہ اے را یڪے دوتا میڪنم و خودم را بہ طبقہ ے دوم مے رسانم. همانطور ڪہ نفس نفس میزنم بہ در اتاقِ هادے خیرہ میشوم،نازنین و حلما و زنے ڪہ نمے شناسم ڪنار در ایستادہ اند و با اشڪ بہ داخل خیرہ شدہ اند. نفس بلندے میڪشم و با قدم هاے بلند نزدیڪشان میشوم،نازنین و حلما نگاهم میڪنند. نازنین با دیدنم هق هق میڪند میخواهد بہ سمتم بیاید و در آغوشم بڪشد ڪہ سریع وارد اتاق میشوم! همتا و یڪتا گوشہ ے اتاق نشستہ اند،همانطور ڪہ یڪ دیگر را در آغوش ڪشیدہ اند زار میزنند. بے جان نگاهم را از آن ها مے گیرم و بہ وسط اتاق خیرہ میشوم. شے چوبے بزرگے در اتاق هادے جا خوش ڪردہ،شے چوبے بزرگے ڪہ بہ آن مے گویند تابوت! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ شے چوبے بزرگے ڪہ روے آن پرچم سہ رنگِ ڪشورم ڪشیدہ شدہ،شے بزرگ چوبے اے با روڪش پرچم ایران ڪہ بہ آن مے گویند تابوتِ شهید! فرزانہ ڪنار تابوت نشستہ و نگاهِ بے جانش را بہ داخل تابوت دوختہ،زیر لب چیزهایے زمزمہ میڪند و مهدے سعے دارد از تابوت جدایش ڪند! فرزانہ بدون توجہ مثل جانش تابوت را گرفتہ و سرش را روے جسم برجستہ اے ڪہ داخل تابوت است گذاشتہ. چشمانش را بستہ،اینگونہ گودے هاے زیر چشمانش بیشتر توے چشم مے زنند! صورتش رمق و جانے ندارد و لبانش خشڪ اند،گویے انقدر گریہ ڪردہ ڪہ دیگر اشڪے برایش نماندہ! با دست شے برجستہ را نوازش میڪند و بدونِ جان برایش لالایے میخواند! صدایِ لرزانش قلبم را بہ هم مے ریزد! _لالا لالا گلم لالا! لالا لالا بهارم... دوبارہ تڪرار میڪند:لالا گلم لالا! لالا بهارم... ناگهان سرش را بلند میڪند،آرام چشمانش را باز میڪند و نگاهش را بہ داخل تابوت مے دوزد. حس و جانے در نگاهش نیست! بدنم بہ لرزہ مے افتد! شروع میڪند بہ باز ڪردن پارچہ ے سفید از دور شے برجستہ و یا شاید جسمِ هادے،انگار حواسش بہ من نیست! با باز شدن پارچہ ے سفید نیم رخ هادے را مے بینم! چندبار چشمانم را باز و بستہ میڪنم،اما باز همان صحنہ را مے بینم! مبهوت لبانم را تڪان میدهم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود! نفسم بہ شمارہ مے افتد،داخلِ تابوت هادے دراز ڪشیدہ! میخواهم بہ سمت تابوت قدم بردارم ڪہ حس از تنم مے رود و با صورت مے افتم روے زمین! صداے "یا زهرا" گفتنِ مهدے در گوشم مے پیچد،بہ زور سرم را بلند میڪنم و بہ تابوت خیرہ میشوم. مهدے با عجلہ بہ سمتم مے آید میخواهد ڪمڪم ڪند بایستم ڪہ نفس نفس زنان میگویم:نہ! نہ! دستانش را پس میزنم و سعے میڪنم دست ها و پاهایم را بہ حرڪت دربیاورم! بہ زور چهار دست و پا خودم را بہ سمت تابوت مے ڪشانم،در هر قدم زانوهایم از هم مے پاشند و با صورت بہ زمین میخورم! مثل ڪودڪے ڪہ تازہ یاد گرفتہ چهار دست و پا برود! این فاصلہ یڪے دومترے چقدر زیاد شدہ! نیمہ جان خودم را پاے تابوت مے رسانم،مات و مبهوت بہ داخل تابوت نگاہ میڪنم. هادے ڪفن سفید بہ تن در تابوت دراز ڪشیدہ،صورتِ سفیدش ڪبود و رنگ پریدہ بہ نظر مے رسد،چشمانش بستہ اند،ریشش از وقتے ڪہ راهے اش ڪردم بلندتر شدہ و لبانِ خشڪش بہ لبخند باز شدہ اند! چقدر آرام و معصوم خوابیدہ! با دستانِ لرزانم تابوت را میگیرم و بہ صورتِ هادے زل میزنم. صداے هق هقِ چند روز پیش یاس در سرم مے پیچد:شَ...