#قصه_متن
قسمت دوم
🏠یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
دوباره سلام
بازم منم ریحون
دیشب زودِ زود خوابیدم و صبح هم زود بیدار شدم ، من موفق شدم 😌
مامانم صدام میزنه
«ریحون پاشو دختر قوی من بدو بیا صبحونه»
منم سرحال و شاداب دست و صورتم رو شستم و دویدم تو آشپزخونه
ولی تا چشمم به سفره افتاد گفتم : مامان! من اصلا میل ندارم ها!!!
یعنی اصلا گرسنه نیستم.
مامانم که یک عالمه زحمت کشیده بود و صبحونه آماده کرده بود، یکم ناراحت شد😔
من از نگاه کردنش فهمیدم.
ولی چون خیلی مهربونه هیچی بهم نگفت .
فقط آهسته گفت:« باشه».
خیلی تعجب کردم آخه مامانم هیچی نگفت!!!🧐
چون همیشه میگفت ریحون جونم بیا یک لقمه بخور.
چرا نمیخوری مادر؟!!! قندت میفته ها!
ضعف میکنی ها!
یکم مامانم رو چپ چپ نگا کردم و دویدم تو اتاقم که وسایلم و بردارم برم دنبال زهرا.
راستی زهرا رو معرفی نکردم؟!!!
من و زهرا از وقتی کوچولو تر بودیم حتی از وقتی خیلی کوچولو بودیم همسایه بودیم
همسایه که میدونین یعنی چی؟
فک نکنم بدونین چون منم تا چند وقت پیش نمی دونستم.
بابابزرگم گفت:«بابا جون، همسایه یعنی دوتا خونه ی کنار هم
وقتی افتاب طلوع میکنه، سایه ی خونه ی اولی میفته رو خونه دومی و وقتی عصر میشه ،سایه دومی میفته رو خونه اولی.»🏘
با حاله مگه نه؟ واسه ی همین میگن هم سایه...
ولی من و زهرا خونه هامون کنار هم نیست. خیلی باحاله ما خونه هامون روی هم دیگه است اونا طبقه ی اولن ، ما طبقهٔ دوم😍
نمی دونم همسایه حساب میشیم یا نه
ولی خیلی با هم دوستیم.
هر روز کلی باهم خاله بازی و بالا بلندی و کش بازی میکنیم.
امروز هم من وسایل بازیمون رو برداشتم و رفتم دنبال زهرا.
درِ خونشون در زدم و زهرا هم خوشحال در رو باز کرد. آخرین لقمه ی صبحونه اش هنوز تو دهنش بود که سریع اومد تو پله ها 🤗
یه زیر انداز کوچولو پهن کردیم و سرگرم خاله بازی شدیم.
نمی دونم چقد گذشت.
نیم ساعت!
یه ساعت!
شاید یکم بیشتر از یک ساعت...
یهو حس کردم حالم خیلی بده.
دلم درد گرفته بود ، چشام یه جوری میدید😧
اول فکر کردم شب زود خوابیدن به من نمیسازه و شروع کردم به گریه کردن.
زهرا هی میگفت چیشدی ریحون؟!!
اگه من کاری کردم ببخشید.
وسط گریه هام خنده ام گرفت. گفتم: نه تو کاری نکردی .
دلم درد میکنه بازیمون بمونه واسه فردا.
و دویدم سمت درِ خونمون🚪
تند تند با گریه در زدم.
مامانم با کفگیر اومد در رو بازکرد.
من گریه میکردم و مامانم نگام میکرد.
گفتم: مامان دلم یهو درد گرفت.
مامانم گفت:«میدونم!»
گفتم: چشام یه جوریشون شده.
مامانم گفت :((میدونم!))
اشکام و پاک کردم و گفتم : از کجا میدونی مامان؟!!!!!
مامانم که نمی دونم از کجای قیافه ی من بشدت خنده اش گرفته بود گفت :«بیا تو تا بهت بگم.»
