یک فیل در فضای سرپوشیده تاریک است. چند نفر به قصد شناسایی این حیوان ناشناس وارد این فضا میشوند. یکی به خرطومش دست میزند و میگوید: «فیل یک ناودان است!» دیگری دست به گوشش میکشد: «فیل بادبزن است!» آنیکی کمر حضرت فیل را لمس کرد: «فیل تخت است!» بعدی هم با برخورد دستش به پای این حیوان کشف فرمود: «فیل ستون است!»
این چه وضعی است؟ نه حس راهنمای کاملی است، نه با اولین ارتباط و درک میشود نظر داد و نه در فضای تاریک میتوان چیزی را شناسایی کرد. وگرنه، اینهمه اختلاف میان آدمها در بیان و درک «واقعیت» از کجا درآمده؟
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
قصهای از مثنوی؛ با تشکر از آقای جلالالدین مولوی که مثنوی را برای ما باقی گذاشتند🌷
🔺 ضرورت آموزش نگارش خلاق در دانشگاههای ادبیات فارسی
فراوانند دانشجویانی که در آرزوی آموختن فنون شاعری و نویسندگی پای به کلاسهای رشته ادبیات فارسی میگذارند، به گمان اینکه در این کلاسها به شاعران و نویسندگان فنون آفرینش شعر و داستان میآموزند.
این هنرجویان وقتی وارد دانشکده ادبیات میشوند و نیمسالی در کلاسهای درس ادبیات مینشینند، بهزودی از آنچه میجستهاند نومید میشوند، یا از تحصیل انصراف میدهند یا مشمول این شعر زندهیاد سید حسن حسینی میشوند:
شاعری وارد دانشکده شد
دم در ذوقش را
به نگهبانی داد
📚 درآمدی بر ادبیاتشناسی، محمود فتوحی رودمعجنی، ص ۱۰۱
غم نهان است و دو لب خندان است
بال آزادی ما زندان است
هیچکس نیست چنین، میدانم
سازهای راست که بد ویران است
حلقه شوق مبین در این چشم
مطمئن باش و بدان گریان است
سخت میخوابد و هر شب گوید
آخرین خواب چه سخت آسان است
روحِ ولگردِ شررآسایی
در شبِ گنگِ دژم ویلان است
پرسد از صبح و شبح میچرخد
رقصِ خورشیدِ قمر آنسان است
نه در و پنجرهای، نه نوری
اینهمه نور و در آیا آن است؟
نه سرودی نه نوایی وایی
مرغِ سبّوح چرا نالان است؟
چه نیازی به تو دارد ای شمع؟
شبِ خفاش شبی تابان است
پیِ گمگشتهٔ خود نعرهزنان
کوچ فرهنگِ همه مردان است
شعرِ یعقوب شکیبایی بود
یوسفی نیست که با گرگان است
گرچه آغاز شدیم، آری باز
عاقبت نیست، چه در پایان است؟
مستی از عادتِ یاران دور است
بیدلی یاورِ نامردان است
خانه خوب است، ولی خوبترین
رودخانه است که در جریان است
یاد داری که نمیآید یاد؟
یاد در یادِ زمان نسیان است
تا خدا گفت به انسان انسان
بنده پیوندِ فراموشان است
شبِ آسایشِ خاموشان است
شبِ بیماریِ درویشان است
#غزل
گرفته بوی خزان نوبهارِ عاشقها
اسیرِ سایۀ بیانتظارِ عاشقها
برای لیلیِ لیل و النهار میگریم
به یادِ گریۀ لیل و النهارِ عاشقها
تبر به دوشِ من افتاد و رفت بتشکنم
دوباره میشکنم در تبارِ عاشقها
غبارِ آهِ مرا ذوالجناح میداند
که رانده سوی ابد تکسوارِ عاشقها
سکوتکرده به آفاق خیره میماند
مگر ببیندَش آوای یارِ عاشقها
طلوع میکند از شهرها بیابانی
نگر که نور بگیرد نگارِ عاشقها
به ایستگاهِ کجا میرود هیاهوها؟
درونِ خالیِ ریلِ قطارِ عاشقها
#غزل
ابرمیم
چرا میگفت «دنیای شما»؟ کسی که معراج رفته، در آن قاب قوسان یا نزدیکتر. آن معروج مگر به ضرورت در این پایینترین مرتبه وجود، در این رجسسرا، نمیماند. دنیا تنها برای او زندان است و تنها او مؤمن است، که سنگ ایمان اوست و محک راستی و ناراستی تنها اوست. نگوید دنیای شما؟ دل ما خوش به این باشد که در یکی از بکرهای زمین شبکی بمانیم و منگ عطر چای ایرانی شویم در حالی که از پوکستان تهران روزان و شبی دور شدیم. بازگردیم و به زادگاهمان بگوییم «شهرتان»! از قیاسش خنده آید خلق را.
#متنک
بهایی پوزخندی زد و گفت: «پیش از مرگ، هیچ چیز دشوارتر از آن و پس از مردن، چیزی آسانتر از آن نباشد.»
📚 خورشید میماند، روایتی داستانی از زندگی شیخ بهایی رحمتاللهعلیه، ص ۳۱۵
May 11
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
مرا خود حاصلی ای هیچ از این معشوق باطلها
که عشق آسان نبود اول، ولی برخاست مشکلها
بر آذرهای بیمهری نریزم لطمه آبان
من آن خالیترین پاییز به فصل مرگ واصلها
گناه کشتن موری که غم داده سلیمان را
جسد بر تخت میبیند بدون رد قاتلها
تو از بیم امید من به تنهایی سخن کردی
اگرچه سخت ترسیدی ز خاموشی هائلها
بیا ای باغبان آنان که دست از ابر میشویند
چه میجویند آب از چاه خشک این خل و چلها
فدای تندی قندت که زهرم داد و دلشادم
هزاران شکر بر کامی که دارد طعم فلفلها
رحیل ماه داود است و آواز قمر ناساز
تو گوش از نوش میگیری و میرنجی چو غافلها
گزارش میدهم آثار قرن چند هجرت را
مغول هر سو، مغان پنهان، زمین زم، آسمان ولها
گلاب از خار میگیرند و مار از عمر میجویند
ملائک با خدا نالند این بود آنهمه گلها
29 خرداد نودوچهار
#غزل
آنچه از نقص در موجودات یافت میشود به دلیل محدودیت وجودی آنهاست و هر چه وجود وسعت یابد، نقصها و بدیها در او کم و کمالات افزونتر و بیشتر ظاهر میشود.
📚 خورشید میماند، روایتی داستانی از زندگی شیخ بهایی رحمتاللهعلیه، ص ۲۱۹