❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
نفسم بالا نمے آید،نگاهم روے ساڪ و لباس هاے پخش شدہ ڪنارش مے افتد!
لبانم را چند بار باز و بستہ میڪنم اما نمیتوانم چیزے بگویم،لبم را بہ دندان میگیرم و زمزمہ میڪنم:حالا چہ غلطے ڪنم؟!
میخواهم بهانہ اے بیاورم تا هادے وارد اتاق نشود ڪہ دستگیرہ ے در تڪان میخورد و در باز میشود.
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،هادے سر بہ زیر وارد میشود.
همانطور ڪہ ڪت ڪرم رنگش را در مے آورد سرش را بلند میڪند.
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ نگاهش بہ پیراهن لباس نظامے اش ڪہ تقریبا بغلش ڪردہ ام میخورد!
دست هایم مے لرزند،نمیتوانم چیزے بگویم،چشمانش روے ساڪ و لباس هاے بہ هم ریختہ مے لغزند.
متعجب نگاهم میڪند،سرم را پایین مے اندازم و پیراهن را چنگ!
منتظرم فریاد بڪشد،اما یڪے دو دقیقہ میگذرد و چیزے نمیگوید!
با ترس و لرز پیراهن را روے تخت میگذارم و لب میزنم:من...من...
با حرص میگوید:فقط داشتے از اینجا رد میشدے!
بغض گلویم را میگیرد،بہ زور میگویم:عذر میخوام!
سیاهے چشمانش آرام و قرار ندارند،باز شدہ هادے روزهاے اول!
سریع چادرم را برمیدارم و تقریبا بہ سمت در میدوم ڪہ هادے مقابلم مے ایستد!
سرم را تا آخر پایین مے اندازم و چادرم را در بغل میفشارم.
صدایش دو رگہ است:تو ڪہ نمیخواے بزنے زیر قول و قرارمون؟!
متعجب سر بلند میڪنم،مردمڪ هاے چشمانم از خیرہ شدن بہ چشمانش فرار میڪنند.
متعجب مے پرسم:ڪدوم قرار؟!
سرش را ڪمے خم میڪند تا نزدیڪ صورتم برسد،فاصلہ ے صورت هایمان سہ چهار سانت میشود.
بہ چشمانم خیرہ میشود و زمزمہ میڪند:تو خواستگارے چہ قرارے گذاشتیم؟!
تازہ یادم مے افتد،قلبم بہ تپش افتادہ و این بغض لعنتے هر آن ممڪن است سر باز ڪند!
اما ظاهرم را حفظ میڪنم بہ چشمانش زل میزنم میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ عجیب میگوید:قبل از اینڪہ جواب بدے یادت باشہ درمورد چشمات چے گفتم!
نفسم در سینہ حبس میشود اما بہ خودم مے آیم و پوزخند آشڪارے میزنم:من پاے قول و قرارمون هستم! فقط...فقط...ڪنجڪاو شدم لباس نظامے تونو ببینم!
پیشانے اش را بالا میدهد:فڪر نمیڪنم!
اخم میڪنم:برام مهم نیست چہ فڪرے میڪنید!
تاڪید میڪنم بہ فعل هاے جمع! جورے طلبڪار شدہ ام ڪہ انگار او وارد اتاقم شدہ و فوضولے ڪردہ!
نگاهم را از صورتش میگیرم و جدے میگویم:اگہ برید ڪنار میرم!
ڪمے جا بہ جا میشود،میخواهم از ڪنارش عبور ڪنم ڪہ سرد میگوید:راستے میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
چیزے نمیگویم،ادامہ میدهد:راجع حرفاے چند شب قبلتون تو جشن سالگرد ازدواج مامان و بابا!
گیج نگاهش میڪنم،باز میشود همان هادیِ مغرور و سرد:با حرفاتون موافقم! تو همین هفتہ بہ بقیہ بگیم باهم بہ نتیجہ اے نرسیدیم و دیگہ نمیخوایم ادامہ بدیم.
چشمان بے حسش را بہ چشمان بے تابم میدوزد:همہ چیزو هرچہ سریع تر تموم ڪنیم!
