❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
_من رفتم نہ گریہ نہ زارے نہ بے قرارے! تفهیم شد؟!
لبخند میزنم و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:تفهیم شد!
اخم میڪند و انگشت اشارہ اش را روے مسیر اشڪم میگذارد:الان گفتم گریہ نڪن.
لبم را بہ دندان میگیرم و با دست محڪم انگشت اشارہ اش را میگیرم،این اولین بارے ست ڪہ دستش را...نہ ببخشید! ڪہ انگشتش را در دست میگیرم!
_دیگہ گریہ نمیڪنم.
انگشتش را آرام روے گونہ ام میڪشد و چشمانش دل میڪند از چشمانم!
همگے بہ حیاط میرویم،هادے میخواهد پوتین هایش را بپوشد ڪہ با اصرار میخواهم ڪمڪش ڪنم.
مقابلش زانو میزنم،آرام و مرتب بندهاے پوتینش را از داخل سوراخ ها رد میڪنم و در دل هادے را بہ آن ها مے سپارم!
دخیل مے بندم بہ پوتین هایش! ڪہ هادے را برایم برگردانند!
دلم را همراہ بندها رد میڪنم و محڪم گرہ میزنم بہ پوتین هایش!
دلِ من با هر قدمش خواهد رفت... دلم را مے بندم بہ ضریحِ لباس نظامے اش.
حاجت روایم خواهند ڪرد!
مهدے ماشین را روشن میڪند و بیرون میبرد،فرزانہ با قرآن و ڪاسہ ے آب مقابل در مے ایستد.
هادے از همہ خداحافظے میڪند،نوبت بہ من مے رسد.
قورت میدهم بغضم را،بہ زور میگویم:خدا بہ همرات.
لبخند آرامش بخشے میزند و میگوید:مراقب خودت باش خداحافظ!
براے رفتن قصد میڪند ڪہ سریع گوشہ ے پیراهنش را میڪشم.
شرم میڪنم از اینڪہ نامش را صدا بزنم،بہ سمتم برمیگردد و بہ چشمانم زل میزند.
گویے حروف ہ،دال،الف،ے را از چشمانم میخواند ڪہ با جان میگوید:جانم!
مظلوم میگویم:خیلے مراقب خودت باش!
لبخند پر رنگے میزند،دستش را روے چشمش میگذارد و میگوید:چشم!
دوبارہ براے رفتن قصد میڪند ڪہ بازویش را میگیرم،نمیفهمم دلیل این بے تابے ها را! روزے آرزویم بود برود اما حالا نہ!
دوبارہ نگاهم میڪند و میگوید:جانم!
جانم گفتن هایش با جانم بازے میڪند!
بغض گلویم را مے فشارد،با صداے لرزان میگویم:تو اولین فرصت بهم زنگ بزن باشہ؟!
لبخندش پر رنگ تر میشود،آنقدر پر رنگ ڪہ چال محو روے گونہ ے چپش را براے اولین بار میبینم!
چشمانش را باز و بستہ میڪند:چشم!
نسیم چند تار موے مشڪے اش را بہ بازے میگیرد و بہ هم مے ریزد،ببین نسیم هم دوست ندارد #تو از ڪنارِ من بروے!
طاقت نمے آورم،روے پنجہ هاے پا مے ایستم تا قدم بہ هادے برسد.
آب دهانش را با شدت قورت میدهد و متعجب نگاهم میڪند.
دست لرزانم را روے ابریشم موهایش میڪشم و آرام میگویم:موهات یڪم نامرتب بود!
خودم را بلند ڪردم براے هم قد شدن با #تو غافل از اینڪہ تو هم قد آسمانے و من هم قد زمین...
صداے نفس هاے ڪشدارش موسیقے صحنہ میشود و چہ صحنہ و موسقے زندہ اے از این براے من زیباتر؟!
تو هم میلِ رفتن ندارے!
نہ! همہ ے حرف هایم را پس میگیرم... دلم بہ رفتنت راضے نمیشود.
تمام بے قرارے هایم را در سر انگشتانم جمع میڪنم و پیراهنِ نظامے ات را چنگ میزنم.
درست ڪنار قلبت را...
وَ بہ بے قرارے ام پایان میدهد ضربان تندِ قلبِ بے قرارِ تو...
لبخند عمیقے میزنم و آرام میگویم:خیالم راحت شد برو!
برایم تلاوت میڪند:برات آروم و قرار ندارہ! قلبمو میگم آیہ!
این را ڪہ میگوید سریع بہ سمت فرزانہ میرود و از زیر قرآن رد میشود.
با قدم هاے بلند بہ سمت ماشین میرود و آخرین نگاہ را بہ صورتم مے اندازد.
نگاهش هم حالم را خوب میڪند،هم قلبم را ویران هم وجودم را نگران!
همہ ے احساسات بد را پَس میزنم و محڪم میگویم:یاعلے!
دستش را بالا مے آورد و روے قلبش میگذارد!
_یاعلے!
سپس سوار ماشین میشود،ماشین حرڪت میڪند و فرزانہ ظرف آب را پشت سرش مے ریزد.
از این ڪوچہ،تا فرودگاہ،
از پرواز تا سوریہ،
از سوریہ تا میدان هاے نبرد،
از ویرانہ ها تا آباد ڪردن ها،
از آباد ڪردن ها تا برگشت بہ تهران،
قدم بہ قدم دلم همراہ توست...
با عطرِ گلِ یاس...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۶ فروردین ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 25 March 2020
قمری: الأربعاء، 30 رجب 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ ابوحنیفه، 150ه-ق
🔹مرگ شافعی، 204ه-ق
🔹غزوه نخلة
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
✅ با ما همراه شوید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
🌎🌗#تقویم_نجومی اسلامی🌎🌗
چهارشـــنبه 6فروردیـــن👈1399
30رجب 1441 👈25مارس 2020
★★ قمر در برج حمل است.
ختنه نوزاد؛ خرید لوازم؛ ارسال کالاهای تجاری ؛شکار؛آغازمعالجه وبنایی؛زراعت و ملاقات های سیاسی خوب است .
🗓مناسبت هــای روز
⭕️عید نوروز تعطیـــل
⭕️ولادت زرتشت
🎇امور اسلامی و دینی.
📛صدقه اول صبح نحوست را برطرف می کند
👶برای زایمان مناسب است.نوزاد صبور؛مبارڪ ؛خوش قدم؛راستگو؛ خوب تربیت گردد
🤒مریض امروز زود خوب می شود.
🚘 مسافرت:اصلا توصیه نمی شود
■مباشرت وعروسی مکروه است.فرزند ومادرشدجار مرض جذام ودیوانه گردند.
■اصلاح سر و صورت :ایمنی از بلیات است
■حجامت حکمی ندارد
■گرفتن_ناخن، بد وموجب بداخلاقی میگردد
■برای بریدن و دوختن #لباس_نو خوب است
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🦋❤️
🍃🍁
💙🍃🦋
ابرار
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی قسمت چهارم همون بنده خدا که تا دو دقیقه پیش داشت هلاک میشد از افت فشا
⛔️ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت پنجم
به یکی از دوستان مختصر پولی داده بودم تا غذا و آب برام بیاره. وقتی دیدم دو سه تا از طلبه های دیگه هم دارن احتیاط شرعی میکنن تا از غذای بیمارستان و سهم بیت المال برای پرسنل و بیماران استفاده نکنند، برای دوستم تماس گرفتم و گفتم: ته کارتم هر چی هست، بعلاوه شهریه آخر این ماه، مدیریت کن تا بتونیم برای یه هفته چهار نفر غذا و آب و چایی فراهم کنی.
دوستم گفت: نگران این چیزا نباش. یکی از رفقا گفته که یه نفر نماز استیجاری گرفته و نذر کرده که پولش برای هزینه های یومیه طلبه هایی که دارن به کورونایی ها کمک میکنند مصرف بشه.
