ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم با صدای بوق ماشین با بی بی خداحافظی میکنم.. سوار میشوم... _ک
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
به خانه میرسیم پیاده میشود ..
من هم از ماشین جدا میشوم.. با یک خداحافظی کوتاه ...
از او دور میشوم...
قصد کردم به بسیج بروم تا دلم قرار شود...
به ساعت نگاه میکنم .. ۹ صبح..
نمیدانم در این ساعات نرگس خوابیده یانه؟..
تلفن را میزنم..
_بفرمایید .
باصدایش هل میشوم..
_س..سلام.
_سلام.
خودم را جابه جا میکنم و میگویم : نرگس خونه هست؟
_خوابیده. کاری داشتین؟
موهایم را پشت گوشم میدهم و میگویم : میخواستم برم بسیج گفتم ..
نرگس دلش خواست ..ب..بیاد..
_بیرون منتظر باشین..
تلفن را قطع میکنم..
لباس هایم را تن میکنم.. و از بی بی خداحافظی میکنم..
بیرون میروم..
غیر از خودش نرگس را نمی بینم...
_سلام. نرگس کو؟
_علیکم السلام. خوابیده بود.. بریم.
من جلوتر از او راه میوفتم.. پیاده مسیر را میرویم ..
ناگاه صدای چند بوق پی در پی را میشنوم و صدای یک غریبه را..
_خانم میرزایی؟... نجمه خانم؟...
با شتاب سرم را بر میگردانم...
ای وای.. اوست ... خواستگاز اولم.. پسر لیلا خانم...
از ماشین پیاده میشود..
از ترس محمدرضا سرم را بلند نمیکنم..
جلو می اید..
_راستش.. من ..با حرفای..شب خواستگاری.. نظرم تغییر کرد...
واقعیتش ..بعد از اون شب.. یک ..حسی..
همان جا .. صدای سیلی بگوشم خورد...
رگ غیرتش باد کرده بود.. پیرهنش را گرفته بود و با خشم به او زل زده بود..
_ش..شما کی باشین؟..
این را پسر لیلا خانم گفت..
_نامزد خانم میرزایی...
کلمات اخر را تیز گفت..
_نامزد؟...اخه ..م...ن
_زود خودتو از جلو چشمام دور کن.
واهسته هلش داد و به او فرصت داد تا رفت..
با رفتنش دلهره برم داشت..
_بهش چی گفتی شب خواستگاریت؟
اب دهنم را قورت دادم...
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
(رمـانـ مـقـصـودمـ از عـ♡شـقـ )
پارت بیست و نه :
_فق..ط ..گفتم.. ماد..یات ..م..ارو ...ب..جایی ..نمیرسونه.. خ..دا ..میرسونه..
عصبی مشتی به دیوار زد..
دلم میخواست داد بزنم و بگم : توکه من و دوست نداری به توهم ربطی نداره.
به بسیج که رسیدیم به طرفم برگشت.
_خودتون برین . من برمیگردم.
اهسته داشت میرفت که گفت : خواستین برگردین زنگ بزنین.
و رفت..
داخل بسیج شدم.. اصلا هواسم پی کارام و جمع نبود...
از خانم حاجتی عذرخواهی کردم ...
و از بسیج بیرون اومدم..
دلم میخواست لجبازی کنم و بگم باهات نمیام ولی نشد...
اهسته شمارش را گرفتم.. به دو نکشید برداشت..
_اومدم .
وقطع کرد..
چند ثانیه بعد با ماشینش جلوم سبز شد..
اهسته سوار شدم و رویم را به خیابان کردم.
_نجمه خانم ؟
با بهت برگشتم ... کمی دست پاچه شد ولی کم نیاورد و گفت : امشب خونه ی ما باشین.
_چ..را؟
_توضیح میدم..
ومن را رساند...
میدانستم من را تنها کار داشت .. به بی بی گفتم و اوهم اتفاقا میخواست به دیدن دوست دیرینه اش برود...
