💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
🌎🌗#تقویم_نجومی اسلامی🌗🌎
سه شـــنبه 5فروردیـــن👈1399
29رجب 1441 👈24مارس 2020
★★ قمر در برج حمل است.
ختنه نوزاد؛ خرید لوازم؛ ارسال کالاهای تجاری ؛شکار؛آغازمعالجه وبنایی؛زراعت و ملاقات های سیاسی خوب است .
🗓مناسبت هــای روز
⭕️عید نوروز تعطیـــل
🎇امور اسلامی و دینی.
📛صدقه بسیار مفید است
👶برای زایمان مناسب است
🤒مریض امروز زود خوب می شود.
🚘 مسافرت:اصلا توصیه نمی شود
■مباشرت وعروسی مکروه استوفرزند ممکن است کم عقل وسبک سربه دنیا بیاید.
■اصلاح سر و صورت :سبب پرهیزازخلق است
■حجامت سبب نجات از بیماری است
■گرفتن_ناخن، بد وباید از هلاکت خودبترسد
■برای بریدن و دوختن #لباس_نو بد است لباس سوخته یا سرقت شود .....
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🦋 ❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
ابرار
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی قسمت سوم اون ساعت کلی خندیدیم و حرف زدیم. مزاحم کار دکترا و پرستارا ن
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت چهارم
همون بنده خدا که تا دو دقیقه پیش داشت هلاک میشد از افت فشار، صداشو بلند کرد و گفت: لابد کورونا از شما اجازه میگیره که خانوادتو مریض کنه یا نه؟ آره؟ اجازه میگیره؟ آخه چه ملت عجیبی داریم ما. خداوکیلی آخوندمون که شما باشین، خدا به داد بقیه برسه!
وقتی به خودم اومدم دیدم نیم ساعت از حرفامون داره میگذره و چهار پنج نفر دیگه هم دورمون جمع شدن و دارن به اونا کمک میکنن که مثلا دهن منو گِل بگیرن!
اما مگه من از رو میرفتم. خیلی جدی و تعصبی به بحثم ادامه دادم.
گفتم: شماها اگه کارتون درست بود که اینجوری ناراحت نمیشدین و جواب نمیدادین! معلومه یه خبرایی هست که اینجوری رگ غیرتتون ورم کرده!
یه نفر از آقا پسرها که اصلا طرز حرف زدنش معلوم بود که خارج از بیمارستان چه جنتلمنی هست واسه خودش گفت: این چه حرفیه که شما میزنی؟ پس هیچ کس نباید به یه مشت یاوه جواب بده تا متهم نشه که لابد یه چیزی این وسط براشون میماسته که دارن داغش میکنن! گرفتی ما رو؟
یه نفر دیگشون گفت: نگا خداوکیلی مخ هممونو به کار گرفته! حاجی اگه بال نیستی، لااقل وبالمون نباش! وسط این درگیری و بحران، تو بکش من بکشم راه انداختی! نگا چقدر داری وقتمون میگیری! چند نفر علاف شما شدن که جوابت بدن! شما فقط داری زور و اتحاد ما رو خراب میکنی. اگه این کاره نیستی، حداقل حرف نزن. پاشو برو خونتون. بذار بعد از کورونا و بحران با هم میشینیم بحث میکنیم. نه وسط از دست دادن یه مشت آدم بیگناه!
همشون ساکت شدن و به من نگا میکردن.
منم فقط سکوت کرده بودم و نگاشون میکردمو ذوقشون میکردم و تو دلم دعاشون میکردم که اینقدر با غیرت و تعصب و دل و جیگر، هم دارن کار میکنن و هم مجبورن جواب حرفای صد من یه غاز منو بدن.
گفتم: «الهی دورتون بگردم. دور همتون. مخصوصا وقتی دارین از خودتون و حیثیت حرفه ای و همکارانی که از دست دادین و مسیر و راهتون دفاع میکنین!
میبینین چقدر بده که وسط #جنگ واقعی ، یه مشت آدم عوضی بیاد و وز وز کنه و رو اعصاب همه راه بره؟!
حالا فکر کنین شما اینجوری باید اینجا فداکاری کنین و جونتون کف دست بگیرین، اما یه عده نامرد بی همه چیز، واسه خانواده هاتون پیام بدن و بگن: دخترت چقدر داره حقوق میگیره؟ پسرت چه قولی بهش دادن؟ اصلا کورونا کار خودتونه! شما مدافعان شغلتون هستین نه مدافعان بشریت! و این چرت و پرت ها!
دل خانواده هاتون چطوری میشه؟ وقتی براتون زنگ میزنن، نمیگن ولش کن و به بدنامی نمی ارزه و پاشو جونت بردار و برگرد خونه؟
خب نه! چرا نمیگن؟ چون شما را برای همین روپوش سفید و حرفه علمی و خدمت به ملت و این چیزا تربیت کردن و وقتی دارین اینجوری خدمت میکنین، تو دلشون از یه طرف قربونتون میرن و از طرف دیگه، نفرین اونایی میکنن که دارن تو دل بقیه خالی میکنن و شما را پشت میدان نبرد ترور شخصیت میکنن!
(لبخندی زدم و به اون خانم پرستاره که فشارش افتاده بود نگا کردم و پرسیدم: ) راستی شما حالتون بهتره؟☺️
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون 🍂
#قسمت_چهل_هفتم
خون بہ صورتم مے دود و حس از تنم مے رود!
بے اختیار چادرم را روے صورتم میڪشم و سریع میگویم:شب بہ خیر!
آرام ولے گرم مے گوید:شب خوش!
با قدم هاے بلند از ماشین فاصلہ میگیرم،احساس میڪنم آتش بہ جانم افتادہ!
خودم را جلوے در خانہ مے رسانم،همین ڪہ زنگ را میفشارم صداے حرڪت ماشین هادے مے آید.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
پاورچین پاورچین از پذیرایے عبور میڪنم و خودم را بہ اتاق مے رسانم.
آرام در را مے بندم و نگاهے بہ ساعت مے اندازم،نیم ساعتے بہ اذان صبح ماندہ. ڪمے زودتر وضو گرفتم.
سجادہ ام را رو بہ قبلہ پهن میڪنم و چادر نمازم را سر.
امشب خواب بہ چشمانم نیامد،حرف هاے هادے بے تابم ڪردہ!
قرآنم را از داخل قفسہ ے ڪتاب برمیدارم و روے سجادہ مے نشینم.
با یادآورے حرف هاے هادے دلم ضعف مے رود!
میخواهم ڪمے قرآن بخوانم تا دلم آرام بگیرد،نیت میڪنم براے باز ڪردن قرآن ڪہ صداے زنگِ پیام موبایلم مے آید.
متعجب سر برمیگردانم و بہ موبایلم نگاہ میڪنم،قرآن بہ دست بلند میشوم و بہ سمت میز تحریر مے روم.
همانطور ڪہ قرآن را بہ قفسہ ے سینہ ام مے چسبانم با دست دیگر موبایل را برمیدارم و بہ صفحہ خیرہ میشوم.
"بہ اذان صبح ڪم موندہ،التماس دعاے ویژہ...
خیلے محتاجم و سر در گم!
تو قنوتت از خدا برام ایمان و آرامش بخواہ..."
از ذوق جیغ خفیفے میڪشم و لب میزنم:دلت مثل من رفتہ آقا هادے!
بدون جواب دادن موبایل را سر جایش میگذارم و بہ سمت سجادہ میروم.
همانطور ڪہ مے نشینم زمزمہ میڪنم:خدایا خودت عاقبت منو هادے رو ختم بہ خیر ڪن!
و چہ ختمِ بہ خیرے بالاتر از شهادت؟!
اما دلم نیامد این را براے هادے بخواهم...
تازہ داشت مالِ من میشد...زود بود برود!
قرآن را مقابلم میگیرم ولے نمیدانم چہ سورہ اے بخوانم،چشمانم را مے بندم و بدون نیت قرآن را باز میڪنم.
چشمانم را ڪہ باز میڪنم نام سورہ را میخوانم،"ڪوثر"
لبخند میزنم و روے سہ آیہ ے سورہ دست میڪشم،زمزمہ میڪنم:سورہ ے مادر! جوابمو دادے ڪہ دلم قرص بشہ.