قلبم مے ریزد...
مثل آوارہ هاے یڪ خرابہ بعد از زلزلہ اے هشت ریشترے...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی😂 #قسمت_دوم البته اینم بگم که قبلش کلی آموزش دادن و لباسامو عوض کردن و
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت سوم
اون ساعت کلی خندیدیم و حرف زدیم. مزاحم کار دکترا و پرستارا نبودم. اونا هر وقت میخواستن میومدن و به هر مریضی که نیاز بود سر میزدن و سرم وصل میکردن و داروها رو توزیع میکردن و این چیزا.
اینم بگم که خنده زیاد باعث افزایش سرفه عده ای از کوروناییا شده بود. بهشون گفتم: مثل وقتی هست که یه بچه اومده وسط و داره خرابکاری میکنه و والیدنش همش سرفه میکنن و چشم و ابرو میان که مثلا بگن حواست جمع باشه و خرابکاری نکنا ، الان همون حس رو دارم. هم صدای سرفه ها زیاده و هم بعضیا موقع سرفه کردن، قیافشون خیلی عوض میشه و انگار دارن از ته دلشون یه چیزی بارمون میکنن
با یه صلوات، ختم جلسه را اعلام کردیم.
ته گلوم خشک شده بود. میخواستم آب بخورم اما مکافات داشتیم. نمیشد به راحتی بری سراغ آب سردکن و شیرو باز کنی و بریزی توی یه لیوان یه بار مصرف و ماسک و دم و دستگاهت برداری و قورت و قورت بدی بالا!
به دردسرش نمی ارزید. منم که کلا اخلاق شیرازی بودنم وقتی گل میکنه، میشم مثل همون بنده خدایی که ازش آدرس پرسیدم. یه نگا به کاغذ کرد و یه نگا به منتهی الیه افق! بعدش چش و چالش کرد تو هم و گفت: «عامو خیلی دوره! نمیشه نری؟»
خلاصه از قید آب زدم.
رفتم ایستگاه پرستاری. دیدم یکی از پرستارا به خاطر اینکه از شب قبلش نخوابیده بود و خیلی بهش فشار اومده بود و ناهار و شام هم خیلی منظم تقسیم نکرده بودند، فشارش افتاده بود. خیلی دلم سوخت. با اون حجم زیاد کار و استرس و بعضی بیماران کم حوصله و ...
نمیدونم چرا اما یهو از دهنم در رفت و گفتم: ببخشید کاری از دستم برمیاد؟
یکی از دوستاش که نشسته بود بالا سرش گفت: الان نه اما اگه تا نیم ساعت دیگه حالش خوب نشه، زحمت اشهدش باشماست!
گفتم: حالا بالا سرش اینجوری نگین. بنده خدا هول میکنه. راستی شما واستون اضافه کار چقدر رد میکنن که حاضرین به این مرحله برسین که دوستتون رسیده؟
ابرو در هم کشید و مثل اینکه حرف خیلی زشتی شنیده باشه گفت: شما فکر کردین ما واسه پول اینجاییم؟
یه نگا دور و برم انداختم و مثلا خیلی سِرّی و سکرت پرسیدم: واسه پول نیست؟
با چشمای بِر و متعجب گفت: حاج آقا حالت خوبه؟ کدوم احمقی حاضر میشه برای پول بیاد توی این جهنم؟
گفتم: آهان ... گرفتم ... پس لابد مجبورتون کردن. آره؟ خدا بگم چیکارشون کنه! خیلی بی رحمن!
از چشماش خشم میبارید! گفت: مجبور؟ شما اصلا خبر داری که هممون فرم رضایت نامه پر کردیم و حتی بعضیا خانوادشون هم پر کردن؟ مجبور کدومه؟ چرا همیشه باید زور بالا سرمون باشه که کار کنیم؟
با لحنی موذیانه گفتم: والا چه بگم! مردم میگن!
پرستاره که واقعا داشت میسوخت از حرفام گفت: لابد میخوای بگی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! آره؟
بازم با لحن موذیانه تر فقط یه کلمه گفتم: حالا به هر حال!
