✍ذکرها سه دسته هستن :
یه دسته پاک کننده اند؛
گناه و زشتی رو پاک میکنن؛
مثل: «اَستغفرالله»
یه دسته مدادند؛
برامون حسنه مینویسند؛
مثل: «الحمدلله»،«سبحان الله»
و«لااله الاالله»
💥امّا یه ذکری هست؛ که هم پاک
میکنه و هم مداده،گناهان را پاک
میکنه بجاش حسنات مینویسه!!!
و اون ذکر:صلوات بر محمد و آل محمد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
میگفت:
خدا هست
خدا دوستمون داره
اینکه تو احساس تنهایی میکنی
این یه احساس کاذبه...
که حضرت آدم هم کرد و به
درخت ممنوعه نزدیک شد
هیچوقت بخاطر احساس تنهایی
به درخت ممنوعه نزدیک نشو!🌳🌱
#استادپناهیان🌸
این درخت ممنوعه میتونه جنس مخالف، دوستناباب ،سیگار و مشروب و موادمخدر و ... هرچیز مضردیگه باشه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
زمین کربلا اینجاست زینب
دیار پر بلا اینجاست زینب
تحمل می کنی؟ گویم برایت
فراق ما دو تا اینجاست زینب😔
صدایی آشنا آید به گوشم
که مادر قبل ما اینجاست زینب💔
قاسم نعمتی
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#قسمت_اول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اول شهید کربلا، ام البنین بود...
تقدیم به خاکپای شما بانو؛
از جانب مادرم 🌺
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
ماه به روایت آه
#فصل_اول:#مسلم_بن_عقیل
یک دست به چوبدستی که عصایش بود و دست دیگر بر شانه نحیف من که پسرش بودم. چشمان پدر هر سال کم سوتر می شد و من هر روز، گاه تا دو یا سه بار ، با پاره نمدی لوله شده در زیر بغل ، پدر را از خانه تا مسجد پیامبر و از مسجد تا خانه همراهی می کردم.
پسر بچه ای بودم ده -یازده ساله،پا برهنه، بر کوچه های خاکی تفته مدینه، با شانه ای عرق سوز شده در زیر دست پدر؛ پدری که افزایش سن جسم و کاهش سوی چشم ،هر سال از فاصله گامهایش می کاست و بر سنگینی فشار دستش بر شانه ام می افزود.
مسجد پیامبر با حصیرهایی از لیف خرما فرش شده بود. تا پدر به سلام و احوالپرسی از اهل مسجد مشغول بود، پاره نمد را ، جای همیشگی، کنار دیوار پهن می کردم. پدر که عصا را به دیوار تکیه می داد و بر نمد می نشست، معمولا چند نفری بر گرد او می نشستند. این یکی برای شنیدن حدیث آمده بود،آن یک برای دیدار خویشان و یاران پیامبر، این دیگری برای شنیدن و ثبت سیره و روش رسول خدا در مواجهه با امری خاص. بیشتر سوالاتی که از پدرم می شد، مربوط به علم الانساب و تبار شناسی افراد و اقوام و قبایل غرب بود. پدرم حافظه ای حیرت انگیز داشت و شجره و ریشه و پیوندهای فامیلی افراد و قبایل را از خود آنان نیکوتر می دانست.
یاس همت:
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
((کپی با ذکر منبع بلا مانع است))
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
ماه به روایت آه
#فصل_اول:#مسلم_بن_عقیل
#قسمت_دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روزی یکی از تجار یمن که گسترده دانش پدرم در بهت و حیرت فرو رفته بود از او پرسید:((ای پسر عموی پیامبر،آیا در تمام عالم ،پس از خدا و رسول او، کسی هست که به اندازه تو بداند؟)) پدرم به حسرت آهی کشید و سر تکان داد و با لبخندی تلخ گفت:(( به خدا قسم، دانش من و تمام جهانیان، در برابر آنچه برادرم علی-که سلام خدا بر او - می داند،چون قطره ای است در برابر دریا. بسیار می شنیدیم از فرستاده خدا-که درود خدا بر او- که: من شهر دانشم و علی دروازه ورود به این شهر است. علی در ابلاغ پیام خدا شریک و مددکار پیامبر بود و پیامبر بارها او را در نسبت با خویش،به منزله هارون در نسبت با موسی می دانست...))
یکی از نزدیکان خلیفه وقت، با بر افروختگی پرسید:(( می خواهی بگویی برادرت حتی از خلیفه و جانشین پیامبر هم بیشتر می داند؟)) پدرم با زیرکی و هوشمندی مخصوص به خود، با لبخند پاسخ داد:((نه، هرگز. برادرم علی، تنها به اندازه خلیفه و جانشین به حق پیامبر می داند!))
پدرم ((عقیل))،از خاندان هاشم ،فرزند ابیطالب،پسر عموی پیامبر خدا و برادر جعفر شهید و علی-داماد پیامبر و جانشین او- بود.
