eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
مُردد ڪتابم را مے بندم و رو بہ مطهرہ میگویم:نمیدونم چرا چند روزہ آروم و قرار ندارم! برمیگردم خونہ شاید هادے زنگ بزنہ! مطهرہ نگاهے بہ صورتم مے اندازد و میگوید:مثلا اومدہ بودے تا قبل از شروع امتحاناے نهایے با من عربے ڪار ڪنے اما انگار عشق و عاشقے برات هوش و حواس نذاشتہ! _دلشورہ دارم نمیتونم تمرڪز ڪنم! مے خندد:پاشو جمع ڪن برو تا آقاتون زنگ نزنہ آروم نمے گیرے! بلند میشوم،چادرم را از روے تخت مطهرہ برمیدارم. مطهر با لحن شیطنت آمیزے میگوید:آیہ اے ڪہ نمیخواست سر بہ تن هادے باشہ ڪجاست؟! لبخند عمیقے میزنم و چیزے نمے گویم،میخواهد آرامم ڪند:راستے چند روز موندہ برگردہ؟ با ذوق مے گویم:بیست و شیش روز! تا برگردہ مے میرم و زندہ میشم خداڪنہ بتونم چهارتا امتحان نهایے رم مثل امتحاناے داخلے خوب بدم. بے هوا گونہ ام را مے بوسد:حتما میتونے بہ این فڪر ڪن امتحانا ڪہ تموم بشہ یہ چند روز استراحت میڪنے و بلافاصلہ بعد بساط عقد و عرویست بہ پا میشہ! مے خندم:عروسے؟! _حالا هرچے! چادر مشڪے سادہ ام را روے سرم مے اندازم و ڪشش را دور سرم تنظیم میڪنم. ناراحت میگویم:ببخشید زیاد نتونستم ڪمڪت ڪنم،حالا تا امتحان عربے بیشتر از دو هفتہ موندہ حوصلہ م بیاد سرجاش حتما باهات ڪار میڪنم. لبخند میزند:اشڪالے ندارہ،اگہ میخواے بریم بیرون یڪم حال و هوات عوض بشہ؟ در اتاق را باز میڪنم همانطور ڪہ قدم برمیدارم میگویم:نہ خونہ باشم بهترہ! پشت سرم مے آید:حالا چند روزہ زنگ نزدہ تو اینطور ماتم گرفتے؟! سرم را تڪان میدهم:سہ روز! میخندد:اوہ اوہ! چقدر زیاد! چپ‌ چپ نگاهش میڪنم:مسخرہ میڪنے؟! _خب عزیزم آخہ زیاد زمان نگذشتہ ڪہ تو اینطور ماتم گرفتے،تازہ مگہ نگفتے دفعہ ے آخر گفت ممڪنہ چند روز نتونہ تماس بگیرہ؟ _چرا! _خب! آیہ جونم اونجا منطقہ نظامیہ اوضاعش با اینجا فرق میڪنہ تازہ بیچارہ بهت خبر دادہ ڪہ ممڪنہ چند روز زنگ نزنہ. لبخند میزنم اما دلم همچنان نا آرام است! از مادر مطهرہ خداحافظے میڪنم و وارد حیاط میشوم،مطهرہ مردد مے خواندم:آیہ! همانطور ڪہ مشغول پوشیدن ڪفش هایم میشوم میگویم:جانم! ڪمے من من میڪند و آرام میگوید:تو مطمئنے؟! گنگ نگاهش میڪنم،سریع میگوید:مطمئنے میتونے با این شرایط هادے باهاش زندگے ڪنے؟! سہ روزہ زنگ نزدہ نگرانے و آروم و قرار ندارہ،تو آینہ خودتو نگاہ ڪردے؟! رنگ بہ رو ندارے،شرط میبندم تو این سہ روز خواب و خوراڪ نداشتے! بغض میڪنم،چطور مے تواند حال من را بفهمد؟! نفسم بندِ نفس هاے هادیست،بندِ ڪسے ڪہ نفس هایش احتمالیست! شاید یڪ دقیقہ دیگر نفس بڪشد شاید... ادامہ ے حرفم را در ذهن خودم هم تڪرار نمیڪنم! نفسم بندِ نفس هاے احتمالیست،این نفس ڪم آوردن ها بے دلیل نیست! دهان ڪہ باز میڪنم بے اختیار قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:بہ خدا دست خودم نیست،هر لحظہ دلهرہ و نگرانے دارم هادے الان خوبہ؟! پایگاهشونو بمب بارون نڪنن؟! نرفتہ باشن عملیات؟! تو عملیات جلو نباشہ؟! نڪنہ هادے الان دیگہ نفس... حرفم را میخورم،بازوهایم را میگیرد و میگوید:بخاطرہ همین میگم مطمئنے یا نہ تازہ اول راهہ و تو دارے از بین میرے! هادے اینطورے راضیہ؟! بہ چشمانش زل میزنم:دوستش دارم! نفس عمیقے میڪشد:حتے با این عذاب؟! لبخند میزنم و با دست اشڪانم را پاڪ میڪنم:حتے با این عذاب! انگار شیرین ترہ! لبش را بہ دندان مے گیرد،میخواهد چیزے بگوید اما تردید دارد. خداحافظے ڪوتاهے میڪنم و در حیاط را باز. مطهرہ دست روے شانہ ام میگذارد،سر برمیگردانم و مهربان میگویم:حرفتو بزن عزیزم خجالت نڪش. خجول سرش را پایین مے اندازد:وقتے برگشت میتونے براش شرط بذارے دیگہ نرہ! _هزار بار بهش فڪر ڪردم! سرش را بلند میڪند و