اگه بگم دوستش یه کم حالش سر جاش اومده بود و با اینکه رنگش مثل گچ سفید شده بود اما یه کم سرش چرخوند طرف من و با حالت ناجونی گفت: حاج آقا اگه خدایی نکرده خواهر و مادر خودتم توی این بخش مریض بودن و افتاده بودن روی تخت، بازم به ما میگفتی واسه پول اومدین و مجبورتون کردن که به این مریضا برسین؟
با شیطنت گفتم: اون موقع فرق میکرد!
با هم گفتن: عجب حاج آقای چیزی هستی شما! آخه چه فرقی میکرد؟ خواهر مادر مردم هم خواهر مادر شمان! فرق میکنه؟ این چه حرفیه؟
گفتم: حالا ... من بلدم از مادر خواهرم مراقبت کنم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌺 طرح ختم جمعی قرآن کریم🌺
🔹سهم هر نفر : ۳ صفحه
👈 با صرف تنها ۵ دقیقه ، هر روز در ثواب اهدای ختم قرآن به یکی از اولیای الهی سهیم شوید .
🌺 ختم شماره 5⃣
🔹 هدیه به کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (ع)
☑️ جهت دریافت سهم قرائت ، عبارت «ختم قرآن» را به @Hosna_ad ارسال کنید.
📌 دعوت کننده دیگران به این کار ساده و پر خیر و برکت باشید...
🌸موسسه فرهنگی حُسنی🌸
🌸ویژه بانوان و دختران🌸
🔹https://eitaa.com/joinchat/1337982996C304685a6a5
🔸https://gap.im/Hosna_ch
🔹https://ble.ir/hosna_ch
🌺 پویش کشوری #آرامش_در_پناه_قرآن - مرحله دوم
▪️نحوه ثبت نام: فقط کافی است موارد زیر را به @Hosna_ad ارسال کنید:
❎نام و نام خانوادگی ، سن، شهر، شماره موبایل
📌 دعوت کننده دیگران به این پویش معنوی باشید..
🌸موسسه فرهنگی حُسنی🌸
🌸ویژه بانوان و دختران🌸
🔹https://eitaa.com/joinchat/1337982996C304685a6a5
🔸https://gap.im/Hosna_ch
🔹https://ble.ir/hosna_ch
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون 🍂
#قسمت_چهل_پنجم
نگاهم را از صورتش میگیرم و محڪم میگویم:خوبہ!
گوش نمیدهم بہ بے قرارے هاے این قلبِ لعنتے! بہ سنگین شدن سینہ ام،بہ بغضے ڪہ راہ نفسم را بستہ!
هادے باید همین جا برایم تمام بشود،نباید قول و قرارمان از یادم میرفت!
جملہ اے ڪہ آخر خواستگارے گفت در سرم مے پیچد: "تو این مدت دلبستن نداریم!"
و این من بودم ڪہ با غرور لبخند زدم و گفتم:باشہ!
سنگینے نگاهش را حس میڪنم،چادرم را روے سرم مے اندازم،مثل خودش یخ میزنم:امشب با مامان و بابام صحبت میڪنم. بقیہ ش با بزرگترا! هر چہ زودتر تموم بشہ و وقت همدیگہ رو تلف نڪنیم بهترہ!
میخواهم در را باز ڪنم ڪہ دستش را روے در میگذارد،اخم میڪنم و بہ صورتش چشم میدوزم.
میشوم همان آیہ ے مغرور!
صورتش جدیست اما چیزے در عمق چشمانش مرا مے خواند!
چشمانش را از صورتم میگیرد:دلخور نرو!
پوزخند میزنم:براے چے باید دلخور باشم؟!
نگاهش را بہ ساڪ بہ هم ریختہ اش میدوزد:زبونت تلخ و سردہ وانمود میڪنے برات مهم نیست اما چشمات دلخورن!
نیش میزنم:دلیل استفادہ از این فعلاے مفردو نمیفهمم؟!
سرش را بلند میڪند،اخم بہ چهرہ اش نمے آید.