مے خوانم یڪے یڪے آیہ ها را!
_إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ
ما كوثر را بہ تو عطا كرديم!
و من در دل مے گویم بہ پیامبر و اهل بیتت نهر ڪوثر در بهشت عطا ڪردے! و بہ من ڪسے ڪہ دوستدارِ صاحبان ڪوثر است!
_فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ
پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن!
و من باز براے خودم تفسیر میڪنم!
باید براے شڪر گذارے از وجودش روزے هزار رڪعت برایت نماز بخونم معبودِ من!
نگاهم بہ آیہ ے سوم مے افتد! بہ آیہ ے آخر!
لبانم مے لرزند...دلم رضا نمے دهد آیہ ے سوم را بخوانم!
بغض عجیبے بہ گلویم چنگ میزند،مضطرب زمزمہ میڪنم:مادر! دلشو بہ دلم گرہ زدے دیگہ هوامونو دارے!
لبانم مے لرزند و بہ زور آیہ ے آخر را قرائت مے ڪنند:
إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ
كہ بدخواہ تو خود اَبتر است.
تمام شد!
ڪلمہ ے آخر را ڪہ ادا میڪنم اشڪانم جارے میشوند،مبهوت بہ سہ آیہ ے سورہ خیرہ میشوم.
بہ چہ فالے بگیرم این سورہ را؟!
قرآن را مے بندم و بہ قفسہ ے سینہ ام مے چسبانم زمزمہ میڪنم:نڪنہ میخواے بگے هادے برام موندنے نیست؟! نڪنہ میخواے بگے عمر عشق مون همین قدر ڪوتاهہ؟!
بے تاب بہ سجدہ میروم و هق هق میڪنم:این دو راهے چیہ خدا؟! بود و نبودِ هادے با عذابہ!
این را مے گویم و زار میزنم،بہ دلم بد افتادہ...
ڪہ نڪند...
نڪند سورہ ے #عشق بہ ڪوتاهے ڪوثر باشد...؟!
از سجادہ بلند میشوم و بے طاقت بہ سمت میز تحریر میروم،موبایل را برمیدارم و برایش مے نویسم:
"محتاجم بہ دعا...خیلے محتاج!
شمام برام ایمان و آرامش بخواید!"
قبل از اینڪہ پشیمان بشوم پیام را ارسال میڪنم،یڪ دقیقہ بعد جواب میدهد:
"تو قنوتام میخوام...
ربنا آتنا..."
مے خندم و اشڪانم را پاڪ میڪنم،زمزمہ میڪنم:تو توے قنوتات بخون ربنا آتنا آیہ را! منم میخونم ربنا آتنا هادے را...
ڪاش قرآنِ عشق ما همین سہ سورہ را داشتہ باشد!
صبر،
دلدادگے،
وَ عشق!
نڪند برایمان سورہ ے جنون نازل بشود؟!
من میخواهم آیہ ے عشق باشم...
آیہ ے عشقِ هادے!
نہ آیہ هاے جنون!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
روزها سریع و شیرین مے گذشت و من بیشتر دلبستہ ے هادے میشدم!
طورے ڪہ یقین پیدا ڪردم بدون اینڪہ بخواهم #عاشق شدہ ام!
عاشقِ مردے ڪہ روزے از شنیدن نامش هم بیزار بودم،هادے توفیق اجبارے بود.
از آن بایدهایے ڪہ باید مے بود! هادے باید مے آمد!
روزهاے دلگیر اسفند برایم گرم و شیرین گذشت،من و هادے مدام در حال فرار از رو بہ رو شدن باهم بودیم اما نمے شد!
بے تاب خودم را بعد از اتمام ڪلاس هاے مدرسہ مشفول درس خواندن براے ڪنڪور ڪردم.
اسفند ماہ تمام شد و بهارِ من ڪنار هادے رسید!
واقعے ترین بهار زندگے!
هادے دیگر مثل سابق سرد و مغرور نبود،راحت مے گفت،مے خندید و بے دلیل بہ چشمانم زل میزد!
از احوالاتم مے پرسید،از برنامہ هایم براے دانشگاہ و درس،حتے تشویقم مے ڪرد با رتبہ اے عالے حقوقِ دانشگاہ تهران قبول بشوم!
روزها میگذشت و مرا بیشتر شیفتہ ے خودش مے ڪرد.
دلم ضعف مے رفت براے آسمانِ شب چشمانش،براے آن دو جفت چشمِ نجیب و مهربان.
براے "تفهیم شد" گفتن هایش!
براے این فرماندہ ے مهربانِ قلبم!
هر روز فاصلہ ے بین مان ڪمتر میشد و وابستگے مان بہ هم بیشتر.
فروردین ماہ ڪہ رسید دلم آشوب شد،روزهاے فروردین سریع تر از آن چیزے ڪہ فڪرش را مے ڪردم گذشت!
خیلے سریع بہ چهاردهم فروردین رسیدیم...یڪ روز قبل از اعزام شدن هادے...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
با دقت بلوز سادہ ے سفید رنگ را از اول تا میڪنم و داخل ساڪ میگذارم.
میخواهم بلوز دیگرے بردارم ڪہ هادے دست بہ سینہ در چهار چوب در ظاهر میشود.
همانطور ڪہ با لبخند بہ صورتم چشم دوختہ مے گوید:فڪر ڪنم تو و مامان دیویست بار ساڪے ڪہ از چندماہ قبل آمادہ ڪردمو بهم ریختید و بررسے ڪردید!
از روے تخت بلند میشوم و سریع میگویم:خالہ فرزانہ گفت یہ بار دیگہ ساڪتو چڪ ڪنم وگرنہ...
مے خندد:میدونم!
میدانم سابقہ ام را خراب ڪردہ ام! لبخند ڪم رنگے میزنم و نگاهش میڪنم،باورم نمے شود فقط چند ساعت بہ رفتن هادے ماندہ!
با قدم هاے ڪوتاہ نزدیڪ تخت میشود و بہ ساڪ چشم مے دوزد،بے اختیار بہ صورتش زل مے میزنم،دوست ندارم برود!
نفس بلندے مے ڪشد و روے تخت مے نشیند،بلوزے ڪہ روے تخت جا ماندہ داخل ساڪ جا میدهد و سرش را بلند میڪند.
سریع نگاهم را از صورتش میگیرم و بہ ساعت زل میزنم.
نزدیڪ دہ شب! میدانم الان است ڪہ بگوید "آمادہ شو برسونمت!"
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،ڪلے دست دست ڪردہ ام ڪہ بہ بهانہ اے شب را اینجا بمانم!
نمیخواهم تا هنگام رفتنش لحظہ اے از ڪنارش جُم بخورم! حتے شدہ مرا با خودش ببرد سوریہ!
بغض بزرگے در گلویم مے نشیند،بغضے ڪہ از شروع فروردین ماہ امانم را بردہ!
دوست دارم فریاد بزنم "ایها الناس دوست ندارم برود!" اما صدایم را خفہ میڪنم!
آرام مے گوید:میخواے برگردے خونہ؟
بغضم شدت میگیرد،سعے میڪنم صدایم نلرزد!
_آرہ دیگہ دارہ دیر میشہ!
قلبم بے قرار خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد،نہ نمیخواهم بروم! لعنت بہ این غرور و حاشا ڪردن!
من تازہ #تو را پیدا ڪردہ ام...
لبخند عجیبے میزند و میگوید:آخہ میخواستم دست و پاهامو حنا بذارم ولے خب اول تو رو مے رسونم خونہ.
سریع میگویم:حنا؟!
سرش را تڪان میدهد:آرہ!
مردمڪ چشمانم را لحظہ اے مے چرخانم و میگویم:میشہ ببینم؟! با آژانس برمیگردم خونہ.
از روے تخت بلند میشود و چند قدم بہ سمتم برمیدارد،میخواهم بزنم زیر گریہ ڪہ نہ نمیخواهم لحظہ اے از تو جدا بشوم!