ڪنجڪاو میگوید:خب! _نہ! وا میرود:چرا؟! _هادے عاشق مدافع حرم بودنہ،عاشق خدا و اهل بیت،عاشق مردم و ڪشورش! اخم میڪند:عاشق تو نیست؟! _من نمیخوام براش شرط بذارم بین عشق خدا و اهل بیتش و عشق بہ من یڪے شو انتخاب ڪن! صد در صد اولے رو انتخاب میڪنہ! پوزخند میزند:این یعنے تو و علاقہ و نگرانے هات ڪشڪ! لبخند پر جانے میزنم:این یعنے هادے تو خدا غرق تر از این حرفاست،جنسش از زمین نیست! من همینطورے عاشقش شدم،همینطورے میخوامش! _یہ چیزے بگم ناراحت نمیشے؟! _نہ! _چرا اون هم خدا رو میخواد هم خرما؟! هم شهادت هم معشوق زمینے! میخندم:اینطور نیست! هادے بخاطرہ همین چیزا مردد بود بهم ابراز علاقہ ڪنہ و ازم خواستگارے ڪنہ! براے اونم همچین آسون نیست،شاید یہ جاهایے براے اون سخت تر هم باشہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
بله من همیشه عاشق این آیه بودم👏 چون اول گفته «یرتع» : خوردن و چریدن بعدش گفته «یلعب» : بازی کردن ینی اساس و بنیان تفریح سالم، بر غذا خوردن و کیف کردن از نعمت های خوشمزه و حلال الهی است🤓😋 گشنم شد دوباره🙈 #حدادپور_جهرمی #دلنوشته_های_یک_طلبه ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✅✅ادامه ذکر نکات مثبت و جالب ۶ ۴۷. عفو زندانیان با جرائم غیر عمد و مالی، سبب زمینه سازی جهت تعهد بیشتر آنان به اصول و موازین شده و اگر ذات و کردارش درست باشد پس از حبس، تن به هر پیشنهاد چرب و پر مایه ای نخواهد داد. ۴۸.همه تاکید دارند که با فضایل و تلاش شخصی خودشون بود که مجری و دروازه بان و ... شدند. اگر توان و استعداد و زحمات فردی نباشد، حتی انتساب به راننده یک رجل سیاسی بودن سبب سیل اتهامات و بدگمانی ها خواهد شد. ۴۹. هما با اینکه دو بار تاکید میکند که مکه نرفتم و حاج خانم نیستم، اما باز هم چشم و انتظار مردم از خانم یک فرد به حج رفته (اطرافیان یک شخص مذهبی) به قوت خودش باقی است. ۵۰. قرار نیست ملاقات با یک سیاستمدار در یک میهمانی سبب دور زدن قانون شود و اصولاً نماینده ها و مجلس نباید کار چاق کن موکلانشان باشند. ۵۱. مشخص شد فهمیه اینا ماهواره دارن و علت تغییر تیپ فهمیه و تجمل گرا شدن و تغییر شکل و ارایشش همین ماهواره ست. درصورتیکه در پایتخت های قبلی فهمیه یک زن ساده و بی الایش بود. ضمنا این اثرات روی بهتاش هم هویداس. ۵۲. شیطان مگه مرد هست؟! مرد و زن نداره. هر کسی می‌تونه شیطان و شیطان صفت زندگی خودش و بقیه بشه. ۵۳. رحمت با اینکه از داداشاش بارها در خِفا کتک خورده اما جلوی مردم از آنها (با اینکه غایب هستند و در جلسه نیستند) دفاع کرد و به نقی گفت چرا جلوی مردم اسم این دو تا را اینجوری با اعتیاد میاری؟! ۵۴. تقبیح حساسیت نقی به اینکه حتما حتی کودکان و نوجوانان به او «حاجی» بگن. بگونه ای که مورد اعتراض ارسطو قرار گرفت. ۵۵. تربیت حرف اول میزنه. ممکنه کسی دو متر قدش باشه اما هنوز تفاوت «عرض» با «امر» ندونه و جلوی مردم اشتباه استفاده کنه. ۵۶. هجوم ملت برای گرفتن آب زمزم در جلسه ولیمه جذاب و جالب بود که حتی رحمت هم از ته مجلس میدوه برای یه چیکه آب متبرک. ۵۷. ذکر دعا و توسل در لحظه نوشیدن آب متبرک زمزم توسط نماینده متعهد مجلس جالب و درس آموز بود. ۵۸. اما همین نماینده متعهد و پرهیزکار، متاسفانه درباره کارت به کارت کردن پول برای بهتاش به بهانه کمک کردن به نیازمند تحقیق نکرد و مرتکب اشتباه شد. ۵۹. وقتی سوغاتی تقسیم میکرد و به دختران نوجوانش تسبیح تعارف کرد، توی ذوقشان خورد و از کنارش رفتند و تنها ماند. همه او را ترک کردند چون جواب محبت های خانواده و اقوامش را با اقدام نسنجیده داده بود. حتی هما هم از کنار او رفت و از رفتار نسنجیده نقی خجالت کشید. ۶۰. بسیار جالب بود که رحمان و رحیم به