حقیقتش ته دلم گرم تر شد. میدونستم خدا میرسونه اما خب دیگه ... گاهی توکلم ضعیف میشه.
ازش پرسیدم: تو کجایی؟ بیمارستان برای کمک پیدا کردی؟
حرفی زد که برام خیلی جالب بود. گفت: بیمارستان مال شماها باکلاس هاست. ما میریم پمپ بنزین و برای مردم بنزین میزنیم.
اولش باورم نشد. گفتم: جدی میگی؟
گفت: آره . چون یکی از محل های شیوع این ویروس، پمپ بنزین هاست. بعضی جایگاه دارها حتی از خرید چند تا دستکش برای کارمنداشون دریغ میکنند. ما میریم که هم کمک به حال اونا باشیم و هم برای مردم بنزین میزنیم تا شیوع ویروس کنترل بشه.
برام جالب بود.
فکر خوبی کرده بودند.
خلاصه از روز دوم، غذا و آب و چایی برای ما سه چهار نفر میآوردند و بعداً فهمیدم که اونی که نماز استیجاری خریده بوده تا بتونه کمک هزینه چند تا طلبه را تو این شرایط فراهم کنه، یکی از #خواهران_طلبه ، از همسران رفقا بود که شوهرش تو یکی از همون جایگاه های بنزین کمک میکرد.
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون
#قسمت_چهل_نهم
ماشین ڪہ حرڪت ڪرد،دلم ڪہ همراہ قدم هاے #هادی رفت #سوره ے چهارم براے هر دویمان نازل شد!
سورہ ے #فراق ...
از لحظہ ے حرڪتش گویے ڪسے قلبم را دستش گرفتہ و مے فشارد!
لحظہ اے آرام و قرار ندارم...تنها دلخوشے ام جملات آخر هادیست.
بے هدف نگاهم را روے سطرهاے ڪتاب مے چرخانم و یادِ جملہ آخر هادے مے افتم!
"برات آروم و قرار ندارہ! قلبمو میگم آیہ!"
لبخند عمیقے میزنم و با یادآورے جملاتش لبم را از سرِ شوق مے گزم.
نفس عمیقے میڪشم و در دل با هادے حرف میزنم!
_تو رو خدا دو دیقہ فڪر و خیالمو ول ڪن بذار درسمو بخونم!
دوبارہ نگاهم را بہ #کتاب میدوزم و آرام میخونم،هشت روز از رفتنِ هادے گذشتہ.
اسمش هشت روز است ولے براے من هشتاد سال گذشتہ!
دو سہ روز اول ڪہ اصلا حوصلہ ے ڪسے یا چیزے را نداشتم فقط چسبیدہ بودم بہ تلفن.
یڪ روز،دو روز،سہ روز...
چهار روز،پنج روز...
شش روز گذشت و هادے تماس نگرفت!
هفت روز...هشت روز...
هادے همچنان تماس نگرفتہ!
دیروز طاقت نیاوردم و با همتا تماس گرفتم،غیر مستقیم حال هادے را پرسیدم گفت سہ بار تماس گرفتہ و حالش خوب است!
ڪمے ناراحت شدم چرا هادے با من تماس نگرفتہ اما دلم آرام گرفت ڪہ حالش خوب است.
یڪ هفتہ بہ شروع امتحانات داخلے ماندہ و من تمام تلاشم این است ڪہ بهترین نمرات را بگیرم تا وقتے هادے آمد بگویم میتوانم مثل یاس قوے باشم و در نبودش زندگے مان را ادارہ ڪنم!
ذهنم را از فڪر و خیال خالے میڪنم و غرق درس خواندن میشوم،نیم ساعتے ڪہ میگذرد صداے زنگ تلفن بلند میشود.
ناخودآگاہ ڪتاب را مے بندم،نڪند هادے باشد؟!
صداے مادرم مے آید:بفرمایید!
ناگهان مادرم با شوق بلند میگوید:هادے جان تویے؟!
این را ڪہ مے شنوم ڪتاب را روے تخت پرت میڪنم و بہ سمت در مے دوم.
در ڪمتر از دہ ثانیہ خودم را ڪنار مادرم مے رسانم،مشغول خوش و بش با هادیست من را ڪہ میبیند میگوید:خودش اومد پسرم،از من خداحافظ مراقب خودت باش.
سپس گوشے تلفن را بہ دستم مے دهد،آب دهانم را با شدت فرو میدهم و محڪم گوشے تلفن را میفشارم.
دستانم از شادے مے لرزند! گوشے تلفن را بہ گوشم مے چسبانم.
انگار حرف زدن یادم رفتہ،چند لحظہ ڪہ میگذرد صداے شادابِ هادے مے پیچد:الو!
همین ڪہ صدایش را میشنوم بغض میڪنم،با صداے لرزان میگویم:سلام!
خندان میگوید:سلام! میدونم این چند روز نگران شدے و منتظر بودے زنگ بزنم اما دلیل دارہ،وقتم ڪمہ یہ ڪارے بخوام میتونے انجام بدے؟
بغضم را رها میڪنم،دیگر غرور برایم مهم نیست وقتے پاے #عشق وسط باشد!
_چطور تونستے بہ خونہ تون چندبار زنگ بزنے بہ من نہ؟
مے خندد و جواب میدهد:گفتم ڪہ دلیل دارہ! الان یہ ڪارے بخوام انجام میدے تا بگم چرا زنگ نزدم؟
با دست اشڪانم را پاڪ میڪنم و دماغم را ڪمے بالا میڪشم.
_چہ ڪارے؟
صداهاے درهمے مے آید هادے سعے میڪند بلندتر صحبت ڪند:میتونے نیم ساعتہ خودتو برسونے خونہ مون دوبارہ بہ موبایلت زنگ بزنم؟
ڪنجڪاو مے پرسم:چیزے شدہ؟
تند تند میگوید:برو بهت میگم،الان میتونے؟!
ڪمے نگران میشوم سریع میگویم:نیم ساعت چهل دیقہ دیگہ خونہ تونم!
با صدایش جان میگیرم:نیم ساعت دیگہ بہ موبایلت زنگ میزنم فعلا!
لب میزنم:فعلا!
با عجلہ وارد اتاقم میشود و سر در گم آمادہ میشوم،مادرم مدام مے پرسد چہ شدہ و من جواب میدهم نمیدانم فقط زودتر باید بروم خانہ ے آقاے عسگرے!
سریع آمادہ میشوم و موبایلم را برمیدارم،آژانس میگیرم و آدرس مقصد را میدهم،میخواهم با آخرین سرعت برود!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
ماشین جلوے در خانہ مے ایستد و میگوید:بفرمایید خانم.
زیپ ڪیفم را میڪشم و ڪرایہ را حساب میڪنم،همین ڪہ از ماشین پیادہ میشوم موبایلم زنگ میخورد.
بدون معطلے جواب میدهم:بعلہ؟
صداے سرحال هادے مے پیچد:دوبارہ سلام! رسیدے؟
مقابل آیفون مے ایستم و جواب میدهم:سلام! آرہ الان جلوے در خونہ تونم.
_خوبہ! برو تو اتاقم مامان اینا چیزے پرسیدن بگو هادے گفتہ از اتاقش یہ امانتے بردارم.
ڪنجڪاوے ام بیشتر میشود و در ڪنارش نگرانے ام!
دستم را روے زنگ میگذارم و میفشارم،خطاب بہ هادے میگویم:چیزے شدہ؟
با شیطنت میگوید:آرہ!
_چے؟!
میخندد:برو امانتے تو بردار میگم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
صداے فرزانہ از پشت آیفون مے پیچد:بفرمایید؟
موبایل را ڪمے از گوشم جدا میڪنم و بلند میگویم:منم فرزانہ جون.