_یہ جورے حرف میزنے انگار من اومدم تو اتاق تو و بازرسے ڪردم!
طلبڪار میگویم:فرزانہ جون گفت برو بالا لباساتو عوض ڪن!
پوزخند میزند:گفت لباساتو عوض ڪن،ساڪ هادے ام بریز از اول براش مرتب ڪن!
خون در صورتم مے دود،شرمگین سرم را پایین مے اندازم و لب میزنم:لطفا برید ڪنار.
_چرا وسایلمو گشتے؟!
چشمانم را میبندم!
_من عذرخواهے ڪردم.
_عذر خواهے نخواستم پرسیدم چرا وسایلمو گشتے؟!
چند قدم بہ سمت جلو برمیدارم،رو بہ رویم مے ایستد:هروقت جواب دادے میتونے برے!
عصبے دستانم را در هوا تڪان میدهم:گفتم ڪہ میخواستم لباس نظامے تونو ببینم!
_تو چشمام نگاہ ڪنو همینو بگو!
مثل بچہ هاے غُد میگویم:دلم نمیخواد!
لبخند ڪم رنگے ڪنج لبانش مے نشیند:مثل این ڪہ اون جملہ م خیلے روت تاثیر گذاشتہ.
خودم را میزنم بہ آن راہ!
_ڪدوم جملہ؟!
بہ چشمانم خیرہ میشود:اینڪہ گفتم چشمات با آدم حرف میزنن!
بے قرار میگویم:گفتید زود تموم بشہ گفتم باشہ برید ڪنار میخوام برم خونہ!
محڪم میگوید:بہ نفع هر دومونہ!
ڪیفم را روے دوشم مے اندازم و خونسرد میگویم:قطعا همینطورہ!
سرش را پایین مے اندازد و ڪنار میرود،چرا احساس میڪنم حالش خوب نیست؟!
همانطور ڪہ دستگیرہ ے در را میفشارم جدے میگویم:بابت این بازم ڪنجڪاوے عذر میخوام! خدانگهدار!
سرد میگوید:خدانگهدار!
در را باز میڪنم و از اتاق خارج میشوم،همین ڪہ در را مے بندم بغضم آزاد میشود و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد!
سریع با دست گونہ ام را پاڪ میڪنم و در دل میگویم:منتظر همین روز بودے دیگہ! تموم شد راحت شدے!
اما این حرف ها هم قلبم را تسڪین نمیدهد،آرام نمے گیرد و تاوانش را چشمانم مے دهند!
و باز هم قطرہ ے اشڪے دیگر...
ڪمے از اتاق هادے دور میشوم،صداے فرزانہ از پایین بلند میشود:آیہ جان! نمیاے پایین؟!
سریع میگویم:دارم میام فرزانہ جون.
و باز قطرہ ے اشڪے دیگر... و هم زمان صداے افتادن چیزے از اتاق هادے مے آید،توجهے نمیڪنم و زیپ ڪیفم را میڪشم.
دنبال آینہ ے جیبے ام میگردم،میخواهم آینہ را مقابل صورتم بگیرم ڪہ باز صداے افتادن چیزے از اتاق هادے مے آید!
شبیہ بہ صداے افتادن چند ڪتاب روے زمین!
باز توجهے نمیڪنم و آینہ را مقابل صورتم میگیرم،چشم ها و گونہ هایم ڪمے قرمز شدہ اند،لبانم هم ڪمے لرز دارند.
سیل اشڪ دیگرے میخواهد بہ چشمانم هجوم بیاورد ڪہ لب میگزم و اجازہ نمیدهم.
براے چہ باید اشڪ بریزم؟! براے ڪہ؟!
میخواهم غرورم را آرام ڪنم،ڪہ هوایش را دارم! ڪہ نمے گذارم بشڪند حتے بہ بهاے شڪستنِ قلبم!
چند قدم نزدیڪ پلہ ها میشوم،منتظرم تا چهرہ ام بہ حالت عادے برگردد.
حتے دوست ندارم فرزانہ هم متوجہ ناراحتے ام بشود،بدون شڪ بعد از جدایے من و هادے بیشتر او خوشحال میشود ڪہ عروسے ڪہ دوست نداشت بہ پسر عزیز دور دانہ اش نچسبید!