پیشنهاد دیده شدن بیشتر هنرشان توسط رفیق بهتاش در فضای مجازی جواب رد دادند و حتی با او چانه هم نزدند. آنها گول بهتاش را نخوردند اما حاجیِ سیاستمدار و نماینده مجلس و باتقوا فورا کارت به کارت کرد!! ۶۱. اما همین ارسطویی که تازه از زندان آزاد شده و عفو نظام و انقلاب شامل حالش شده، چون تحویلش نگرفتند و به او پیشنهادات بسیار سخیف کاری دادند، مجبور شد پول از کسی قرض کند که اعتقادی به او و پیشنهاداتش نداشت! ۶۲. همیشه آغوش خلافکارها و ضد انقلاب ها و منافقین و کثافت های روزگار به روی نیازمندان و جویای کار و محتاج یه لقمه نان مثل ارسطو باز هست و متاسفانه اصلا آنها را یک ظرفیت میدانند. حتی موقع شمردن پول برای ارسطو، از عمد اشتباه و کم کم میشمرد ولی بیشتر میداد که بیشتر به ارسطو کمک کرده باشد! اینجای فیلم جا داشت برای دقایقی پخش را متوقف کنند و همه کشور گریه کنیم و غصه بخوریم.😔 شاید این پست ادامه داشته باشد... البته ان شاءالله
✅✅ ادامه برخی نکات جذاب ۶ قبل از شروع نکات جدید، تاکید میکنم که بیان این نکات 👈 نه به معنای نقطه ضعف نداشتن فیلم است و نه به معنای تایید صد در صد فیلم.👉 بلکه نکاتی را با خانواده و بچه ها برامون جالب بود و مینویسیم. همین. حالا اگه به بصیرت و عمق کارشناس بودن کسی برمیخوره، عذرخواهی میکنیم. قصد ما دهن کجی به کسی نیست. بلکه صرفا برای توازن در این فضا به نکات جالب فیلم اشاره میکنم. چرا که👈 نظر سنجی کردیم و بیش از ۸۵ درصد از اعضای کانالم در ایتا و سروش و تلگرام مایل بودند نکات مثبت و جالب را هم بشنوند. 🔹 ضمنا از این نکته تربیتی هم غافل نشیم👈 باید کنترل تلویزیون را به بچه ها داد و ازشون خواست که وقتی به آهنگ تند و حرکات موزون و این دسته از کارهای اشتباه برخورد میکنند، خودشان صدا را کم کنند و اگر خواستند، برای چند ثانیه شبکه را عوض کنند. ما این کار را وقتی داشتیم مثلا اخراجی های ۳ و موسیقی ها و حرکات موزون آنچنانیش را میشنیدیم، انجام دادیم و از اون موقع، کنترل تلویزیون دست بچه هاست😉 ۳۷. اشاره به ضعف در اجرای قانون مخصوصا در پاسگاه ها در برخورد با مواد مخدر و اینکه چهار تا چک و تو سری میزنن و ول میکنند! اما عربستان میزنه گردن طرف را قطع میکنه. ۳۸. وقتی هما خواست در شب رفتن نقی به مکه، با ده ها میهمان در منزل، به استودیو پخش خبر برود، نه تنها مخالفت نکرد و ناراحت نشد، بلکه تصمیم داشت خود، هما را به استودیو برساند. ۳۹. مخالفت عقلای فامیل به پخش موسیقی تند در مجلس بدرقه حاجی و تلاش برای تغییر دادن آن. و حفظ حرمت مجلس حاجی. ۴۰. نماینده هم در مراسم بدرقه آمد و هم در مراسم ولیمه اما قبل از صرف شام رفت و بنا نیست به خاطر جایگاه اجتماعی و سیاسی، سر هر سفره ای بنشینند و نمک گیر همه شوند. ۴۱. آوردن کفن به عنوان سوغاتی برای نفر اول اجتماعی و سیاسی آنجا و یادآوری آخرت در کنار دنیا برای کسی که برای دنیای مردم انتخاب شده و به او رأی داده اند. ۴۲. وقتی نقی میخواست دمار از روزگار رحمت به خاطر تصادفش با ماشین لیموزین دربیاورد، فقط هما (یک زن عاقل و مقتدر و شوهر کنترل کن) توانست خشم فوران کرده او را کنترل کند و جان رحمت را نجات دهد. ۴۳. اگر کسی تعصب زیادی و بی جا روی فرزندانش داشته باشد، با اینکه دوستش دارند، اما او را دور می‌زنند و آنچه مطلوب و شایسته خود میدانند عمل میکنند. لذا پدر نباید صرفا بخاطر دختر بودن دخترانش آنان را از حقوق و تفریحات سالم و مباح و حتی سازنده شان محروم نماید. ۴۴. اگر کسی ده تا و صد تا خط قرمز و نقطه جوش برای خودش تعریف کند و با همه زندگی و خانواده اش به روش غیر منطقی و غیر اصولی برخورد کند، هم دنیا برایش تنگ میشود و هم باید منتظر دور خوردن باشد. ۴۵. کشور