eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌎🌗🌗🌎 ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ هجری شمسی هشتم شعبان ۱۴۴۱ هجری قمری دوم آوریل ۲۰۲۰ میلادی 🌸 اذکار پنجشنبه : - لااِلهَ اِلَّا الله المَلک الحقُّ المُبین( 100مرتبه ) - یا غَفُورٌ یا رَحيمٌ - یا رزاق (308 مرتبه بعد از نماز صبح) برای وسعت رزق 🌸 پنجشنبه هشتم ماه قمری برای امور زیر مناسب است: 🔹ساختمان سازی و بنایی 🔹نقل مکان و جابجایی منزل 🔹 خرید و فروش، امور اقتصادی 🔹غرس درختان و امور کشاورزی 🔹و دید و بازدید و امور سیاسی و دیدار بزرگان 🔹 کلا برای برای طلب هر حاجتی و کارخیری خوب است. ☝ مسافرت رفتن و عهدنامه نوشتن در این روز است. 🌹نوزاد و مولود امروز مبارک است و هم چنین عمر مولود دراز و نیز سپردن طفل به دایه و پرستار کودک خوب است ان شاالله . 🌷 هنگام زوال بسیار مستحب برای فرزند دار شدن مناسب است. و فرزند چنین ساعتی عاقل. سیاستمدار، آقاو بزرگوار باشد و هیچگونه انحرافی در چنین فرزندی نیست و خداوند سلامتی دین و دنیا به وی عطا خواهد 🌷 مباشرت در شب ‌پنج شنبه (پنجشنبه که شب شد) پس از وقت فضیلت نماز بسیار است و فرزند حاصل از آن به امید خدا از ابدال و یاران امام زمان عج می گردد ان شاءالله. ✂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری خوب نیست و موجب بیماری بدن می گردد. 🚫 یا در این روز از ماه قمری ، خوب نیست و موجب درد در ناحیه سر می شود . 🔹 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبی است. و موجب عزت و احترام می گردد. 💢️ این پنج شنبه برای (رفع موهای بدن با نوره) مناسب نیست. 👕پنجشنبه برای بریدن، دوختن، خریدن و پوشیدن روز خوبی است و باعث می شود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. 💢️️ وقت استخاره ،در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) اوقات_شرعی_به افق #️تهران 🔹اذان صبح: ۲۴ : ۵ 🔹طلوع آفتاب:۴۹: ۶ 🔹اذان ظهر: ۰۸: ۱۳ 🔹غروب آفتاب:۲۷ : ۱۹ 🔹اذان مغرب: ۴۵: ۱۹ 🔹نیمه شب شرعی: ۲۵ : ۰۰ 📚 منابع مطالب ما: الدروع الواقیة سید بن طاووس، سایت کانون قرآنی، وسائل الشيعه ؛ ج7 ، باب 190، حلیة المتقین، ختوم و اذکار، ج 1، ص 423، مفاتیح الجنان و بحارالانوار و تقویم المحسنین شیخ محدث کاشانی ☀️خواندن این دعا درابتدای روز باعث مبارکی کارهایتان می شود. 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ⭐️اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَالفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَ مَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ. 🌺 بعد از نماز صبح ۱۰ بار سوره قدر، ۱۱بار سوره توحیدوتلاوت،سوره یس 🌺بعد از نماز ظهر سوره نبأ 🌺بعد از نماز عصر سوره والعصر 🌺بعد از نماز مغرب،سوره حشر 🌺بعد از نماز عشا سوره واقعه 🍃🌟🌸 🌟🌸🍃 🌸🍃 💎برای دار شدن💎 برای خانه دار شدن بعد از نماز صبح هفتاد مرتبه این آیه شریـفه را تلاوت کنیــد 👈👈👈وَ قـُل رَبّ ِ اَنــزِلـنـی مُـنـزَلاً مُبارَکاً وَ اَنـتَ خَیـرُالـمُنـزِلـیـن سوره مبارکه المومنون آیـه بیست و نه
🚩 *بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ*🚩 🌸 *دوباره پنجشنبه ویادشهدا و درگذشتگان فاتحه و صلوات*🌸 ☀️امروز:پنجشنبه14 فروردین1399/01/14 🔴8شعبان1441هجری قمری1441/08/08 🎄 2 آوریل 2020 میلادی2020/04/02 🖍🔗🔺 رویداد 💠☀️ رویدادهای مهم اینروزدرتقویم خورشیدی (14 فروردین ماه 99 ) 1️⃣مرگ "رضاقلي خان نظام السلطنه مافي" از رجال دوره مشروطه (1303 ش) 2️⃣درگذشت استاد "عباس سحاب" جغرافي‏دانِ شهير و پدر علم نقشه ‏كشي ايران (1379 ش) 3️⃣شهادت شهید اسفندیار قربانی (1363ش) 4️⃣دکتر عباس نفیسی سناتور و دبیر کل شیر و خورشید در سن 65 سالگی درگذشت (1351ش) 💠🌙 رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (08 شعبان 1441 هجری قمری ) 1️⃣تولد "ابن روميه" محدّث و گياه شناس مسلمان(561 ق) 💠🎄 رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی (2 آوریل2020 میلادی) 1️⃣مرگ"ساموئل مورس مخترع امريكايي و مُبدع تلگراف (1872م) 2️⃣تولد "ماريا مريان" هنرمند و پژوهشگر آلماني و كاشف دگرديسي پروانه‏ها (1647م) 3️⃣ افتتاح قديمي ‏ترين سينماي جهان بنام "الكتريك تئاتر" در لس ‏آنجلس (1902م) 4️⃣تولد "هانْسْ كريستيَن اندرسن" نويسنده دانماركيِ كتاب‏هاي كودكان (1805م) 5️⃣ *روز جهاني كتاب كودك* ❤️❤️🌺 ✅ امروز متعلق است به: امام حسن عسکری علیه السّلام ♦️اذکار امروز:لااِلهَ اِلَّا الله المَلک الحقُّ المُبین ( معبودی جز خدا نیست پادشاه حق آشکار ) ( 100مرتبه)- یا غَفُورٌ یا رَحيمٌ- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ✳️ رویداد مهم امروز : روزجهانی کتاب کودک 🌀حدیث امروز :(بعثت پيامبر)امام زمان (عج) 🟣انَّ اللّه‏َ بَعَثَ مُحَمَّدا رَحمَةً لِلعالَمينَ و تَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ؛🔴خداوند محمّد را برانگيخت تا رحمتى براى جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند. بحار الأنوار: ج 53، ص 194 💐 *اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*💐