مقابلم مے ایستد و دستانش را داخل جیب هاے شلوار ورزشے سورمہ اے رنگش مے برد:میخواے شب بمونے اینجا؟ الانم دیر وقتہ...یعنے... یعنے میگم فردا دوبارہ بخواے صبح زود بیاے براے بدرقہ م...
مڪث میڪند! آرام مے پرسد:اصلا دوست دارے بیاے بدرقہ م؟!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم و من من میڪنم! مگر از دل من خبر دارد ڪہ ببیند جانم برایش مے رود؟!
ڪہ دلم رضا نیست بہ رفتنش...ڪہ اگر میخواهد برود بگذارد حداقل تا لحظہ ے آخر ڪنارش باشم.
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ همتا با سر و صدا وارد اتاق میشود،نفس نفس زنان میگوید:هادے بدو بیا برات حنا بذارم!
هادے نگاهش را از صورتم مے گیرد و خندہ رو بہ همتا مے گوید:یہ جورے ذوق دارے انگار من عروسم امشبم حنابندونمہ!
همتا چشمڪ میزند:ان شاء اللہ اونم چندماہ دیگہ اما تو دامادے.
از سر ذوق ڪع همچین شبے فرا برسد لبم را بہ دندان میگیرم تا صدایم درنیاید!
هادے نزدیڪ همتا میشود:حنا رو بیار بالا همینجا خودم بہ دست و پام میزنم.
همتا سرے تڪان میدهد و نزدیڪ راہ پلہ میشود،بلند فریاد میزند:یڪتا! حناے شاہ دومادو بیار!
سپس دوبارہ نزدیڪ ما میشود،همانطور ڪہ ڪنارم مے ایستد میگوید:نگفتے برات سوغاتے بیارہ؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
قبل از اینڪہ من دهان باز ڪنم هادے مے گوید:میدونہ من از سوریہ سوغاتے نمیارم!
چند لحظہ بعد یڪتا با ڪاسہ ے بزرگے ڪہ محڪم با دست هایش گرفتہ وارد اتاق میشود.
هادے میخواهد ڪاسہ را از دستش بگیرد ڪہ نمے دهد،با لبخند دندان نمایے مے گوید:اول شاباش!
هادے متعجب نگاهش مے ڪند و میگوید:وا!
یڪتا اخم میڪند:زحمت ڪشیدم درستش ڪردما.
هادے با لحن بامزہ اے میگوید:الهے بمیرم عرق از سر و روت میبارہ خستہ شدیا!
یڪتا زبان درازے میڪند:حالا مے بارہ یا نمے بارہ مفتے نمیدم!
هادے نگاهے بہ همتا مے اندازد و میگوید:فڪر نڪن نمیدونم مغز متفڪر این نقشہ هاے مسخرہ تویے.
این را ڪہ مے گوید پقے میزنم زیر خندہ!
هادے بہ سمت میز تحریر میرود و ڪیف پولش را برمیدارد،همانطور ڪہ اسڪناس دہ هزار تومانے اے بیرون میڪشد بہ سمت یڪتا میرود.
اسڪناس را بہ سمتش مے گیرد:بیا اینم مزدت!
یڪتا متعجب بہ اسڪناس نگاہ میڪند و مے گوید:تو ڪہ خسیس نبودے!
هادے شانہ اے بالا مے اندازد:همینہ ڪہ هست.
یڪتا پشت چشمے نازڪ میڪند و ڪاسہ را بہ دستش میدهد،همانطور ڪہ اسڪناس را از دستش میگیرد میگوید:اینو میذارم تو ڪیف پولم ڪہ برام برڪت بیارہ خان داداش!
هادے سرے تڪان میدهد و بہ سمت تختش میرود،ڪاسہ را با احتیاط روے تخت میگذارد و پارچہ ے سفیدے از ساڪش بیرون میڪشد.
با احتیاط مشغول حنا گذاشتن روے ڪف پاها و دستانش میشود،همتا و یڪتا هم ڪنارش مے نشینند و صحبت میڪنند.
میدانم از الان دلشان براے هادے تنگ میشود میخواهند بیشتر با برادرشان وقت بگذرانند.
یڪتا با خندہ مدام ڪف پاهاے هادے را قلقلڪ میدهد و صدایش را در مے آورد.
همتا بہ شوخے میگوید:اسم آیہ رو ڪف دستت بنویس.
این را ڪہ میگوید هادے بہ چشمانم زل میزند و میگوید:لطفا بیا منو از دست این دوتا نجات بدہ!
لبخند دلربایے میزنم و بہ سمتشان میروم،همتا و یڪتا نگاہ معنا دارے بہ هم مے اندازند.
همتا با ذوق و دقت ڪف دست و پاهاے هادے را با پارچہ ے سفید مے بندد تا حنایشان خشڪ بشود.
نگاهے بہ ظرف حنا ڪہ ڪمے ازش ماندہ مے اندازم و میگویم:موها و ریشاتو حنا نمے بندے؟
هادے متعجب نگاهم میڪند ڪہ سریع ادامہ میدهم:اگہ روغن زیتون بریزے تو حنا و سریع بشورے رنگ نمیدہ!
یڪتا این را ڪہ میشنود سریع بر میخیزد و بہ سمت در مے دود!
در همان حین مے گوید:میرم روغن زیتون بیارم.
هادے بلند مے گوید:یڪتا! نہ!
بہ همتا نگاهے مے اندازم و باهم میزنیم زیر خندہ،هادے سرش را بہ سقف مے گیرد و میگوید:خدایا! خودت نجاتم بدہ اصلا شهیدم ڪن راحت شم از دست این دو قلوها و یار جدیدشون!
قلبم مے ریزد! اخم میڪنم و ساڪت بہ زمین زل میزنم.
چند لحظہ بعد یڪتا روغن زیتون بہ دست وارد اتاق میشود.
هادے سریع میگوید:فڪرشم نڪن!
یڪتا بے توجہ ڪمے روغن زیتون داخل حنا میریزد و با دست هم میزند.
با خندہ دست حنایے اش را بہ سمت صورت هادے میبرد ڪہ هادے سریع سرش را عقب میڪشد و میگوید:دستتو بہ موها و ریشام زدے نزدیا!
همتا هم دستش را حنایے میڪند و بہ سمت صورت هادے میبرد.
با خندہ دستش را روے ریش هادے میڪشد و میگوید:هادے لے با ریش هاے قرمز!
هادے بلند میگوید:واے بہ حالتون! آیہ خانم ببین دستہ گلہ توئہ ها!
با شیطنت بہ سمتشان میروم و ظرف حنا را بر میدارم،هادے چشمانش را بستہ و براے همتا و یڪتا نقشہ میڪشد ڪہ با دست همہ ے حنا را روے موهایش میڪشم!
همتا و یڪتا متعجب نگاهم میڪنند و هادے ساڪت میشود.
لبم را بہ دندان میگیرم و مظلوم مے گویم:خب موهاش موندہ بود!
این را ڪہ میگویم همتا سریع بلند میشود و میگوید:خودت میدونیو هادے! من رفتم!
سپس با عجلہ از اتاق خارج میشود،یڪتا هم پشت سرش مے دود:وایسا منم اومدم!
ڪمے میترسم ڪہ هادے میخواهد چہ واڪنشے نشان بدهد!
آب دهانم را قورت میدهم و آرام میگویم:آقاے عسگرے!
هادے با حرص نفسش را بیرون میدهد و چشمانش را باز میڪند.
خشمگین بہ صورتم زل میزند ڪہ میگویم:چیزے نمیشہ ها! بلند شید سریع بشورید!
نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے بہ صورتم مے اندازد و میگوید:فقط دلم میخواد شبیہ آنشرلے بشم علاوہ بر مو با ریشاے قرمز!
حرفش ڪہ تمام میشود ریز میخندم،نگاہ جدے اش باعث میشود خندہ ام را بخورم.
سرفہ اے میڪنم و چند قدم بہ سمتش برمیدارم،مُردد نگاهے بہ ریش هاے مشڪے اش ڪہ پشت حنا پنهان شدہ اند مے اندازم.
دستم را بہ سمت صورتش ڪمے بالا میبرم و در نیمہ ے راہ برمیگردانم.