ساعت را هر ثانیه نگاه میکردم...
از اخر تاب نیاوردم و تا ساعت روی هشت نگه داشت حاضر شدم و به خانشان رفتم..
نرگس در را باز کرد و من را راهنمایی..
_محمدرضا نیست؟
_نه ... میاد...
همان موقع زنگ را زدن ..
_خودشه.. برو خانم ..درو باز کن...
و من را تنها گذاشت..
جلو رفتم و اهسته درو باز کردم...
پریشان اما با چشمانی خندان پشت در به همراه ورق های برگه ایستاده بود.
_سلام .
داخل شد و بی هوا گفت : سلام عزیزم.
از انکه رفتارش تغیر کرده بود در شوک رفتم..
جلو رفت.. به خیال اینکه دیگر عوض شده لبخندی زدم و به دنبالش داخل شدم..
اما زهی خیال باطل ... همان اش و کاسه را داشت..
کنار پدرش نشست و برگه هارا در دستانش جابه جا کرد
خواستم برایش چای ببرم که گفت بمانم..
_کارم بالاخره جور شد...
ناگاه ایستادم و تکانی نخوردم.. یعنی دیگر ..من و او...
بغضم گرفت..
_چی شده مادر؟
_اینقدر رفت و اومدم که قبولم کردن ... البته بماند که به چه مقامی رسیدم...
پدرش دست بر شانه اش گذاشت و گفت : حالا شیرینیش کو؟
_تو یخچاله.. نرگس جان برو بیار..
همان طور که از پا می افتادم گفتم : ک..کدوم کار؟...
مادرش برگشت ... لبخندی زد و گفت : پسرم میره ..میرسه انشاالله سربازی برای امام زمان...
چیزی نگفتم و محکم افتادم زمین...
نگران شد و گفت : چی شده؟
_کارت چیه؟
_میرم دانشگاه افسری امام حسین... به عنوان فرمانده نیرو اموزش میدم..
بعد زودی به نرگس گفت : یک اب نبات بیار...
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_سی
اهسته نزدیکم شد و با ارامش خاصی گفت : نگران نباش . کارم حالا حالا ها تموم نمیشه.
نرگس اب قند را به دستش داد.
اهسته میخوردم و به جملات شیرین چند دقیقه قبلش فکر میکردم.
معصومه خانم نگران گفت : چیشد دخترم؟
_ضعفم گرفت . نگران نباشین.
الحمدالله دوروغ نگفتم چون ناشتا به خانشان امده بودم.
محمدرضا من را به اتاقش برد و روبه رویم نشست.
_کار اصلیت چیه؟ یعنی چی تموم نمیشه؟
سرش را اهسته خاراند و همان طور که نگاهش به زمین بود گفت : هدف من خیلی بزرگه. برای گام اولش از دانشگاه شروع کردم.
کمی به عقب رفتم و گفتم : خوب؟
_نمیشه الان توضیح ندم؟
به سمت تخت رفتم و گفتم : کاش به من بگی. من رو از این خوره و استرس دریاری.
لبخندی زد و اوهم کنارم روی تخت نشست.
_میخوام برم سوریه.
به او نگاه کردم چشمانش برق میزد . اشک در چشمانم حلقه زد.
و پاهایم سست شد...
من اورا خیلی زود قضاوت کرده بودم.
اگر به او در این روزا نگاه میکردم .. حتما میفهمیدم.
اما او برای من نیست...
_س..وریه؟
نگاهش را به عکس های شهدا داد و گفت : ببین چقدر جاشون خوبه.
الان اون دنیا بغل ارباب گل میگن و گل میشنون.
یعنی او...
همان طور که نمیتوانستم جلوی گریم را بگیرم با لحن پر اشک و معصومی گفتم : میخوای شهید شی؟ میخوای من و تنها بزاری؟
برگشت و با بهت من را نگاه کرد...