💞 بهترين زنان شما 💞 زنی است که برای شوهرش 💞 آرايش و خودنمايی کند ، 💞 و خود را از نامحرمان بپوشاند. 🌷 پيامبر اکرم صلّی الله عليه و آله 📖 بحارالانوار، ج 103، ص 235
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شه که خیلی راحت باهاش حرف بزنی و لازم نیست کسی ضمانتت کنه و یا اصلا بلدی جوری خوشکل حرف بزنی که دل خدا را به دست بیاری و همه چیزایی که واقعا لازم داری (نه چیزایی که فقط تو ذهنت درگیرش هستی) بگی و بگیری از خدا، اصلا کسی تعصب نداره که بگه این کارو نکن و حتما متوسل به اهل بیت بشو. گفت: حالا داستان این حرما چیه؟ گفتم: برامون اهمیت دارن چون متعلق به کسی هستن که دوسش داریم. وگرنه این سنگ و فلز و طلا و آهن که حاجت منو تو رو نمیده. ثانیا ماها مثل بچه ای هستیم که وقتی تو محله بابا و بزرگترش هست، حالش خوبه و اعتماد به نفس داره. چون اثر بابا داشتن و پشت گرمی داشتن رو حس میکنه. اصلا خونه پدری هممون احساس و انرژی و هویتمون رو یادمون میاره و اثر خودشو داره.حرم ها هم همینن. مغناطیس عجیبی داره که حتی حال آدم بی خیال رو خوب میکنه. که برسه به کسی که دردش اومده و از سر درد پاشده اومده اونجا. همین. به خاطر همینه که حرم هم مثل بقیه جاها ممکنه کثیف بشه و خراب بشه و ویروس بگیره و حتی مثلا یه بچه ندونه و نجس کنه و ... الان چی؟ توقع داری مثلا اگه یه نفر بیماری واگیردار داشته باشه و پاشه بیاد حرم، اگه مثلا خدا صلاح ندونه که شفا پیدا کنه، یه دستی از توی ضریح بیاد بیرون و بزنه دو شقّش کنه؟ که بقیه مریض نشن؟ خب نه! چرا؟ چون اصلا وظیفه و هویت و امامتِ امام ربطی به این چیزا نداره. این چیزا مال عالم ماده و طبیعی و این چیزاست. به خاطر همینه که ما وظیفمون اینه که در و پنجره و صحن و ضریح و گنبد و بقیه جاها رو تر و تمیز کنیم. عاقلانه نیست که بگیم در باز میذاریم که هر اتفاقی برای مردم بیفته و به ما هم ربطی نداره و اگه خود امام صلاح میدونه، هم شفاش بده و هم یه کاری کنه که ضریحش کثیف نشه!» گفت: پس ینی همه چی باید عادی و طبیعی باشه؟ گفتم: «اهل بیت بر خلاف جریان عادی روزگار که کاری انجام نمیدن. اگه هم خدا بخواد کسی شفا بده و گره از کار یه نفر باز کنه و این چیزا، مطمئن باش بر اساس جریان طبیعی (به قول ماها ؛ علت و معلولی) و حاکم بر همه عالم و توسط امام معصوم که بهش متوسل شدیم رخ میده. وگرنه خود اهل بیت هم مریض میشدن و خونه و لباساشون هم تمیز میکردن و هر وقتم مریض میشدن، حتی اگه لازم بوده به جراح یهودی هم مراجعه میکردند. این ماییم که فکر میکنیم همه چی باید اونجوری حل بشه که ما براش دعا میکنیم. ماشالله دعا که نمیکنیم. بلکه برای خدا یا لیست خرید مینویسیم و یا راه و چاه نشونش میدیم. وقتی هم حاجتمون گرفتیم اسم همش میذاریم معجزه! با اینکه اینا همش لطف خداست که از طریق کرامت اهل بیت شاملمون شده. وگرنه معجزه کلا فازش با این چیزا فرق میکنه و صرفا به خاطر اثبات ادعای امامت و نبوت اتفاق میفته.» گفت: چه میدونم والا! هر کدومتون یه چیزی به مردم میگین! اما تا حالا کسی اینجوری برام نگفته بود. حالا ولش کن. روشن شدم. اصلا حرم و اماما و اینا همش به کنار. به ما چه؟ ولش کن. بگو کِی از مملکت جمع میکنین میرین؟ من😐 خودش😒 بقیه بیمارا🤣😂 وقتی میخواستم برم تو اون اتاق، تو ذهنم داشتن آهنگ آنشرلی با موهای قرمز میخوندن!💃 اما وقتی میخواستم بیام بیرون، لالایی تیتراژ پایانی مختارنامه تو گوشم و مغزم میپیچید!🗣🧠 مخصوصا اونجاش که میگه: ووووی ... وووووی ... ووووووی ...😣 مرد حسابی دراومده بعد از این همه علم و فضیلت و اخلاق و بیان نیکو، بهم میگه حالا کِی از مملکت جمع میکنین میرین؟! شیطون میگه همچنین بصیرتمو بکنم ...👎 لا اله الا الله ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