رفتم تو دیدم مامانم صبحونه ام رو جمع نکرده
یهو دلم شیر گرم و کره مربا خواست 🥛
ساعت و که نگاه کردم دیدم تازه نیم ساعت از رفتنم گذشته.
زودی به مامانمنگاه کردم.
راستش یکم خجالت کشیدم🤭
یاد نگاه مامانم افتادم.
مامانم همیشه میگه :«ریحون بچه ها صبح ها باید حتما صبحونه بخورن.
چون توی خواب تمام غذاهایی که خوردن هضم شده.
وقتی بیدار میشن معده خالیه
ولی مغزشون هنوز فرمان گرسنگی به معده نفرستاده.
پس یعنی گرسنه هستند ،ولی هنوز حسش نمی کنن.
اگه صبحونه نخوری خیلی زود ضعف میکنی و حالت بد میشه.»
مامانم بهم نگاه کرد و لبخند زد😊
منم گفتم مامان من ضعف کردن رو تجربه کردم.
قول میدم سعی کنم هر روز قبل از مدرسه صبحونه رو بخورم که توی مدرسه مثل امروز به این حال و روز نیفتم.
مامانم من و بوسید و گفت:« به دختر مهربون و فهمیده ی خودم افتخار میکنم.»
آخی چقدر حالم بهتر شد.
چقدر کره و مرباهای مامانم خوشمزه بود.
صدای زنگِ در بود و زهرا و مامانش اومدن احوال من و بپرسن.
منم گفتم:«حالم خوبه زهرا
بدو بریم بازی»🪁
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک نائبالامام بر امامالغائب
🤲اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🤲اللهماحفظقائدناالخامنهای
#قصه_متن
قسمت سوم
🏠یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
بازم شب شده و من باید زود بخوابم
امروز سومین شبیه که من قبل ساعت ۹ اومدم تو اتاقم که بخوابم.
بله من خودمم؛ همون ریحونی که گاهی تا ساعت ۱۲ نیمه شبم کارتون نگاه میکرد.
اما حالا خانم شدم!
خوابم برنامه داره!
مثل خانم مدیرها
باحاله مگه نه😎
فقط ۷ روز دیگه مونده تا اتفاق بزرگ
تا روز اول مدرسه
مامانم میگه:(( ریحون شوخی نیستها
مدرسه یه اتفاق خیلی مهمه
شتری که دم خونه ی همه ی بچه ها می خوابه.))
مدرسه یعنی شتره؟؟؟!!!🐪
توذهنم یه میز بزرگ که رو پشت یک شتر وصل کردن و تصور کردم که بچه ها روش نشستن و دارن با یه معلم اخمالو درس یاد میگیرن.
راستش اصلا خوشم نیومد زودی با دستم ابر این تصور و که روی کله ام شکل گرفته بود خراب کردم.
گفتم :مامان نمیشه به جای شتر بگیم ، کارت دعوتیه که واسه همه ی بچه ها میفرستن و اونارو به مدرسه دعوت میکنن؟؟!!
مامانم یهو جیغ زد بعد بلند خندید گفت:« آفرین ریحون
چه فکر جالبی تو خیلی باهوشی و یکعالمه ازم تعریف کرد...»
راستش اول از جیغش خیلی ترسیدم
ولی نمی دونم چرا مامانم که ازم تعریف میکنه خیلی خوشم میاد.
انگار یکی لُپام و لبام و مجبور میکنه که لبخند بزنم .حتی اگه سعی هم بکنم که لبخندم و سفت نگهدارم ؛نمی تونم😬
فک کنم همه ی بچه ها خوششون میاد مامانشون ازشون تعریف کنه...