فقط با تکیه بر مجلس پاک و متدین و مردمی به مقصد مطلوب نمیرسد. بلکه باید دولت متدین و اهل تجربه و این کاره هم سر کار باشند تا ماشین جامعه را به درستی هدایت کنند. وگرنه نه تنها به مقصد نمی‌رسیم بلکه خسته و کوفته تر از قبل ... ۴۶. حساب کسی که به خاطر بدبیاری و چک برگشتی به حبس رفته با کسی که با اختیار، دست به جنایت زده متفاوت است اما متاسفانه آن بدشانس ها قربانی قضاوت اجتماعی و انگ حبس میشوند و حتی خانواده و فامیل آنها از این قضاوت مستثنا نیستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ ایام تبلیغ کاملا قسمت ششم صدام بد نیست اما به پای سیمام نمیرسه😌 البته بگو ماشاالله به خاطر همین، وقتی قراره زیارت و قرآن و این جور چیزا خونده بشه، خودمو فورا جلو نمیندازم. بعد از نماز صبح بود که یکی از طلبه ها زیارت عاشورا خوند و بقیه هم باهاش زمزمه میکردند. البته اینم بگم که تقسیم کرده بودیم و صبح، عاشورا میخوندیم. ظهر، حدیث کسا و شب هم دعای هفتم صحیفه سجادیه. به ذهنمون رسید که وقتی توی نمازخونه میخونیم، حداکثر بیست سی نفر بیشتر استفاده نمی‌کنند. به خاطر همین، یکی از رفقا با رییس بخش هماهنگ کرد و قرار شد بشینیم وسط بخش و برای همه بخونیم. نمیدونم کی اولین بار این طرح به ذهنش اومد اما هر کسی بود، خدا رحمت کنه پدر و مادرش! چرا؟ چون هر چی بگم چقدر این کار گرفت و ازش استقبال شد، حد نداره! قرار شد ابدا شعر و مدح و شاخ و برگ بهش ندیم و فقط متن خونده بشه و جوری هم بخونه که بقیه بتونن جوابش بدن. فکر کن ... وقتی صبح ها عاشورا میخوند و می‌رسید به : «یا ابا عبدالله» همه بخش با هم زمزمه میکردند و جوابش میدادند. بسیار بسیار جو عالی شده بود تا اینکه ... نمیدونم کدوم نانجیب بود که یهو بعدش گفت: همون حاج آقاهه که برامون شعر «سلام گلای روی تخت ... کوروناییای سرسخت» خوند، دعا کنه تا بقیه هم آمین بگن! منو میگی؟ یهو برقم گرفت. در یک چشم به هم زدنی دیدم همه زمین و زمان و احیا و اموات و مریض و سالم و خوشگل و زشت و زن و مرد دارن به من نگاه میکنن! دیگه چاره ای نبود باید دعا میکردم همون لحظه بازم آدرنالین شیطنتم گل کرد و رفتم وسط... همون نانجیب تا اومدم وسط با صدای بلند گفت: نابودی علمای اسراییل صلوات بفرست😱 بقیه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😂 و با یه قیافه خیلی معنوی و جدی، رو به قبله ، دستامو بردم بالا و شروع کردم: بعد از چند تا دعای مشتی برای امام زمان و حضرت آقا و خانواده ها و ... من: خدایا به حق محمد و آل محمد کار این مریض هایی که توی این بخش خوابیده اند را یک سره بفرما😱 همه: (با حداکثر صدا) الهی آمین😂 من: خدایا به حق محمد و آل محمد زیارت حور العین در بزرخ و زندگی سعادتمندانه در جوارشان در قیامت، روزی همه آرزومندان قرار بده😱 همه: (با داد و فریاد) الهی آمین😂 من: خدایا شر همه مجردان را از سر این مردم و مملکت، علی الخصوص این بیمارستان و خصوصا این بخش، لا سیّما هر کی لباس سفید پوشیده، کم و کسر بفرما😱 همه: (علی الخصوص آقایون) الهی آمین😂 من: خدایا تو را به مقربین درگاهت سوگند میدهم به آقایون مجرد بی ناموس، جرات و جسارت خوشبخت کردن دختر مردم و دل کندن از نوامیس مردم عنایت بفرما😱 همه: (مخصوصا خانما و پرستارای بخش) الهی آمین😂 من: خدایا ما را بفرما😱 بقیه: الهی آمین😂😂 خلاصه جمعمون کردند گفتن دیگه دعا نکن که کم کم عذاب الهی نازل میشه😐 حسودا😒 ادامه دارد... