eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
﷽ #خاطرات_دومین_سفر_اربعین #قسمت_اول از بار اولی که رفتیم و برگشتیم سه سال میگذشت... توی این مد
طبق معمول همسرم گفت: خانم شما برو استفاده کن من بچه ها رو میگیرم توی دلم گفتم: نه دیگه ایندفعه از اون دفعه ها نیست! من تازه فهمیدم آقا چه کسایی رو انتخاب میکنه فقط اهل دعا بودن فایده نداره! باید دعاها رو آورد توی متن زندگی! آقا عمل رو می بینه وگرنه" بک یاالله" رو دور از جون خودم، ابن ملجم حتی خیلی خالصانه تر از من می گفت! نگاهی کردم بهشون خیلی جدی گفتم: نه آقا امشب من بچه ها رو میگیرم شما برو استفاده کن! بنده خدا از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره خوب حق هم داشت بعد از چندین سال زندگی خوب من رو می شناخت و می دونست چقدر علاقه دارم و برام مهمه این شب ها! حالا چنین حرکتی توی شب های قدر از من خیلی عجیب بود! فکر کرد دارم تعارف می کنم گفت: برو خانم برو خیالت راحت برای منم حسابی دعا کن. گفتم: نچ نمیشه! بچه ها امشب با من! جدیتم رو که دید همونطور متعجب قبول کرد ولی متحیر از این حرکت من مونده بود! حالا من با دو تا فسقلی راهی صحن قدس شدیم که صحنی بود برای بچه ها برنامه داشت مراسم هم شروع شده بود آخ آخ یادم که میاد چه حالی داشتم! فرض کنید عمری موقع جوشن کبیر توی حس و حال معنوی بعد قرار بود پا بذارم روی خواسته ای که سالها فکر میکردم باعث تقربه منه! (خواننده عزیز قطعا خوندن جوشن کبیر باعث تقرب انسان میشه اما بحث من اینجا فعل خوندن دعا نبود، نفس دوست داشتن این کار برای دل خودم بود که این رو تازه فهمیده بودم، و حالا قرار بود قبول کنم که اگر بحث تقربه چه بسا نگهداری بچه ها توی چنین شبی و از خودگذشتگی علاقه ی شخصیم برای خدا باعث تقرب بیشتر من میشه تا صرف خوندن دعا و مناجات برا دل خودم) البته در حد حرف آسونه ولی در عمل میگم براتون چه بر من گذشت! رفتیم توی صحن قدس هنوز داشتم توی دل خودم به خودم وعده میدادم که حالا بچه ها مشغول نقاشی میشن و من با یه تیر دو تا نشون می زنم هم بچه ها رو میگیرم، هم دعا رو گوش میدم اما وقتی قراره خدا ببینه چند مرده حلاجی قصه اونجوری نیست که دل آدم بخواد و فقط کافیه نشون بدی که مردی، اونوقت همه چی با دل تو پیش میره بالاخره اینم یکی از قاعده های خداست دیگه باهاش که راه بیایی باهات حسابی راه میاد ولی مهم قدمهای اوله! خلاصه رفتیم داخل صحن، فقط فکر کنین اینقدر تعداد بچه ها زیاد بود و پر از سر و صدای بچه که عملا فکرهای من فقط در حد دلخوشی برای خودم بود که تصور می‌کردم! یه نهیب به خودم زدم گفتم: تو مگه کربلا نمی خوای قاعده همینه! نيتت رو خراب نکن دیگه! تا اینجا که اومدی آبرو داری کن تو که تمام سال با تمام عشق پیش بچه هایی که نفست بهشون بنده ، این سه شبم مثل تمام سال! بعد خودم جواب میدادم آخه منم همین رو میگم حداقل این سه شب برای خدا باشه اما حسم خوب می فهمه دقیقا الکی میگم برای خدا! چون کاملا برای دل خودمه! و حدیثی یادم میاد خدا میگه برای من شاد کردن