از اینجا،سالن و ڪمے از آشپزخانہ در دید است،فرزانہ پشت بہ من در آشپزخانہ مشغول چیدن میوہ در ظرف و صحبت با تلفن است.
نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ پلہ ها میدوزم،چند لحظہ بعد دوبارہ از اتاق هادے صدا بلند میشود!
متعجب بہ در اتاقش خیرہ میشوم،یعنے ڪنجڪاوے من تا این حد عصبانے اش ڪردہ؟!
دلم میخواهد با نیش و ڪنایہ حرف هایش را جبران ڪنم،نشان بدهم ڪہ برایم مهم نیست! بگویم دارم میروم این دیدار آخر است و حلالم ڪند!
چند قدم بہ در اتاق نزدیڪ میشوم،صداهاے ضعیفے بہ گوشم میرسد.
صداے مرد جوانے ڪہ از پشت تلفن هادے را نگران صدا میزند!
_هادے! هادے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
اما صدایے از هادے در نمے آید،صدایش قطع و وصل میشود:چرا گوشے تو جواب نمیدے؟! امروز دو سہ بار زنگ زدم همہ ش موبایلت میرہ رو پیغام گیر!
امیدوارم حرفاے دیروزتو عملے نڪردہ باشے! تو حق ندارے جاے اون دختر تصمیم بگیرے!
جلوے در اتاق میرسم،صدا همچنان قطع نمیشود:هادے من باید برم اگہ صدامو میشنوے جواب بدہ پسر!
و باز صدایے از هادے در نمے آید،دستم را مشتم میڪنم تا روے در بڪوبم ڪہ صدا قلبم را بے تاب میڪند!
_هادے! اگہ بخواے دلشو بشڪنے و ازش جدا بشے بیاے سوریہ دارے با حق الناس میاے براے شهادت!
چرا میخواے هم پا رو دل خودت بذارے هم پا رو احساسات اون؟!
جاے آیہ خانم انتخاب نڪن! بذار خودش انتخاب ڪنہ!
مشتم بے اختیار باز میشود و روے قلبم مے نشیند،همہ ے این حرف ها راجع بہ من بود؟!
بہ سختے پلڪ میزنم و متعجب بہ در اتاق خیرہ میشوم،دیگر صدایے نمے آید!
لب میزنم:نہ!
محڪم بند ڪیفم را میفشارم و بہ سمت پلہ ها قدم برمیدارم،با عجلہ از پلہ ها عبور میڪنم و با صداے لرزان فرزانہ را صدا میزنم:فرزانہ جون!
پشت ڪابینت مے ایستد:جانم!
سپس متعجب بہ چادر و ڪیفم نگاہ میڪند میخواهد چیزے بگوید ڪہ سریع میگویم:یہ ڪارے پیش اومدہ من باید برم!
با قدم هاے بلند خودم را بہ آشپزخانہ میرسانم و نزدیڪ فرزانہ میشوم.
گیج نگاهم میڪند:اتفاقے افتادہ آیہ؟! چرا صدات مے لرزہ و نفس نفس میزنے؟! گونہ هاتم گل انداختہ!
با عجلہ گونہ هایش را مے بوسم و میگویم:نہ! فقط باید زود برم خونہ از طرف من بہ همتا و یڪتا سلام برسونید.
نگران بہ صورتم چشم مے دوزد:مطمئنے چیزے نشدہ؟!
_آرہ!
لبخند میزند:خب بذار بگم هادے برسونتت.
سریع میگویم:نہ! نہ! خستہ س! خودم با تاڪسے میرم.
چشمانم را مے بندم و دوبارہ باز میڪنم،سعے میڪنم لبخند بزنم:یہ روز دیگہ مزاحمتون میشم،راستے بہ عمو مهدے ام سلام برسونید،خداحافظ!
ڪنارم راہ مے آید:من ڪہ نفهمیدم چے شد ولے هر طور دوست دارے نرے دیگہ نیاے!