هادے دستانش را نشانم میدهد و میگوید:دست و بالم بستہ س وگرنہ خودم حداقل درست روے ریش هام حنا میڪشیدم!
خجول دوبارہ دستم را بلند میڪنم و بہ سمت صورتش میبرم،ڪمے لرز دارد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
با لبخند نگاهم میڪند ڪہ آرام دستم را روے ریشش میڪشم،عجیب بہ صورتم زل زدہ زیر نگاہ هایش تاب نمے آورم و سرم را پایین مے اندازم.
همین چشم ها و نگاہ هایش بیچارہ ام ڪرد!
دو هفتہ اے میشود ریش هایش را نزدہ،ریش هاے پر و مرتب صورتش را مردانہ و معصوم تر ڪردہ.
لرزان انگشتانم را تا نزدیڪ فڪش میڪشم و سریع دستم را عقب میبرم.
هادے میگوید:میشہ ڪمڪ ڪنے دست و پامو بشورم قبل اینڪہ یہ بلایے سر موها و ریشام بیاد!
_باشہ!
میخواهم بازوے هادے را بگیرم ڪہ صداے همتا از راهرو مے آید:آیہ اگہ زندہ اے بیام اتاق تشت آب بیارم؟
هادے بلند میگوید:سریع بیار ببینم چہ بلایے سرم آوردید!
همتا یاللہ گویان وارد اتاق میشود،میپرسم:یڪتا ڪو؟
آرام میگوید:تو راهرو نشستہ!
تشت آب را روے زمین میگذارد و ڪمڪ میڪند هادے پارچہ هایے ڪہ بہ دستانش بستہ باز ڪند.
هادے سریع دستانش را داخل تشت آب میبرد و مے شوید.
از روے تخت بلند و لنگ لنگان از اتاق خارج میشود،صداے خندان یڪتا مے آید:برادرِ آنشرلے!
هادے با تمسخر میخندد:هہ هہ بامزہ!
همراہ همتا از اتاق خارج میشویم،هادے خودش را بہ حمام مے رساند و با تحڪم میگوید:آیہ خانم! امیدوارم حرفت درست باشہ!
میخندم:خیالت راحت!
صداے شُر شُر آب بلند میشود و هادے مشغول غر زدن.
فرزانہ خندان نزدیڪ ما میشود و میپرسد:چے شدہ؟! صداے هادے ڪل خونہ رو برداشتہ!
یڪتا بے خیال شانہ اے بالا مے اندازد و میگوید:یہ دونہ پسرت زیادے حساسہ!
فرزانہ نگاهے بہ من مے اندازد:مگہ چے ڪارش ڪردید؟
لبخند میزنم:بہ تجویز من موها و ریشاشم حنا بستیم.
فرزانہ بلند میخندد و پایین را نگاہ میڪند،بلند مهدے را صدا میزند:مهدے بیا بالا!
چند لحظہ بعد مهدے از پلہ ها بالا مے آید و میپرسد:چے شدہ؟
فرزانہ سرخوش میگوید:موها و ریشاے هادیو حنا بستن! الان بیاد بیرون قیافہ ش دیدنیہ.
مهدے متعجب بہ من و همتا و یڪتا نگاہ میڪند میخواهم چیزے بگویم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود.
ببخشیدے میگویم و موبایلم را از داخل شلوار جینم بیرون میڪشم،شمارہ ے خانہ افتادہ.
ڪمے از جمع فاصلہ میگیرم و جواب میدهم:بعلہ؟!
مادرم میگوید:آیہ نمیاے خونہ؟ اگہ هادے نمے تونہ برسونتت باباتو بفرستم دنبالت.
من من ڪنان و خجول میگویم:مامان جون پرواز هادے ساعت نہ صبحہ،نزدیڪ هفت میرہ فرودگاہ،میشہ شب اینجا بمونم ڪہ صبح بتونم بدرقہ ش ڪنم؟
_بذار بہ بابات بگم.
دو سہ دقیقہ بعد دوبارہ صداے مادرم مے پیچد:باشہ بمون مام صبح زود سعے میڪنیم بیایم. بہ همہ سلام برسون.
_چشم بزرگے تونو میرسونم،شبت بہ خیر.
از مادرم خداحافظے و قطع میڪنم،بہ سمت جمع برمیگردم.
همہ مشتاقند چهرہ ے هادے را ببیند،چند دقیقہ ڪہ میگذرد مهدے بہ سمت حمام میرود و چند تقہ بہ در میزند:هادے! ماشین بیارم ریشا و موهاتو بزنے روت بشہ بیاے بیرون؟
فرزانہ سریع میگوید:مهدے اذیتش نڪن!
در باز میشود و هادے در چهارچوب در ظاهر،موها و ریش هایش رنگ نگرفتہ.
موها و صورتش خیس آب اند،تے شرتش هم ڪمے خیس شدہ.
نفس عمیقے میڪشد و رو بہ یڪتا میگوید:میشہ یہ حولہ برام بیارے؟
یڪتا سریع بلند میشود و بہ سمت اتاق هادے میرود،لبخند پیروزمندانہ اے میزنم و بہ هادے نگاہ میڪنم:دیدے گفتم رنگ نمے گیرہ!
هادے با دست موهایش را از روے صورتش ڪنار میزند و میگوید:آرہ فقط شبیہ موش آب ڪشیدہ شدمو حنا گذاشتنم فایدہ اے نداشت!
یڪتا حولہ را بہ هادے میدهد،هادے تشڪر میڪند و حولہ را از دستش میگیرد.
همانطور ڪہ موهایش را با حولہ خشڪ میڪند بہ سمتمان مے آید و رو بہ من میگوید:شانس آوردے!
مهدے مدام با هادے شوخے میڪند،در چشمان فرزانہ اشڪ موج میزند طاقت نمے آورد و سریع جمع را ترڪ میڪند!
همتا و یڪتا هم دست ڪمے از مادرشان ندارند مخصوصا یڪتا!
در این بین حالِ من از همہ بدتر است و باید وانمود ڪنم حالم خوب است و رفتن هادے بہ سوریہ برایم اهمیتے ندارد.
هادے میخواهد وارد اتاق بشود ڪہ یڪتا ناگهان بہ سمتش مے دود و در آغوشش میڪشد!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ با صدایے بغض آلود مے گوید:داداشے خیلے دوستت دارم خیلے!
هادے محڪم یڪتا را در آغوشش میفشارد و میگوید:فڪر نڪن با این حرفا اذیت ڪردناتو مے بخشم!
یڪتا شروع میڪند بہ گریہ ڪردن:ببخشید اگہ اذیتت ڪردم بہ قول خودت من بچہ ام حالیم نیست! داداش هادے؟
هادے گرم میگوید:جانم!
هق هق یڪتا شدت میگیرد:هر روز بهم زنگ بزن باشہ؟
هادے پیشانے اش را مے بوسد:چشم!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشم همتا مے چڪد سریع زیر چشمش را پاڪ میڪند و با گفتن ببخشیدے بہ سمت اتاقش میرود! از یڪتا خود دار تر است!
بغضم بزرگتر میشود،آنقدر بزرگ ڪہ راہ نفسم را مے بندد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
سرم را پایین مے اندازم و لبم را محڪم مے گزم،نہ الان وقتش نیست!
یڪتا بعد از اینڪہ یڪ دل سیر در آغوش هادے گریہ میڪند راضے بہ جدا شدن از هادے میشود.
مهدے چنان نفس عمیق میڪشد ڪہ گویے هوا ڪم آوردہ!
با شوخے و خندہ یڪتا را راهے اتاقش میڪند و سپس صدایم میزند:آیہ جون بابا!
بہ زور سرم را بلند میڪنم و لب میزنم:بعلہ؟!
چند لحظہ بہ چشمانم زل میزند،لبخند تلخے میزند و بہ سمتم قدم برمیدارد.
همانطور ڪہ در آغوشم میڪشد میگوید:چرا بلاتڪلیف اینجا وایسادے؟! چشمات پر اشڪہ بابا جان!
بغضم میخواهد بشڪند ڪہ بہ زور میگویم:نہ خوبم!
سرم را روے شانہ اش مے گذارد و با دست آرام موهایم را نوازش میڪند:چشمات اینو نمیگینا!