دل مومن و گرهی باز کردن از دیگران خیلی با ارزشتر از صرف دعا خوندنه! با خودم تکرار می کنم مسیر کربلا از روی گذشت از خواسته های شخصیمون میگذره و این تنها راه حل! نگاهم به خادم هایی که با علاقه با بچه ها بازی می کردن که افتاد کمی انرژی گرفتم و به خودم گفتم : نگاه کن اینا چقدر مخلصانه از دعاشون زدن که یه عده بتونن استفاده کنن ! در واقع از دعاشون نزدن بلکه دعا رو عملی نشون دادن... بچه ها که مشغول بازی شدن باید حواسم بهشون می بود بچه بودن دیگه! نباید چشم ازشون بر میداشتم چون حرم هم شلوغ بود! اینا یه طرف از یه طرف دیگه هم فقط فرض کنید شب قدر که همیشه بساط دعا بر پا بوده حالا قرار باشه همراه بچه ها بازی کنین!کلی تنقلات بخورین! فضای شاد ایجاد کنید! حالا صدای جوشن هم میومد... دل من هم غوغا! اصلا یه وضعی! تا قبل فکر میکردم نمیشه هم حواسم به بچه ها باشه، هم حواسم به خدا و مناجات باهاش، اما تازه فهمیده بودم وقتی حواسم بخاطر خدا یه جا باشه به هر دو مقصود می رسم! ولی بین فهمیدن و درک کردن فاصله زیاده! مثل این می مونه از ما بپرسن بگن پدر و مادر یعنی چی و ما بگیم مثلا نهایت محبت و دلسوزی، اینجا درست میگیم و درست فهمیدیم اما وقتی درکش می کنیم که پدر و مادر بشیم اونوقت فهم و درک کنار هم میشه علم الیقین، میشه حقیقت ایمان! و حالا فهم من قرار بود به مرحله ی درک برسه! درکی که به راحتی قرار نبود بدست بیاد تا توی عراق که هیچ بعد از سفر هم ادامه داشت! چون درک کردن با فهمیدن حکایتش فرسخ ها فاصله از همدیگه است! نیم ساعتی گذشته بود حواسم به بچه ها بود اما توی وجودم احساس میکردم قلبم در حال انفجاره که الان فرصتی رو از دست داره میده! از اون طرف هم فکرم درگیره بررسی هایی که کرده بودم و نتیجه ای که واضح بود من رو امیدوار میکرد به موندن پیش بچه ها! یکدفعه صدایی باعث شد نگاهم رو از بچه ها بگیرم و به سمتی جهت بدم که... .. @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین #قسمت_دوم طبق معمول همسرم گفت: خانم شما برو استفاده کن من بچه ها رو میگیرم
صدا اومد دیدم عه ! همسرم! گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟ گفت: من دلم طاقت نیاورد شما بیا برو دعات رو بخون من اینجا می مونم. گفتم: نه دیگه من گفتم که بچه ها با من! شما برو راحت شب قدری استفاده کن... بنده خدا که نمیدونست ماجرا چیه و این اصرار من از کجا آب میخوره ، متحیر از اصرار من، گفت: باشه بعد به گوشه ای از صحن اشاره کرد و ادامه داد: پس من میرم اونجا میشینم که اگر کاری داشتی بیا بهم بگو قاطع گفتم: حله برو برا منم دعا کن، من امسال کربلا میخوام... لبخندی زد و رفت... دیگه تقریبا داشتم با شرایط موجود کنار می اومدم که کم کم نزدیک قرآن بر سر گرفتن شد قرآنم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و با خودم گفتم همینطور که حواسم به بچه ها هست قرآن بر سر رو گوش میدم، اما هنوز لحظاتی از این فکر نگذشته بود که محمد حسین اومد پیشم و گلاب به روتون گفت: مامان بریم سرویس بهداشتی! خوب من به