در باز میشود و فرزانہ مے گوید:بیا تو عزیزم.
وارد حیاط میشوم و دوبارہ موبایل را بہ گوشم مے چسبانم.
هادے میگوید:لطفا احوال پرسے با مامانمو بذار براے بعد از اینڪہ من قطع ڪردم،زیاد وقت ندارم.
بہ مامانمم همینو بگو.
پوفے میڪنم و میگویم:من ڪہ جون بہ لب شدم!
مستانہ میخندد:بعلہ بعلہ! خانمِ ڪنجڪاو!
خجالت میڪشم و چیزے نمیگویم،هادے سریع میگوید:شوخے ڪردم.
آرام میگویم:اشڪالے ندارہ!
مقابل در ورودے میرسم،چند تقہ بہ در میزنم،همانطور ڪہ در را باز میڪنم میگویم:سلام!
صداے فرزانہ مے آید:بیا تو آیہ جان!
وارد ڪہ میشوم فرزانہ نزدیڪم میشود،همانطور ڪہ گونہ هایم را مے بوسد میگوید:سلام! باز بے وفا شدے!
گرم گونہ هایش را مے بوسم و میگویم:شرمندہ واقعا دیگہ درگیر درسام....
میخواهم حرفم را ادامہ بدهم ڪہ صداے هادے از پشت تلفن مے آید:الو! من این پشت منتظرما.
فرزانہ هیجان زدہ میگوید:هادے پشت خطہ؟!
خجول میگویم:آرہ! گفت بیام خونہ تون برام یہ امانتے دارہ.
موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و آرام میگویم:فڪر ڪنم فرزانہ جون میخواد باهات حرف بزنہ.
مهربان میگوید:سلام و قوربون صدقہ هاے ویژہ ے منو بهش برسون بگو سعے میڪنم شب یا فردا پس فردا باهاش تماس بگیرم الان ڪارم واقعا فوریہ!
نگاهے بہ فرزانہ مے اندازم ڪہ منتظر چشم بہ من دوختہ،من من ڪنان میگویم:فرزانہ جون! هادے سلام میرسونہ میگہ الان ڪار فورے دارہ سعے میڪنہ باهاتون زود تماس بگیرہ.
لبخند روے لب هاے فرزانہ خشڪ میشود،از چهرہ اش پیداست ناراحت شدہ!
دوبارہ بہ زور لبخند میزند و میگوید:اشڪالے ندارہ! برو ببین چے میگہ.
سرے تڪان میدهم و با قدم هاے بلند بہ سمت پلہ ها میروم،همانطور ڪہ از پلہ ها بالا میروم رو بہ فرزانہ میگویم:با اجازہ!
با هیجان در اتاق هادے را باز میڪنم و آرام میگویم:الان تو اتاقتم!
آرام مے گوید:برو سمت ڪمد لباسام.
بہ سمت ڪمد میروم و میگویم:خب!
_در ڪمدو باز ڪن!
در ڪمد را باز میڪنم،چند دست ڪت و شلوار و پیراهن و شلوارهاے مختلف ڪہ بوے عطرِ تلخِ هادے را میدهند!
_در ڪمدو باز ڪردے؟
همراہ سرم زبانم را تڪان میدهم:آرہ!
_خب الان لباسا رو بزن ڪنار پشتشون یہ جعبہ ے سفید رنگ گذاشتم.
موبایلم را بین شانہ و گوشم میگذارم و میگویم:یہ لحظہ!
با هر دو دست لباس ها را ڪنار میزنم و چند لحظہ بعد دستم بہ شے سفتے میخورد.
شے را بیرون میڪشم،جعبہ ے چوبے متوسطے بہ رنگ سفید ڪہ با پاپیون قرمز ڪم رنگ بستہ شدہ!
سریع میگویم:پیداش ڪردم.
صداے هادے شاداب تر میشود:خوبہ! میتونے بازش ڪنے؟
بہ سمت تخت میروم و جعبہ را رویش میگذارم،همانطور ڪہ مے نشینم چادرم را با یڪ دست از روے سرم برمیدارم و میگویم:الان بازش میڪنم.
دوبارہ موبایل را میان شانہ و گوشم میگذارم و با احتیاط پاپیون را از دور جعبہ باز میڪنم.
نمیدانم چرا هیجان دارم! قبل از اینڪہ در جعبہ را بار ڪنم میگویم:توش چیہ؟!
هادے میخندد:بمب!
لبخند عمیقے میزنم:بعید نیست!
مُردد در جعبہ را باز میڪنم و ڪنجڪاو محتویات داخلش را نگاہ میڪنم،با دیدن محتویاتش گیج میشوم!
دو ڪلہ قند ڪوچڪ ڪہ رویشان پارچہ ے تورے نباتے رنگے ڪشیدہ شدہ و بالایش بہ شڪل پاپیون بستہ و رویش مروارید ڪارے شدہ!
ڪنارش چند شاخہ نبات و گل هاے یاس خشڪیدہ شدہ است!
مبهوت مے پرسم:اینا چیہ؟!
صداے هادے ڪم لرز دارد،دیگر از آن شادابے و انرژیِ چند ثانیہ قبل خبرے نیست!
مضطرب و آرام میگوید:گلاے یاسو ڪنار بزن!
سریع گل هاے یاس را ڪنار میزنم،شے سفتے زیرشان پنهان شدہ!
دستم را تا آخر داخل جعبہ میبرم و میڪشمش بیرون،جعبہ ے ڪوچڪے با روڪش پارچہ ے مخمل قرمز!
شبیہ جعبہ ے انگشتر!
صداے نفس هاے عمیق هادے مے آید،گویے هوا را مے بلعد!
آرام میگویم:یہ جعبہ ے ڪوچیڪہ قرمزہ.
صدایے از هادے در نمے آید،دستانم مے لرزند من هم سڪوت میڪنم.
صداے چند مرد غریبہ مے آید ڪہ چیزهایے میگویند و مے خندند.
بہ زور لب میزنم:الو!
هادے من من ڪنان میگوید:لُط...لطفا...
لطفا جعبہ رو باز ڪن.
ضربان قلبم روے هزار میرود،نفس عمیقے میڪشم و در جعبہ را باز میڪنم.
برقِ نگینِ حلقہ ے سادہ ے نقرہ اے رنگے باعث میشود اشڪانم سرازیر شوند!
لبم را بہ دندان میگیرم،نہ باورم نمیشود! حتما خواب و خیال است!
اما صدایِ لرزانِ هادے واقعے تر از این حرف هاست!
_میخوام سوال یڪ ماہ پیشمو دوبارہ بپرسم.
آب دهانم را با شدت فرو میدهم و چیزے نمیگویم،هادے میگوید:_آ...یہ!
مقطع تلاوتم میڪند!
من براے دیگران نامفهوم و رمز آلودم اما براے تو نہ!
درست ادایم ڪنم!
درست بگو "آیه"
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
صدایش آهنگِ عجیبے دارد.
آهنگے مخلوط از بغض،پشیمانے،خوشحالے و عشق...!
بے اختیار با صداے لرزان پاسخ میدهم:جانم!
نفس ڪشدارے میڪشد:میتونے با یہ مدافع حرم زندگے ڪنے؟! مے...مے تو...مے تونے با من زندگے ڪنے؟!
ڪم ماندہ موبایل از دستم لیز بخورد،بہ زور موبایل را نگہ داشتہ ام.
لبم را محڪم گاز میگیرم و مبهوت بہ حلقہ خیرہ میشوم!
هادے تند تند میگوید:این چند روز زنگ نزدم ڪہ خوب فڪر ڪنے و متوجہ شرایط من بشے! الان جوابمو میخوام!
الان جوابمو میخوام.
اشڪانم شدت میگیرند،اشڪِ شادیَ...
بہ زور میگویم:من...من نمیدونم باید چے بگم!