پیامبر و دخترش فاطمه -که سلام و درود خدا بر آنها - سالها پیش به فاصله چند روز از همدیگر، به میهمانی فرشتگان رفته اند. پدرم خاطرات و جملات بسیار از پیامبر در یاد دارد و به هر مناسبت، یا خاطره ای از آخرین فرستاده خدا نقل می کند.
یاس همت:
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
کپی با ذکر منبع بلا مانع است
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
ماه به روایت آه
#فصل_اول:#مسلم_بن_عقیل
#قسمت_سوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اما هر وقت نام فاطمه می آید،با تاثر بسیار، برای عمویم آرزوی صبوری می کند و می گوید:((به خدا قسم که پیامبر،دخترش فاطمه را فراوان دوست می داشت. از فرط محبت، او را که دختری خردسال بود، مادر خود می خواند و بسیار می شنیدیم که می فرمود: حسن و حسین، پسران فاطمه، سرور جوانان بهشت اند.))
کسانی که پیامبر را دیده اند، به محض دیدن پسر عمویم حسن، با چشم و دهانی باز مانده از حیرت ، قسم می خورند که این جوان، شبیه ترین مردمان به پیام آور خداست.
وقتی کوچکتر بودم، تصور می کردم حسن و حسین، فرزندان بلافصل شخص پیامبرند چرا که تمامی مردم، آنها را ((ای پسر رسول))(یا ابن رسول الله ) خطاب می کردند.
شیرین ترین روزهای زندگی ام، روزهایی است که با پسر عمویم حسین به گردش و کوچه باغ ها و بازار مدینه می روم و امروز یکی از آن روز هاست. با او که هستم، احساس شخصیت و امنیت می کنم. همه از صمیم دل به این جوان هجده-نوزده ساله احترام می گذارند و جمال و کمال و مردانگی اش را می ستایند. در کوچه و بازار، پیر و جوان، مسلمان و غیر مسلمان، به دیدار، دعوت و پیشکش هدیه به او بر همدیگر سبقت می جویند و پسر عمویم با لبخندی شیرین و کلامی گرم و مهر آمیز به همه پاسخ می گوید. من هم از این همراهی بی نصیب نمی مانم؛این یک، اناری سرخ و آبدار، آن یک، پاره ای لوز و حلوا و دیگری،مشتی انجیر تازه و شیرین نثارم می کند و از برق و ذوق کودکانه چشمانم کوچه و بازار، چراغانی می شود. زنان و دختران، دستانشان را که در حسرت گرفتن دامان فرزند رسول خدا می سوزد، با اشتیاق، بر سر و روی من می کشند و بر سرم بوسه می زنند تا شاید سر و رویم، واسطه انتقال آن همه ارادت و اشتیاق، به دستان فرزند پیامبر باشد. وقتی حسین بر سرم دست می کشید، سبک می شدم.
یاس همت:
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
کپی با ذکر منبع بلا مانع است
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
ماه به روایت آه
#فصل_اول:#مسلم_بن_عقیل
#قسمت_چهارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نزدیکی خانه دختر عمویم زینب که می رسیم، بر اساس یک توافق ناگفته و نانوشته، دوان دوان پیش می افتم. هرگز ندیده و نشنیده ام که برادر و خواهری تا این حد به هم عاشق و وابسته باشند. دختر عمویم زینب، با پسر عموی مشترکمان ((عبدالله ))-فرزند عموی شهیدمان جعفر ملقب به طیار- ازدواج کرده است. با وجود این همه وابستگی و علاقه، نمی دانم چرا هیچ یک بی خبر و سر زده و دیدار دیگری نم روند. یا پیش از رفتن کسی را برای ابلاغ سلام و کسب اجازه می فرستند یا خود آن قدر کنار درگاه می ایستند تا صاحب خانه آنها را به داخل دعوت کند. اگر حالات زینب را وقت شنیدن نام برادرش حسین می دیدید، حاضر بودید تمام عالم را بدوید تا نظاره گر میزان اشتیاق و بی تابی این بانوی جوان به دیدار برادرش باشید.
در می زنم. وارد می شوم و پس از سلام به دختر عمویم زینب که مشغول دستاس است، می گویم:((دختر عموجان، برادرتان حسین بر شما درود می فرستد و ...)) قبل از آن که جمله ام را تمام کنم، مثل اسفند بر آتش از جا می جهد:((جانم فدای حسین و آن که از او برایم خبر آورد...)) و بعد، ((حسینم،برادرم)) گویان به سمت در می رود. در نیمه راه،رو بر می گرداند و می گوید:(( چه نیکو پیام آوری هستی ای مسلم!))
حسین برای همه عزیز است و برای زینب، عزیزتر. وقتی مقدم حسین تا این حد گرامی است، دلم می خواهد همواره پیام آور ورود او به هر خانه و شهری باشم.