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ سرے تڪان میدهد و میگوید:ولے بازم فڪر ڪن! شاید چند سال دیگہ اگہ برگردے بہ این روزا پشیمون بشے و بگے چون آتیشم تند بود عجولانہ تصمیم گرفتم. _ممنون ڪہ نگرانمے اما من تصمیمم رو گرفتم،هادے همینطورے برام قابل قبولہ و میخوام ڪنارش باشم! لبش را بہ دندان مے گیرد:چے بگم؟! انگار تصمیمت قطعیہ اما باز این بیست و شیش روز رو خوب فڪر ڪن‌. دستش را گرم میفشارم و خداحافظے میڪنم،با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمت ڪوچہ ے خودمان بہ راہ مے افتم. سے و چهار روز از رفتن هادے گذشتہ،سے و چهار روز است ڪہ لحظہ اے آرام و قرار ندارم! چند روز پیش نازنین خبر داد تقریبا با حلما آشتے ڪردہ. گفت حلما میگوید بهتر است نرم نرم بہ سراغ ناصر بروند و ممڪن است راضے ڪردن ناصر خیلے طول بڪشد! از طرفے بهتر است بہ بهانہ اے ناصر را راضے ڪند از آن محل بروند تا رضا و خانوادہ اش مثل آینہ ے دق مقابل چشمانشان نباشند سپس حرف آشتے را وسط بڪشد! این ها را ڪہ بہ هادے گفتم،گفت دلش روشن است و با نرم شدن حلما مطمئن شدہ دیر یا زود نازنین مثل سابق بہ جمع خانوادہ باز میگردد. هفتہ ے پیش فرزانہ میگفت همتا خواستگار دارد،گفتہ قرار خواستگارے را براے بعد از عقد من و هادے بگذارند چون میخواهد برادر بزرگترش حتما در مراسم خواستگارے باشد! طاها و نورا هم میخواهند براے بعد از ڪنڪور تدارڪ عروسے را ببینند. انگار همہ چیز خوب و آرام است اما این وسط دلِ من آرام نیست! دلشورہ ے عجیبے چند روزیست دست از سرم برنمے دارد! بہ هادے ڪہ گفتم گفت طبیعے است،استرس ڪنڪور و امتحانات و ازدواج و سوریہ بودنش همہ باهم بہ جانم چنگ انداختہ اند! خواست بیشتر مراقب خودم باشم و ڪلے معذرت خواهے ڪرد،بابت اینڪہ این روزها باید ڪنارم باشد و نیست،بابت اینڪہ بیشتر خودش دلیل این دلشورہ و نگرانے هاست! خواست براے آرام شدن دلم ڪارت عابرش را از مهدے بگیرم و بہ نیابت از هر دویمان براے ڪودڪانے ڪہ سر چهار راہ ها گل یا تنقلات مے فروشند غذاے نذرے ببرم. از سہ شب پیش این دلشورہ ها شدت گرفت،گویے ڪسے قلبم را در دستش گرفتہ و مدام مے فشارد! همان شب هادے تماس گرفت و گفت ممڪن است چند روز نتواند تماس بگیرد و نگران نشوم! اما نگرانے ام بیشتر شد،آن شب خواب بہ چشم هایم نیامد چادر نمازم را سر ڪردم و سجادہ ام را پهن. تا اذان صبح ذڪر گفتم و قرآن خواندم! اما باز آرام نگرفتم مدام این طرف و آن طرف مے رفتم. آخر سر بہ حیاط پناہ بردم،بے قرار قدم میزدم و سعے میڪردم بغضے ڪہ بہ گلویم چنگ‌ زدہ قورت بدهم. بے اختیار آسمان را نگاہ میڪردم و براے هادے آیت الڪرسے مے خواندم! نمے دانم چرا اما لحظہ اے بے اختیار ملتمسانہ گفتم:خدایا خودت حفظش ڪن و برام برش گردن! سہ روز گذشتہ و دلِ من آرام نگرفتہ ڪہ هیچ بے قرار تر هم شدہ،اشتها ندارم و نمے توانم یڪ جا بنشینم. اگر مے توانستم با اولین پرواز خودم را بہ سوریہ مے رساندم! فڪر و خیال را پس میزنم و وارد ڪوچہ مان میشوم،میخواهم بہ سمت خانہ بروم ڪہ چشمم بہ دویست و شش آبے رنگے میخورد! زیر لب زمزمہ میڪنم:ماشین شهاب! با فاصلہ ے چند متر دور تر از خانہ مان پارڪ شدہ،بے اختیار نگاهم را در اطراف مے چرخانم و قدم هایم را تندتر میڪنم. جلوے در خانہ ڪہ مے رسم نگاهے بہ ساختمانے ڪہ در حال ساخت است مے اندازم. بدون شڪ آن پسر بلند قامتِ موطلایے ڪہ پشت بہ من در طبقہ دوم ایستادہ شهاب است! اخمے میڪنم و نگاهم را میگیرم،با عجلہ ڪلید را داخل قفل می‌چرخانم و وارد حیاط میشوم. چادرم را از روے سرم برمیدارم و نزدیڪ در ورودے میشوم،یڪ‌ جفت ڪفشِ زنانہ ے نا آشنا توجهم را جلب میڪند! وارد پذیرایے میشوم،چشم ڪہ مے چرخانم زنِ چادرے اے را مے بینم ڪہ پشت بہ من روے مبل تڪ‌ نفرہ نشستہ. خبرے از مادرم نیست! بلند میگویم‌:سلام! زن ڪہ صدایم‌‌ را میشنود در جایش ڪمے تڪان میخورد اما بلند نمیشود. ڪنجڪاو نزدیڪ مبل ها میشوم‌ میخواهم مقابلش بایستم ڪہ سریع بلند میشود. متعجب نگاهش میڪنم،یاس مقابلم ایستادہ! لبخند گرمے میزنم و با ذوق میگویم:یاس تویے؟! آدرس خونہ مونو از ڪجا آوردے؟! صورتِ سفید و شادابش بے حال و رنگ‌ پریدہ بہ نظر میرسد،لبانش ڪمے خشڪ شدہ اند اما بدتر از این ها چشمانش هستند! ترس و غم در چشمانش موج میزنند،چشمانش خبرهاے خوبے نیاوردہ اند،لبخند روے لبم خشڪ میشود. بے اختیار میگویم:اتفاقے افتادہ؟