هادے نگران بہ صورتم زل زدہ،براے اینڪہ نگاہ هایش بیشتر قلبم را آتش نزند چشمانم را مے بندم ڪہ سیل اشڪ از چشمانم راہ مے افتدد!
محڪم فڪم را بہ شانہ ے مهدے مے چسبانم و هق هق میڪنم...
مهدے با دستِ لرزانش موهایم را نوازش میڪند و آرام میگوید:گریہ ڪن سبڪ شے بابا جان!
هر جملہ اش بہ اشڪانم شدت میدهد،چند لحظہ ڪہ میگذرد چشمانم را باز میڪنم.
در چشمانِ هادے اشڪ حلقہ بستہ! سیاهے چشمانش را بہ چشمانِ اشڪ آلودم مے دوزد و لب میزند:تو رو خدا گریہ نڪن!
مردد چند قدم بہ سمتم برمیدارد ڪہ پشیمان میشود،با حرص وارد اتاقش میشود و در را میڪوبد!
گویے مے ترسد هر چہ بہ هم نزدیڪ تر بشویم دل ڪندن سخت تر بشود.
صدایش بہ گوشم میرسد،خودش را سرزنش میڪند!
_لعنت بہ من!
مهدے مے خندد،از آغوشش بیرون مے آیم و متعجب نگاهش میڪنم.
با دو انگشت شصتش اشڪانم را پاڪ میڪند و میگوید:خوب این پسر ما رو تو آمپاس گذاشتیا! انگار دلش گیرہ!
گونہ هایم گل مے اندازند،با خندہ مے گوید:من برم فرزانہ رم دلدارے بدم تا شاڪے نشدہ! ڪلا این دوماہ باید شماها رو دلدارے بدم تا حضرت آقا سُر و مورو گندہ از سوریہ برگردہ!
لبخند ڪم رنگے میزنم،مهربان میگوید:توام برو پیش همتا و یڪتا یڪم دور هم دستہ ے عزادارے و نوحہ راہ بندازید ولے بعدش بخوابید ڪہ باید صبح زود بیدار بشیم.
میخواهد بہ سمت پلہ ها برود ڪہ گرم صدایش میزنم:بابا مهدے!
سرش را بہ سمتم برمیگرداند:جانم!
با دو دست صورتم را پاڪ میڪنم:خیلے ازتون ممنونم!
لبخند عمیقے میزند و آرام میگوید:امشب خواب ندارہ یعنے دفعہ هاے قبل از ذوق خوابش نمے برد! ڪنارش باش بهش بگو منتظرے تا برگردہ بذار راحت برہ!
سرے تڪان میدهم و بہ در اتاق هادے چشم مے دوزم،صدایے نمے آید!
بے میل بہ سمت اتاق همتا و یڪتا میروم و چند تقہ بہ در میزنم،صداے لرزان همتا مے پیچد:بعلہ؟!
دستگیرہ ے در را میفشارم و وارد اتاق میشوم،یڪتا روے تخت طبقہ ے دوم نشستہ و زانوهایش را در بغل گرفته.
همتا هم دست بہ سینہ ایستادہ و اشڪ میریزد،چهرہ هایشان را ڪہ مے بینم دوبارہ بغضم میگیرد!
یڪتا بہ صورتم زل میزند و بے هوا شروع بہ گریہ ڪردن میڪند! اشڪان من هم دوبارہ راہ مے افتند!
همتا با اخم تشر میزند:بسہ یڪتا! با توام هستم آیہ! چرا ماتم گرفتید؟! هادے میرہ دوماہ دیگہ صحیح و سالم برمیگردہ!
با حرص اشڪانش را پاڪ میڪند و ادامہ میدهد:اینطورے فقط هادے رو اذیت میڪنیم،بذارید با خیال راحت برہ!
یڪتا سریع اشڪانش را پاڪ میڪند:آرہ! اما دلمون براش تنگ میشہ،تا برہ و بیاد هزار بار مے میریم.
همتا جعبہ ے دستمال ڪاغذے را بہ سمتم میگیرد و میگوید:مے سپاریمش بہ خدا.
بے اختیار در دل میگویم:اگہ خدا براے خودش بخوادتش چے؟!
دستمالے برمیدارم و در دل از حفظ سورہ ے ڪوثر را میخوانم،دلم بہ مادر قرص است!
مثل دفعہ ے قبل من جاے همتا میخوابم و همتا روے زمین.
یڪتا بے قرار مدام در جایش وول میخورد و نفس هاے عمیق میڪشد،همتا ساڪت پتو را روے سرش ڪشیدہ و من لرزش شانہ هایش را مے بینم!
این وسط تڪلیفِ من،تڪلیف دخترے ڪہ تازہ دلبستہ شدہ چیست؟!
دلشورہ و بغض امانم را بریدہ،معدہ ام میسوزد و ڪف دست ها و پاهایم بے حس شدہ!
عقربہ هاے ساعت بے رحمانہ بہ دو مے رسند! فقط پنج ساعت بہ رفتنش ماندہ!
گویے ڪسے گلویم را محڪم با دستانش گرفتہ و مے فشارد،راہ نفسم بستہ شدہ!
من این دوماہ را طاقت نمے آورم،قلبم میگوید از دورے اش مے میرم!
بہ زور نفس عمیقے میڪشم و هواے خفہ ے اتاق را مے بلعم،نہ ڪفاف نمے دهد!
با عجلہ از روے تخت بلند میشوم،همتا و یڪتا خوابشان بردہ.
با قدم هایے سست خودم را بہ در مے رسانم و از اتاق خارج میشوم.
مثل دفعہ ے قبل در اتاق هادے باز و چراغش روشن است.
چند قدم بہ سمت اتاق برمیدارم،هادے روے سجادہ اش نشستہ و فرزانہ ڪنارش!
دست هادے را محڪم گرفتہ و بہ صورتش زل زدہ،گویے نگران است هادے را از او بگیرند.
متعجب چند لحظہ نگاهشان میڪنم،همہ از هادے سهم دارند بہ جز من!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون
#قسمت_چهل_هشتم
هادے همہ را دلدارے مے دهد بہ جز من!
میخواهم از راهرو عبور ڪنم ڪہ نگاہ فرزانہ بہ من مے افتد،با دست اشڪانش را پاڪ میڪند و هم زمان میگوید:چیزے شدہ آیہ؟
مے ایستم،ڪمے نزدیڪ میشوم.
بے حال میگویم:خوابم نمے برہ میرم حیاط یڪم قدم بزنم شاید خستہ بشم و خوابم ببرہ!
هادے با غم و شرمگین نگاهم میڪند،انگار حالش از من بدتر است!
فرزانہ از ڪنار هادے بلند میشود و بہ سمتم مے آید:تنها نمے ترسے؟
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم،بہ چهرہ اش دقت میڪنم خبرے از آن فرزانہ ے شاداب و مغرور همیشگے نیست!
رنگش پریدہ و چشمانش از شدت گریہ پف ڪردہ اند،لبخند بے جانے تحویلم میدهد و میگوید:منم برم ببینم میتونم بخوابم یا نہ بیچارہ مهدے ڪہ باید همہ مونو دلدارے بدہ!
این را میگوید و با گفتن شب بہ خیر بہ سمت طبقہ ے پایین میرود،میخواهم دنبالش بروم ڪہ هادے آرام میگوید:وایسا!
متعجب نگاهش میڪنم،سجادہ اش را جمع میڪند و بہ سمتم مے آید.
لبخند مهربانے میزند:منم خوابم نمیبرہ،بریم قدم بزنیم!
نفس آسودہ اے میڪشم،چے از این بهتر؟!
همراہ هم از راهرو و سالن عبور میڪنیم و وارد حیاط میشویم،ڪنار هم با فاصلہ ے ڪم قدم برمیداریم.
هادے دستانش را داخل جیب شلوارش مے برد،آرام میگویم:حال خالہ فرزانہ خوب نبود!
هادے نفسش را بیرون میدهد:نماز مستحبے میخوندم بیست دفعہ اومد دم اتاق وایساد و بهم زل زد نمازم ڪہ تموم شد گفتم بیا ڪنارم بشین یہ دل سیر حرف بزنیم و همو ببینیم تا شاید دلت آروم بگیرہ!
