ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هشت
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هشتم #بقیع #قسمت_سوم
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
◀️عکس العمل امیرالمومنین(علیه السلام)به سخنان عمر
ناگهان امیرالمومنین(علیه السلام)از گستاخی عمر غضبناک شد و لباس او را گرفت و به طرف خود کشید به گونه ای که قادر به عکس العملی نبود.حضرت در آن حال فرمود:
-به خدا قسم،مادامی که قلبم درون سینه ام می تپد و ذوالفقار در دستان من است هرگز نمی توانی قبر او را نبش کنی.
ای پسر صهاک،اگر چنین قصدی نمایی دستت را به سویت باز می گردانم.به خدا قسم،اگر شمشیرم را بیرون کشم آن را غلاف نخواهم کرد مگر با گرفتن جان تو!اگر میتوانی قصدت را عملی کن.
به خدا قسم،اگر قصد داشته باشی ذرهای از این تصمیم خود را عملی کنی-و خوب میدانی که هرگز نمی توانی مگر آنکه آنچه چشمانت را در آن است از تنت جدا شود-بدان که من با تو به غیر از شمشیر معامله نخواهم کرد قبل از آنکه به چنین هدفی دست پیدا کنی.
آنگاه امیرالمومنین(علیه السلام)عمررا رها کرد و او که قدرت حرکت نداشت ساکت شد.ابوبکر عمر را نزد خود کشید و گفت:((من که تو را از مقابله با او بر حذر داشتم.او از ما به این کار سزاوارتر است))!!
اینجا بود که عدهای از مردم بازگشتند در حالی که ابوبکر و عمر و همراهیانشان همچنان قصد داشتم به قبرستان بقیع بروند و هدف خود را عملی کنند،هرچند از سخن امیرالمومنین(علیه السلام)در هراس بودند.
◀️ماجرای قبرستان بقیع
مردمی که همراه ابوبکر و عمر مانده بودند به سوی بقیع رفتند و وارد قبرستان شدند و کنار چهل قبر تازه ایستادند.آنان که نمیدانستند قبر اصلی کدام است به یکدیگر میگفتند:
-از پیامبر مان یک دختر باقی مانده بود که در وفاتش حاضر نشدیم و بر او نماز نخوانده ایم و در دفنش نبودیم.اکنون نیز مکان قبرش را نمی دانیم تا زیارتش کنیم!!
ابوبکر با آنکه سخنان امیرالمومنین(علیه السلام)را درباره بقیع و نبش قبر حضرت زهرا(سلام الله علیها)شنیده بود،اما گفت:
-از زنان مسلمان افراد مورد اطمینانی را بیاورید تا این قبرها را نبش کنند و جنازه فاطمه را پیدا کنیم و از قبر بیرون بیاوریم و بر آن نماز بخوانیم و بار دیگر او را به خاک بسپاریم تا بتوانیم در آینده قبرش را زیارت کنیم!!!
◀️غضب امیرالمومنین(علیه السلام)از نبش قبر
هنگامی که این سخن ابوبکر را به امیرالمومنین(علیه السلام)اطلاع دادند،حضرت لباس زرد رنگی را که در جنگ ها می پوشید بر تن کرد و شمشیر ذوالفقار را بر کمر بست از خانه خارج شد،در حالی که چهرهاش سرخ شده از شدت غضب خون در رگ هایش به جوش آمده بود.
حضرت در حالی که به طرف بقیع میآمد فرمود:((اگر از این قبرها یک سنگ جا به جا شود شمشیر را بر شما مسلط خواهم کرد)).شخصی دوان دوان نزد مردمی که در بقیع بودند آمد و گفت:
-این علی است که می آید.او به خدا سوگند یاد کرده که اگر حتی یک سنگ از این قبرها جا به جا شود شمشیر را بر گردن دستور دهندگان به این امر فرود می آورد.
بسیاری از مردم با این سخن از بقیع رفتند،اما ابوبکر و عمر و عده ای از همراهیانشان ایستاده بودند که حضرت وارد بقیع شد و خطاب به آنها فرمود:((اگر یکی از این قبرها را نبش کنید،شمشیر در میان شما می نهم)).
عمر جلو آمد و گفت:((یا ابالحسن،تو را چه شده است؟!به خدا قسم،قبرش را نبش می کنیم و بر بدن او نماز میخوانیم))!!امیرالمومنین(علیه السلام)لباس عمر را گرفت و او را تکانی داد و بر زمین زد و فرمود:
-حق خود را رها کردم از ترس آنکه مردم از دین برگردند.اما قبر فاطمه،قسم به آنکه جان علی به دست اوست اگر یک سنگ از آن جا به جا شود زمین را از خون شما سیراب می کنم.