شاید نباید بروز احساسم را میدادم. چرا که او میرفت..
_شهید؟
بالحن نرمی گفت : مارا چه به شهادت؟ ...
برای اولین بار بعداز صیغه دستم را گرفت و گفت : شهدا از اون بالا هوای همه رو دارن ... همیشه بوده... حضور پر رنگشون رو حس کردم...
هیچ وقت تنها نمی مونی...
میخواستم به او بگویم پس چرا میخواهی ازدواجمان را بهم بزنی ...
که در باز شد.. نرگس با لبخندی مرموز داخل شد و گفت : مامان غذا پخته..
_حالش خوب نیست لطفا بیار اتاق...
_من؟
_پس من..
نرگس چشم غره ای به محمدرضا رفت و از اتاق خارج شد..
اشک هایم را پاک کرده و گفتم : من خستم. میخوابم. غذاتو بخور...
اوهم دیگر چیزی نگفت ...
ومن اهسته برای خواب روی تشکش دراز کشیدم..
و کم کم هوش و هواسم را از دست دادم...
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🔴 #فوری
رأی گیری برای انتخاب موثرترین رهبر عربی در سال ۲۰۲۲
سيد حسن نصرالله، آخرین اسم
https://sputnikarabic.ae/20221228/صوّت-للزعيم-العربي-الأكثر-تأثيرا-في-عام-2022--1071700262.html
اسم جناب سید حسن نصرالله آخرین اسم آمده، حتما رای بدید بعد از رای گزینه تصویت رو بزنید.
#نشر_حداکثری
پ.ن: الان دیدیم که لشکر سایبری عربستان سعودی وارد عمل شده است و از دیشب معادلات را به نفع بن سلمان به هم ریخته است. وارد شوید.
ولی درستش این بود وقتی سرما میخوری بهت کباب بدن که بدنت بتونه جلو بیماری مبارزه کنه.😍
سوپ خودش عامل نفوذی این بیماریه واسه جنگ روانی 😂😂
خنده بر لب میزنم تا کَس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت..!
#صائب_تبریزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بحث شون به دعوا کشید 😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا مردان زوتر از زنان می میرند؟👆🏻😒😒
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_سی اهسته نزدیکم شد و با ارامش خاصی گفت : نگران نباش . کارم حالا حالا ها ت
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
با صدای سلفه هایش بلند شدم...
نرگس دم در ایستاده بود و بلند میخندید و اوهم استکانش را پر اب میکرد
و پشت سر هم اب می نوشید.
_مگه دستم بهت نرسه...
_دست به زن گناهه اقا مخصوصا که الان زنت کنارته...
چشمانش را به طرفم کرد...
_خوبی؟
سلفه ای کرد و همان طور که استکان را میگذاشت گفت : بله الحمدالله .
_ساعت چنده؟
_داره از ده هم رد میکنه..
با شتاب نشستم و گفتم : برم دیگه.
نرگس دیگر وارد گفتگویمان نشد و بیرون رفت...
همان طور که به ساعت زل زده بود گفت : کجا؟
_خونمون.
_دیر وقته بی بی خونه دوستش خوابیده... تنها باشی خوب نیست..
_اخه تو ..م..ن اینجا باشم...
_شب بخیر..
وخود نیز از اتاق خارج شد...
به ناچار دوباره دراز شدم و به خواب رفتم..
صبح را بلند شدم.. معصومه خانم چای را دم کرده بود..
حاج جواد به مغازه رفته بود و نرگس هم هنوز خواب بود...
_سلام.
_به به سلام بر عروس قشنگم صبحت بخیر...
_ممنون . محمدرضا هست؟
_رفته بچم نون بخره.. میاد حالا...
همان موقع در را باز کرد.. زودتر سلام کردم..
کلافه سلام کرد و نون را روی میز گذاشت..
سفره را پهن کردم و به همراهش وسایل را چیدم..
