#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
#رمان_مذهبی
#قسمت اول
چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است وهم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام وحالاازروبه روشدن با آدم هایی که هرکدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو ازکنارفلسفه هایی که هرکس برای زندگی وکاروبارش می بافد چشم فروببندم و بی خیال بگذرم.
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابااینکه تمییزبود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم وراهی شوم.
علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. ازدنیای فکروخیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها ووسایلم راجمع کرده ام. درکمدخالی ام را می بندم. کشوهارادوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم ازتمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم وهمه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم وبروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتمادبه مردم بود.
ازحالادلم برای باغچه ودرخت های میوه اش ، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدرهمه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها ورسیدگی به سبزی ها وگل ها حس خاصی داشت. انگارباپستی ها وبلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند وخستگی بدنت را بیرون می کشند ؛ اماحالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام.
علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تادر چمدان را ببندم. یک ساک پرازلباس ها ووسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل وکششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم .
وقتی که ازروی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ رابرمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی درقلبم می پیچد ودر رگ هایم جریان پیدامی کند. انگارصدای پدربزرگ رامی شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! توبزرگ شدی و زیبا. ماپیرشدیم و چروکیده. قربون قدوبالات.
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان وتاخشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اماحالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگارخشکی آنها آینده ام راافسرده می کند. مادرباچشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند برلب دارد، باظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور وکارتن هو را بسته بندی کرده تاحاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ رابه دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند ی انگذارند ،بایدگذاشت و گذشت.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #عهد_مانا #رمان_مذهبی #قسمت اول چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زم
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت دوم
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم.
-لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته.
باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده :
-یاخدا! باباتون اومد!
دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند . تنهایی نمی تواند این بار رابردارد.
-سلام خانومم.
- سلام. واای، شماخوبید؟ کجاییدالان؟
صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است.
- تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟
مادرلبش را گاز می گیرد.
- خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
- خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود .
- نه طالقانیم .
مادر آرام به گریه می افتد . صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش ....چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد ،محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
📕
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
📕
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
#ادامه_دارد...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت دوم سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفت
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت سوم
آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست و جو می کردیم، آن هم تا نیمه های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود ...
نگاهی به اتاقم می اندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه ی کوچک و حوض فیروزه ای. فقط کاش پنجره ام چوبی بود و شیشه های آن رنگی. آن جا که بودم گاهی ساعت های تنهایی ام را با بازی رنگ ها، می گذراندم. خورشید که بالا می آمد پنج پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه ها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشه های ساده ی پنجره ی اینجا، نور را تند روی قالی می اندازد و مجبور می شوم اتاقم را پشت پرده پنهان کنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته ام مقابل چشمانم تافراموش نکنم گذشته ای را که برایم شیرین و سخت بود.
📕
- لیلا... لیلی... لیلایی...
علی است که هرطور بخواهد صدایم می کند. دراتاق را که باز می کنم می گوید:
- ا بیداری که؟
- اگه خواب هم بودم دیگه الان با این سرو صدا بیدار می شدم.
- آماده شو بریم.
در را رها می کنم و می روم پشت میزم می نشینم. کتاب را مقابلم باز می کنم.
- گفتم که نمی آم. خودتون برید.
تکیه اش را از در برمی دارد.
- باکی داری لج می کنی؟
نگاهش نمی کنم.
- وقتی لج می کنی اول خودت ضرر می کنی. هیچ چیزی روهم نمی تونی تغییر بدی.
نه نگاهش می کنم و نه جوابش را می دهم.
- با اختیار واحترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می شم پیشت بمونم، یک! مادرهم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو! این کتاب رو هم می برم جریمه ی این که بی اجازه ازاتاقم برداشتی، سه!
کتاب را برمی دارد و می رود. این مهمانی های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای من دور از خانه، این انس زود هنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی هایش، با دیده ی محبت همه ی این دعوت ها را قبول می کند و علی که انگار وظیفه ی خودش می داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد.
برادر بزرگ تر داشتن هم خوب است هم بد. خودش را صاحب اختیار می داند و مامور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ی ما به پدر شبیه تراست؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی هایش مادرانه و قلدری هایش مثل هیچکس نیست. وقتی که میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی توانی مقابلش مقاومت کنی. مادرهم، باآسودگی همه ی کارها را به او می سپارد و در نبودن های طولانی پدر، علی تکیه گاه محکمش شده است. یکی دوبار هم دعوا کرده ایم؛ من جدی بودم، ولی اوباشیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف هایش محکومم کرده است.
معطل مانده ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می شود و در اتاقم درجا باز می شود.
- ا.... هنوز نپوشیدی؟
بوی عطرش اتاقم را پر می کند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمی کنم. آرام، مانتو طوسی ام را از چوب لباسی برمی دارم.
- پنج ثانیه وقت داری!
مانتو را تنم می کنم. می شمارد :
- یک، دو ،سه، چهار، پنج.
می آید داخل و چادر و روسری ام برمی دارد و می رود سمت در.
- بقیه اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی آیینه. چراشماخانم ها بدون آیینه نمی تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟
توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی ها نان خشک می ریزد.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت سوم آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت چهارم
این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه های خریدارانه ی خاله و توجه های پسرخاله، حال و حوصله ام سررفت. مبینا کنارگوشم تهدیدم کرد :
- اگرخاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می کنم و عروسیت نمی آم.
علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنارگوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت :
- بی خود کردند. اصلا تا یکسال هیچ برنامه ایی نداریم. نه سامان، نه کس دیگه.
خاله بعداز آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری اش جواب رد داده بود.
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده ام. بی حوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را بر میداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گل های سر راه را نوازش میکردم، دور تک درختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمهء آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچ کس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
" دخترک کوه نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جلد امامزاده ... " همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی کنارم مینشیند، یک لحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
_ کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شده است.
_ توی آب.
هومی میکند:
_ کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد. دست میکند داخل آب و آرام آرام تکان میدهد. میگوید:
_ میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
_ مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
_ زندگی مثل دریاست، پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که تو زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
_ منظورم رو گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تاحدودی.
_ اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجهی درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگر هم بد که ...
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبهی حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند: باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ...
چرا اینجوری نگام میکنی؟ درس عملی دادم. میدونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن میمونه.
منتظرم ببینم معذرت خواهی میکند یا نه. خبلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
_ باشه باشه. بقیش رو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت پنجم
چند قدم عقب عقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن نا امید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. این قدر ذوق زده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جا مانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را بدست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هروقت شده نوشتههایم را تمام و کمال، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست داشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همه جا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت و آمد همه که هیچ بنی بشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هل میدهم زیر مبل سه نفره. مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع و جور میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات آرام و ساکت خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سوالات کنجکاوانهی من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحهی اول یک پاراگراف کوتاه است: " اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم، حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم بر میدارد و خوشبختی را رقم میزند."
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
***
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میخورد. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