اکنون اگر میخواهی اقدام کن.من اگر شمشیر بکشم آن را غلاف نمیکنم مگر با گرفتن جان تو!
ابوبکر جلو آمد و گفت:((یا ابالحسن،به حق رسول خدا و فاطمه از او دست بردار که ما آنچه تو را خوش نیاید انجام نمی دهیم)).
حضرت نیز عمر را رها کرد آن دو همراه مردمی که در قبرستان بقیع جمع شده بودند به سرعت متفرق شدند و برای همیشه پیدا کردن قبر فاطمه(سلام الله علیها)را از یاد بردند.
#ادامه_دارد #محمدرضا_انصاری #کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هشت
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هشتم #بقیع #قسمت_چهارم
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
◀️خانه نشینی امیرالمومنین(علیه السلام)در مصیبت فاطمه(سلام الله علیها)
بعد از شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)،امیرالمومنین(علیه السلام)سه روز از خانه بیرون نیامد.اصحاب از این موضوع بسیار ناراحت و نگران بودند،عمار را نزد حضرت فرستادند.
او وارد خانه شد و دید امیرالمومنین(علیه السلام)نشسته و امام حسن(علیه السلام)و امام حسین(علیه السلام)کنار او هستند،و حضرت به آن دو نگاه می کند و اشک می ریزد.عمار عرض کرد:((آقای من،شما ما را به صبر بر مصیبت دستور میدهید.اصحاب در انتظار شما هستند و طاقت دوری شما را ندارند)).حضرت فرمود:
-عمار،راست می گویی.اما بدان که من با از دست دادن فاطمه،پیامبر(صلی الله علیه و آله)را نیز از دست دادم.فاطمه برای من آرامش خاطر و تسلای مصیبت بود.ای عمار،من درد مصیبت را احساس نکردم مگر با وفات او و درد فراق را نفهمیدم مگر با فراق او،و آنچه تحمل مصیبت را آسان میکند این است که در محضر خداست.
ای عمار،هنگامی که فاطمه را بر مکان غسل گذاشتم،دیدم یکی از استخوانهایش شکسته و میخ در وارد سینه اش شده و آن را مجروح کرده و پهلویش از شدت ضربات سیاه شده است.ای عمار،آنچه از قلبم بیرون نمی رود این است که او این جراحات را از من مخفی میکرد که مبادا زندگی به کام من تلخ شود.
کلام امیرالمومنین(علیه السلام)عمار را به گریه انداخت،و حضرت ادامه داد:((ای عمار،بدان که این بانوی از دست رفته و در گذشته دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله)است،و من در مصیبت او به خاطر خدا صبر می کنم)).
◀️تسلیت اصحاب به امیرالمومنین(علیه السلام)
آنگاه امیر المومنین(علیه السلام برخاست)و برای ملاقات اصحاب حرکت کرد،در حالی که اشک بر گونه اش جاری بود.از اصحاب به استقبال آمدند و هر یک با لسانی تسلیت گفتند.حضرت فرمود:
-اگر مرا به خاطر گریه در فقدان دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله)مورد سوال قرار میدهید،بدانید که به پیامبر(صلی الله علیه و آله)اقتدا کرده ام.آن حضرت بر خدیجه کبری گریه می کرد در حالی که او دختر پیامبر نبود،اما فاطمه بانوی بانوان و دختر اشرف پیامبران و مادر سیدالشهداست.
◀️عزاداری امیرالمومنین(علیه السلام)
امیرالمومنین(علیه السلام)هر روز قبر حضرت زهرا(سلام الله علیها)را زیارت می کرد.در یکی از روزها بر سر قبر آمد و خود را بر روی قبر انداخت در حالی که می گریست و فرمود:
-چه شده است که بر سر قبر حبیب من ایستاده ام و سلام می کنم ولی جواب مرا نمیدهد.ای حبیب،چرا جواب نمی دهی؟آیا پس از جدایی،دوستان را فراموش کرده ای؟
اما میدانند که حبیبم در پاسخ خواهد گفت:چگونه پاسخ سلام تو را بدهم در حالی که اسیر خاک گشته ام.