نرگس را صدازدم .. و به زور اورا به سمت دستشور نزدیک کردم..
سر صبحانه نرگس شیطونی زیاد میکرد ..
همان طور که لقمه اش را میخورد گفت : داداش ! میگم توکه قراره چند روز دیگه بری .. شاید ماه ها یا هفته ها نبینیمت .. بریم باغ چند روزی بمونیم تا تو بری؟
"هفته ها" تنم لرزید.. من نمیتوانستم یک روز دوری اش را تحمل کنم اما حالا...
مخالفتی نکرد و گفت : انشاالله خانواده ها موافقت کنن...
نرگس دستانش را بهم زد و گفت : پس من برم بارو بندیلم را ببندم..
_بشین مادر بخور.. هنوز کسی چیزی نگفته و تصمیمی نگرفته..
_نه دیگه .. باید کارای کلاسام روهم انجام بدم.. این داداش ما که تقلبی به ما نمیرسونه..
محمدرضا اخمانش را درهم کرد و گفت : به حکم حضرت اقا تقلب جایز نیست..
_بفرمااا
با رفتن او من هم از سفره دل کندم و بهانه ی بی بی را اوردم و برای حاضر شدن به اتاقش رفتم..
اوهم به همراهم حاضر شد و گفت با بی بی کار دارد
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_سی_و_دو
از دانشگاه تا سفر را برای بی بی گفت و به اصرار بی بی شب را کنارمان ماند.
بی بی با او مشغول حرف بودن و من در اشپزخانه مشغول اشپزی.
کباب ها را مرتب چیدم و انها را تزئین کردم.
سفره را بیرون بردم . خواستم ان را پهن کنم که زودتر از دستم گرفت ...
و خودش وسایل را اورد..
بی بی با لبخند معنا داری من و اورا نگاه میکرد...
کاش این اخرین لبخندش از ما نباشد...
شام را خوردیم و ظرف هارا شستیم...
رخت خواب بی بی را پهن کرد ...
همراه بی بی دعا هارا خواند ...
به اتاق رفتم تا من هم ادعیه ام را بخوانم. برایم جا را از قبل پهن کرده بود.
لبخندی زدم و همراه با وضو دعاهایم را مرور و خواندم.
ساعت بر روی ۳ توقف کرده بود.
بلند شدم تا وضو کنم. به اشپزخانه رفتم و اهسته و بی سرصدا وضویم را انجام دادم.
سجاده ام را پهن کردم ...
نگاهم به حیاط افتاد ... سایه اش تنم را لرزاند.
زودتر از من مشغول عبادت بود...
سجده رفته بود... به او خیره شدم .. شانه هایش میلرزید...
من هم با او گریه کردم... باید فرصت هارا از دست نداد..
سجاده ام لا جمع کردم و همراه یک پتو به حیاط رفتم..
پتو را روی شانه هایش انداختم و خود عقب تر از او قامت بستم..
تا پایان نمازم در سجده بود..
نزدیکش شدم..
_اقا محمدرضا ؟ محمدرضا؟
محلم نزاشت.. اهسته بلند شد و دستانش را بر روی اشک هایش کشید.
نگاهم را به چشمانش دادم..
سرخ و قرمز بود..
_خوبی؟
بدون حرف نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت...
از حرکاتش سر در نمی اوردم..
_محمدر...
_خوبم.
تا نماز صبح در سجاده اش ماند و عبادت کرد..
نماز صبحش را که خواند ...
به سر کارش رفت..
و قرار شد اگر سفر کردیم خبرش را بدهد تا وسایلم را جمع کنم
دم دمای عصر زنگ زد و خبر را داد...
وسایل بی بی و خود را چیدم و گفتم : تاشب عازم سفر هستیم.
بی بی دل در دلش نبود تا از این خانه بیرون بزند
به هنگام شب چمدون هارا در ماشینش گذاشت..