شَ...شهید شدہ! گریہ هاے مادرم،بے قرارے هاے پدرم،اشڪ ها و نگاہ هاے نورا،صدا و صورتِ مهدے مثل پتڪ روے سرم ڪوبیدہ میشود! ڪسے در گوشم زمزمه میکند:هادے شهید شدہ! نفس هایم بہ شمارہ مے افتند،انگار من هم دارم جان میدهم. فرزانہ بدون اینڪہ نگاهم ڪند همانطور ڪہ صورتِ هادے را آرام نوازش میڪند میگوید:هادے جان! پسرم! ببین ڪے اومدہ! تازہ عروست اومدہ مامان! بخاطرہ آیہ پاشو! چشمانم را مے بندم،نمیخواهم این ها را بشنوم،صداے گریہ ها و نالہ ها اعصابم را بہ هم ریختہ. لبانم مے لرزند،با صدایے خفہ میگویم:مے...مے...خوا...م... حرف زدن هم یادم رفتہ،مهدے ڪنارم مے نشیند و دستش را روے ڪمرم مے گذارد. با غم لب میزند:میخواے باهاش تنها باشے بابا؟! بدون اینڪہ نگاهم را از هادے بگیرم سرم را تڪان میدهم،مهدے نفس عمیقے میڪشد و بہ زور مے ایستد. همانطور ڪہ بہ سمت فرزانہ مے رود میگوید:همتا! یڪتا! پاشید برید بیرون! یڪتا هق هق ڪنان بہ سمت تابوت مے دود و محڪم لبانش را روے پیشانے هادے مے چسباند. اشڪانش روے صورت هادے لیز میخورند،تمام تنش مے لرزد. مثلِ شبِ قبل از اعزام هادے میگوید:خیلے دوستت دارم داداشے! همتا ڪمڪ میڪند یڪتا بلند شود،با قدم هاے سست از اتاق بیرون مے روند. مهدے آرام میگوید:فرزانہ جان! پاشو بریم وقت تنگہ بذار آیہ ام باهاش خداحافظے ڪنہ! تمامِ سهم آیہ از تو همین است عزیزدلم! یڪ وقتِ ڪوتاہ براے خداحافظے! نیامدہ دارے مے روے... فرزانہ نفس عمیقے میڪشد و مے نالد:آخ! حلما و نازنین وارد اتاق میشوند و ڪمڪ میڪنند فرزانہ بایستد،مهدے با نگاهش فرزانہ را بدرقہ میڪند. فرزانہ ڪہ میرود مهدے دستِ لرزانش را آرام روے قفسہ ے سینہ ے هادے میگذارد،صورتش را بہ صورتِ هادے مے چسباند و چند نفس عمیق نفس میڪشد. زمزمہ میڪند:نمیگم ڪمرم شڪست بابا! نہ! رو سفیدم ڪردے پسر! پدرِ رو سیاهتو شفاعت ڪن! این را ڪہ میگوید بوسہ ے عمیقے روے گونہ ے هادے مے نشاند و سریع بلند میشود. با دست اشڪ هایش را پس مے زند،با ڪمر خمیدہ اش چہ خواهد ڪرد...؟! صداے بستہ شدن در ڪہ مے آید سرم را ڪمے جلو میبرم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ انگار خوابم و قرار است با صداے هادے از خواب بیدار بشوم و نفس راحتے بڪشم. لبانم را بہ زور از هم باز میڪنم،با جان میخوانمش:هادے! جوابے نمے دهد،آب دهانم را با شدت فرو میدهم. دستِ لرزانم را بہ سمتش مے برم و روے قلبش مے نشانم،خبرے از ضربانے ڪہ باید باشد نیست...! بہ زور سعے میڪنم از حال نروم،صورتم را نزدیڪ صورتش مے برم. قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:عزیزدلم! اولین واژہ ے عاشقانہ براے