مامانم ڪجاست؟ سپس نگاهے بہ آشپزخانہ مے اندازم،چند بار دهانش را تڪان میدهد تا بالاخرہ میگوید:سلام! دلم میخواهد فڪر و خیال ڪند اما اجازہ نمیدهم! بے تاب نگاهش میڪنم،بہ مبل دو نفرہ اشارہ میڪند و میگوید:بیا بشین. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ سریع روے مبل مینشینم و نگاهش میڪنم،قلبم فشردہ تر میشود و دلم آشوب تر! دستانم یخ زدہ اند،یاس ڪنارم مینشیند سعے میڪند لبخند بزند! _آدرستونو از علیرضا گرفتم،یعنے هادے بهش داد ڪہ اگہ ڪارے پیش اومد علیرضا بتونہ ڪمڪ ڪنہ. بہ زور لبانم را تڪان میدهم:خب! آب دهانش را با شدت فرو میدهد:علیرضا چند روز بعد از هادے دوبارہ اعزام شد سوریہ گفتم نرو دلم یه‌ جوریہ اما گوش نڪرد و رفت،دیشب بهم زنگ زد دارہ برمیگردہ تهران مجروح شدہ! نفس راحتے میڪشم! پس بخاطرہ این پریشان است! شاید هم سعے دارم خودم را گول بزنم ڪہ ذهنم بہ سمت هادے نرود! سریع میپرسم:آسیب خاصے ڪہ ندیدن؟! لبانش مے لرزند:نہ! پاش تیر خوردہ! با این جملہ اش قلب من هم تیر میڪشد،بے اختیار میپرسم:ڪے عملیات داشتن؟! من من ڪنان میگوید:سہ شب پیش! قلبم مے ریزد! همان شبے ڪہ هادے گفت ممڪن است چند روز نتواند تماس بگیرد! ڪم جان میگویم:هادے ام‌ تو عملیات بودہ؟! بہ زور سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،سریع میپرسم:هادے چیزیش شدہ؟! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد،تند تند میگوید:نہ! نہ! هادے چیزیش نشدہ! اشڪ در چشمانم حلقہ میزند اما اجازہ ے ریزش نمیدهم،عصبے از روے مبل بلند میشوم و بلند مے گویم:پس چے؟!‌ چرا بے خبر پا شدے اومدے اینجا؟!‌ نگو‌ اومدے براے دیدنم ڪہ باورم نمیشہ،چشمات دارن دیونہ م میڪنن یاس! یاس مقابلم مے ایستد،بازوهایم را میگیرد و میگوید:قوربونت برم تو الان عصبے اے استرس درس و سوریہ بودن هادے اعصابتو بہ هم ریختہ! بذار یڪم آروم بشے بگم‌ چے شدہ. بہ چشمانش زل میزنم و دیوانہ وار میگویم:بگو هادے خوبہ! بگو رفتہ تو ڪما! بگو دست و پا ندارہ! بگو چشم ندارہ! فقط بگو هادے هنوز براے آیہ نفس میڪشہ! این ها را ڪہ میگویم اشڪان یاس سرازیر میشوند،سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمیگوید! چیزے راہ نفس ڪشیدنم را بستہ! بہ زور میگویم:یاس! یادتہ؟! یادتہ دفعہ اول با هادے اومدیم خونہ تون چہ فڪرے ڪردے؟! یادتہ چطور از پلہ ها پایین اومدے؟! یادتہ چقدر نذر و نیاز ڪردے؟! یادتہ چطور پریشون بہ هادے خیرہ شدہ بودے و نفس نفس میزدے؟! یادتہ وقتے فهمیدے علیرضا خوبہ چطور اشڪ ریختے؟! پس حالمو میفهمے بگو هادے خوبہ! این ها را ڪہ میگویم یاس محڪم بغلم میڪند و هق هقش شدت میگیرد،با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم. مبهوت مردمڪ هاے چشمانم را مے چرخانم،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در اتاق پدر و مادرم مے آید. مادرم را میبینم ڪہ در چهارچوب در ایستادہ و با چشمانے اشڪ آلود با غم بہ من خیرہ شدہ! حالش از یاس بدتر است! با آرامش میپرسم:چرا گریہ میڪنے مامان؟! مگہ چے شدہ؟! یاس سرش را بلند میڪند،از نگاہ ڪردن بہ چشمانم فرار میڪند! گیج بہ صورتش زل میزنم،لحظہ اے بہ چشمانم نگاہ میڪند. انگار از آرامشم ترسیدہ! من من ڪنان میگوید:سہ...سہ...