بہ زور میخندم:نہ! بازم میام!
لبخند میزند،نگاهے بہ طبقہ ے بالا مے اندازد و سپس بہ من:هادے ناراحتت ڪردہ؟
همانطور ڪہ ڪفش هایم را بہ پا میڪنم میگویم:نہ!
لبخندش عمیق تر میشود و چند ثانیہ بہ چشمانم عجیب خیرہ میشود،منظورش را میفهمم!
گونہ هایم سرخ میشوند و سرم را پایین مے اندازم،میخواهم در را باز ڪنم ڪہ میگوید:نمیخواے از هادے خداحافظے ڪنے؟
سر بر میگردانم:بالا ازش خداحافظے ڪردم!
دستم را میگیرد و آرام میفشارد:نمیدونم بالا چیزے گفتہ ڪہ ناراحتت ڪردہ یا چیزے گفتہ ڪہ خوشحال و هیجان زدہ ت ڪردہ! اما اینو میدونم یڪے دو هفتہ ست شبا خوب نمیخوابہ میدونم بهت گفتہ مدافع حرمہ و بردتت خونہ ے همسر یڪے از هم رزماش!
ڪلافہ ست و بہ هم ریختہ،اگہ چیزے گفتہ ڪہ ناراحت شدے بہ دل نگیر چون دلش آشوبہ!
اگہ چیزے گفتہ ڪہ خوشحالت ڪردہ جدے بگیر و پا بہ پاش برو!
لبخند ڪم رنگے میزنم و میگویم:خداحافظ!
دستم را محڪم میفشارد:من مادرم حالتاے هادے رو بهتر از هرڪسے میفهمم همینطور چیزے ڪہ چند وقتہ تو چشماے تو دارہ برق میزنہ!
اگہ واقعا هادے رو نمیخواے همین حالا بهم بگو مهدے و آقا مصطفے با من،نمیذارم ڪسے مجبورت ڪنہ حتے یہ ساعت دیگہ ام محرم هادے باشے!
_مامان!
هر دو متعجب سر برمیگردانیم،هادے با اخم نگاهمان میڪند:من ڪہ گفتم حتے اگہ دلتون راضے نبودہ آیہ رو مثل مهمون بدونید و نرنجونیدش!
فرزانہ متعجب میگوید:مگہ من چے گفتم؟! داشتم بہ آیہ میگفتم اگہ دلش راضے نیست با بابات و باباش حرف بزنم صیغہ رو فسخ ڪنید!
گرہ ابروانش از هم باز میشود،سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمے گوید.
فرزانہ جدے بہ من خیرہ میشود:جوابمو ندادے! هرچے تو بخواے همون میشہ آیہ!
نگاهم را میان هادے و فرزانہ مے چرخانم و من من ڪنان میگویم:خب...خب...
ساڪت میشوم،نہ میتوانم بگویم میخواهمش نہ میتوانم بگویم نمیخواهمش!
فرزانہ دوبارہ مے گوید:جوابمو ندادے!
تمام وجودم از درون مے لرزد،سرم را پایین مے اندازم و ڪلافہ با گوشہ ے چادرم بازے میڪنم.
دهان باز میڪنم:خب...من دیگہ نِ...
هادے با عجلہ بہ سمتم مے آید و با حرص میگوید:بهترہ این سوال و جوابا رو بذاریم براے سہ ماہ دیگہ! خودم مے رسونمت.
لبخند عجیبے روے لبان فرزانہ نقش مے بندد:باشہ هادے خان! چرا عصبے میشے؟!
گیج و سردرگم از فرزانہ خداحافظے میڪنم و دنبال هادے وارد حیاط میشوم.
هادے بہ سمت ماشینش میرود،از نگاہ ڪردن بہ صورتم فرار میڪند!
ریموت را بہ سمت ماشین میگیرد،بے توجہ بہ سمت در حیاط میروم.
برایم بوق میزند،واڪنشے نشان نمیدهم بہ چند قدمے در میرسم ڪہ دوبارہ بوق میزند!
با حرف هایے ڪہ از آن صداے ناشناس شنیدم آرام و قرار ندارم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