eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ از پشت پنجرہ هادے را میبینم،آرام و محجوب گوشہ ے حیاط ایستادہ. دست هایش را داخل جیب ڪاپشن سورمہ اے رنگش بردہ. مادرم همانطور ڪہ بہ هادے زل زدہ میگوید:خجالت میڪشہ بیاد تو! هوا سردہ گناہ دارہ برو! با خندہ میگویم:داماد دوستِ ڪے بودے تو؟! از الان پروش نڪن! مادرم همانطور ڪہ بہ هادے زل زدہ میگوید:خجالت میڪشہ بیاد تو! هوا سردہ گناہ دارہ برو! با خندہ میگویم:داماد دوستِ ڪے بودے تو؟! از الان پروش نڪن! نیشگونے از گونہ ام میگیرد و میگوید:برو بچہ جون! حسودے نڪن! با مادرم بہ سمت در مے رویم ،ڪیف دستے ام را میفشارم:سلام! با شنیدن صدایم سرش را بلند میڪند،نگاہ ڪوتاهے بہ صورتم مے اندازد و جواب میدهد:سلام! نیم بوت هاے مشڪے ام را از داخل جاڪفشے بیرون میڪشم. براے اینڪہ جلوے مادرم خیلے خشڪ نباشیم همانطور ڪہ نیم بوت هایم را مے پوشم مے گویم:خیلے معطلتون ڪردم؟! لبخند ڪم رنگے ڪنج لبش مے نشاند:نہ! پنج شیش دیقہ س اینجام! تا یہ ساعت تاخیر خودمو آمادہ ڪردہ بودم! بہ سمتش میروم،رو بہ مادرم میگوید:با اجازہ ے شما! مادرم لبخند بہ لب هر دویمان را نگاہ میڪند:برید بہ سلامت! براے مادرم دست تڪان میدهم و میگویم:فعلا خداحافظ! هادے در را باز میڪند،رو بہ من میگوید:بفرمایید! خجول نگاهم را میان هادے و مادرم میگردانم سپس وارد ڪوچہ میشوم،هادے هم پشت سرم مے آید. ڪنارم قدم برمیدارد:داخل ڪوچہ جا براے پارڪ نبود،ماشینو گذاشتم سرڪوچہ! چیزے نمے گویم،نگاهے بہ لباس هایش مے اندازم؛شلوار جین تیرہ با ڪالج هاے سورمہ اے! همیشہ مرتب و خوشتیپ است اما در عین حال با تیپ معقول و سادہ! نزدیڪ ماشین ڪہ میرسیم سوییچ را بہ سمت ماشین میگیرد،درها با صداے بلندے باز میشوند. در ڪمڪ رانندہ را باز میڪند و میگوید:سوار شید! سپس خودش بہ سمت صندلے رانندہ میرود و مے نشیند. معذب سوار میشوم،همین ڪہ مے نشینم حرڪت میڪند. آب دهانم را فرو میدهم،برایم از هزار نامحرم نامحرم تر است! در حالے ڪہ موبایلش را روے داشبورد میگذارد میگوید:جاے خاصے مد نظرتونہ بریم؟ لب میزنم:یڪے دو خیابون پایین تر یہ پارڪ هست! لبخند عجیبے میزند:تو این سرما بریم پارڪ؟! شانہ هایم را بالا مے اندازم و میگویم:هرجایے ڪہ بہ نظرتون مناسبہ! با یڪ دست فرمان را گرفتہ و با یڪ دست دیگر زیپ ڪاپشنش را تا آخر پایین میڪشد. _این نزدیڪیا یہ ڪافے شاپ خوب هست! بے اختیار بہ نیم رخش خیرہ میشوم،ڪمے تہ ریش گذاشتہ دیشب از بس حالم بد بود توجہ نڪردم! چشمانش خستہ اند. ادامہ میدهد:یڪم خستہ ام! ساعت سہ تازہ از سرڪار برگشتہ بودم ڪہ مامان گفت زنگ‌ زدہ خونہ تون و گفتہ امروز میام دنبالتون! این یعنے حواست باشد! دل خوش ڪردن و منظور گرفتن نداریم! سرفہ اے میڪنم و نگاهم را بہ رو بہ رو میدوزم. دوبارہ ادامہ میدهد:فڪر ڪنم شمارم خستہ ڪوفتہ بہ زور با من فرستادن بیرون! بعد از گفتن این جملہ،دلبرانہ مے خندد! تقصیر همین هایش بود! هربار بے هوا مے پریدند وسط و را مے لرزاندند! لب میزنم:منم ساعت دو و نیم از مدرسہ برگشتم! نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و میگوید:پس ڪافے شاپ بهترین گزینہ ست! یڪ ربع بعد مقابل خانہ ے قدیمے اے پارڪ میڪند،همانطور ڪہ ڪمربندش را باز میڪند میگوید:رسیدیم! نگاهے بہ خانہ اے ڪہ نماے ڪاهگلے و یڪ در چوبے بزرگ دارد مے اندازم. هادے ڪاپشنش را در مے آورد و مرتب روے صندلے عقب میگذارد. نگاهم بہ پیراهنش مے افتد،پیراهن سفید با چهارخانہ هاے بزرگ سورمہ اے رنگ! در دل خدا را شڪر میڪنم ڪہ مادرم مراقب بود از سر لجبازے تیپ مراسم ختم نزنم! دستگیرہ ے در را میفشارم و پیادہ میشوم،هادے هم ڪیف سامسونت و موبایلش را برمیدارد و دنبالم مے آید. بدون حرف مقابل در چوبے مے ایستیم،هادے در را هل میدهد و اشارہ میڪند وارد بشوم. قدم اول را داخل ساختمان میگذارم،ذوق زدہ از دیدن صحنہ ے مقابلم محو فضا میشوم. حیاط بزرگے ڪہ پر از شمشاد و بید مجنون است،میزهاے چوبے با صندلے هاے لهستانے دور تا دور حیاط چیدہ شدہ،یڪ ساختمان با نماے گلبهے رنگ وسط حیاط خودنمایے میڪند. بہ انگشت اشارہ بہ سمت ساختمان اشارہ میڪند و میگوید:بریم داخل! ڪمے از هادے فاصلہ میگیرم،جلوتر از من وارد ساختمان میشود. پشت سرش در چوبے را باز میڪنم و وارد میشوم. داخل ساختمان تنها چهار پنج میز و صندلے چیدہ شدہ،هادے بہ سمت میزے ڪہ ڪنار پنجرہ قرار دارد میرود. محو شیشہ هاے رنگے پنجرہ میشوم،نگاہ گذرایے بہ صورتم مے اندازد و مے نشیند:جاے دنجیہ! بہ تبعیت از هادے من هم مے نشینم:بلہ! خیلے! موبایل و ڪیفش را روے میز میگذارد و منو را برمیدارد. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