⛔️ خاطرات کاملا قسمت دوازدهم خانمم روی سر و وضعم حساس تر از خودمه. خیلی پیش اومده که اصلا یادم رفته برم اصلاح و ناخونام کوتاه کنم و یا عمامه تمیز بپیچم اما خانمم یادم آورده و مرتب شدم. چون خدا نکنه ذهنم درگیر سوژه و یا پروژه ای بشه. دیگه کلا غرقش میشم و تا بیام بیرون خیلی طول میکشه. حتی شده گاهی بیرون نیومدم و به زور آوردنم بیرون! به خاطر همین در لحظه ای که بعد دو سه روز برای خانمم تماس گرفتم، اول نسبت به سر و وضعم بهم تذکر داد و گفت حواست باشه. بعدش هم گفت یه پیام بذار کانالت که ملت نگرانن و خوب نیست یهو غیبت زده. گفتم چشم و بعدش هم یه کم با بچه ها حرف زدم. یه کم استراحت کردم و وقتی بیدار شدم سر و وضعم مرتب کردم و کل لباسامو عوض و بدنمو ضد عفونی کردم. بیمارستان لباسای ما رو هم میشست اما خانمم گفته بود بیار خونه بشورم. ترجیح دادم خودم بشورم که نه مدیون بیمارستان بشیم و نه این لباسا رو خونه ببرم. ولی یکی از مسئولین بیمارستان گفت: نه حاج آقا ! بذارین خودمون بشوریم. چون ما از مواد خاصی استفاده میکنیم و ضد عفونی میشه و کلا روش ما بهتره. بگذریم ... آماده شدم و تمام وسایل و ماسک و روپوش و نایلن روی عمامه و ... را عوض کردم. شده بودم مثل قصه حسن کچل که رفت حموم و تمیز شد و اینا ... حس میکردم منم شدم حاج آقا گل ... تر و تمیز و تپل مپل 😌 رفتم بخش ... نمیدونم کلا اون لحظه چرا اینقدر سر خوش بودم ... حالا خوبه فقط یه حموم رفته بودما ... اما چون از اون لباسا و ماسک و ... فاصله گرفته بودم و تازه شده بودم و نفس تازه و استراحت به مغزم رسیده بود حس میکردم الان که دارم خرامان خرامان وسط بخش راه میرم، باید از بلندگوی بیمارستان این دیکلمه پخش بشه: «حاجی! 🌷 تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت وقتی توی اون لباسها داشتی پُختک میزدی و نزدیک بود کل بدنت آبپز بشه؟ و اینک یک بخش و با کلی بیمار بد حال و خوش حال در انتظار توست... برو ببینم چیکارمیکنی؟ میخوام دهن مهن هر چی ناامیدی و ناراحتیه رو سرویس بکنی و برگردی!» کلا خوبه آدم سرخوش باشه. به خدا. شادی و آرامش چیزی نیست که بتونی بیرون پیداش کنی. کلا هر اتفاقی که قراره بیفته، اگه درون خودت افتاد، افتاده! وگرنه دهنت سرویسه و باید بری پیش بقیه گداییش کنی! اون اتفاق درونی خوب توی مغزت، حالا میخواد با آهنگ شماعی زاده و شب پره همراه بشه و یا با ریتم حاج محمود و حاج منصور! مهم اینه که چی انتخاب بکنی؟ کی انتخاب بکنی؟ کدومشو پِلی کنی؟😉 با همون روحیه فوق العاده رفتم پیش بیمارانی که تازه آورده بودند. یکیشون که تا آخوند دید دهنشو باز کرد و شروع کرد: شماها چرا نمیمیرین؟ 😡 اینجا چی میخواین؟ نکنه اینقدر وضعمون خرابه که دیگه اومدین برای توبه و این حرفا! آره؟😡 گفتم: سلام برادر جان! 🌷 ارادت. گفتم شاید پرستارها و دکترا خسته باشن و شما هم کاری داشته باشین، گفتیم بیاییم خدمتی بکنیم. حالا هم اگه حضورم شما رو آزار میده، از کنار تخت و اتاق شما میرم. یه کم جا خورد که این برخوردو دید. گفت: ولمون کنین بابا! آره ... از پیشم برو ... از اینجا و این اتاق برو! برو پیش بقیه! بقیه به این کارا مستحق ترند.😏 بازم اون رگه گرفت و با لبخند خاصی گفتم: چشم ... میرم ... همین حالا هم میرم ... ولی برادر جان! از اتاق رفتم. از پیش تو رفتم. اصلا از این بخش و بیمارستان رفتم. اما مگه از این مملکت میرم؟ 😂 مگه میتونین از این مملکت بیرونم کنین؟ 😂 مگه میذاریم انقلاب از دستمون بگیرین؟ هستیم ... تا آخرشم هستیم ... به قول مرحوم آقای مجتهدی تهرانی؛ از 57 که سوار شدیم، حالا حالاها سواریم. پیاده هم نمیشیم. ایستاده بودیم و ایستادیم و وای خواهیم ساد!😂 یه کم یخش آب شد و گفت: آی قربون آدم چیز فهم! پس خودتون میدونین سوارمون شدین! با خنده گفتم: آره بابا ... شتر سواری که دولا دولا نمیشه! همه زدن زیر خنده.🤣 مرده گفت: دستت درد نکنه! دیگه شتر هم شدیم!😒 وسط خنده ها گفتم: قصد بی احترامی نداشتم اما یه همچین چیزی... با حالت طعنه گفت: راستی چرا دیگه در حرم ها رو بستین؟ دیگه شفا نمیدن؟ گفتم: اهل بیت دو نفرشون با شمشیر شهید شدن و بقیشون هم با مسمومیت. ینی یه جور ترور خاموش و سرد و بی سر و صدا. اونا این همه مرض و مریضی شفا دادن، اما سم و مسمومیت بر خودشون اثر داشت. چرا؟ چون اینطوری براشون مقدر شده بود. اونا حتی وقتایی هم که شفا میدن، خودشون هیچ کارن! اونا فقط واسطه هستند و همه کاره عالم خداست. گفت: ینی میخوای بگی امام رضا و حضرت معصومه و اینا شفا نمیدن؟ گفتم: خودشون از پیش خود نه! تا خدا نخواد، حتی برگ هم از درخت نمیفته! چه برسه که بخواد کسی شفا پیدا کنه. یه کم جمع و جور شد و گفت: پس دیگه چرا به اونا بگیم که به خدا بگن؟ خودمون به خدا میگیم! گفتم: بسم الله ... بفرما ... حالا کی مجبورت کرده که حتما امام رضا واسطه کنی؟ اگه روت می