آرام میگوید:بگو جوابت بہ خواستگاریم چیہ!
این را ڪہ میگوید صداے سوت زدن و ڪل ڪشیدن چند مرد مے آید! هادے خجول میخندد و چیزے نمیگوید!
لبم را بہ دندان میگیرم و دستم را روے قلبم میگذارم،طاقت این همہ هیجان را ندارد.
هادے با خندہ میگوید:تو رو خدا زود جوابمو بدہ بچہ ها فال گوش وایسادن آبرومو بردن!
آرام میخندم و چیزے نمیگویم،ادامہ میدهد:اگہ الان بہ جاے من حلقہ رو دستت ڪنے یعنے جوابت مثبتہ اگہ دستت نڪنے تا برگردم مدت محرمیتمون تموم شدہ و مزاحمت نمیشم!
قاطع میگویم:دستم نمے ڪنم!
صداے نفس ڪشیدن هاے هادے قطع میشود! چند ثانیہ بعد انگار بہ خودش مے آید،با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مے آید میگوید:باشہ! بالاخرہ...
زبانش بند آمدہ،طورے نفس عمیقے میڪشد ڪہ صدایش ڪمے آزارم میدهد.
_بالاخرہ تو حق انتخاب دارے،منم نباید با این شرایطم توقع داشتہ باشم ڪہ راحت بگے بعلہ و سختیاے زندگے با منو بہ جون بخرے!
پوفے میڪند و جدے میگوید:خدانگهدار!
میخواهد قطع ڪند ڪہ سریع میگویم:دستم نمیڪنم تا خودت بیاے دستم ڪنے!
صدایے از پشت تلفن نمے آید،خندہ ڪنان میگویم:الو! فرماندہ؟!
هادے شروع میڪند بہ خندیدن:منو سر ڪار گذاشتے؟!
قهقهہ میزنم:نہ!
نفس نفس میزند:ممنونم ازت! ممنونم عزیزم!
لبم را محڪم بہ دندان میگیرم و با ذوق گاز میگیرم،میترسم خواب و خیال باشد!
دوبارہ صداے همهمہ و دست زدن بلند میشود،هادے قهقهہ میزند:من برم تا اینجا پدرمو درنیاوردن همینطوریش داستان داریم! اما میخواستم از اینجا خواستگاریت ڪنم از ڪنارِ بے بے زینب میخواستم بلہ رو همینجا بهم بدے!
چشمانم را میبندم و آرام زمزمہ میڪنم:پاے قول و قرارمون نموندیم!
پر انرژے میگوید:گور باباے اون قول و قرارا!
آب دهانم را قورت میدهم،نمیدانم چرا آهنگ صدایش نگرانم میڪند،حرف هایش نگرانم میڪند،ڪاش بگوید ڪے قرار است برگردد...
با شرم و جان ڪندن براے اولین بار صدایش میزنم:هادے!
و صدایِ خوشش برایم تلاوت میڪند:جانم!
قطرہ اشڪے روے لبخندم سُر میخورد...
_زود برگرد!
_چشم!
چند ثانیہ مڪث میڪند و میگوید:مجبورم قطع ڪنم،فعلا ڪارے باهام ندارے؟!
گرم میگویم:سپردمت دست خدا،یاعلے فرماندہ!
محڪم میگوید:یاعلے!
سپس صداے بوق ممتدد تلفن مے پیچد،موبایل را بہ زور از گوشم جدا میڪنم و بوسہ ے عمیقے رویش مے نشانم!
بویِ صدایِ #یار را میدهد...
جعبہ ے حلقہ را برمیدارم و با احتیاط حلقہ را از داخلش بیرون میڪشم.
همانطور ڪہ با انگشت اشارہ و شصت نوازشش میڪنم با دست دیگر قفل گردنبندم را بہ سمت جلوے گردنم میڪشم و بازش میڪنم.
حلقہ را نزدیڪ زنجیرم میبرم و ردش میڪنم،حلقہ لیز میخورد و خودش را بہ پلاڪ نامم مے چسباند!
همانطور ڪہ سعے میڪنم دوبارہ قفل گردنبند را ببندم براے نشانِ عشقمان زمزمہ میڪنم:همینجا بمون...نزدیڪِ قلبم! تا خودش بیاد بندازتت سر جات!
این را میگویم و قفل گردنبند را میبندم،گردنبند را داخل پیراهنم برمیگردانم.
میدانم ضربان قلبم خودش را بہ این حلقہ مے ڪوبد و تا وقتے بیاید صدایِ بے قرارے هایش را بہ گوشِ قلبش مے رساند!
دوست دارم همہ مرا با او تلاوت ڪنند،
او سورہ ام باشد و من آیہ اش...
آیہ یِ هادے...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
با پایم روے زمین ضرب میگیرم و نگاهم را بہ رو بہ رو میدوزم،چند دقیقہ بعد تاڪسے زرد رنگے جلوے پایم ترمز میڪند.
نازنین را میبینم ڪہ روے صندلے عقب نشستہ،بلند میگوید:سلام!
جوابش را میدهم و سوار ماشین میشوم،همانطور ڪہ ڪنارش مے نشینم مے گویم:خوبے؟
جواب میدهد:خیلے استرس دارم بہ نظرم بے فایدہ ست!
دستش را محڪم میگیرم،انگار یخ زدہ!
با اطمینان میگویم:انقدر منفے فڪر نڪن،میتونے زنگ بزن هادے رو قانع ڪن دست بردارہ!
دستم را میفشارد و لبخند ڪم جانے میزند،یڪ هفتہ از خواستگارے هادے و بلہ گفتنم میگذرد.
فرداے آن روز هادے با فرزانہ تماس گرفت و گفت تا باز مے گردد بساط عقد و جشن را آمادہ ڪنند!
براے فرزانہ و مهدے زیاد تعجب آور نبود،سریع بہ خانہ مان آمدند و با پدر و مادرم صحبت ڪردند.
قرار شد همہ ے تدارڪات عقد و جشن انجام بشود تا هادے بازگردد و فقط براے آزمایش و یڪ خرید جزئے برویم.
فرزانہ میگفت هادے فقط دو سہ هفتہ استراحت دارد بہ جاے درگیر ڪردن خودمان براے تدارڪ جشن از آن مدت ڪوتاہ باید نهایت استفادہ را ببریم.
همہ ے ڪارها را بہ بزرگترها سپردیم،هادے تاڪید ڪردہ بود میخواهد براے مراسم عقدمان نازنین مثل سابق در جمع خانوادہ باشد!
قرار شد من واسطہ ے آشتے میان نازنین و عسگرے ها باشم!
براے امروز قرار گذاشتیم همراہ فرزاتہ و نازنین بہ خانہ ے حلما برویم،ڪمے اضطراب داشتم از برخورد حلما و ناصر مے ترسیدم!
نگاهے بہ صورت نازنین مے اندازم و مے پرسم:بابات ڪہ الان خونہ نیست؟
بہ نشانہ ے منفے سر تڪان میدهد.
_خب خوبہ! اول بهترہ تنها با مادرت صحبت ڪنیم و متقاعدش ڪنیم حتما اون میتونہ پدرتو قانع ڪنہ.
با استرس لبش را مے جود و چیزے نمے گوید،چند لحظہ بعد آرام میگوید:بے فایدہ ست! حداقل تا وقتے اونطورے ڪہ میخوان نشم قبولم نمیڪنن.
_خودت چے میخواے؟
چشمانش را مے بندد و با صدایے بغض آلود زمزمہ میڪند:یہ زندگے آروم و عادے و درڪ و محبتِ پدر و مادرمو!