سہ شب پیش،تو عملیات بہ قلبِ هادے تیر میخورہ! دلم نمیخواهد این حرف ها را بشنوم،میدانم دروغ مے گوید! شاید هم هادے میخواهد زودتر برگردد و اینطورے سر بہ سرم بگذارد! بے توجہ بہ حرفش میپرسم:حالش خوبہ مگہ نہ؟! یاس لبش را بہ دندان میگیرد،چشمانش را مے بندد و بہ جاے اشڪ سیل از چشمانش راہ مے افتدد! _آیہ! هادے...هادے... _هادے چے؟! سرش را بہ شانہ ام مے چسباند و هق هق میڪند:شَ...شَ...شهید شدہ! گیج نگاهے بہ یاس و سپس بہ مادرم ڪہ با دو دست صورتش را پوشاندہ و اشڪ‌ مے ریزد مے اندازم. با آرامش میگویم:اصلا شوخے خوبے نیست! چہ از طرف خودت باشہ چہ هادے گفتہ باشہ! یاس متعجب سر بلند میڪند و بہ صورتم نگاہ میڪند،نفس عمیقے میڪشم و میگویم:هادے حالا حالاها شهید نمیشہ! سپس دستم را بہ سمت گردنبندم میبرم و بیرونش مے آورم،همانطور ڪہ حلقہ را نشانش میدهم با آرامش و ذوق میگویم:نگاہ! هادے خودش قول داد میاد این حلقہ رو دستم میڪنہ هادے زیر قولش نمے زنہ! چرا شماها عزا گرفتید؟! یا دارید انقدر خوب فیلم بازے میڪنید یا اشتباہ بهتون خبر دادن! با احتیاط گردنبندم را زیر پیراهنم برمیگردانم و لبخندم را عمیق تر میڪنم. نمیخواهم بہ دلشورہ ها و نگرانے هاے این چند روز فڪر ڪنم،حتما حال هادے خوب است و تا چند روز دیگر تماس میگیرد. رو بہ یاس میگویم:برات چایے بیارم؟! مات و مبهوت نگاهم میڪند،دستم را روے پیراهنم میڪشم آنجا ڪہ حلقہ ام جا خوش ڪردہ. _چرا اینطورے نگام میڪنے؟! نگران میپرسد:خوبے آیہ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،صداے آرام مادرم را میشنوم ڪہ میگوید:شوڪہ شدہ! پوزخندے میزنم و چیزے نمیگویم،فڪر میڪنند من انقدر زود باورم؟! همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم میروم میگویم:راستے مامان! براے سفرہ ے عقد ڪلہ قند نخرید هادے خودش با حلقہ خریدہ بود. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ وارد اتاق میشوم و ادامہ میدهم:الان لباس عوض میڪنم میام! صداے پچ پچ و هق هق هاے مادرم و یاس مے آید،بدون توجہ مشغول تعویض لباس هایم میشوم. نفس ڪم آوردہ ام،دست و پاهایم سِر شدہ،دهانم تلخ است،دلشورہ دارم،قلبم تند تند خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد اما میدانم هادے برمیگردد! صحیح و سالم بر میگردد،مراسم عقدمان را میگیریم و حلقہ اے ڪہ قولش را دادہ دستم میڪند! براے رفتنش خیلے زود است،خدا ڪہ دلش نمے آید هادے را بدون خاطرہ از پیش من بِبَرد! براے ڪمے خاطرہ،براے ڪمے زندگے،براے ڪمے عاشقے،براے یڪ بار "دوستت دارم" گفتن هادے را بہ من مے بخشد! حتم دارم حالِ هادے خوب است... مقابل آینہ مے ایستم تا موهایم را مرتب ڪنم،بے اختیار دستم را بہ سمت حلقہ ام میبرم ڪہ روے قفسہ ے سینہ ام بے حرڪت ماندہ! اول ها با هر حرڪتے روے قلبم تاب میخورد،اما حالا تڪان نمیخورد گویے جان ندارد... دستم را محڪم روے حلقہ و قفسہ ے سینہ ام مے فشارم،خبرے از ضربان تند و بے تابِ قلبم نیست! انگار... انگار... انگار قلبم سر جایش نیست....! چشمانم سیاهے میرود.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ بے حرڪت بہ مادرم زل زدہ ام ڪہ از ڪمدم لباس در مے آورد،نگاهے بہ چهرہ ام مے اندازد و بُغ مے ڪند! لبخند ڪم جانے میزنم و میگویم:میشہ خودم لباس انتخاب ڪنم؟ مادرم سعے میڪند بغضش را قورت بدهد و اشڪ هایے ڪہ در چشمانش حلقہ زدہ اند را پس بزند! _نہ مامان جان! خودم الان برات لباس درمیارم. دست بہ سینہ میشوم:چرا یاسینو فرستادے خونہ ے مریم؟! بدون اینڪہ بہ طرفم سر برگرداند میگوید:چند روزے اینجا نباشہ بهترہ! _چرا نباشہ؟! مگہ نمیگے هادے دارہ برمیگردہ نباید براے عقد خواهرش باشہ؟! این را ڪہ میگویم شانہ هایش تڪان میخورند گویے دارد گریہ میڪند،نمیدانم این چند روز همہ چرا یڪ طورے شدہ اند؟! از وقتے یاس بہ خانہ مان آمد مادرم مدام اشڪ مے ریزد و با ترحم نگاهم میڪند! پدرم از خواب و خوراڪ افتادہ و سعے میڪند مدام دور و برِ من باشد! نورا گاہ و بے گاہ در آغوشم میڪشد و با هق هق میگوید:گریہ ڪن آیہ! گریہ ڪن بریز بیرون! و من گیج میپرسم:چرا باید گریہ ڪنم؟! حتے یاسین هم با بغض نگاهم میڪند،بعد از یاس مهدے بہ خانہ مان آمد انگار هزار سال پیرتر شدہ بود!