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ سرے تڪان میدهد و غمگین مے گوید:مامان اصلا حالش خوب نیست،حالش از اوایل بهتر شدہ ها اما مثل سابقہ نیست! بابا ڪہ مثل همیشہ محڪم و قویہ چیزے بہ روش نمیارہ هواے همہ مونو دارہ اما ڪمرش شڪستہ! بعضے شبا ڪہ همہ خوابن میرہ اتاق هادے و یہ دل سیر گریہ میڪنہ! بغض گلویم را مے فشارد،اشڪ در چشمان همتا حلقہ زدہ. سریع مے پرسد:تو چطورے؟! لبخند میزنم و جواب میدهم:نمیدونم! نہ میتونم بگم حالم بدہ نہ میتونم بگم خوبم! دستم را مے گیرد و میفشارد:دیشب خواب هادے رو دیدم گفت پنج ماهہ بهش سر نزدے! متعجب نگاهش میڪنم،قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:درستہ؟! سرم را پایین مے اندازم،با بغض مے گوید:تو خواب پرسیدم چرا بهت سر نمیزنہ؟! هیچ جوابے نداد،حالت چهرہ ش عادے بود نہ خوشحال بود نہ ناراحت! گفتم:خیلے ناراحتے؟! لبخند زد و جواب داد:نمیدونم! نہ میتونم بگم خوشحالم نہ میتونم بگم ناراحت! درست مثل الانِ تو آیہ! اینطورے جواب دادے خواب دیشبم اومد جلوے چشمم،گفت بهش بگو هروقت دلش ڪاملا از محبت بہ من پاڪ شد دوبارہ بهم سر بزنہ! گفتم:چرا خودت بهش نمیگے؟! گفت:بہ همون دلیل ڪہ خودش دیگہ نمیاد سر مزارم!‌ بهش بگے متوجہ حرفام میشہ! امروز موندہ بودم زنگ بزنم بهت بگم یا نہ ڪہ خودت اومدے! چشمانم را باز و بستہ میڪنم،هنوز حواسش بہ من هست هنوز از احوالاتم خبر دارد! لبخند تصنعے اے میزنم:نمیاد بہ خوابم ڪہ هوایے نشم ڪہ هواییش نمونم! ازم همینو خواستہ! نگاهش را از چشمانم مے گیرد و لب میزند:هنوزم باورم نمیشہ ڪہ دیگہ هادے نیست دلم براش تنگ شدہ آیہ! بغضم شدت مے گیرد اما اجازہ ے بارش را بہ چشمانم نمے دهم،بدون حرف بہ همتا چشم دوختہ ام! _وقتے میرم سر مزارش باهاش دعوا میڪنم ڪہ چرا نیست ڪہ چرا رفت؟! بعدش قوربون صدقہ ش میرم و میگم دلم براش تنگ شدہ! براے خودش،صورتش،قد و بالاش،صداش و مخصوصا چشماش! براے اخم ڪردناش،خندیدانش،شوخے ڪردناش،مهربونے هاش،حتے براے خستگے و بد عنقے هاش! دلم لڪ زدہ براے اینڪہ بہ شوخے بگم خان داداشو هادے جواب بدہ جانم! دلم خونہ آیہ خون!‌ ڪاش فقط نبودنِ هادے دردمون بود،پچ پچ و زخم زبوناے مردم بہ گوشمون میرسہ! نمیدونم ڪدوم از خدا بے خبرے تو دانشگاہ پخش ڪردہ هادے شهید شدہ بچہ ها میرن و میان تیڪہ میندازن! چند روز پیش یڪے از بچہ ها بہ یڪتا گفتہ بود خوش بہ حالت! دیگہ براے ڪنڪور ارشد راحتے!‌ یڪتا پرسیدہ بود چرا گفتہ بود بهت سهمیہ میدن! شماها نور چشمے حساب میشید! بہ مامان و بابامم طعنہ میزنن،بہ بابام میگن جوونتو چند فروختے؟! بہ اینجا ڪہ مے رسد تاب نمے آورد و اشڪانش جارے میشوند. _ڪم موندہ بگن این خونہ و مغازہ ها رو یہ شبہ بہ بابام عوضِ شهادت هادے دادن! آخہ بابام بہ پول ڪسے احتیاج دارہ؟! بابام همہ ے این مدت سعے ڪرد یہ سریا ڪہ براے مصاحبہ و مستند دنبالت بودنو ازت دور ڪنہ ڪہ وارد این بحثا نشے! سرے تڪان میدهم و مے گویم:خودمم نمیخوام وارد این بحثا بشم! بہ قول هادے ڪار خوبہ خدا درست ڪنہ بندہ هاش چے ڪارہ ان؟! زخم زبونا و تهمتا رو نشنیدہ بگیر مثل خود هادے! میگفت ڪسے ڪہ با خدا معاملہ ڪردہ این چیزا براش مهم نیست! سر بلند میڪند و بہ چشمانم زل میزند،میخواهد دهان باز ڪند ڪہ صداے باز و بستہ شدن در حیاط مے آید. سریع از روے مبل بلند میشود و با دست اشڪ هایش را پاڪ میڪند،از پنجرہ نگاهے بہ حیاط مے اندازد و مے گوید:مامان و بابام اومدن! از روے مبل بلند میشوم و مے پرسم:بہ نظرت منو ببینن ناراحت نمیشن؟! اخم میڪند:چرا ناراحت بشن؟! میخواهم جواب بدهم ڪہ صداے باز شدن در مے آید،همتا بہ سمت در ورودے مے رود و پرانرژے مے گوید:درود بر آقا و خانم عسگرے! مهمون داریم چہ مهمونے؟! صداے فرزانہ مے آید:ڪے اومدہ؟! سرفہ اے میڪنم و با تردید بہ سمتشان مے روم،نگاہ فرزانہ و مهدے روے من میخڪوب میشود! انگشتانم را درهم قفل میڪنم و لب میزنم:سلام! فرزانہ متعجب نگاهم میڪند چند لحظہ بعد اشڪ در چشمانش حلقہ میزند،مهدے سریع بہ خودش مے آید و لبخند پر محبتے میزند:سلام آیہ خانم! تو ڪجا اینجا ڪجا؟! خجالت میڪشم،ڪمے سرم را پایین مے اندازم و چند قدم نزدیڪ میشوم. مهدے سریع بہ سمتم مے آید و بدون مقدمہ در آغوشم مے ڪشد:خوش اومدے بابا جان! محڪم در آغوشم گرفتہ،بدنم ڪمے لرز دارد مرا بہ یادِ آغوشِ هادے ڪہ هیچگاہ بہ رویم باز نشد مے اندازد! بوسہ ے عمیقے روے پیشانے ام مے نشاند و مے گوید:حالت خوبہ؟ مامان و بابا ڪجان؟! ڪمے پیراهنش را مے بویم،بوے هادے را میدهد! لب میزنم:گفتم تنها مزاحم بشم،شما حالتون خوبہ؟! مے خندد:شما؟! گونہ هایم گل مے اندازند،همانطور ڪہ از آغوشش جدایم میڪند مے گوید:منم خوبم البتہ با دیدنِ تو! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ بہ سمت فرزانہ برمیگردد و مے گوید:مگہ دلت نمیخواست ببینیش خانم؟! چرا وایسادے یہ گوشہ بغ ڪردے؟! حالا فڪر میڪنہ چون بے معرفتے ڪردہ و ما رو یادش رفتہ دلمون نمیخواد اینجا باشہ! نگاهم بہ موهاے مهدے مے افتدد یڪ دست سفید شدہ اند! فرزانہ بہ چشمانم زل میزند،ڪنار چشم هایش ڪمے چروڪ افتادہ و خبرے از شادے و نشاط چند ماہ قبل در چهرہ اش نیست،دیگر چشمانش فروغے ندارند! پیش قدم میشوم و در آغوشش میڪشم،لب میزند:خوش اومدے! فڪر ڪردم دیگہ پیش مون نمیاے! شرمگین مے گویم:شرمندہ ام! این مدت اصلا تو حال خودم نبودم! گونہ هایم را گرم مے بوسد و لبخند ڪم رنگے میزند:شایدم دلت نمیخواست ما رو ببینے! شاید تو همون مدت ڪوتاہ مادرشوهر خوبے نبودہ باشم اما عزیزِ هادے برام عزیزه‌ اینجا همیشہ خونہ ے توئہ! لبخند ڪم رنگے میزنم،بیشتر از هرڪسے غم رفتن هادے من و فرزانہ را از پاے درآوردہ! بعد از احوال پرسے و ڪمے صحبت ڪردن و نوشیدن شیرڪاڪائو قصد میڪنم براے خداحافظے ڪردن ڪہ فرزانہ اصرار میڪند شام را ڪنارشان بمانم،قبول میڪنم و براے شام مے مانم. همہ چیز عالیست،جمع پنجرہ نفرہ مان،محبت ها و شوخے ها اما آن ڪس ڪہ باید باشد نیست! آن ڪس ڪہ من را بہ این خانوادہ پیوند میداد رفتہ! بہ رویمان نمے آوریم اما هر پنج نفرمان مے دانیم جو در ڪنار هم بودنمان سنگین است و این جمع نمے تواند مثل سابق برقرار باشد... رفت و آمدِ ڪم و دورے بهترین تصمیم است! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ با دقت پروندہ ها را مرتب میڪنم و داخل قفسہ ها مے چینم،وارد اواسط آذر ماہ شدہ ایم. روزبہ براے بازدید از یڪے از پروژہ ها از شرڪت بیرون رفت و خواست پروندہ ها را مرتب در ڪتابخانہ اش بچینم. براے گذاشتن پوشہ اے داخل قفسہ نیم خیز میشوم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد،همانطور ڪہ پوشہ را بین پوشہ هاے دیگر جاے میدهم بلند مے گویم:بفرمایید! در باز و بستہ میشود و صداے مطهرہ مے پیچد:سلام! متعجب مے ایستم،مطهرہ با چهرہ اے گرفتہ و چشمانے غمگین در چند مترے ام ایستادہ! گیج بہ سمتش قدم برمیدارم و مے گویم:مطهرہ! چے شدہ؟! این را ڪہ مے گویم بغضش مے ترڪد و اشڪ هایش آرام روے گونہ هایش سُر میخورند! نگران بہ سمتش مے دوم و با هر دو دست شانہ هایش را محڪم مے گیرم. _چے شدہ مطهرہ؟! چرا گریہ میڪنے؟! اصلا اینجا چے ڪار میڪنے؟! اشڪ هایش شدت مے گیرند و هق هق میڪند پوفے میڪنم و مے گویم:جون بہ لب شدم! حرف میزنے یا نہ؟! چشم هاے اشڪ آلودش را بہ چشمانم مے دوزد،بریدہ بریدہ مے گوید:او...او...اومدم...وَ...وسایلمو جمع ڪنم برم! چشمانم گرد میشوند! _ڪجا برے؟! اتفاقے افتادہ؟! بدون جواب دادن دستہ ڪلیدے بہ سمتم مے گیرد و هق هقش شدت! _این ڪلیداے میز و ڪمداست! شانہ هایش را محڪم‌ تڪان میدهم:ڪم‌ موندہ سڪتہ ڪنم! براے مامان و بابات اتفاقے افتادہ؟! سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد،بلند مے پرسم:پس چے؟! چشمانش را مے بندد و سرش را روے شانہ ام مے گذارد،همانطور ڪہ هق هق میڪند آرام مے گوید:ازم خواست از اینجا برم!‌ روزبہ گفت دیگہ اینجا نباشم! گیج تر میشوم،ڪمڪ میڪنم روے یڪے از مبل ها بنشیند. آرام مے پرسم:یہ دقیقہ آروم باش عزیزم! درست و واضح بگو چے شدہ؟! مطهرہ با دست اشڪ هایش را پاڪ میڪند اما باز چشمانش مے بارند! با صدایے لرزان مے گوید:دفتر خاطرہ مو ڪہ دیدے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،ادامہ میدهد:اڪثرا همراهم هست،خاطرات روزانہ مو توش مینویسم و تاریخ میزنم حتے اگہ اون روز اتفاق خاصے برام نیوفتادہ باشہ! چند روز پیش نمیدونم‌ چطور حواس پرتے ڪردم و اشتباهے با یہ سرے مدارڪ دادمش بہ مهندس ساجدے! عصر ڪہ برگشتم خونہ متوجہ شدم نیست،فڪر میڪردم جایے از ڪولہ ام افتادہ یا جا گذاشتم. اهمیت ندادم تا فرداش ڪہ مهندس ساجدے دفترو گذاشت روے میزم و گفت:فڪر ڪنم این براے شماست اشتباهے بین مدارڪ گذاشتہ بودید! گیج نگاهش ڪردم بدون حرف و هیچ واڪنش خاصے رفت اتاقش،منم گفتم حتما چیزے نخوندہ دیگہ! دیروز ڪہ میخواستم برگردم خونہ خواست چند دقیقہ برم دفترش،سنگین و شماتت بار نگاهم میڪرد! سرمو انداختم پایین پرسیدم چہ اشتباهے ازم سر زدہ؟! براے اولین بار لحنش رسمے نبود،از فعل هاے مفرد استفادہ ڪرد! مثل پدرے ڪہ میخواد دختر ڪوچولوش رو نصیحت و سرزنش ڪنہ! گفت:سرتو بلند ڪن و بہ من نگاہ ڪن! گیج شدہ بودم،متعجب سر بلند ڪردم اما مستقیم نگاهش نمے ڪردم. نگاهش سنگین بود جدے گفت:بهترہ از اینجا برے! گیج تر شدم من من ڪنون پرسیدم براے چے؟! از روے صندلے بلند شد و اومد بہ سمتم. تو چند قدمیم وایساد ضربان قلبم رفت بالا آیہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ با همون لحن جواب داد:بخاطرہ خودت میگم دختر جون! اینجا موندنت بہ نفعت نیست،این احساساتے ڪہ بخاطرہ ش اومدے اینجا هرچقدر جلوشون رو نگیرے بہ ضرر خودتہ! چون برات احترام قائلم میخوام از اینجا برے و فڪر و خیال اشتباهے نڪنے! دلم میخواست زمین دهن باز ڪنہ و منو ببلعہ! ڪم موندہ بود پس بیوفتم اما خودمو زدم بہ اون راہ! با خجالت