_توڪل ڪن بہ خدا،وقتے میگے مادرت دو سہ بار بہ یہ بهونہ اے بهت زنگ زدہ یعنے دلش برات پر میڪشہ بہ روت نمیارہ اصلا همین ڪہ شمارہ تو گرفتہ یعنے دلش نمیاد ازت بے خبر باشہ،اگہ باهاش صحبت ڪنیم حتما نرم میشہ و میدونہ چطورے باید پدرتو راضے ڪرد!
نازنین سرے تڪان میدهد و لب میزند:از این وضعیت خستہ شدم!
_میفهمم!
مستقیم بہ چشم هایم زل میزند و جدے میگوید:نہ! نمے فهمے آیہ تا وقتے تو موقعیتش قرار نگیرے نمیفهمے من چے میڪشم!
نفس عمیقے میڪشم و چیزے نمیگویم،حق با اوست!
من از وضعیت نازنین چہ میفهمم؟!
اگر هادے اے نبود و هنوز مجرد بودم تاب رفتار پدرم را مے آوردم و دم نمے زدم یا سعے میڪردم هرطور شدہ از پدرم دور بشوم؟!
لبخند ڪم رنگے میزنم:اما وضعیتے ڪہ قبل از جدا شدن از خانوادہ داشتے رو میفهمم!
دستم را نوازش میڪند و میگوید:اما تو دختر صبورے اے اگہ الان بہ واسطہ ے ازدواج مستقل نمیشدے مطمئنم تحمل میڪردے و منطقے تر برخورد میڪردے.
آرام میخندم:اشتباہ میڪنے! اگہ بزنم بہ سیم آخر ڪار تمومہ!
میخندد:یڪم لجباز و احساساتے هستے و این بخاطرہ سنتہ،مطمئنم از بیست و یڪے دو سال ڪہ بگذرے این دوتا ویژگے میرہ ڪنار.
خجول میگویم:سعے میڪنم ترڪشون ڪنم!
_این تو برخورد و ڪشمڪش با هادے مشخص میشہ!
لبخند شرمیگنے میزنم و چیزے نمیگویم،چند دقیقہ بعد تاڪسے مقابل در خانہ ے فرزانہ مے ایستد.
نازنین مضطرب میگوید:نفهمیدم چرا باید با زن دایے فرزانہ بریم!
در ماشین را باز میڪنم و میگویم:پیادہ شو میفهمے.
نازنین مقدارے پول بہ رانندہ میدهد و میگوید:لطفا چند دقیقہ صبر ڪنید میایم.
رانندہ تاڪسے چشم میگوید و نازنین از ماشین پیادہ میشود،چادرم را مرتب میڪنم و زنگ را میفشارم.
نازنین دستے بہ روسرے نوڪ مدادے سادہ اش میڪشد و ڪنارم مے ایستد.
در صورتش دیگر خبرے از خط چشم هم نیست! تنها ڪرم ضد آفتاب و یڪ رژِ صورتے خیلے ڪم رنگ!
صداے همتا از آیفون مے آید:بعلہ؟!
لبخند بہ لب میگویم:ماییم همتا جون.
همتا مڪثے میڪند و چند لحظہ بعد در باز میشود،همراہ نازنین وارد حیاط میشویم.
همانطور ڪہ همراہ نازنین آرام قدم برمیداریم میگویم:فڪر ڪنم یڪے از دلایل سر سختے پدر و مادرت حرف و نگاہ مردمہ ڪہ اگہ برگردے چہ داستانے راہ میوفتہ و بقیہ چہ برخوردے میڪنن،بابا مهدے ڪہ مثل هادیہ و قطعا روے خوش نشون میدہ اما فرزانہ جون یڪم سختہ!
همتا و یڪتام بخاطرہ مادرشون بهت نزدیڪ نمیشن،اگہ ما بتونیم فرزانہ رو راضے ڪنیم همراهمون بیاد و نشون بدہ وقتے برگردے بقیہ ام قبولت میڪنن نهایتا چندماہ بساط غیبت و صحبتاشون میشہ برگشتن تو و دست برمیدارن.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
ناراحت نشے اما تو دست رو چیز بدے گذاشتے! آبرویے ڪہ براے ڪسے مثل پدرت و پدرم شاید از بقیہ خیلے مهمتر باشہ!
پدرت احتمالا براے آبروش تو رو قبول نمیڪنہ و ...
حرفم را ادامہ نمیدهم،نازنین لبخند تلخے میزند:منو ننگ میدونہ!
میخواهم چیزے بگویم ڪہ همتا در را باز میڪند و بہ استقبالمان مے آید.
همانطور ڪہ نگاهش را میان من و نازنین مے چرخاند دستش را بہ سمت نازنین جلو میبرد و میگوید:سلام خوش اومدید.
نازنین آرام دستش را میفشارد و لبخند صمیمانہ اے تحویلش میدهد،با چشم و ابرو بہ همتا اشارہ میڪنم ڪہ نازنین را در آغوش بگیرد.
همتا متوجہ میشود و عادے نازنین را در آغوش میڪشد،مے پرسم:خبرے از یڪتا نیست؟
همانطور ڪہ از نازنین جدا میشود میگوید:دانشگاهہ،من امروز ڪلاس نداشتم.
دستش را بہ سمتم دراز میڪند و ادامہ میدهد:از امتحانا چہ خبر؟
میخندم:بد نیستن! سہ تاش موندہ.
همتا تعارف میڪند وارد خانہ بشویم،نازنین بے میل جلوتر از ما وارد خانہ میشود و من و همتا پشت سرش.
وارد سالن ڪہ میشویم فرزانہ را مے بینیم ڪہ روے مبل راحتے نشستہ و بدون توجہ مجلہ مے خواند.
نازنین گلویش را صاف میڪند و میگوید:سلام!
فرزانہ بدون اینڪہ سر بلند ڪند سرد میگوید:سلام!
نازنین نگاهے بہ من و همتا مے اندازد و بہ زور لب میزند:حالتون خوبہ زن دایے؟
فرزانہ مجلہ را مے بندد و میگذارد روے میز،سرش را بلند میڪند و بہ ما چشم میدوزد.
سریع میگویم:سلام!
فرزانہ جوابم را میدهد و تعارف میڪند بنشینیم،همراہ نازنین روے مبل دونفرہ اے رو بہ روے فرزانہ مے نشینیم.
فرزانہ رو بہ همتا میگوید:نمیخواے از مهمونا پذیرایے ڪنے؟
همتا نگران نگاهمان میڪند و بہ سمت آشپزخانہ میرود،چادرم را در مے آورم و روسرے ام را از روے سرم آزاد میڪنم.
میخواهم جو ساڪت و سرد را بشڪنم.
_نازنین بہ اصرار من اومد اینجا.
فرزانہ جدے نگاهم میڪند و مے پرسد:براے چے؟
_ڪہ باهم بریم خونہ ے عمہ حلما براے آشتے نازنین و...
فرزانہ حرفم را قطع میڪند:آیہ جان! تو دیگہ عروس این خانوادہ اے اما بهترہ تو هر مسئلہ اے دخالت نڪنے!
بدون اینڪہ ناراحت بشوم میگویم:منم قصد دخالت ندارم قصدم همراهیہ،چون هادے خواستہ براے مراسم عقدمون نازنین مثل دوتا خواهر دیگہ ش ڪنار خانوادہ باشہ!
شما خودتون بہ نازنین شیر دادید و مثل مادرشید،نازنین ڪہ با شما مشڪلے ندارہ یا براتون دردسر درست نڪردہ ڪہ شما ازش ناراحتید!
بهتر نیست همہ مون واسطہ بشیم تا...
فرزانہ دوبارہ حرفم را قطع میڪند:نازنین وقتے سر عقدش فرار ڪرد آبروے همہ ے ما رو برد! مام خانوادہ ے دومش بودیم!
میتونست اگہ مشڪلے دارہ با مهدے و هادے یا حتے من درمیون بذارہ ڪمڪش ڪنیم،بالاخرہ ما میدونستیم ناصر و حلما یہ سرے سخت گیرے هاے نادرست دارن.