#پایان #محمدرضا_انصاری #کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_هفتادم و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مج
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هفتاد و یکم
نفس عمیقی می کشد. نفس عمیقی می کشم. سلول هایم از شادی این هوا
به وجد مي آيند. دوباره نفس عميقي مي كشم.دلم نمي آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار مي دهد و ميگويد:
-مصطفي اين قدرجوان مرد هست كه من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده كه كمي جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هرچه از من و علي شنيدي دوباره از خودش هم بپرس. بخواه كه جواب سؤال هاتو بده.با اين كه نياز نبود اماعلي رو فرستادم توي دانشگاه و درو همسايه هم تحقيق كرده. خيالت راحت بابا.
حرف هاي پدررا مي شنوم.بالأخره يك سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ وفعلا علي هم صحبت و هم فكرش. خوبي ها و بدي هايش را ريخته اند روي دايره. خيلي از سؤالاتم را لابلاي اين حرف ها جواب گرفته ام؛اما باز هم...
علي معتقد است كه معناي توكل را نمي دانم كه اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايي نگه مان مي دارد و مي گويد:
-از اين جا مي شه طلوع رو خيلي خوب ديد. چند لحظه همين جابمونيم.
دلم از شكوه خورشيد به تپش مي افتد. بي طاقت مي شوم و چند قدني از بقيه جلوتر مي روم.پدر بازويم را مي گيرد و به مقابلم اشاره مي كند. تا لب دره فاصله اي ندارم.نگهم مي دارد. زير لب براي خودم زمزمه مي كنم:
-خيلي خوبي.خيلي زيبايي. با شكوهي!
نمي توانم دركم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست.تواناست. طاقت نمي آورم و دستانم را دو طرف باز مي كنم و فريادم را در دل كوه رها مي كنم.نمي شود لذت برد و اعلام جهاني نكرد.حالا خورشيد تمام قد طلوع كرده است. صداي فرياد من هم تمام كوه را برداشته است.مادر را درآغوش مي گيرم.اشك كنار چشمش را پاك مي كند و آرام كنار گوشم مي گويد:
-زنده باشي عزيزم.
دلم نمي خواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. كوه زيباست. خدا ظيباست. واي كه همه چيز زيباست.
راه مي افتيم به سمت بالاتر. جابي كه براي نشستن مناسب است و پدر و علي بساط آتش را راه مي اندازند.صبحانه را مادر مي چيند. چاي را هم علي آماده مي كند. حاضرنيستم از كنار آتس تكان بخورم. سر سفره وقتي مي نشينم كه همه چيز آماده است. صحبت هايشان كه گل مي كند از جمع فاصله مي گيرم. چند قدم مانده به دره مي ايستم. يدسر خم مي كنم، وحشتناك است.
مطمئن نيستم جايي ايستاده ام چه قدر زير پايم محكم است. توي زندگي ام بايد كجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمي خورم يا زير پايم خالي نمي شود وپرت نمي شوم. با صداي مادر، سرم را به عقب برمي گردانم.
-تنهايي حال مي ده؟
دستش دو ليوان چاي سيب است.
كنارم مي ايستد. نگاهي به پايين مي اندازد:
-حالت خوبه اومدي اين لب ايستادي؟
عقب تر مي نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چاي گرم مي كنم.
-ليلا جان مي دوني چرا ازدواج كردن خوبه؟
خنده ام مي گيرد و مي گويم:
-احيانا شما يكي از طراح هاي سؤالاي كنكورنيستيد؟
مي خندد. ليوان را به لبم مي چسبانم. گرما و شيريني، جانم را تازه مي كند.
-غالب افراد نمي دونن چرا دارن ازدواج مي كنن. همين هم زندگي آينده شون روآسيب پذير مي كنه؛ اما تو فكر كن اون وقت مي بينيكه شوق پيدا كردن به يار توي دلت مي افته.
سرم را پايين مي اندازم.
-نمي دونم شما منظورت از يار چيه؟من از كجا مي تونم مطمئن بشم ك مرد زندگيم يارو همراه خوبيه؟
ليوانش را كه حالا خالي شده مقابلش روي زمين مي گذارد.
-اومدنت توي دنيا، زمان اومدنت، مكان اومدنت، توي چه خانواده و كشور و شهري بياي. همه برنامه ريزي خدا بوده. براي بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرلني، تا كوچكي، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم كه...