بچه سه ساله که نمی تونستم بگم که چرا الان میخوای بری سرویس بهداشتی یا که کمتر تنقلات میخوردی! اینطوری بگم دعای قرآن بر سر شروع شد حالا منم دست دوتاشون رو گرفتم دلم میخواست به سرعت نور برم و برگردم داخل صحن ولی نمیشد! نمی تونستم به بچه ها بگم بدوید که من از قرآن بر سر جا نمونم! خلاصه تا رسیدیم سرویس بهداشتی و برگشتیم صدای مداح رو که توی صحن می پیچید شنیدم که می گفت: بالحجه الهی العفو و شروع کرد دعا های آخر که به زبان خودمون میگیم رو گفتن و والسلام...‌‌ برنامه های شب قدر اول تمام شد! فکر کنم بتونین تصور کنین من دقیقا توی چه حالی بودم! با همین حال رسیدیم پیش همسرم که دیگه با هم راه افتادیم سمت محل اقامتمون! میدونستم شکایت یا گله کنم و غر بزنم هر چی دست گذاشتم روی دلم بی فایده میشه! با چهره ی خیلی راضی که چه شب قدر عالی بود و واقعا امیدوار به نگاه خدا شب اول گذشت! شب دوم هم به همین شکل بود و من بهتر تونستم دل خودم رو راضی کنم که دارم بهترین اعمال شب قدر رو انجام میدم هر چند به ظاهر خبری از دعا نیست اما میدیدم چقدر این لحظات توی ذهن فسقلی ها شیرین داره موندگار میشه و از شب قدر به بهترین شب دنیا یاد می کنن! شب قدر سوم خدا که دید من نیتم خالص خالص خالص شده و واقعا دیگه نگران از دست دادن دعا نبودم و کارم رو کمتر از مناجات خوندن نمیدیدم ، درها باز شد و به قول گفتی گفت: تو که برای ما ساختی ما هم برای تو جبران می کنیم، خدا قاعده اش راضیه مرضیه است دیگه... بچه ها که حسابی بازی کردن قبل از قرآن بر سر خوابشون گرفت و مثل دوتا فرشته کوچولوی معصوم توی بغل من خواب رفتن و در واقع من یکی از بهترین قرآن بر سرهای عمرم رو تجربه کردم... یه حسی بهم می گفت کار تمومه کربلا رو گرفتی خانم! البته که حسم اشتباه نمیکرد ولی توی محاسباتم یه نکته رو دقت نکرده بودم اون هم اینکه تا محرم و صفر سه، چهار ماه مونده بود و خیلی مهم بود توی این سه، چهار ماه رزقی که خدا برام رقم زده بود رو با سایر کارهام داغون نکنم و از دست ندم که خوب نزدیک اربعین شده بود و علی الظاهر با کارهام رزق کربلام رو از دست داده بود این رو کی فهمیدم ! همه چی طبق برنامه بود و قرار بود ده روز مونده به اربعین راه بیفتیم سمت کربلا ، همسرم طبق برنامه ریزی که کرده بود هزینه ی مورد نیازسفرمون رو کنار گذاشته بود اما بخاطر یک مسئله ی غیر منتظره تمام اون هزینه صرف یه کار ضروری شد و نهایتا سفر به معنی واقعی کنسل شد! خوب من هم چکار می تونستم بکنم از یه طرف میدیدم که باید اون هزینه میشد از یه طرف هم کربلا پر.... حالا اربعین نزدیک و نزدیک تر میشد وطبق روال همیشه به همسرم مثل هر سال گفته بودن که بیا! بنده خدا همسرم معذب بود چون میدونست من خیلی وقته منتظر این سفرم... یعنی وسط یک استیصالی قرار گرفته بود! حال من هم که دیگه مشهوده بود چی بود! به همسرم که نمی تونستم بگم نرو... هر چی بود مشکل از طرف من بود که یا میشد حلش کرد و یا نه! و قاعدتا خدای خوب ما راه حل مشکلات رو نشون داده... فقط کافیه واقعا و از صمیم قلب بخواهیم.... چه جوری؟! میگم براتون... ششم ماه صفر بود خواهرم زنگ زد به گوشیم و گفت: .... . @abrar40