چندبار هادے خواست بهش نزدیڪ بشہ اما خودش از ماها فرار میڪرد.
نازنین سرفہ اے میڪند و میگوید:شما درست میگے زن دایے،یڪے از اشتباهات من این بود ڪہ نخواستم از ڪسایے ڪہ بهم نزدیڪن ڪمڪ بگیرم یا با ڪسے صحبت و مشورت ڪنم، اما یہ مدت انقدر از اطرافیانم دور شدم ڪہ فڪر میڪردم دایے مهدے و هادے ام شبیہ بابا ناصرن!
اون موقع فڪر میڪردم درست ترین تصمیمو گرفتم و چارہ ے دیگہ اے نیست فڪر میڪردم فرار از پدر و مادرم و مشڪلات بهترین راہ حلہ!
انقدر تحت فشار بودم ڪہ نمیتونستم بہ راہ حلاے دیگہ فڪر ڪنم،هیجدہ سال از زندگیم با ترس و فشار و اعتقادات بابا گذشت.
دلم آزادے و استقلال میخواست بہ هر بهایے!
اشتباہ ڪردم و هفت سالہ دارم تاوانشو پس میدم حالا میخوام درست ڪنار خانوادم زندگے ڪنم،چرا یہ جورے برخورد میڪنید ڪہ انگار من بزرگترین جنایت دنیا رو انجام دادم و لایق بخشش نیستم؟
همتا سینے بہ دست نزدیڪمان میشود و آرام میگوید:مامان جان اگہ نازنین پشیمون نبود یا گیرے تو ڪارش بود ڪہ هادے نمیخواست ڪمڪش ڪنیم!
سپس سینے را مقابل مادرش میگیرد،فرزانہ لیوان آبمیوہ را برمیدارد و محڪم میگوید:من نمیتونم وارد مشڪلات و درگیرے خانوادگے بقیہ بشم! خود نازنین میدونہ ڪہ حلما و ناصر یہ سرے اخلاقاے خاص دارن و خوششون نمیاد.
سریع میگویم:ما فقط میخوایم همراهمون باشید تا متوجہ بشن اگہ خودشون انقدر سخت نگیرن و نازنین برگردہ مردم یہ مدت حرف میزنن و دست برمیدارن.
همہ مثل شما دوبارہ نازنینو قبول میڪنن.
فرزانہ نگاہ معنادارے بہ نازنین مے اندازد و میگوید:همچین آسونم نیست!
نازنین لبخند بے رمقے میزند:سخت تر از هفت سال درد بہ درے و ترس و تنهایے ڪہ نیست!
_میدونے خانوادہ ے رضا تازگیا شدن همسایہ ے مامان و بابات؟!
بہ قول مهدے بعد از گذشت هفت سال هنوزم دست بردار نیستن و انگار میخوان بشن آینہ ے دقِ حلما و ناصر!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون
#قسمت_پنجاه
تو رفتے و ندیدے چہ آشوبے بہ پا ڪردن،تا الانم مدیون پدرتے ڪہ پیدات نڪردن و سالمے! حالا تصور ڪن تو رو هم اون دورو ورا ببینن!
نازنین رڪ بگم برگشتن تو بہ نفع هیچڪس نیست،نہ خودت،نہ پدر و مادرت.
اشڪ در چشمان نازنین حلقہ میزند،سریع لیوان آبمیوہ را برمیدارد و ڪمے مے نوشد.
حتما فشارش افتادہ!
فرزانہ جدے نگاهش میڪند:بہ اینا فڪر ڪردہ بودے؟
نازنین لیوان را از لبانش جدا میڪند:آرہ! حتے باید از اونام عذر خواهے ڪنم! مخصوصا رضا!
فرزانہ پوزخند میزند:بے گناہ ترین آدمِ این ماجرا ڪہ از همہ طرف خورد! هفت سال گذشتہ رضا یہ مرد سے و دو سہ سالہ س اما ازدواج نڪردہ!
شاید یہ ترس یا بدبینے رو تو بہ جونش انداختے!
نازنین نفس عمیقے میڪشد و میگوید:بیشتر از هرڪسے باید از رضا معذرت بخوام شاید بخشید...
همتا میگوید:میشہ گذشتہ رو تا حدے جبران ڪرد!
نازنین سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:یہ سرے چیزا رو نمیشہ جبران ڪرد،مثل شڪستن قلبِ آدما،مثل احساساتشون،مثل آبروشون!
همتا سرے تڪان میدهد و آبمیوہ اش را سر میڪشد،انگار دهان همہ مان تلخ است و جو برایمان سنگین!
مُردد مے پرسم:پس ما تنها بریم؟
فرزانہ از روے مبل بلند میشود:نہ! همراهتون میام چون نمیخوام روے هادے رو زمین بندازم،همراهتون میام چون من ڪارہ اے نیستم تو این قضیہ بخوام حڪم بدم اما دخالتے نمیڪنم!
فقط میام بہ حلما میگم خواستہ هادے بودہ و برمیگردم!
از ڪنار میز عبور میڪند و ادامہ میدهد:میرم آمادہ بشم.
لبخند پر رنگے میزنم و آرام با شانہ بہ شانہ ے نازنین.
آرام میگویم:دیدے درست میشہ؟!
نازنین درماندہ میگوید:نمے دونستم رضا اینا نزدیڪ مامان و بابا زندگے میڪنن،اگہ برگردم یا منو اون ورا ببینن ممڪنہ مامان و بابامو اذیت ڪنن.
ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:بالاخرہ ڪہ تو باید تو اون خونہ ڪنار مامان و بابات زندگے ڪنے،اما اولش باید احتیاط ڪنیم و آستہ بریم و بیایم.
تا ڪم ڪم یہ اطلاعاتے از خانوادہ ے رضا دربیاریم ببینیم چطور باید تو رو بهشون نشون بدیم تا ازشون معذرت خواهے ڪنے.
لبش را بہ دندان میگیرد و چیزے نمے گوید،همتا از روے مبل بلند میشود و بہ سمتمان مے آید.
آرام میگوید:منم دوست داشتم همراهتون بیام ولے بهترہ نیام تا عمہ حلما ناراحت نشہ اما خبرا رو بهم بدید.
سپس دستش را بہ سمت نازنین میگیرد و گرم مے گوید:دوبارہ بہ جمع خانوادہ خوش اومدے.
چشمان نازنین برق میزنند،همانطور ڪہ دست همتا را میفشارد جواب میدهد:هنوز ڪہ چیزے معلوم نیست.
نیم ساعت بعد فرزانہ آمادہ بہ سمتمان مے آید و میگوید با حلما تماس گرفتہ و گفتہ میخواهد همراہ من بہ خانہ شان برود.
همتا با آژانس تماس میگیرد و پنج دقیقہ بعد هر سہ مضطرب سوار ماشین مے شویم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
ماشین وارد ڪوچہ اے عریض و زیبا میشود،همہ ے خانہ ها ویلایے و با نماے زیبایے هستند.
رانندہ از فرزانہ مے پرسد:فرمودید پلاڪ چند؟
فرزانہ با دست بہ خانہ اے اشارہ میڪند و میگوید:پلاڪ بیست،اوناها!
ماشین جلوے خانہ اے با نماے سنگے ڪہ مخلوطے از رنگ هاے قهوہ اے تیرہ و ڪرم است مے ایستد.
نازنین با شدت آب دهانش را قورت میدهد و نگران بہ اطراف نگاہ میڪند،حدس اینڪہ نگران دیدن چہ ڪسے ست ڪار سختے نیست!
خودم هم ڪمے استرس دارم،نگاهے بہ خانہ ها مے اندازم و مے گویم:خوب موقعے اومدیم خلوتہ.