چرا مي خواهد مرا قانع كند. من كه آزاري برايشان ندارم؛يعني اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهك مي شود. دستش را بالا مي آورد و صورتم را نوازش مي كند. طاقت نمي آورد و در آغوشش مي كشدن و مي بوسدم. سرم را رها نمي كند. حرفش را ادامه مي دهد:
-تمام اين ها، هم نياز روحي رواني و هم نياز جسمي تو رو برطرف مي كنن. بدون همراهي و همدلي شون زندگي غيرممكن و وحشتناكه.بالأخره توبايد اين دنيا رو بگذروني. مهم اينه كه با چه كيفيتي باشه.اين به شىط يه همراه خوبه...پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوبو بچه ي خوب؛اما بعضي از اينا نقششون حياتي و اثر گذاره. الان توي موقعيت تو، بهترين ياركه روحتو آروم مي كنه و تو مي توني تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلي هات رو باهاش برطرف كني، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم كه باهات همراه باشن،توي يه سني اون نياز اصلي روحيت رو جواب گو نيستن. متوجه حرفام ميشي ليلي؟
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت هفتاد و یکم نفس عمیقی می کشد. نفس عمیقی می کشم. سلول هایم از شاد
متوجه حرف هايش مي شوم. دلم مي فهمد كه يك يار و دوستي متفاوت مي خواهد اما نميتوانم با ترسم نسبت به آينده كنار بيايم. افكارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توي ليوان خالي ام مي اندازم. بايدذهنم را جمع كنم، ذوب كنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم.
سنگ ریزه ها لیوانم را پر کرده است.
صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آید که آشناست.
مامان به سرعت بلند می شود.
-بالاخره آقا مصطفی هم آمد.
سرم را بر نمی گردانم.بالاخره! یعنی چی این حرف. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم تا جیغ نکشم.
اگر بدانم این برنامه کار چه کسی بوده...تمام حدسم می رود روی...
-علی واجب القتل است.
نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی دیگر...
از چشم همه دور می شوم. این نشانه ی اعتراض من است. پشت صخره ی بلندی پناه می گیرم.
برای آرام کردن خودم هر چه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛
یعنی من هم به این نقطه ی کره زمین پرتاب شده ام؟
تصادفی یا برنامه ریزی شده و دقیق این جا قرارم دادی تا مثل یک جزئی، کنار تمام اجزا سر جایم قرار بگیرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هیچ چیزی متولد نمی شود و فهم و شعور به کار نمی افتد.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قال ابو عبدالله (علیه السلام):احمل نفسك لنفسك فإن لم تفعل لم يحملك غيرك.
امام جعفر صادق (علیه السلام ) فرمود:با نفست مبارزه کن و او را به خاطر خودت به زحمت و مشقت بینداز، زیرا اگر یک چنین کاری را انجام ندهی شخص دیگری خودش را برای تو به زحمت نمی اندازد.
((جهاد با نفس، وسائل الشیعه،شیخ حر عاملی(قدس سره) مترجم صادق طالبی مازندرانی، ص۲۷))
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت هفتاد و یکم نفس عمیقی می کشد. نفس عمیقی می کشم. سلول هایم از شاد
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هفتاد و دوم
سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم نمی کنم. پشت سرم است ، بر می گردم و سلام می کنم.
حالا که کنارم ایستاده می فهمم که قدش از من بلند تر است.
-مزاحم خلوتتون شدم؟
هنوز آرام نگرفته ام. صدایم آرام است اما زبانم تند.
-مگه به همین قصد برنامه نریختید؟
مظلومانه جواب می دهد:
-هر چند من بی گناهم و مهره چیده شده ی این برنامه، اما ببخشید.
عقب می روم و به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می دهم. او هم همین کار را می کند.
-سنگ هاتون به هدف می خورد؟
مگر چند دقیقه است که آمده و من متوجه نشده ام. باید بیشتر هواسم به اطرافم باشد.دستانم را بغل می کنم.
-بی هدف پرت می کردم
-فکر نکنم خیلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که یکوقت نزنید سر من رو بشکنید.
لبم را گاز می گیرم، می فهمم خیلی بد صحبت کرده ام.
-آدم عصبی مزاجی نیستم و هیچ وقت هم چنین قصد وحشتناکی نمی کنم، اما...
حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفیدش، سنگریزه های جلوی پایش را به بازی می گیرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند.
-بچه که بودم، توی فامیل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که یکی از آرزوهای دست اولم داماد شدنه.