چیزے نمے گویم چند لحظہ ڪہ میگذرد میگوید:فقط چند ساعت موندہ!
لب میزنم:بہ چے؟
بے هوا بہ چشمانم زل میزند:بہ فرصت یڪ ماهت براے فڪر ڪردن!
صداے "اوپ اوپ" قلبم بلند میشود،نگاهم را بہ گل هاے رنگارنگ باغچہ ها مے اندازم و میگویم:نگفتید چرا باید فڪر ڪنم؟!
_وقتے رسیدم سوریہ سر فرصت زنگ میزنم جوابو ازت میگیرم!
مثل یڪ جور امتحان! میخواهد ڪامل شرایطش را درڪ ڪنم سپس جواب بدهم!
غافل از اینڪہ من خیلے وقت است دلم را باختہ ام و او را همہ جورہ میخواهم!
نیم ساعتے ڪہ در سڪوت قدم میزنیم میگوید:برگردیم خونہ؟
دلم نمیخواهد اما قبول میڪنم،باهم وارد سالن میشویم.
همانطور ڪہ باهم از پلہ ها بالا میرویم هادے میگوید:تو برو راحت تو اتاق من بخواب! من امشب خواب ندارم میشینم تو سالن قرآن میخونم.
جلوے در اتاقش میرسیم،خجول میگویم:آخہ...
نمیگذارد حرفم را ادامہ بدهم.
_دفعہ ے قبلم ڪنار همتا و یڪتا خوابت نبرد شاید رو تختشون راحت نیستے اگہ اینجام خوابت نبرد برگرد همونجا.
سرے تڪان میدهم و وارد اتاقش میشوم،پشت سرم مے آید همانطور ڪہ بہ سمت ڪتابخانہ اش میرود میگوید:راحت باش براے خواب برنمیگردم اینجا،اگہ خوابم بیاد رو مبلاے سالن میخوابم.
شرمگین میگویم:اینطورے درست نیست ڪہ!
قرآنے برمیدارد و لبخند میزند:شبت بہ خیر!
از اتاق خارج میشود و من تنها مے مانم،ڪاش همین جا مے ماند قرآن میخواند من هم گوشہ اے مے نشستم و تماشایش میڪردم!
باید از لحظہ لحظہ ے بودنش استفادہ ڪرد...
روے تخت مے نشینم،لباس هاے نظامے اش را مرتب روے تخت گذاشتہ.
چہ شوق و عجلہ اے براے رفتن دارد!
نفس عمیقے میڪشم و روے تخت دراز،روے پهلوے راست ڪنار لباس هاے نظامے هادے!
با دست پیراهنش را نوازش میڪنم و آرام اشڪ مے ریزم،تمام سهم من از هادے همین است!
حدود یڪ ساعت ڪہ میگذرد صداے قدم هاے ڪسے نزدیڪ اتاق مے پیچد و سپس سرفہ ے هادے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
پتو را ڪامل رویم میڪشم و چشمانم را مے بندم مثلا خوابم!
صداے قدم هایش نزدیڪتر میشود و ضربانِ قلبم بالاتر میرود.
صداے نفس عمیق ڪشیدنش گوش هایم را نوازش میدهد،چند لحظہ ڪہ میگذرد احساس میڪنم ڪسے روے تخت نشستہ!
بہ زور چشمانم را بستہ نگہ میدارم،صداے آرام و غمگین هادے متعجبم میڪند!
_خوابت بردہ؟!
جوابے نمیدهم،ادامہ میدهد:این دفعہ دلم ڪامل سمت سوریہ نیست! اشڪات دل و احساسمو لرزوند....اما ایمانمو نہ!
ببخش ڪہ نتونستم خودم اشڪاتو پاڪ ڪنم و دلداریت بدم و بگم منتظرم باش زود برمیگردم! بذار از احساستم وقتے بگم ڪہ ڪامل قبولم ڪردے!
اما الان بهت میگم،نمے شنوے اما میگم!
آیہ! منتظرم باش برمیگردم! فڪر ڪنم تو براے من نازل شدے!
روح از تنم پرواز میڪند! ڪم ماندہ چشمانم را باز ڪنم و فریاد بزنم ڪہ از روے تخت بلند میشود!
آرام تر میگوید:ڪاش بیدار بودے میگفتم منتظرم میمونے تا برگردم تفهیم شد؟! ذوق میشست تو چشماے نجیبتو لبات برام میگفتن تفهیم شد!
چشمات بهم دروغ نمیگن دلت با منہ! خدا ڪنہ بتونم این دوماهو دووم بیارم!
این را میگوید و صداے قدم هاے بلندش دور میشود!
سریع چشمانم را باز میڪنم،ڪسے در اتاق نیست!
چندبار بہ صورتم آرام سیلے میزنم ڪہ نڪند خواب دیدہ باشم! لبخند عمیقے میزنم و محڪم پیراهن لباس نظامے اش را در آغوش میگیرم!
دلش با #من است! دیگر چہ میخواهم؟!
شروع میڪنم بہ نجوا ڪردن با خدا:خدایا! یہ اتفاقے براش بیوفتہ امروز راهے نشہ! یڪم بیشتر پیشم باشہ بعد برہ!
این را میگویم و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد،سرم را روے گوشہ ے سمت چپ پیراهنش میگذارم و آرام اشڪ میریزم.
آنجا ڪہ موسیقیِ دلنواز ضربان قلبش را شنیدہ...
پیراهن بے جانش بہ جاے خودش برایم لالایے میخواند...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
صداے دلنشین و بلند اللہ اڪبر باعث میشود آرام چشمانم را باز ڪنم.
دنبال صداے اذان میگردم ڪہ چشمم بہ موبایل هادے ڪہ نزدیڪ تخت است مے افتد.
چندبار پلڪ میزنم و خمیازہ ے ڪوتاهے میڪشم،سرم همچنان روے پیراهن هادیست!
چشمانم را مے بندم و عمیق عطر پیراهنش را مے بلعم،همانطور ڪہ مے نشینم موهایم را پشت گوشم میزنم.
سرم ڪمے درد میڪند،در تاریڪے نگاهے بہ اطراف مے اندازم و موبایل هادے را از ڪنار تخت برمیدارم،موذن اشهد ان لا اللہ الا اللہ دوم را میگوید.
نگاهم را بہ بالاے صفحہ مے دوزم،ساعت پنج و بیست و چهار دقیقہ صبح را نشان میدهد. ڪمتر از یڪ ساعت و نیم خوابیدہ ام!
موذن میگوید "اشهد ان محمد رسول الله" زیر لب صلوات مے فرستم و موبایل را سرجایش میگذارم.
موذن "اشهد ان محمد رسول الله" دوم را ڪہ میگوید صداے قدم هاے بلند ڪسے نزدیڪ اتاق میشود،از روے تخت بلند میشوم و چراغ را روشن میڪنم.
هادے جلوے در میرسد و آرام میگوید:از خواب بیدار شدے؟! اصلا حواسم نبود موبایلمو ببرم پایین،ساعتو نگاہ ڪردم دیدم وقت اذانہ یادم افتاد موبایل اذان میگہ.
آرام مے گویم:اتفاقا خوب شد وگرنہ براے نماز اول وقت خواب مے موندم.
لبخند ڪم رنگے میزند،چشمانش ڪمے قرمز شدہ اند و صورتش بے حال است.
مے پرسم:اصلا نخوابیدید؟!
لب میزند:نہ!
نگاهے بہ صورتم مے اندازد و ادامہ میدهد:برم بقیہ رو بیدار ڪنم ڪم ڪم دیگہ باید آمادہ بشم!
انگار تازہ یادم مے افتد قرار است برود،بہ زور سرے تڪان میدهم و قبل از هادے از اتاق خارج میشوم.
از پلہ ها عبور میڪنم و خودم را بہ آشپرخانہ مے رسانم،آب سرد را تا آخر باز میڪنم و مشتے بہ صورتم مے ریزم.
قطراتِ سردِ آب ڪمے از تبم مے ڪاهد،نفس عمیقے میڪشم و با موذن زمزمہ میڪنم:اللہ اڪبر!