ابرار
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین #قسمت_سوم صدا اومد دیدم عه ! همسرم! گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟ گفت: من د
گفت: یکی از دوستان مشترک که از بچه های با صفای دزفولی هم هست برای فردا شهادت امام حسن علیه السلام روضه داره خیلی تاکید کرده که بیای... گفتم: باشه ان شاءالله فردا صبح راه افتادم سمت خونه ی این رفیقمون اونجا که رسیدم هنوز خیلی ها نیومده بودن، این بنده خدا هم دست کم برای سی ، چهل نفر تدارک غذای نذری دیده بود. هر چی صبر کردیم دیدیم با مداح و خودش از پنج نفر بیشتر نشدیم! جالب اینجاست که خواهرم هم نتونست بیاد! بنده خدا رفیقمون خیلی دلش شکست... هیچی دیگه به مداح گفت شما شروع کنید مثل اینکه روضه آقامون امام حسن باقاعده ی غربت همراه مداح هم که یکی از بچه های باصفا و اهل دلمون بود کم نگذاشت... جوری روضه خوند فضا کاملا منقلب شده بود... می گفت من اربعین باید شما رو تو مسیر کربلا ببینم در خونه ی کریم کسی که رد نمیشه.... عنایت اهل بیت که همه جا هست ولی بعضی روضه ها رو مادرشون بی بی حضرت زهرا عنایت ویژه دارند خصوصا روضه ی آقامون حسن.... منم که دلم حسابی شکسته بود دست به دامن خدایی شدم که کریمش حسن است.... و مگه میشه از در این خونه هر کسی رو با هر ویژگی که داشته باشه رد کنن و دست خالی بذارن! بعد از روضه خودمونی شروع کردیم صحبت و حرف از کربلا و کی اربعین راهیه ؟ مداح رو به من گفت : ان شاءالله که کربلا رو گرفتی یادت باشه از اینجا بوده... منم لبخندی زدم و هیچی نگفتم..‌. بعد از پخش غذا های نذری رفیقمون که مسئولیتش رو من به عهده گرفتم رسیدم خونه و اصلا فکر نمیکردم که فردا صبح همسرم بهم زنگ بزنه و بگه بچه ها رو آماده کن بریم دنبال کارهای گذر نامه! چون گذر نامه های خودمون که تاریخش تموم شده بود و محمد حسینم باید گذر نامه جدید می گرفت... گفتم هزینه اش چی ؟ گفت شاید باورت نشه ولی دقیقا به اندازه سفرمون رسیده! ولی من باورم میشد چون کرم کریم رو بارها دیده بود و میدونستم از این خاندان کرم، کرامت چیز عجیبی نیست..‌‌. خیلی نگران بودم که طول میکشه تا گذر نامه ها بیاد که گفتن سه روزه برگه تردد میدن تا زائرها از اربعین جا نمونن! توی این سه روز تمام کارهای سفرمون رو با یک سرعت و شوق و حرارتی انجام دادم وصف نشدنی (ولی الان میگم کاش قبل از این سفر به این جمله ی شیخ مهدی که توی بهش تاکید داشتم رو بیشتر دقت میکردم که هر رسیدنی به مقصد، رسیدن به مقصود نیست...) ولی اون موقع نمیدونستم که قراره چه اتفاقاتی توی این مسیر بیفته! بی خبر از کارهایی که به دست خودم قرار بود حال خودم رو بگیره، تمام تدابیر لازم سفر با بچه ها رو آماده کردم و بر عکس دفعه ی قبل که یک چمدون لباس همراهمون بردیم و استفاده نکردیم، ایندفعه برای استفاده ی درست با توجه به تجربه ی دفعه ی قبل که سبک غذای عربی به سیستم ما نمیخورد و برای یه قالب