یاس همت:
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
کپی با ذکر منبع بلا مانع است
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
ماه به روایت آه
#فصل_اول:#مسلم_بن_عقیل
#قسمت_پنجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
* * *
آموخته ام که هر گاه عمویم علی با پدرم به صحبت می نشیند، پس از ادای سلام و احترام، از آنان فاصله بگیرم تا ناخواسته، مزاحم کلام و گفتار شان نباشم. اما آن روز پیش از آن که برخیزم، دست مهربان اما زبر و پینه بسته عمو، به نرمی دور بازویم حلقه شد و مرا دعوت به ماندن کرد. سرم را به بازوی ستبر و سینه گرمش تیکه میدهم. کاش تمامی مردم دنیا، مرا در این حال می دیدند تا به آنها می گفتم : ببینید. این علی است؛ عموی من، جانشین و داماد پیامبر، جنگاور افسانهای، صاحب ذوالفقار، همبازی کودکان یتیم، داناترین مرد جهان، بخشنده ترین انسان روی زمین ، شیر خدا و کارگر سخت کوش و روزمزد نخلستانهای مدینه که اگر زمختی دستان ترک خورده اش مانع نبود، گرمی سرانگشت مهربانش را از گونه هایم دریغ نمی کرد. و این منم؛ مسلم پسر عقیل، نوه ابیطالب، برادرزاده علی ، همو که عموی من است، جانشین و داماد پیامبر، جنگاور افسانهای. .. در خاندان ابیطالب، همه راهها به عمویم علی ختم میشود.
عمویم لب به سخن باز می کند:((برادرم، عقیل، می دانم که تو بیش از هر کس به شجره و انساب قبایل عرب آگاهی. برایم از شجاع ترین خاندان های عرب، همسری اختیار کن.))
ترجمان و تفسیر و لبخند پدرم، واضحتر از آن است که افزودن جمله ای به آن لازم باشد. لبخندی سرشار از قدر شناسی و اقرار. کوتاه و مختصر، آن که: نازنین برادرم، سپاسگزارم که با پرسش آنچه خود بهتر از هر کس می دانی، احساس مفید بودن و دانایی را در من زنده نگاه می داری، دانش محدودم را ارج می گذاری و با آن که بی نیاز از واسطه ای، مرا به واسطه سن بیشتر، طرف مشورت و وکیل خود قرار می دهی.
ضمن آنکه با تکرم من در نزد فرزندم، مرا در چشم او بزرگ می کنی و احترام به والدین و بزرگان خانواده را به او می آموزی.
یاس همت:
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
کپی با ذکر منبع بلا مانع است
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
ماه به روایت آه
#فصل_اول:#مسلم_بن_عقیل
#قسمت_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پدر پس از قدری تامل گفت :(( هرچه فکر میکنم، دختری با این صفات، به اضافه عفت، نجابت ، اصالت ، شرافت و زیبایی که در عین حال لایق همسری تو باشد، تنها یک نفر را می شناسم:فاطمه. ))
با شنیدن نام فاطمه، دست عمویم بر بازویم بی حرکت ماند. پدر که به ناگاه متوجه ایهام کلام خود شده بود، به سرعت افزود:((... فاطمه ، دختر حزام بن خالد از قبیله بنی کلاب. تا آنجا که می دانم، تا به امروز نه هیچ مردی لیاقت و جسارت خواستگاری از او را در خود دیده و نه او به کسی اجازه خواستگاری و همسری داده است. خانواده و نیاکان او از دلیرترین و بی باکترین جنگاوران و شجاعان عربند. وجود فاطمه کلابیه،همچون چشمه ای زلال و جان پرور است که از فرط عظمت و چشم نوازی به چشم طالبان، سراب می نماید. در این روزگار، کسی را شایسته تر از او برای همسری ولی خدا و وصی پیامبر نمی شناسم. ))
چشمان کم سوی پدر،لبخند رضایت آمیز و معصومانه را در چهره عمویم تشخیص داد و گفت:((اگر خدا بخواهد، مبارک است.))🤲💐
یاس همت:
#رمان_مذهبی
کتاب #ماه_به_روایت_آه
#ابوالفضل_زرویی_نصرآبادی
کپی با ذکر منبع بلا مانع است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
بانو! این چادر تا برسد به دست تو، هم از کوچه های مدینه گذشته، هم از کربلا، هم از بازار شام، هم از میادین جنگ، چادر وصیت نامه شهداست برتن تو🥀
بانو جان
این را بدان تو که با وقار راه می روی
هنگامی که باد چادرت را پریشان می کند و تو دست هایت را نذر مرتب کردنش می کنی
خداوند آن بالا قدح قدح غرور به فرشتگانش می فروشد
این بود بنده ای که می گفتم سجده اش کنید
اشرف مخلوقاتم را بنگرید که چه عاشقانه برایم بندگی می کنه.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
👋 توسل امروز یکشنبه 👋
🌹 یا اَبَا الْحَسَنِ یا اَمیرَ الْمُؤْمِنینَ یا عَلِىَّ بْنَ اَبیطالِبٍ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ
🌹💥🌹
🌹 یا فاطِمَةَ الزَّهْراءُ یا بِنْتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّةَ عَیْنِ الرَّسُولِ یا سَیِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکِ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهَةً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعى لَنا عِنْدَ اللهِ
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