صداے باز و بستہ شدن در اتاق مے آید،فرزانہ خواب آلود میگوید:هادے جان!
شیر آب را مے بندم و مے گویم:منم فرزانہ جون! هادے بالاست.
صداے قدم هایش نزدیڪتر میشود،دستے بہ موهاے انارے رنگ شدہ اش مے ڪشد و لبخند بے جانے میزند.
سریع میگویم:سلام! صبح بہ خیر.
سرے تڪان میدهد و وارد آشپزخانہ میشود،همانطور ڪہ لیوانے از داخل ڪابینت برمیدارد مے پرسد:تونستے بخوابے؟
_یڪم آرہ!
بہ سمت یخچال میرود:هادے چے؟ تونست بخوابہ؟
آرام جواب میدهم:نہ!
از آب سرد ڪن لیوانش را پر میڪند و بہ سمتم برمیگردد:آرہ دیدم تو سالن نشستہ بود،گفتم شاید بعد از اینڪہ من رفتم خوابیدہ.
انگشتانم را در هم قفل میڪنم:بہ من ڪہ گفت نخوابیدہ.
آب را یڪ نفس سر میڪشد و مے گوید:میدونستم امشب خواب ندارہ! مخصوصا با وجود تو!
عجیب نگاهم میڪند و ادامہ میدهد:اومدم تو سالن دیدم نشستہ قرآن میخونہ اشڪ میریزہ،گفتم از دفعہ هاے قبل بے قرارترے،گفت این دفعہ انگار دلم باهام نمیاد!
گفتم چرا؟ گفت آیہ!
چند قدم بہ سمتم برمیدارد و بہ چشمانم زل میزند:تا تہ قضیہ رو خوندم! هر چند خیلے وقت پیش فهمیدم دلش گیرہ.
خون بہ صورتم مے دود،سرم را پایین مے اندازم میخواهم شیر آب را براے وضو گرفتن باز ڪنم ڪہ فرزانہ بازویم را میگیرد.
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ میگوید:دلِ توام گیرشہ؟! میتونے ڪنار هادے زندگے ڪنے؟
من من ڪنان میگویم:هنوز دوماہ موندہ تا جواب این سوالو بدم!
لبخند میزند:این یعنے توام میخوایش!
خودم را میزنم بہ آن راہ،شیر آب را باز میڪنم و نیت میڪنم براے وضو گرفتن،سنگینے نگاہ فرزانہ اذیتم میڪند.
سریع وضو میگیرم و از آشپزخانہ میروم،صداے خندہ هاے همتا و یڪتا و هادے از اتاق هادے مے آید.
لبخندے میزنم و نزدیڪ اتاق میشوم،میخواهم وارد اتاق همتا و یڪتا بشوم ڪہ هادے نگاهم میڪند،آرام میگوید:آیہ!
جانم در مے رود وقتے #تو بہ نام ڪوچڪ مے خوانے ام!
از عمق دلم میگویم:جانم!
یادم نمے آید بہ ڪسے اینگونہ "جانم" گفتہ باشم! همتا و یڪتا نگاهم میڪنند و چیزے نمیگویند.
هادے از روے تخت بلند میشود و چند قدم بہ سمتم برمیدارد:بعد نماز ڪمڪ میڪنے آمادہ بشم؟!
لبم را بہ دندان میگیرم و رها میڪنم:من؟!
چشمانش را باز و بستہ میڪند:آرہ!
با ذوق میگویم:آرہ!
همتا با شیطنت میگوید:خان داداش! خوب جاے ما رو بہ آیہ دادے!
هادے لبخندے میزند و چیزے نمے گوید،چند دقیقہ بعد همہ نماز میخوانیم و بہ زور و بے میل ڪمے صبحانہ میخوریم.
ساعت شش ڪہ میگذرد همہ آمادہ میشوند،هادے بہ اتاقش میرود و چند دقیقہ بعد میخواهد وارد اتاقش بشوم.
دستے بہ روسرے فیروزہ اے رنگم ڪہ مدل لبنانے بستہ ام میڪشم و سعے میڪنم چهرہ ام شاداب باشد!
چند تقہ بہ در میزنم،هادے میگوید:بیا تو!
دستگیرہ ے در را میفشارم و وارد اتاق میشوم،دل توے دلم نیست ڪہ هادے را با لباس نظامے ببینم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
هادے با شلوار لباسِ نظامے اش و تے شرت مشڪے رنگے رو بہ رویم ایستادہ،پیراهن لباسش روے ساعد دستش آرام تاب میخورد.
چند قدم بہ سمتش برمیدارم،پیراهنش را مقابلم میگیرد و میگوید:ڪمڪم میڪنے؟
لبخند عمیقے میزنم و پیراهن را از دستش میگیرم،پشتش مے ایستم و میگویم:فڪرامو ڪردم!
همانطور ڪہ دست راستش را داخل آستین پیراهن مے برد میگوید:خب!
نفس عمیقے میڪشم و لب میزنم:چند روز دیگہ میگم!
دست چپش را هم داخل آستین مے برد و من برایش آیت الڪرسے میخوانم.
پیراهنش را مرتب میڪند و من پشت سرش تمام دعاهاے خیر جهان را فوت میڪنم!
دل از ابهت مردانہ اش در این لباس میڪنم و مقابلش مے ایستم،بدون حرڪت بہ صورتم زل زدہ.
مُردد دستانم را بالا میبرم و اولین دڪمہ اش را با عشق مے بندم!
نفس عمیقے میڪشد،پرہ هاے بینے اش ڪمے مے لرزند.
دڪمہ ے دوم را مے بندم و در دل برایش سورہ ے ڪوثر میخوانم!
دڪمہ ے سوم را میبندم و بغض میڪنم!
دڪمہ ے چهارم را مے بندم و بہ حضرت مادر مے سپارمش!
هر چہ برایش خیر است...حتے شهادت...
دلم تنها بہ وجود خاڪے اش بستہ نشدہ،دلم با روحش عجین شدہ!
تشڪر میڪند و عمیق نگاهم میڪند،بے اختیار سرم را پایین مے اندازم و آرام میگویم:منتظرم...
لبخند شیطنت آمیزے میزند و سرش را خم میڪند تا صورتش مقابل صورتم قرار بگیرد.
_منتظر چے؟
لبم را بہ دندان میگیرم و رها میڪنم،همانطور ڪہ چشمانم را مے بندم سریع میگویم:ڪہ برگردے!
چشمانم بستہ است اما لبخندے ڪہ روے لبان و در چشمانش نقش بستہ حس میڪنم!
میخواهد چیزے بگوید ڪہ چند تقہ بہ در میخورد و صداے همتا مے پیچد:هادے! بابا میگہ از هم دیگہ دل بڪنید زود بیاید دارہ دیر میشہ،مامان و باباے آیہ ام اومدن.
چشمانم را باز میڪنم و سر برمیگردانم:اِ! ڪے اومدن؟
همتا مهربان میگوید:همین چند لحظہ پیش.
هادے ساڪش را روے دوشش مے اندازد و پوتین هایش را در دست میگیرد.
_بریم پایین.
سہ نفرے از اتاق خارج میشویم و بہ سمت جمع مے رویم.
هادے مشغول حلالیت طلبیدن از همہ میشود،اول از همہ بہ سمت مهدے و فرزانہ میرود.
دست فرزانہ را مے بوسد و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد.
فرزانہ طاقت نمے آورد و دوبارہ سیل اشڪانش جارے میشوند.
هادے چندین بار پشت سر هم دستش را مے بوسد و زمزمہ میڪند:پسرِ سرتق و ڪلہ شقہ تو بخاطرہ همہ ے اذیتاش ببخش!
فرزانہ بہ هق هق مے افتد و سر هادے را در بغل میگیرد،بریدہ بریدہ میگوید:ڪاش...
ڪاش...خدا...بہ...هَ...همہ...
از این پسر سرتقا بدہ! دورت بگردم مادر!
سپس بے قرار موهاے هادے را مے بوید و مے بوسد،در چشمان مهدے اشڪ جمع شدہ اما غرور مردانہ اش اجازہ ے اشڪ ریختن نمیدهد.