پنیر با اغراق می تونم بگم کل کشور عراق رو وجب کردیم اینبار یک چمدون کنسرو بار زدیم پنج شش تا تن ماهی، تن لوبیا،تن خاویار! که ماجراها داشتیم باهاشون... خلاصه روز سوم دیدیم خبری از پست نشد که برگه تردد ها رو بیاره ! روز بعد، صبح زود ساعت شش خودمون رفتیم پست تا هشت منتظر موندیم تا کارمندها اومدن و خلاصه روز کاریشون رو شروع کردن و ما برگه ترددها رو گرفتیم حدودا ساعت ده شد، همون موقع وسایلمون رو هم گذاشتیم داخل ماشین و چهار نفری راه افتادیم سمت مرز چزابه. .... . @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین #قسمت_چهارم گفت: یکی از دوستان مشترک که از بچه های با صفای دزفولی هم هست ب
چون شش، هفت ساعت توی راه بودیم برای بچه ها سرگرمی های از قبل آماده کرده بودم که داخل ماشین مشغول باشن و بهانه نگیرند شور و شوق سفر اون هم سفر کربلا برای بچه ها هم که نگفتنی بود و حسابی خوشحال بودن..‌. بین راه خیلی از استانهایی منتهی به خوزستان برای زائرها موکب داشتن و در طول مسیر خیلی حس و حال معنوی خاصی به جاده داده بودند همه چی عالی بود عالی عالی... تا اینکه رسیدیم نقطه مرزی چزابه... تقریبا غروب شده بود و هوا داشت رو به تاریکی می رفت‌.... از یه فاصله ی باید ماشین ها رو در پارکینگ پارک میکردیم و تا مرز با تاکسی یا خط واحدهایی که بود و بعضی ها هم پیاده راهی میشدن... و تمام این مسیر پر از موکب بود برای خدمت به زائرها... چیزی که دفعه ی قبل من خیلی خیلی کم دیدم چون قبلا گفتم بار اول به دلیل اتفاقاتی که افتاد ما یه روز بعد از اربعین راهی شده بودیم... وسایلمون رو برداشتیم و ما هم راهی شدیم خیلی حال و هوای خاصی بود... بین راه توی یکی از همین موکب ها نماز مغرب و عشا و روخوندیم بچه ها هم خیلی ذوق زده بودن و خیلی اصرار کردن که شب اینجا بمونیم، همسرم هم گفتن بهتره امشب اینجا استراحت کنیم فردا اول وقت از مرز رد شیم، اتفاقا خوب یادمه مسئول موکب هم بهمون گفت: ساعت ده شب به بعد مرز رو می بندن و فردا اول وقت باز می کنن بعد هم خیلی بهمون اصرار کرد شب اینجا بمونید فردا اول وقت حرکت کنید که خسته نباشید... ولی من دلم می خواست زودتر برسم..‌.. فکر اینکه شب بمونم و طاقت بیارم که صبح راه بیفتیم برام کابوس بود! به همسرم گفتم: نه بیا همین امشب بریم حداقل صبح اول وقت حرم امام علی هستیم اینجوری که خیلی بهتره! بنده خدا قبول کرد و ساعت حدودا نه شب بود که ما از مرز خودمون رد شدیم... مسیر بین دو تا مرز فاصله ای بود که اتوبوس داشت منتها چون آخر شب بود اتوبوسی هم نبود البته این فاصله برای بزرگترها یه ربعی بیشتر نیست ولی چون پیاده می بایست بریم و بچه ها هم از قبل راه رفته بودن باعث شد بچه ها خیلی خسته بشن، خلاصه ما آخرین نفری بودیم وارد مرز عراق شدیم و پشت سر ما مرز رو تا صبح بستن. از شدت سرعت حرکت که مبادا بین المرزین بمونیم خیلی تند تند اومدیم تا برسیم، در بدو ورود از تشنگی داشتیم هلاک میشدیم قشنگ تصویر اون پسر نوجوان عراقی که با آب‌ معدنی اومد