بعد مراسم ذوق زدن من و جیغ و داد های مامانم تصمیم گرفتم برم این دستاورد بزرگم رو واسه زهراتعریف کنم تا به داشتن دوست و همسایه ای مثل من افتخار کنه😌
مامانم همین جوری که واسه ناهار پیاز داغ درست میکرد تلفنی هم تمام ماجرا رو واسه خاله ام تعریف میکرد و قربون صدقه هوش سرشارم میشد.
تَق تَق تَق
در خونه ی زهرا رو زدم و زهرا در و باز کرد. توی خونشون صدای حرف میومد .
گفتم :سلام زهرا مهمون دارین؟
گفت:«آره مامان بزرگم اومده، برام یه جعبه ی نقاشی خریده .»
گفتم :بیا با هم بازی کنیم 🧩
زهرا خوشحال شد و زیر انداز و پهن کردیم و نشستیم.
زهرا با شوق و اشتیاق جعبه ی نقاشیش و دونه به دونه بهم نشون داد.
مداد شمعی،مداد رنگی، آبرنگ ،خلاصه یه جعبه کامل یکم که حرف زدیم زهرا گفت: «ریحون من یه لحظه میرم دستشویی و برمیگردم.»
منم دیدم حوصله ام سر میره؛
یه برگه از جعبه ی نقاشی کندم و شروع کردم به نقاشی کشیدن.
می خواستم نقاشیه نامه ی مدرسه بکشم ✉️
دو سه تا از مدادشمعی هارو برداشتم و یه خورشید بزرگ کشیدم؛ یه درَکشیدم.
تا اومدم خورشید و رنگ کنم، یهو مداد شمعی زهرا از وسط شکست.
زهرا اومد.
وای چشمتون روز بد نبینه ،چنان گریه ای راه انداخت که بیا و ببین.
مامانم اومد تو پله ها مامانش اومد تو پله ها
خلاصه هی میگفت چرا به وسیله ی من دست زدی.
خوب من به این باهوشی مگه باید اجازه بگیرم؟؟!!!!🙄
تازه می خواستم واسه اش نامه ی دعوت به مدرسه بکشم که بتونه یکسال زودتر بره مدرسه.
دیگه بازی نکردیم!
یعنی فک کنم باهام قهر کرد.
مامانمم دیگه خوشحال نبود😔
وقتی اومدیم توی خونه مامانم گفت ریحون کار بدی کردی دختر باهوشم.
تو دلم گفتم اخیشششش... اخه فکر میکردم با اینکار بَدم دیگه از نظر مامانم باهوش نباشم.
مامانم ادامه داد ادم وقتی می خواد به وسایل کسی دست بزنه.
باید حتما ازش اجازه بگیره.
گفتم: مامان حتی دخترهایی که مثل من باهوشن؟
مامانم خنده اش گرفته بود. ولی نخندید. گفت اره عزیزم . حتی باهوشها😉
اجازه گرفتن یه نوع احترامه.
هیچکس دوست نداره ادمها بدون اجازه به وسایلش دست بزنن از اون بدتر خرابش کنن.
بابام که از در اومد تو گفت:« ریحون برات مداد شمعی خریدم
یک بسته هم واسه زهرا خریدم، بدو برو بهش بده و ازش عذر خواهی کن .
خوب نیست دوستها باهم قهر باشن.»
من و زهرا اشتی کردیم و قراره فردا کلی باهم نقاشی بکشیم.
🏙 شب بخیر
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت چهارم
🏠 یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
همیشه بعد از این جمله میگن زیر گنبد کبود...
خیلی باحاله من نمی دونستم گنبد کبود چیه🤔
ولی هرچی هست قصه ها همه زیر گنبد کبود اتفاق میوفته.
من قراره ۶ روز دیگه برم مدرسه .
روی دیوار اتاقم روز شمار دارم و هر روز یک روز و خط میزنم.
مامان سلام صبح بخیر.