فرزانہ میخواهد ڪرایہ ماشین را حساب ڪند ڪہ نازنین سریع از داخل ڪیفش دو اسڪانس دہ هزار تومانے در مے آورد و بہ سمت رانندہ میگیرد.
رانندہ یڪے از اسڪانس ها را بہ سمت نازنین میگیرد و میگوید:این اضافہ ست.
نازنین ڪم جان مے گوید:اشڪالے ندارہ.
مضطرب روسرے اش را درست میڪند و دستگیرہ ے در را میفشارد.
فرزانہ همانطور ڪہ پیاد میشود بہ ساختمان رو بہ رویے اشارہ میڪند و میگوید:خونہ شون اونہ!
نازنین خشڪش میزند،آرام میگویم:خوبے؟
_نہ! ڪاش اونا اینجا نبودن!
_بالاخرہ ڪہ باید باهاشون رو بہ رو میشدے!
_مے ترسم آیہ! آشتے ڪردن با وجود نزدیڪے رضا و خانوادہ ش بہ مامان و بابام خیلے سختہ از طرفے اگہ منو قبول ڪنن چطور میتونم اینجا زندگے ڪنم؟!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ فرزانہ میگوید:نمے خواید پیادہ بشید؟
در را باز میڪنم و میگویم:حالا پیادہ شو!
نازنین گردنش را تڪان میدهد ڪہ صداے شڪستن استخوان هایش بلند میشود،اول نازنین و پشت سرش من پیادہ میشوم.
ماشین دور میزند و مے رود،نازنین سعے میڪند ڪہ بہ سمت خانہ هاے رو بہ رو نگاہ نڪند!
فرزانہ مے گوید:حلما نمیدونہ نازنین همراہ مونہ،ممڪنہ زیاد خوشش نیاد نگفتیم نازنین هم میاد اما چارہ اے نبود وگرنہ اجازہ نمے داد بیایم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
سریع میگویم:یہ جورے بہ عمہ میگیم ڪہ اجازہ بدہ نازنین بیاد،نازنین با ما نیاد داخل تو حیاط وایسہ تا عمہ بذارہ.
نگاهم بہ خانہ ے رو بہ رویے مے افتد،در پارڪینگ باز میشود و مزداے سفید رنگے نمایان.
رنگ از رخ نازنین مے پرد،فرزانہ سریع زنگ را میفشارد.
ماشین ڪہ چند متر جلوتر مے آید چهرہ ے پسرے سے سالہ را میبینم.
پوست گندمے اے دارد،موها،ابروها و ریش هاے قهوہ اے روشنش تضاد عجیبے با چشم هاے مشڪے رنگش دارند.
چهرہ ے معصوم و آرامے دارد!
میخواهد از جلوے در خانہ عبور ڪند ڪہ نگاهش بہ ما مے افتد،نازنین بدون حرڪت بہ صورتش زل زدہ.
فرزانہ دوبارہ زنگ را میفشارد و میگوید:پس چرا درو باز نمیڪنہ؟!
بے اختیار بازوے نازنین را میگیرم و چند قدم عقبش میڪشم،سرش را پایین مے اندازد و انگشتان لرزانش را درهم قفل میڪند.
بہ رضا نگاہ میڪنم،بهت و تعجب در چشمانش موج میزنند.
چند لحظہ بعد چشمانش برق میزنند!
برقِ خشم و ڪینہ!
اخم وحشتانڪے ابروانش را در هم گرہ زدہ،صداے حلما باعث میشود نفس راحتے بڪشم.
_بلہ؟!
فرزانہ سریع میگوید:ماییم حلما جان.
_بفرمایید.
در باز میشود،فرزانہ جدے میگوید:نازنین اول تو برو!
نازنین شرمگین بہ زمین چشم دوختہ و حرڪتے نمیڪند،آرام میگویم:بهترہ بریم داخل!
سرش را تڪان میدهد و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشم راستش مے چڪد.
رضا با هر دو دست فرمان را مے فشارد و با غیض صورتش را برمیگرداند.
فرزانہ دستش را پشت ڪمر نازنین میگذارد و میگوید:بریم!
نازنین ڪہ پشتش را بہ ماشین رضا میڪند،ماشین با آخرین سرعت بہ سمت خیابان میرود!
صداے ڪشیدہ شدن لاستیڪ ها روے آسفالت گوشم را اذیت میڪند،نازنین نگاهے بہ سرڪوچہ مے اندازد.
چشمان آبے اش معصوم تر از همیشہ بہ نظر مے رسند و خجول.
وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگے ڪہ زمینش چمن است!
سنگ هایے بہ شڪل بیضے ڪنار هم قرار گرفتہ اند و راہ عبورے تا ساختمان باز ڪردہ اند.
درخت بید مجنونے وسط حیاط طنازے میڪند،نازنین ڪنار در مے ایستد و میگوید:بہ مامان بگید بعد میام.
همراہ فرزانہ بہ سمت ساختمان راہ مے افتیم،فرزانہ آرام مے گوید:ممڪنہ حلما یڪم سرد یا بد برخورد ڪنہ بہ دل نگیر.
_اشڪالے ندارہ.
لبخندے میزند و نگاهم میڪند،لبخند ڪم رنگے میزنم:چرا اینطورے نگام میڪنید؟
_فڪرشو نمیڪردم اون دختر سرد و اخمویے ڪہ هرڪارے میڪرد تا بہ چشم ما و هادے بد بیاد و ازمون فرارے بود یہ روزے اینطورے بہ روم لبخند بزنہ و سعے ڪنہ تا مشڪلات خانوادہ رو حل ڪنہ!
خجالت میڪشم،نگاهم را از فرزانہ میگیرم و حرفے نمیزنم.
بہ در ورودے میرسیم،فرزانہ تقہ اے بہ در میزند و گرم میگوید:حلما جان!
حلما جواب میدهد:بیا تو فرزانہ جون،دستم بندہ!
فرزانہ وارد خانہ میشود و من هم پشت سرش،نگاهے بہ سالن مے اندازم.
تلفیقے از دڪور سنتے و مدرن،شادابے و خوش سلیقگے خانہ ے فرزانہ را ندارد!
صداے حلما از آشپزخانہ مے آید:من اینجام!
بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیداریم،حلما موهاے قهوہ اے رنگش را سادہ بستہ،پیراهن سورمہ اے و دامن مشڪے رنگے بہ تن دارد.
مقابل ظرفشویے ایستادہ و دستانش را زیر شیر آب گرفتہ،سعے میڪند لبخند بزند:خوش اومدید!
سلام و احوال پرسے میڪنیم،حلما جدے میگوید:میخواستم روغن بریزم تو ماهیتابہ ریخت رو دستم مگہ چربیش میرہ؟!
فرزانہ میخندد:تو راحت دستتو بشور ما خودمون میشینیم.
سپس بہ من اشارہ میڪند بہ سمت مبل ها برویم،همانطور ڪہ قدم برمیداریم چادرم را از روے سرم برمیدارم.
فرزانہ مردد مے پرسد:آقا ناصر نیست؟
حلما بلند میگوید:نہ! رفتہ بازار.
فرزانہ آهانے میگوید و ادامہ میدهد:تازہ رفتہ؟
_یہ ساعتے میشہ،چطور؟
روے مبل دونفرہ اے مے نشینیم،فرزانہ میگوید:دستتو شستے سریع بیا ڪہ ڪارت داریم!
حلما مے پرسد:چیزے شدہ؟
فرزانہ نگاهے بہ من مے اندازد و مضطرب میگوید:حالا بیا!
دو سہ دقیقہ بعد حلما بہ سمتمان مے آید و روے مبل ڪنار فرزانہ مے نشیند.
نگاهش را میان من و فرزانہ مے چرخاند و میگوید:نگران شدم وسایل پذیرایے نیاوردم.