هادے بہ زور از فرزانہ جدا میشود و بہ سمت همتا و یڪتا میرود.
همتا سعے میڪند لبخند بزند و با هادے شوخے میڪند،یڪتا آرام اشڪ میریزد و محڪم دست هادے را میگیرد.
هادے هر دویشان را در آغوش میڪشد و از صمیم قلب میگوید ڪہ دوستشان دارد و مراقب مادرشان باشند.
نوبت بہ پدر و مادر من ڪہ میرسد،گرم ازشان حلالیت مے طلبد و بدون اجازہ دست هر دویشان را مے بوسد! مثل پدر و مادرش خودش!
دستے بہ سر یاسین میڪشد و چند لحظہ در آغوش مے گیردتش،یاسین ڪنجڪاو مے پرسد:اگہ واقعا میرے جنگ چرا تفنگ ندارے؟!
هادے آرام میخندد و جواب میدهد:تفنگمو نمیتونم با خودم بیارم،اونجا بهم میدن.
یاسین چشمانش را تا آخر باز میڪند و مُردد میگوید:خیلے مراقب خودت باش باشہ؟
هادے متعجب نگاهش میڪند:بالاخرہ باهام دوست شدے؟
یاسین موهایش را مے خاراند و مظلوم من را نگاہ میڪند:دوست ڪہ...نمیدونم! ولے چند روز پیش آیہ با خدا یواشڪے حرف میزد میگفت اگہ تو چیزیت بشہ حس میڪنہ و انگار براے خودش اتفاق افتادہ!
همہ ے نگاہ ها بہ سمت من برمیگردد،لبم را بہ دندان میگیرم و از شرم سرم را پایین مے اندازم.
دلم میخواهد آب بشوم و بروم داخلِ زمین!
اشڪ در چشمان یاسین حلقہ میزند،محڪم دست هادے را میگیرد و میگوید:مراقب باش تیر نخورے بمیرے وگرنہ آبجے آیہ ام میمیرہ!
هادے لب میزند:خدانڪنہ!
با حالت خاصے از مقابل یاسین بلند میشود و بہ سمتم قدم برمیدارد.
انگشتان لرزانم را در هم گرہ میزنم و چیزے نمیگویم،آرام مے گوید:تو ڪارے باهام ندارے؟
بدون اینڪہ سر بلند ڪنم میگویم:نہ! فقط مراقب خودت باش.
دست راستش را بلند میڪند و پَرِ چادر رنگے ام را میگیرد،همانطور ڪہ با تمام وجود چادرم را مے بوسد میگوید:مراقب قلب هر دومون هستم!
بوسہ اے ڪہ بہ چادرم میزند عجیب بہ جانم مے چسبد! بے میل چادرم را رها میڪند و بہ چشمانم زل میزند،سعے میڪند ڪسے صدایش را نشوند.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
_من رفتم نہ گریہ نہ زارے نہ بے قرارے! تفهیم شد؟!
لبخند میزنم و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:تفهیم شد!
اخم میڪند و انگشت اشارہ اش را روے مسیر اشڪم میگذارد:الان گفتم گریہ نڪن.
لبم را بہ دندان میگیرم و با دست محڪم انگشت اشارہ اش را میگیرم،این اولین بارے ست ڪہ دستش را...نہ ببخشید! ڪہ انگشتش را در دست میگیرم!
_دیگہ گریہ نمیڪنم.
انگشتش را آرام روے گونہ ام میڪشد و چشمانش دل میڪند از چشمانم!
همگے بہ حیاط میرویم،هادے میخواهد پوتین هایش را بپوشد ڪہ با اصرار میخواهم ڪمڪش ڪنم.
مقابلش زانو میزنم،آرام و مرتب بندهاے پوتینش را از داخل سوراخ ها رد میڪنم و در دل هادے را بہ آن ها مے سپارم!
دخیل مے بندم بہ پوتین هایش! ڪہ هادے را برایم برگردانند!
دلم را همراہ بندها رد میڪنم و محڪم گرہ میزنم بہ پوتین هایش!
دلِ من با هر قدمش خواهد رفت... دلم را مے بندم بہ ضریحِ لباس نظامے اش.
حاجت روایم خواهند ڪرد!
مهدے ماشین را روشن میڪند و بیرون میبرد،فرزانہ با قرآن و ڪاسہ ے آب مقابل در مے ایستد.
هادے از همہ خداحافظے میڪند،نوبت بہ من مے رسد.
قورت میدهم بغضم را،بہ زور میگویم:خدا بہ همرات.
لبخند آرامش بخشے میزند و میگوید:مراقب خودت باش خداحافظ!
براے رفتن قصد میڪند ڪہ سریع گوشہ ے پیراهنش را میڪشم.
شرم میڪنم از اینڪہ نامش را صدا بزنم،بہ سمتم برمیگردد و بہ چشمانم زل میزند.
گویے حروف ہ،دال،الف،ے را از چشمانم میخواند ڪہ با جان میگوید:جانم!
مظلوم میگویم:خیلے مراقب خودت باش!
لبخند پر رنگے میزند،دستش را روے چشمش میگذارد و میگوید:چشم!
دوبارہ براے رفتن قصد میڪند ڪہ بازویش را میگیرم،نمیفهمم دلیل این بے تابے ها را! روزے آرزویم بود برود اما حالا نہ!
دوبارہ نگاهم میڪند و میگوید:جانم!
جانم گفتن هایش با جانم بازے میڪند!
بغض گلویم را مے فشارد،با صداے لرزان میگویم:تو اولین فرصت بهم زنگ بزن باشہ؟!
لبخندش پر رنگ تر میشود،آنقدر پر رنگ ڪہ چال محو روے گونہ ے چپش را براے اولین بار میبینم!
چشمانش را باز و بستہ میڪند:چشم!
نسیم چند تار موے مشڪے اش را بہ بازے میگیرد و بہ هم مے ریزد،ببین نسیم هم دوست ندارد #تو از ڪنارِ من بروے!
طاقت نمے آورم،روے پنجہ هاے پا مے ایستم تا قدم بہ هادے برسد.
آب دهانش را با شدت قورت میدهد و متعجب نگاهم میڪند.
دست لرزانم را روے ابریشم موهایش میڪشم و آرام میگویم:موهات یڪم نامرتب بود!
خودم را بلند ڪردم براے هم قد شدن با #تو غافل از اینڪہ تو هم قد آسمانے و من هم قد زمین...
صداے نفس هاے ڪشدارش موسیقے صحنہ میشود و چہ صحنہ و موسقے زندہ اے از این براے من زیباتر؟!
تو هم میلِ رفتن ندارے!
نہ! همہ ے حرف هایم را پس میگیرم... دلم بہ رفتنت راضے نمیشود.
تمام بے قرارے هایم را در سر انگشتانم جمع میڪنم و پیراهنِ نظامے ات را چنگ میزنم.
درست ڪنار قلبت را...
وَ بہ بے قرارے ام پایان میدهد ضربان تندِ قلبِ بے قرارِ تو...
لبخند عمیقے میزنم و آرام میگویم:خیالم راحت شد برو!
برایم تلاوت میڪند:برات آروم و قرار ندارہ! قلبمو میگم آیہ!
این را ڪہ میگوید سریع بہ سمت فرزانہ میرود و از زیر قرآن رد میشود.
با قدم هاے بلند بہ سمت ماشین میرود و آخرین نگاہ را بہ صورتم مے اندازد.
نگاهش هم حالم را خوب میڪند،هم قلبم را ویران هم وجودم را نگران!
همہ ے احساسات بد را پَس میزنم و محڪم میگویم:یاعلے!
دستش را بالا مے آورد و روے قلبش میگذارد!
_یاعلے!
سپس سوار ماشین میشود،ماشین حرڪت میڪند و فرزانہ ظرف آب را پشت سرش مے ریزد.
از این ڪوچہ،تا فرودگاہ،
از پرواز تا سوریہ،
از سوریہ تا میدان هاے نبرد،
از ویرانہ ها تا آباد ڪردن ها،
از آباد ڪردن ها تا برگشت بہ تهران،
قدم بہ قدم دلم همراہ توست...
با عطرِ گلِ یاس...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