جسمِ بے جانش... دستم را روے ڪفنش میڪشم و اشڪ ریزان قد و بالایش را از نظر میگذرانم. قرارمان این نبود هادے! ڪہ تو سفید پوش باشے و من سیاہ پوش! الان باید تو ڪت و شلوار مشڪیِ نو ات را بہ تن مے ڪردے و من لباسے سفید... دستم را از روے قفسہ ے سینہ اش بہ بالا میڪشم و روے صورتش توقف مے ڪنم. مے نالم:اسمتو صدا ڪردم هادے! مثل اون دفعہ ڪہ خودت خواستے چرا جواب نمیدے؟! خوابش سنگین تر از این حرفاست! دستم را از روے قفسہ ے سینہ اش بہ بالا میڪشم و روے صورتش توقف مے ڪنم. مے نالم:اسمتو صدا ڪردم هادے! مثل اون دفعہ ڪہ خودت خواستے چرا جواب نمیدے؟! خوابش سنگین تر از این حرفاست! صورتم را بہ صورتش مے چسبانم،اشڪ هاے گرمم را نثارِ صورتِ سردش میڪنم. همانطور ڪہ صورتش را نوازش میڪنم میگویم:بے معرفت اینطورے قول میدن؟! قرار بود بیاے حلقہ مو دستم ڪنے! قرار بود براے همیشہ مالہ هم بشیم! هق هقم شدت مے گیرد،سردے جسمش جان را از تنم مے گیرد. زار میزنم:یہ دوستت دارم بهم نگفتے! چطور دلت اومد انقدر زود برے؟! صداے همهمہ ها نزدیڪ در میشود،صورتم را از روے صورتش برمیدارم و بے قرار سرم را روے قلبش میگذارم. آنجایے ڪہ خانہ ے من بودہ،آنجایے ڪہ هدف گرفتہ شد... اولین بار است جسم هادے را لمس میڪنم،اولین و آخرین بار... چند تقہ بہ در میخورد،بدون واڪنش سرم را از روے سینہ ے هادے برنمیدارم. هاج و واج مے پرسم:قلبت چرا صدا ندارہ؟! اینا دیگہ نمیتونہ نقش بازے ڪردن باشہ... دارہ باورم میشہ هادے! دوبارہ چند تقہ بہ در میخورد و سپس در باز میشود،صداے قدم هاے ڪسے نزدیڪم میشود. آرام زمزمہ میڪنم:نفس نمیڪشہ! قلبش ضربان ندارہ! هادے واقعا رفتہ! صداے مهدے مے پیچد:آیہ جان! میخوان هادے رو ببرن! با وحشت سرم را بلند میڪنم،هراسان مے گویم:بہ این زودے؟! من...من...تازہ میخوام باهاش حرف بزنم. سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمے گوید،چشمانم را بہ صورتِ هادے میدوزم و هق هق میڪنم:من هنوز خوب ندیدمش بابا مهدے! بعد از چهل و دو روز تازہ برگشتہ! صداے سرفہ ے ڪسے مے آید،بے تاب سر برمیگردانم چهار مرد با لباس نظامے نزدیڪ در ایستادہ اند. سرم را دوبارہ برمیگردانم و لبم را بہ دندان میگیرم،قلبم خودش را مدام بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد. دستانم سرد شدہ اند مثلِ دمایِ تنِ هادے! سرم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم:میخوان ببرنت هادے! میبینے چقدر بے رحمن حتے نمیذارن درست و حسابے باهات خداحافظے ڪنم! دستِ راستم را بہ سمت موهایش مے برم و مرتبشان میڪنم،دستِ چپم‌ را روے ریش هایش میڪشم و خاڪے ڪہ رویشان نشستہ است را پاڪ میڪنم. آرام مے گویم:تو ڪہ دارے میرے عزیزم مرتب تر برو! تو ڪہ دلت اومد بے آیہ برے باشہ برو... صداے قدم هاے چند نفر نزدیڪمان میشود،دلم بے قرارے میڪند و من صدایش را خفہ میڪنم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