راست می گوید. چه ذوقی داشتیم از دیدن عروس و پیراهنش. یک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خیال لباس عروس و تاج و گل و آرایشش می خوابیدم. فکر کنم خوشحال ترین افراد مجالس عروسی ،بچه ها هستند.
-هر چی بزرگ تر می شدم یک دلیل دیگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهمیدم که یکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهمیت ندی نمی تونی بری بالاتر...
من هم همین حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است.
نیازی که در همه ی افراد در این سن بروز می کند.
اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم باید چه معامله ای سرش در بیاورم.
-شاید خیلی ها به ازدواج نگاه پایه ای نداشته باشد.
فقط براشون یه هوس باشه، اما این تمام حقیقت نیست، فقط یه واقعیتی از حقیقت ازدواج.
بعضی هم اجزا رومی بینم. زیبایی، خونه و ماشین و مهر سنگین و جشن مفصل و از این حرف ها.
نگاهم را از سنگ سیاه روبه رویم نمی گیرم.
بوته ای به زحمت از زیرش بیرون آمده و برگ های ریزش را به جریان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سر جایش ایستاده است. نه این و نه آن...
-اونم آدم هایی که مثالشونو زدید، خودخواهن، مرد سراغ یه خانم می ره چون می خوادش و با شرایطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه.
این زندگی بیشتر آدمهایی که دور و برم می بینم.
-خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خود خواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛اما اگه از روی عقل و فهم باشد، یعنی مسیر درست و دقیقی داشته باشه، می شه خوش بختی!
امیدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی یکی دیگه رو خراب کنم.
چند قدمی فاصله می گیرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهایم خسته شده.
می نشینم. خاری جلویم است که سرش گل زیبایی خودنمایی می کند. می خواهم گل را لمس کنم اما از خارها می ترسم. می آید و گل را لمس می کند.
کنارش می نشیند. روبه روی من است. دوست ندارم این جا بنشیند. نمی خواهم تا نخواسته ام با او رو در رو شوم.
انگار حرفم را از حالم می خواند.
کمیجایش را تغییر میدهد. حالا زاویه قائمه پیدا کرده ایم.
لباسش را عوض کرده است.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت هفتاد و دوم سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم ن
شلوار قهوه ای با پیراهن راه راه کرم قهوه ای
. چرا این قدر لباس کم پوشیده!
دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم:
-با ازدواج کردن دنبال چه چیزی هستید؟
هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند.
-نیمه ی دیگر که باقی مسیرم رو با هم بریم.
-از کجا که من باشم؟ مسیرتون هم درست باشه؟
دستش را از خار آزاد می کند و خیلی رک می گوید:
-از کجا که شما نباشید؟... البته شاید شما ندونید که نیمه ی دیگر منم یا نه؛ اما توی همین روال به نتیجه می رسیم. مسیر هم که مشخصه.
مکث و سکوتش طول می کشد.داریم افکار و درونیاتمان را برای هم می گوییم. تهِ آرزوهایشان را، تا شاید به یک افق برسیم.
-آدم تا بچه است حوصله نداره تنهایی بازی کنه، دنبال یه دوست می گرده تا بازیش رو شور و هیجان بده.
یه دوستی که زیاد هم اهل دعوا و تنش نباشه.
وقتی نوجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش یه دوست همراه می خواد تا حرفایی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هایی رو توی دلش جا گرفته با اون تقسیم کنه.
دوستی که خیلی نفی و ردش نکنه.
جوون که می شه می بینه زندگی نه بازیه و نه فقط دغدغه هایی که با چند ساعت رفیق بازی تموم شه.
زندگی یه مسیره که تو یه مدت زمان باید طی بشه.
مسیرش هم خیلی مهمه.
ظاهرا برنامه ریزی برای یه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری،چه جسمی...اما واقعیت اینه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای یا نه، ابهام زندگی نگهت می داره...
نفس عمیقی می کشد و سکوت می کند.
دارد با خودش حرف می زند یا برای من فلسفه زندگی می گوید. نگاهم به دستانش است. بین سنگ ریزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای یه قل و دو قل جمع می کند.
یک سنگ سفید و گرد که رگه های قرمز دارد پیدا می کند. خیلی قشنگ است با دقت تمیزش می کند.
می گیرد سمت من ؛ خوشم آمده است.
کف دستم را جلو می برم ؛ می اندازد توی دستم. خیلی زیباست. انگار ساعت ها نشسته اند و تراشیده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برایش کشیده اند.
استرسی که دارم کجا رفته است؟
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