مامانم از دیدنم خیلی خوشحال شد و بهم گفت بدو صبحانه بخور بعدش حاضر شو
می خوایم بریم برات پک لوازم تحریر بگیریم🛍
آخ جون الان اماده میشم مامان جون
تندی شیر و عسلم و خوردم و اماده شدم
دویدم جلو در و گفتم مامان من حاضرم.
مامانم همین طور که چادر تاکرده اش و از سر چوب لباسی در میاورد خشکش زد.
چشاش گشاد شد
یه حالتی مثل خنده همراه با تعجب یکمم عصبانیت
زودی گفتم مامان چیشد
دلت درد گرفت
مامان حالت خوبه
مامانم که انگار یهو به خودش اومد گفت دخترم این چیه پوشیدی؟؟؟؟
گفتم لباس دیگه ، لباس قشنگ😊
مامانم گفت :«این لباس برای خرید مناسب نیست».
داشتم فکر میکردم مناسب یعنی چی؟
چرا لباس تور توری به این خوش رنگی مناسب خرید نیست...
گفتم مامان این لباس که خیلی قشنگهههه😍
مامانم یکم مِن و مِن کرد و آب دهنش و قورت داد.
هروقت قراره حرفهای باحال بهم بگه و یکعالمه چیزی ازش یاد بگیرم اینکار و میکنه.
من خیلی خوشم میاد
بعد ادامه داد دخترم
این لباس خیلی قشنگه
ولی مناسب خرید رفتن نیست😙
ببین هرجایی یه لباسی مناسبه
یا بهتره بهت بگم ادب و احترام باعث میشه ما هر لباسی و هرجایی نپوشیم هرکاری رو هرجایی انجام ندیم
مثلا وقتی میایم خونه لباس راحت میپوشیم اما بابا که میره اداره ، لباس فرم محل کارش رو میپوشه👨🔧
من که داشتم تصور میکردم چی میشه اگه بابا با بیژامه راه راه بره سر کار یهو خنده ام گرفت
بلند بلند خندیدم😀
مامانمگفت چیشد نمی دونستم چی جواب مامانم و بدم
باز یهو تصور کردم مامانم با پیراهن منجوق دوزی که عروسی خاله سحر پوشیده بود داره سبزی میخره
وای دیگه دلم و گرفتم و از خنده نمی دونستم چیکار کنم
مامانم گفت ریحون بس کن
بدو برو لباس مناسب بپوش که دیرمون شد🕙
من امروز لوازم مورد نیاز مدرسه ام رو خریدم و یک روز دیگه هم گذشت مامانم گفت در مورد ادب باید خیلی بیشتر با هم صحبت کنیم و قرار شد فردا قصه ی این ادب و برام مفصل تعریف کنه.
🌃 شب بخیر
راستی من لباس مناسب خواب پوشیدم هااااا
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
سلام و عرض ادب 🌷
اِن شاءالله بخشی از جشن آغاز سال تحصیلی قراره همراه باشه با اجرای سرود توسط دخترای گلمون
علاوه بر فایل صوتی ، متن سرود هم براتون ارسال میشه تا با بچه ها تمرین داشته باشید🌱
متن سرود 👇
آقا اجازه میخوایم که با شما شروع شه زنگ اول مدرسه ی ما
آقا اجازه میشه که سرباز تو باشیم همه ی ما
قول میدیم شاگرد اول کلاسمون باشیم
روز ظهور صدامون که زدی زود از جامون پاشیم
قول میدیم پا کار عزت کشورمون باشیم
ما حاضریم برات بگذریم از جونمونو مثل شهیدا شیم
ما سربلند میایم بیرون از امتحان
خودمونو میسپریم دست امام زمان
ما دست به دست هم میدیم که باشه یک صدا ایران
از کرمانشاه و اصفهان و کردستان و سیستان و بلوچستان
پیر و جوون خونوادمون شمارو دوس داریم
واست فدا میشیم پا جای پای مرد میدون همه میذاریم
ما سربلند میایم بیرون از امتحان
خودمونو میسپریم دست امام زمان (عج)
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