رمقے در صدا و چهرہ اش نبود،موهاے سفیدش بیشتر شدہ بودند و عجیب نگاهش قلبم را مے سوزاند! میگفت حال فرزانہ اصلا خوب نیست و حالِ همتا و یڪتا هم تعریفے ندارد. حتے شنیدم یواشڪے بہ مادرم گفت نگذارند من بہ خانہ شان بروم ڪہ جو آشفتہ ے آنجا حالم را بدتر ڪند! میگویند هادے شهید شدہ! میگویند هادے دیگر نفس نمیڪشد،میگویند دیگر هادے نیست! فڪر میڪنند من باور میڪنم،این ها یا میخواهند من را سر ڪار بگذارند یا هادے براے غافلگیرے خواستہ فیلم بازے ڪنند! دیشب مادرم اشڪ میریخت و بہ پدرم میگفت:چطور فردا آیہ رو ببریم تشیع جنازہ؟! اما باز باور نڪردم،حتما هادے امروز میخواهد برگردد شاید هم دیشب برگشتہ و گفتہ بہ این بهانا مرا بہ خانہ شان ببرند،مثل غافلگیریِ خواستگارے و حلقہ! ڪسے در گوشم میگوید شاید هم بساط عقد را چیدہ اند و منتظر تو اند،فڪرش را بڪن آیہ! این چند روز مدام گفتند هادے شهید شدہ و تو باور نڪردے سوپرایزشان تو را زیاد غافلگیر نمیڪند اما اگر باور میڪردے برایت چہ شیرین بود! در این چند روز نہ اشڪ ریختم و نہ چیزے گفتم،فقط ڪنار تلفن نشستم و موبایلم را در دست گرفتم بہ انتظارِ تماسِ هادے! یاس با حال بدے از خانہ مان رفت،گفت انگار برایش مرگ حتمے بودہ ڪہ او بخواهد خبر شهادت هادے را بہ من بدهد! در گوشم حلالیت طلبید و گفت حاضر بہ مرگ بودہ ولے براے آوردن این خبر بہ من نہ! گفتند و گفتند و گفتند... گریہ ڪردند و نالہ ڪردند... اما من باورم نمیشود! هادے برمے گردد...خودش قول دادہ! حداقل بہ اندازہ ے یڪ "دوستت دارم" گفتن پیش من برمے گردد و بعد مے رود! دست بہ سینہ بہ حرڪات مادرم نگاہ میڪنم،از دیشب ڪہ فهمیدم امروز هادے مے آید رفتم حمام و حسابے بہ خودم رسیدم! دستے بہ صورت و ابروهایم ڪشیدم و مدام فڪر میڪردم باید چہ لباسے بپوشم ڪہ هادے بیشتر دوست داشتہ باشد،ذهنم بہ سمت لباس هاے آبے رنگ رفت. مادرم گفت ڪمڪم میڪند و من هم قبول ڪردم،چند لحظہ بعد مادرم مردد بہ سمت من برمیگردد. مانتو و شلوار و روسرے مشڪے رنگے را بغل ڪردہ! بدون اینڪہ بہ صورتم نگاہ ڪند مے گوید:میتونے خودت آمادہ بشے یا ڪمڪت ڪنم؟ متعجب نگاهش میڪنم:اینا رو بپوشم؟! سرش را بے حال بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،میخندم:مگہ دفعہ اول ڪہ رفتیم خونہ ے هادے اینا،این لباسا رو پوشیدم بدت نیومد؟! مادرم نفس عمیقے میڪشد و بلند میگوید:نورا! چند لحظہ بعد نورا در چهارچوب در ظاهر میشود،سر تا پا مشڪے پوشیدہ! _جانم مامان! مادرم با گوشہ ے روسرے مشڪے رنگش اشڪش را پاڪ میڪند،صدایش مے لرزد:ڪمڪش ڪن آمادہ بشہ،من دیگہ نمیتونم! سپس سریع از اتاق خارج میشود،نورا بہ سمتم مے آید و مے گوید:صاف وایسا ڪمڪت ڪنم. با اخم میگویم:من اینا رو نمے پوشم انگار داریم میریم مجلس ختم! نورا آب دهانش را فرو میدهد و میگوید:اینا رو بپوش خواهرے،اگہ رفتیم اونجا بد بود خودم سریع برت مے گردونم خونہ لباساتو عوض ڪنے! متاصل نگاهش میڪنم:آخہ اینجورے هادے فڪر میڪنہ من باور ڪردم میگفتن شهید شدہ! نورا چشمانش را مے بندد و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد،پشتش را بہ من میڪند و شلوارم را از روے تخت برمیدارد. ڪمے بہ سمتم مے چرخد و شلوار را بہ دستم میدهد:اینو بپوش تا من لباساتو مرتب میڪنم،پشتم بهتہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