گفتم نمیفهمم از چے حرف میزنہ ڪہ اخم ڪرد و گفت دفتر خاطراتمو ڪہ دیدہ براے اینڪہ ببینہ توش نشونے اے هست یا نہ بازش ڪردہ ڪہ یڪے دو صفحہ ڪہ راجع بہ علاقہ م بهش و سعے ام براے استخدام شدن توے شرڪت نوشتہ بودم خوندہ و دفترو بستہ! گفت جز همون صفحہ هایے ڪہ بہ چشمش خوردہ چیز دیگہ اے نخوندہ و من دنبال سراب اومدم! خواست هرچہ زودتر از اینجا برم گفت باهات صحبت میڪنہ یہ مدت هر روز بیاے تا منشے جدید استخدام ڪنہ یا خودت منشے دائم بشے! دوبارہ هق هقش شدت مے گیرد،ناراحت نگاهش میڪنم میدانستم‌ یڪ همچین اتفاقے مے افتد! با هق هق ادامہ میدهد:آخرشم گفت تو تازہ هیجدہ نوزدہ سالتہ دو روز دیگہ ڪہ سنت بیشتر بشہ همہ ے این احساسات از بین میرن! من نمیخوام تو این دوران قلبت آزردہ بشہ و لطمہ ے روحے بخورے! میخوام برے و ازم دور باشے چون هم خودت هم پدرت برام قابل احترامید نمیخوام خدایے نڪردہ ڪدورت و دردسرے پیش بیا! دارم اینا رو مثل یہ برادر بزرگتر بهت میگم! هیچے نتوستم بهش بگم،صورتم مثل لبو سرخ شدہ بود. فقط با عجلہ از اتاقش بیرون رفتم و تا خونہ دوییدم! دیشب اصلا نتونستم بخوابم،صبح پیام داد بیام وسایلم رو‌ جمع ڪنم و باهات حرف بزنم! چند ساعت بود جلوے شرڪت وایسادہ بودم روم نمیشد بیام بالا ببینمش! دیدم از شرڪت اومد بیرون سریع اومدم بالا تا قبل برگشتنش وسایلمو بردارم و ڪلیدا رو بدم! دارم از خجالت آب میشم آیہ! یاد دیروز ڪہ مے افتم دلم میخواد بمیرم! هق هقش دوبارہ شدت میگیرد،سرے تڪان میدهم و ڪنارش‌ مے نشینم. همانطور ڪہ ڪمرش را نوازش میڪنم مے گویم:من ڪہ بهت گفتم مطهرہ! گفتم ڪار درستے نیست گفتم نتیجہ ے خوبے ندارہ! مظلوم نگاهم میڪند و لبش را میگزد:خاڪ بر سر خرم! دیگہ روم‌ نمیشہ اسمشم بیارم،بہ بابام چے بگم؟! نفس عمیقے میڪشم و با آرامش مے گویم:بذار چند روز بگذرہ بگو میخواے تمرڪزت فعلا فقط روے درس و دانشگاہ باشہ! با دست اشڪ هایش را پاڪ میڪند و بینے اش را بالا میڪشد،بہ چهرہ اش‌ نگاہ میڪنم و بہ شوخے میگویم:واقعا هم عین لبو شدے! واڪنشے نشان نمیدهد و از روے مبل بلند میشود،چند نفس عمیق میڪشد و مے گوید:تا نیومدہ برم! روم نمیشہ حتے از بقیہ خداحافظے ڪنم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ مهربان گونہ اش را مے بوسم و مے گویم:فعلا برو چند روز ریلڪس ڪن‌بعدا سر فرصت و حوصلہ میاے با همہ خداحافظے میڪنے! سریع مے گوید:عمرا دیگہ پامو چند صد مترے اینجا هم بذارم! لبخند میزنم:چے بگم؟! فقط میتونم بگم از روزبہ ممنون باش عاقلانہ و برادرانہ برات تصمیم گرفت! ازم ناراحت نشو مطهرہ اما اگہ این ڪارو نمیڪرد تو بیشتر وابستہ و غرق علاقہ و خیالش میشدے! هرچے بیشتر وابستہ میشدے ڪار سخت تر میشد،اونم توے علاقہ ے یڪ طرفہ! هر طور حساب ڪنے بازندہ ے بازے تو بودے عزیزدلم! بہ این فڪر ڪن میتونست اصلا بہ روت نیارہ و بے تفاوت از ڪنار چیزایے ڪہ فهمیدہ بگذرہ یا از احساساتت سواستفادہ ڪنہ! میدونم غرور و احساست جریحہ دار شدہ اما مهم اینڪہ توے این اتفاق براے تو یہ خیرے هست! دلخور نگاهم میڪند و چیزے نمے گوید،آرام لب میزند:من دیگہ برم! ڪنارش قدم برمیدارم و تا دم آسانسور بدرقہ اش میڪنم،سوار آسانسور ڪہ میشود لبخند تلخے حوالہ ام میڪند و با گفتن خداحافظے سرد و چشمانے اشڪ بار میرود! دلم بہ درد مے آید،حالش را خوب میفهمم اما خدا را شڪر ضربہ ے سنگین ترے نمیخورد و همہ چیز با چند وقت حال ندارے و ناراحتے حل میشود! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ نگاهے بہ آسمان ابرے مے اندازم و وارد خانہ میشوم،خاطرات پنج شش سال پیش تمام ناشدنے ست! نگاه‌ نگران پدر و مادرم را حس میڪنم،سعے میڪنم لبخند بزنم:من میرم یڪم بخوابم غذا آمادہ شد لطفا بیدارم ڪنید ڪہ خیلے گرسنہ ام! سپس وارد اتاق میشوم،روے تخت بہ سمت پهلوے چپ دراز میڪشم و چشمانم را مے بندم. یاد اولین بارے ڪہ باهم بہ ڪافے شاپ رفتیم مے افتم،هرچہ منتظر بودم تا چیزے سفارش بدهد چیزے نمے گفت! بدون حرف دستش را زیر چانہ اش زدہ بود و بہ چشمانم چشم دوختہ بود! آخر طاقت نیاوردم و خودم منو را باز ڪردم،جدے پرسیدم:چے میخورے؟! من ڪہ قهوہ میخورم! سریع گفت:منم! پرسیدم:توام قهوہ مے خورے؟! با لبخند جواب داد:آرہ! منو را بستم و تاڪیدے پرسیدم:پس بگم دوتا قهوہ فرانسہ بیارہ؟! جدے گفت:نہ! متعجب پرسیدم:مگہ نگفتے قهوہ میخورے؟! _آرہ چشماتو گفتم! قهوہ ے من چشماے توئہ...خوابو خستگیو از سرم مے پرونہ! چشمانم را بستم و با ذوق گفتم:روزبہ! بہ جاے "جانم" جواب داد:آیہ! تو با دنیا برام برابرے...! شڪم بر آمدہ ام را نوازش میڪنم و آب دهانم را با شدت فرو میدهم،دوستش داشتم...بہ اندازہ ے تمامِ غم هایم...! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ آسانسور ڪہ حرڪت میڪند بہ سمت دفتر راہ مے افتم و ڪلیدها را در دستم مے فشارم! دل نگران مطهرہ هستم،آشفتہ روے صندلے مے نشینم و چشمانم را مے بندم. نمے دانم چند دقیقہ میگذرد ڪہ صداے قدم هاے ڪسے در سالن پخش میشود،چشمانم را باز میڪنم روزبہ بہ همراہ آقاے سرمدے یڪے از نقشہ ڪش هاے شرڪت بہ سمت دفترش مے آید. نفس عمیقے میڪشم و مشتم را باز میڪنم،دستم عرق ڪردہ! روزبہ و سرمدے میخواهند وارد اتاق بشوند ڪہ از روے صندلے بلند میشوم و آرام صدایش میزنم! _آقاے ساجدے! روزبہ بہ سمتم سر بر مے گرداند و بہ چشمانم زل میزند،گلویم را صاف میڪنم و دستہ ڪلید را بہ سمتش مے گیرم:خانم هدایت اینا رو آوردن! بدون اینڪہ نگاهش را از صورتم بگیرد دستہ ڪلید را مے گیرد و سرمدے را مورد خطاب قرار میدهد. _محمد! تو برو داخل الان منم میام! سرمدے باشہ اے مے گوید و وارد اتاق روزبہ میشود،روزبہ نگاهے بہ ڪلیدها مے اندازد و مے گوید:قرار بود بیان براے فسخ قرارداد و گرفتن سفتہ هاشون! خودم را بہ آن راہ میزنم! _فقط ڪلیدا رو بہ من دادن! با آرامش مے گوید:باهاشون تماس بگیرید و بگید هر زمان فرصت داشتن بیان براے فسخ قرارداد و بردن مدارڪشون! راستے باید گفتہ باشن دیگہ نمیان شرڪت! سرم را همراہ زبانم تڪان میدهم:بلہ! _خوبہ! لطفا یہ مدت هر روز بیاید شرڪت تا ببینم چے میشہ. ایرادے ڪہ ندارہ؟ _نہ! نگاہ آخر را بہ صورتم مے اندازد طورے ڪہ انگار مے گوید:"خودتے! میدونم همہ چیو میدونے!" سرم را پایین مے اندازم و واڪنشے نشان نمے دهم،چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در مے آید! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ڪلید را در قفل مے چرخانم و خستہ وارد حیاط میشوم،همانطور ڪہ چادرم را از روے سرم برمیدارم زیر لب زمزمہ میڪنم:باید برم بہ مطهرہ سر بزنم! نزدیڪ در ورودے ڪہ میرسم صداے نالہ و گریہ ے مادرم مے آید،با عجلہ ڪفش هایم را در مے آورم و وارد خانہ میشوم! مادرم روے مبل نشستہ و اشڪ مے ریزد،رنگ و رویش پریدہ! نورا ڪنارش نشستہ و سعے میڪند لیوان آب را نزدیڪ دهانش ببرد،یاسین هم ڪنار مبل بغ ڪردہ! گیج و نگران مے پرسم:چے شدہ؟! همہ ے نگاہ ها بہ سمت من بر مے گردد،نورا درماندہ نگاهم میڪند و میخواهد دهان باز ڪند ڪہ مادرم سریع از روے مبل بلند میشود و با حرص میگوید:تو میدونستے آرہ؟! گیج نگاهش میڪنم:چیو میدونستم مامان؟!امروز چرا همہ یہ جورے شدن؟! با قدم هاے بلند نزدیڪم میرسد،چشمانش بہ خون نشستہ اند و پف ڪردہ اند! تقریبا فریاد میزند:میدونستے این پسرہ شهاب چہ آتویے از بابات دارہ؟! لب میزنم:شهاب؟! سپس نگاہ آشفتہ ام را بہ سمت نورا و یاسین مے ڪشانم،مادرم بازوهایم را میگیرد و محڪم تڪانم میدهد! _میگم میدونستے؟! گفت چند وقت پیش همہ چیو بهت گفتہ چرا هیچے نگفتے؟! زمزمہ میڪنم:چے گفتہ؟! فریاد میزند:همہ چیو! هر بلایے ڪہ بابات سر مادرشو من آوردہ! میگفتم چرا بابات عین چے از این پسرہ میترسہ! نورا سریع مے گوید:مامان! تو حرفاے یہ غریبہ رو همینطور باور میڪنے؟! بذار بابا بیاد ببینیم چے بہ چیہ! مادرم بے حال روے مبل مے نشیند و با هر دو دست سرش را مے گیرد:یہ چیزایے فهمیدہ بودم بہ روے خودم نمے آوردم میگفتم اشتباہ میڪنم! نگاهے بہ یاسین مے اندازم و میگویم:داداشے تو برو اتاقت! یاسین نگاهے بہ جمع مے اندازد و بہ سمت اتاق مے دود! ڪنار مادرم مے نشینم و مے گویم:آخہ چے شدہ؟! مادرم جوابے نمیدهد و هق هق میڪند،نورا نفسش را با شدت بیرون میدهد و اشارہ میڪند دنبالش بروم! مردد از روے مبل بلند میشوم و همراهش بہ آشپزخانہ میروم،نورا همانطور ڪہ داخل پارچ آب چند حبہ قند مے اندازد مے گوید:امروز این پسرہ اومد جلوے در گفت با مامان ڪار دارہ،مامان رفت جلوے در نیم ساعت بعد یہ جورے اومد خونہ گفتم خدایے نڪردہ خبر مرگ ڪیو بهش دادن! نورا همہ ے حرف هایے ڪہ شهاب زدہ بود تڪرار میڪند،بہ علاوہ اینڪہ شهاب گفتہ همہ چیز را بہ من گفتہ بودہ! نورا بہ زور مادرم را مجبور میڪند آب قند و سپس دم ڪردہ ے گل گاو زبان بنوشد و بخوابد،گیج و سر در گم بدون اینڪہ لباس عوض ڪنم روے مبل مے نشینم و زانوهایم را در بغل مے گیرم‌. نورا هم متفڪر رو بہ رویم مے نشیند و بہ فرش خیرہ میشود. نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم. اگر از پدرم مطمئنیم این همہ شڪ و نگرانے براے چیست؟! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ شب پدرم بہ خانہ آمد و نورا همہ چیز را برایش گفت،پدرم عصبے شد و داد و بیداد راہ انداخت. خواست از خانہ بیرون برود ڪہ مادرم بیدار شد و وضع بدتر شد،مادرم همراہ گریہ فریاد میڪشید و از پدرم گلہ مے ڪرد. پدرم عصبے تر شد و گفت نباید حرف هاے شهاب را باور ڪند! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ بحثشان بالا گرفت و مادرم هرچہ مے پرسید پدرم جوابے نمیداد،تا اینڪہ مادرم تهدید ڪرد وسایلش را جمع میڪند و میرود مگر اینڪہ پدرم با شهاب و مادر و خواهرش رو بہ رو شود و آزمایش دے ان اے بدهد تا ثابت ڪند حرف هاے شهاب دروغ است و بگوید سر چہ مسئلہ اے با شهاب خصومت دارد! پدرم هرچہ گفت مادرم از حرفش ڪوتاہ نیامد و گفت تنها یڪ هفتہ فرصت دارد تا قبول ڪند! جو خانہ ڪاملا بہ هم ریختہ بود و رفتار مادرم ڪاملا تغییر ڪردہ بود! از فرداے آن روز دیگر با پدرم صحبت نمے ڪرد،پدرم در پذیرایے روے مبل مے خوابید و سڪوتش عجیب بود!مادرم حتے براے آمادہ ڪردن صبحانہ و ناهار و شام هم از اتاقش بیرون نمے آمد و با من و نورا و یاسین هم در حد چند ڪلمہ بہ زور صحبت میڪرد! بعد از سہ روز پدرم طاقت نیاورد و دوبارہ دعواے سختے ڪردند! مادرم بہ هیچ وجہ حاضر نبود ڪوتاہ بیاید مگر اینڪہ پدرم عڪسِ حرف هاے شهاب را ثابت ڪند! یڪ هفتہ براے همگے مان با استرس و آشفتگے و حال بد گذشت،روز هفتم پدرم گفت شرط مادرم را قبول ڪردہ و حاضر است با آن ها رو بہ رو شود! مادرم شمارہ شهاب را بہ پدرم داد و گفت در هر صحبت و قرارے همراہ پدرم خواهد بود! همان روز پدرم با شهاب تماس گرفت و گفت آخر هفتہ بہ خانہ مان بیاید،روزها مثل برق و باد گذشتند و آخر هفتہ شهاب تنها بہ خانہ مان آمد! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ نورا یاسین را بہ بهانہ اے با دوستانش بیرون فرستاد،شهاب روے مبل دست بہ سینہ نشستہ و بے هدف بہ میز خیرہ شدہ. مادرم بہ پدرم اشارہ میڪند حرفے بزند،پدرم نگاهے بہ مادرم مے اندازد و سپس بہ من و نورا! سرش را پایین مے اندازد و آرام مے گوید:هرچے گفتہ درستہ! قلبم مے ریزد،من و نورا هاج و واج بہ هم نگاہ میڪنیم،مادرم گیج بہ پدرم زل زدہ! پدرم ادامہ میدهد:آرہ چند سال پیش مادرشو صیغہ ڪردم! شهاب نگاہ خمشگینش را بہ پدرم مے دوزد و لبش را بہ دندان مے گیرد،پدرم بہ زور از روے مبل بلند میشود و چشمانش را مے بندد:نیازے بہ آزمایش و معطلے نیست! شهاب پوزخندے میزند و از روے مبل بلند میشود،پدرم چشمانش را باز میڪند و غمگین بہ چشمانش زل میزند:همینو میخواستے دیگہ! همہ چے رو شد خانوادہ م فهمیدن برو! شهاب لبخند پر رنگے میزند و نگاهے بہ من مے اندازد،نگاهش تنم را مے لرزاند! دوبارہ بہ چشمان پدرم زل میزند:همہ چے اینجا تموم نمیشہ حاج مصطفے! پدرم با حرص دندان هایش را روے هم مے سابد و بلند مے گوید:لعنت بہ شیطون! شهاب لبخند میزند و خونسرد خداحافظے میڪند و میرود،همین ڪہ شهاب از خانہ خارج میشود مادرم حلقہ اش را با حرص از انگشتش در مے آورد و بہ سمت پدرم پرت میڪند. با حرص مے گوید:لیاقت حرص خوردنم ندارے! من و نورا درماندہ بہ هم نگاہ میڪنیم و میخواهیم بہ سمت اتاقِ من برویم ڪہ مادرم فریاد میزند:نورا! آیہ! وسایلتونو جمع ڪنید بریم! سرجایمان میخ ڪوب میشویم،پدرم آرام مے گوید:ڪجا پروانہ؟! مادرم بدون توجہ بہ سمت اتاقش میرود و چند لحظہ بعد صداے پرت شد اشیایے بہ گوش میرسد‌‌. با ترس میخواهم بہ سمت اتاق مادرم بروم ڪہ نورا جلویم را مے گیرد و مے گوید:برو تو اتاقت! بلند مے گویم:نمے بینے حالش بدہ؟! پدرم با عجلہ بہ سمت اتاق مے دود و درماندہ مے گوید:پروانہ بذار توضیح بدم! مادرم فریاد میزند:فقط ساڪت شو! برو بیرون! پدرم چیزهایے مے گوید ڪہ واضح نیست،قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد! چقدر خوش خیال بودم،چقدر سادہ از ڪنار حرف هاے شهاب گذشتم! نورا بازویم را تڪان میدهد:با توام آیہ! برو اتاقت تا یاسین بیاد. منم حاضر میشم با مامان میرم تنها نباشہ! سریع مے گویم:منم میام! نمیتونم جو این خونہ رو تحمل ڪنم! سرش را تڪان میدهد:تو بیاے یاسین چے میشہ؟! یا باید تنها و آشفتہ بمونہ یا باید با ما بیاد و همہ چیو بفهمہ و بہ هم بریزہ! بے حال بہ سمت اتاقم عقب گرد میڪنم و در را مے بندم،چند دقیقہ بعد صداے خواهش ڪردن هاے پدرم بلند میشود و پشت بندش محڪم ڪوبیدہ شدن در حیاط! پشت در مے نشینم و زانوهایم را در بغل مے گیرم،حس میڪنم از هر زمانے تنهاترم! امروز پدرم را از دست دادم... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ یڪ هفتہ از رفتن مادرم و نورا گذشتہ،نورا تماس گرفت و گفت بہ باغ ڪوچڪے ڪہ پدربزرگم در دماوند داشتہ رفتہ اند. یاسین مدام بهانہ گیرے میڪند و میخواهد پیش مادرم برود،حال پدرم زیاد خوب نیست و چند روز سرڪار نرفت. نہ من با او صحبت میڪنم نہ او با من! از اینڪہ زیاد جلوے چشمم باشد دورے میڪند! این روزها یڪ لحظہ چهرہ ے آرزو از جلوے چشمم دور نمیشود،مدام بہ او و مادرش فڪر میڪنم،حتے بیشتر از اینڪہ بخواهم بہ خودم و مادرم و خواهرانم فڪر ڪنم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