فرزانہ لبخند میزند:چند وقت دیگہ ڪہ هادے برگردہ میخوایم بساط عقدشو با آیہ بہ پا ڪنیم.
حلما لبخند ڪم رنگے میزند:بہ سلامتے و دل خوش.
مهربان میگویم:سلامت باشید.
حلما رو بہ فرزانہ مے گوید:پس ڪم ڪم میخواے از عروست رونمایے ڪنے!
فرزانہ ڪوتاہ مے خندد:آرہ!
دستے بہ بازوے من میڪشد و رو بہ حلما میگوید:از عشقِ هادے!
لبخند پر رنگے میزنم و نگاهم را بہ فرش مے دوزم،فرزانہ گلویش را صاف میڪند.
_بذار برم سراغ اصل مطلب! میدونے ڪہ هادے با نازنین در ارتباطہ.
سرم را بلند میڪنم و بہ صورت حلما چشم مے دوزم،اخم ڪم رنگے میان ابروانش نشستہ.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
_هادے میگفت نازنین خیلے عوض شدہ و پشیمونہ،میخواد برگردہ براے عذرخواهے از تو و آقا ناصر.
هادے میخواد تا برگردہ نازنین دوبارہ برگردہ تو جمع مون و...
حلما حرفش را قطع میڪند،جدے میگوید:هادے چے ڪارہ ے نازنینہ ڪہ اینطور میخواد؟! پدرشہ یا مادرش؟
آرام میگویم:برادرش! حداقل تو این سہ چهار سالے ڪہ نازنین برگشتہ تهران هادے مثل برادر مراقبش بودہ!
حلما بہ حرفم توجهے نمیڪند و بہ فرزانہ میگوید:اونایے ڪہ باید بخوان نازنین برگردہ من و ناصریم ڪہ نمیخوایم.
مردد میگویم:عمہ شما واقعا نمیخواید نازنین برگردہ؟
فرزانہ سریع میگوید:همراهمون اومدہ الان تو حیاطہ گفتیم تا تو اجازہ ندادے نیاد داخل!
حلما پوزخند میزند:میدونستم اومدن یهویے تو و عروست بے دلیل نیست.
فرزانہ نفس عمیقے میڪشد:من فقط بخاطرہ هادے اینجام و شیرے ڪہ بہ دخترت دادم! نازنینم مثل همتا و یڪتاے من!
نرم میگویم:بگم نازنین بیاد عمہ جون؟
حلما نگاهے بہ صورتم مے اندازد و چیزے نمے گوید،از روے مبل بلند میشوم و میگویم:با اجازہ تون من صداش میڪنم بیاد.
حلما محڪم میگوید:این ڪارتون درست نبود! باید بہ من خبر میدادین میگفتم بیاید یا نہ!
با قدم هاے بلند خودم را بہ حیاط مے رسانم و بہ نازنین مے گویم ڪہ داخل بیاید.
با ذوق و استرس آرام بہ سمتم قدم برمیدارد،آرام مے پرسد:چے گفت؟
_چیزے خاصے نگفت بیا تو.
نازنین آب دهانش را قورت میدهد و زیر لب بسم اللہ الرحمن الرحیم میگوید،باهم وارد خانہ میشویم.
نازنین گوشہ ے لبش را بہ دندان گرفتہ و بہ اطراف نگاہ نمے ڪند،نزدیڪ مبل ها میرسیم.
لبش را رها میڪند،چند بار لب میزند تا بالاخرہ مے تواند آرام بگوید:سلام!
حلما بدون اینڪہ نگاهش ڪند آرام و خشڪ جوابش را میدهد،فرزانہ از روے مبل بلند میشود و چادرم را برمیدارد.
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ رو بہ نازنین میگوید:این تو این مامانت! تا بابات نیومدہ خوب باهاش صحبت ڪن و بگو تو این مدت بہ توام سخت گذشتہ و برگشتے جبران ڪنے.
سپس چادرم را بہ دستم مے دهد،همانطور ڪہ چادرم را سر میڪنم نگران بہ حلما و نازنین نگاہ میڪنم.
نازنین مقابل مادرش مے ایستد،ڪیفش را روے یڪے از مبل ها میگذارد.
حلما توجهے نمیڪند،آسمانِ چشمانِ نازنین ابرے میشوند.
همانطور ڪہ قطرات اشڪ روے گونہ هایش سُر میخورند لب میزند:مامان!
حلما سرش را تڪان میدهد و حرفے نمیزند،میخواهد خود دار باشد اما اشڪ در چشمانش حلقہ بستہ!
فرزانہ بہ سمتم مے آید و آرام میگوید:بریم!
خداحافظے میڪنیم و چند قدم دور میشویم ڪہ حلما از روے مبل بلند میشود.
میخواهد براے بدرقہ مان بیاید ڪہ نازنین سریع در آغوشش میڪشد و بلند میگوید:مامان! میدونے چند سالہ صدات نڪردم؟!
سپس هق هق میڪند،متاثر بہ صحنہ ے رو بہ رویم نگاہ میڪنم.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشم حلما مے چڪد،دست راستش مردد بلند میشود و روے ڪمر نازنین مے نشیند.
همراہ فرزانہ از خانہ خارج میشویم،مے پرسم:بهتر نبود ڪنارشون مے موندیم؟ ممڪنہ مشڪلے پیش بیاد.
فرزانہ جواب میدهد:فڪر نڪنم! احساسات مادرانہ ے حلما تحت تاثیر قرار گرفتہ از اولم معلوم بود بخاطرہ ناصر سمت نازنین نمیرہ،فڪر ڪنم بعد از هفت سال ڪہ دوبارہ نازنینو بغل ڪردہ و بوشو حس میڪنہ دیگہ نذارہ ناصر دورش ڪنہ،مادرہ دیگہ!
سوار تاڪسے میشویم و از ڪوچہ دور،نفس راحتے میڪشم.
انگار همہ چیز دارد درست میشود!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دور حیاط راہ میروم و ڪلمات زبان انگلسے را براے خودم معنے میڪنم،چند دقیقہ ڪہ میگذرد صداے زنگ تلفن بلند میشود.
بے توجہ درس میخوانم،چند لحظہ بعد مادرم صدایم میزند:آیہ!
بلند جواب میدهم:بعلہ مامان؟!
_هادے پشت خطہ!
این را ڪہ مے شنوم سریع وارد پذیرایے میشوم،با ذوق ڪتاب زبان انگلیسے را روے مبل مے اندازم و بہ سمت تلفن مے دوم.
پدرم و نورا متعجب نگاهم میڪنند،خجول سرم را پایین مے اندازم.
گوشے تلفن را از دست مادرم میگیرم و بہ سمت اتاق میروم.
همین ڪہ وارد اتاق میشوم پر انرژے میگویم:الو!
صداے بشاش هادے مے پیچد:سلام! خوبے؟
_سلام،من خوبم تو خوبے؟
مے خندد:الان خوبم!
گونہ هایم گل مے اندازند،مے پرسد:چہ خبرا؟ امتحانا رو خوب میدے؟
با ذوق مے گویم:تا الان ڪہ عالے دادم،راستے راستے!
پر انرژے مے گوید:جانم!
لبم را از ذوق میگزم،وقتے تلفنے صحبت میڪنیم بے تاب تر و دلتنگ تر میشوم.
_امروز با فرزانہ جون رفتیم خونہ ے عمہ حلما،نازنینم بردیم فڪر ڪنم تقریبا آشتے ڪردن.
یعنے ما تنهاشون گذاشتیم،یہ ساعت پیش ڪہ بہ نازنین پیام دادم گفت با مادرش ڪلے صحبت ڪردہ.
از این هفت سال براے هم گفتن،قرار شدہ بعضے روزا همدیگہ رو ببینن تا عمہ با عمو ناصر صحبت ڪنہ.
نازنین هم بعد از صحبت ڪردن برگشتہ خونہ ے خودش.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