ما جوان ها در یک ماشین و انها هم در ماشین دیگر بودن
برای وسط های راه فلاسک را از چای پر کردم و میوه راهم برداشتم..
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_سی_و_سه
محمدرضا میگفت تا باغشان پنج ساعتے راه است.
همان اول راه نرگس خوابید ...
برایش چای را اماده کردم ... یک ساعتی که در راه بودیم خسته اش کرده بود.
چای را به دستش دادم ...
اهسته تشکری کرد و یک جا سر کشید.
_نسوزی.
لبخندی زد و گفت : تشنه بودم.
_اب هست میخوای؟
_نه .
میوه هارا پوست کردم و برایش در ظرفی جدا گذاشتم...
_من که نمیتونم اینجوری بخورم. بده دستم.
همان موقع نرگس هم بیدار شد .
_رسیدیم ؟
همان طور که ظرف میوه را به دستش میدادم گفتم : نخیر . مثل اینکه تازه نصف راه رو رد کردیم.
_من نبودم چه ها که نکردین . یک استکان چای هم به من بده.
فلاسک را بالا اوردم تا خواستم استکان را پر کنم .
ماشین لایے کشید و قسمتی از دستم توسط اب جوش سوخت.
نا خواسته فلاسک را رها کردم و دست سوختم را فشردم.
محمدرضا فلاسک را سر جاش قرار داد و ماشین را گوشه ای از جاده پارک کرد.
نرگس از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد.
_چی شدی؟
همان طور که سعی میکردم بغضم را مهار کنم گفتم : خوبم.
_ببینم دستت رو.
نگاهش به دست سوخته ام افتاد.
_خداکنه ردش نیوفته.
محمدرضا که به صندق رفته بود تا برایم مرهمی.. پمادی...
پیدا کند با دست خالی به سمتم اومد.
نگاهش که به چشمان اشکی ام افتاد ناراحت چشم به زمین دوخت.
_شرمنده. اگه لایی نمی کشیدم الان تصادف کرده بودیم.
_خوب..کاری..کرد..ی
نرگس خود به صندق عقب رفت.
محمدرضا دستم را گرفت و نگاهی به سوختگی انداخت.
_خمیر دندون میتونه بخشی از سوختگی رو برطرف کنه.
_ممنون . باعث زحمت شدم با اینکه ما قصد...
اهسته هیسی گفت و به نرگس گفت : تو ساک من خمیر دندون هست.
چندی گذشت . نرگس اهسته دستم را شست و کمی خمیر دندون را روی دستم پخش کرد و بعد هم دستمالی را دور دستم پیچاند.
_خسته شدی تو این چند ساعت برو عقب بخواب.
با اینکه دلم میخواست کنار محمدرضا بنشینم اما فکر خستگی ام را کردم و به عقب رفتم.
تا دراز کشیدم چشمانم بسته شد و به خواب رفتم.
سوزش دستم اذیتم میکرد اهسته بلند شدم.
به اطراف نگاهی انداختم...
_عجب خوابی کردی.
نرگس بود.
_خسته بودم.
وبعد بلافاصله گفتم : رسیدیم؟
_تقریبا .
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
✅ زنان میتوانند معادلات جهانی را تغییر دهند...
زنانی از تبار فاطمه (سلام الله علیها)
✍ حاج اسـماعیل دولابی (ره) :
هر وقت فڪر ڪردی و از خودت عمل
زشـــتی دیـدی #استـــــغفار ڪن
زشـــتی را پاڪ می ڪند.
✨ وقتی عمل زیـــبایی دیدی بر پیامـبر و
آلش #صـلوات بفرست زیبایی را
زیــاد می ڪند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج صادق آهنگران برای علی زمانه و حاج قاسم سلیمانی، چه خوب خوانده است
🚩🏴🚩🏴🚩🏴/جاده و اسب محیاست بیا تا برویم / حاج قاسم دلش اینجاست بیا تا برویم/
🏴🚩🏴🚩🏴🚩
#جان_فدا