استقبالمون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم... بعد از اینکه آب خوردیم چیزی که جلب توجه میکرد خلوتی طرف مرز عراقی بود که البته طبیعی بود هر کسی که اومده بود، رفته بود و ما وتنها ده پانزده نفر زائر بودیم و منتظر یه ماشین عراقی که تا نجف برسونتمون! یک ساعتی معطل شدیم بچه ها خسته و کلافه شده بودن، بالاخره یکی از اون ماشین های ون که در خاطرات سفر اول براتون توضیح دادم با چه کیفیت و سیستمی هستند رسید، حالا ده_ پانزده تا آدم و تنها یه ماشین ون! تا جایی یادمه بقیه همه آقا بودن و تنها ما خانواده بودیم نهایت امر قرار شد دو تا صندلی بهمون بدن که بچه ها روی پاهامون باشن که کسی دیگه شب توی مرز حیرون نمونه... مسیر چزابه تا نجف به نسبت تمام مسیرها یکی دو ساعت طولانی تر هست، این طولانی بودن یه طرف، از یه طرف دیگه هوا که همینطوری خیلی گرم بود و طبیعتا داخل ماشین ون با اون جمعیت گرمی هوا چند برابر بود ، بچه ها هم که روی پای ما بودن عملا در هم آمیخته بودیم و همین باعث گرم‌شدن مضاعف شده بود، شیشه ی طرف ما هم بسته بود فقط فکر کنین چه وضعیتی! حالا به صندلی کناری که شیشه اش باز میشد می گفتیم شیشه رو باز کنید، یه کم باز می کرد خوب بنده خدا باد مستقیم می خورد به صورتش دوباره می بست، دوباره بچه ها که با همین وضعیت خواب هم رفته بودن خیس عرق میشدن، دوباره ما می گفتیم باز می کرد و چند بار این اتفاق افتاد یعنی گرما بیش از حد میشد ما خواهش میکردیم پنجره رو باز کنن که کمی هوا جا به جا بشه و دوباره تا اینکه .‌‌‌.. .... . @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین #قسمت_پنجم چون شش، هفت ساعت توی راه بودیم برای بچه ها سرگرمی های از قبل آ
ساعت حدودا سه نصف شب بود که ماشین ون ایستاد و گفت ما تا همین جا بیشتر نمی تونیم بریم مسیر رو بخاطر پیاده روی زائرها بستن و بقیه ی مسیر رو باید پیاده برید و با دستش به انتهای یه خیابون اشاره کرد و آدرس رو گفت تا به حرم برسیم! عملا چاره‌ای نبود دیگه! همه پیاده شدن ... بچه ها رو بیدار کردیم و وسایل رو برداشتیم و راه افتادیم ما فکر میکردیم با این آدرسی این راننده عراقی داد ده دقیقه بعد جلوی حرمیم ولی یک ساعت و نیم راه رفتیم تازه رسیدیم به قبرستان وادی السلام ! بچه ها و همسرم که از صبح روز قبل هفت و هشت ساعت رانندگی کرده بود دیگه خسته نبودن به معنی واقعی کلمه توان نداشتن! یکم من محمد حسین رو بغل میکردم ، همسرم چمدون رو می آورد، یه کم ایشون پسر رو بغل می کرد من چمدون رو می کشیدم گاهی همسرم محمد حسین رو میگذاشت روی ساک با هم می آورد، عارفه زهرا که دیگه چاره ای جز راه رفتن نداشت ، البته بگم بچه ها وقتی سر حال باشن به تنهایی می تونن یه مسیر نجف تا کربلا رو یه نفس بدون! ولی خوب خستگی راه و کمی جا داخل ماشین ون و پیاده روی های بدون استراحت نفسشون رو بند آورده بود! ولی نمیدونم چی مانع من میشد که نه برو! حرکت کنیم متوقف نشیم تا برسیم! می خواستم زودتر برسم و فکر میکردم عشقه که داره من رو هل میده ! از قبرستان وادی السلام تا خود حرم هم نیم ساعتی راه بود، کنار قبرستان وادی السلام چند تا موکب بود و خیلی ها خوابیده بودن! همسرم گفت بیا ده دقیقه استراحت کنیم! واقعا دیگه بچه ها نمی کشن! خوب یادمه با یه حالت خاص شبیه غر زدن نشستم! نیرویی خیلی عجیبی که با تمام این خستگی در من بود که فکر میکردم از شدت شوق و حب اهل بیته... درست بعد از ده دقیقه بلند شدم و گفتم: یاعلی ... یاعلی... که دیگه نزدیکیم! همسرم هم در مقابل این کشش و شوق من واکنش نشون نداد و بلند شد محمد حسین گفت: مامان چقدر این حرم دوره ! کی می رسیم ! گفتم نزدیکیم مامان نزدیکیم... و بالاخره ساعت پنج و نیمی بود فکر کنم رسیدیم جلوی حرم آقام امام علی... ولی من از صحنه ای که دیدم شوکه شدم! باورم نمیشد این حجم جمعیت وجود داشته باشه ! چون دو_سه روز مونده بود به اربعین و خیلی ها از نجف راه می افتادن به سمت کربلا کثرت جمعیت در نجف واویلا بود از شلوغی... برای استراحت فندق و سوئیت و منزل که محال بود پیدا بشه بین اون جمعیت، اگر به اندازه ی یه فرش هم پیدا می‌شد غنیمت بود! بالاخره به سختی یه گوشه ای پتو مسافرتی کوچکی که داشتیم رو پهن کردیم و بچه ها از شدت خستگی نقش زمین شدن ! ولی من و همسرم میخواستیم نماز صبح بخونیم قرار شد اول من برم وضو بگیرم و بعد ایشون... بعد از گذشتن از شلوغی بازرسی رفتم داخل صحن، سلامی به آقا دادم، دوست داشتم زودتر برم جلو، جلوی ضریح ... ولی اول باید نمازم رو میخوندم از بین جمعیت که رد میشدم به سختی خودم رو به وضوخونه رسوندم ، موقع برگشتن سرعتم رو بیشتر کردم اما اینقدر جمعیت زیاد بود و خیلی ها خواب بودن باید با احتیاط راه می رفتم که پام رو، روی سر و دست کسی نذارم بالاخره اومدم و تا من نمازم رو خوندم همسرم هم وضو گرفته بودن و اومدن نمازشون رو خوندن... بعد از نماز همسرم نگاهی به گنبد کرد و دستش رو برد بالا و گفت: آقا با اجازه... بعد طوری که پاش به سمت گنبد نباشه ، دراز کشید و رو به من گفت: خانم ما که رفتیم بیهوش بشیم این شما اینم آقا امام علی... هر سه تاشون از شدت خستگی بیهوش شدن... اما من دلم می خواست رو به روی گنبد بشینم و نشستم ولی یه اتفاق عجیب افتاد... .... . @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
یک زیارتنامه خواندن ظهر روز اربعین گوشه‌ی صحن و سرایت؛ حسرت جامانده‌هاست کربلا روزی هر کس شد گوارای وجود آرزو ماندن به دل هم قسمت جامانده‌هاست ⚜️ در حرم باشید👇 🖤 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع) 🆔 @razavi_aqr_ir
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 کاروان غمت ای عشق چهل روز که هیچ تا چهل قرن اگر گریه کند باز کم است... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 منم کوچه نشین عشق حسین دیوونه‌ی بین الحرمین دلم برای تو پر پر میزنه.... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 جامانده‌ها ببینند هرکی حسینی بود کربلا رفته چیشد ارباب ندونست ما رو قابل... 📤ویژه نشر در صفحات شخصی ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