eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
🧡 همین که ساده پشت در خانه ی آلما رسید ترس برش داشت. مطمئن بود که آلما با دیدن او شک میکند و ممکن است.....نمیدانست چی ممکن است. اما به هر حال هر چیزی ممکن بود، هر چیز ترسناکی ممکن بود. در آن لحظه برای اولین بار احساس کرد تلفن همراه چقدر کارساز است و باید پیش از این ها به حرف شیدا گوش میکرد. اگر تلفن داشت به پدر زنگ میزد و راه فرار از این ترس و نگرانی را میپرسید. سر کوچه را نگاه کرد: حتما همین طرفا تلفن عمومی هست. خواست راه بیفتد که در باز شد و آلمای لباس مدرسه بر تن را روبه رویش دید. هر دو حیرت زده به هم چشم دوختند. آن که اول نفس گفتن یافت آلما بود:« تو اینجا چی کار میکنی؟» ساده هر چیزی می توانست بگوید جز حقیقت:« اومدم که.....یعنی اومدم دنبال تو که با هم بریم مدرسه.» -چرا؟ -همینطوری. اولین تردید سراغ آلما آمد:« چی شده ساده؟ راستشو بگو!» -باور کن دارم راست میگم. هم نگرانت بودم، هم دلم.....دلم برات تنگ شده بود. آلما باور نکرد. -حالا هم که چیزی نشده تو هم که میخواستی بری مدرسه نه؟ آلما ناباور ماند:« ساده چرا رنگت پریده؟» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
هدایت شده از ⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
🧡 -نه نپریده. آلما نگران شد و یک راست رفت روی قلب وحشت زده ی ساده ایستاد:« راستشو بگو ساده! با پری حرف زدی؟» ساده به لکنت افتاد:« پری؟ کِی؟ تو که.....تو که نذاشتی، گفتی خودت.....همه چیزو میگی.» ساده هم پر کشیدن رنگ رخ آلما را دید. در دل نالید: خدایا به دادم برس! آلما دوباره برگشت توی خانه:« یه چیزی جا گذاشتم. تو برو من خودم میام.» ساده دستش را جلو برد و نگذاشت آلما در را ببندد:« نه من صبر میکنم با هم بریم. این همه راه اومدم دنبالت.» -نه تو برو. همین الانم خیلی دیر شده. ساده زیر بار نرفت:« نه طوری نیست. همیجا منتظر میمونم.» آلما فکری کرد:« خب پس بیا تو.» ساده رفت تو. آلما در را بست. هر دو در سکوت کنار هم راه افتادند. ساده به لانه ی سگ نگاهی انداخت و به او که در آرامش خفته بود حسودی کرد. وارد ساختمان که شدند آلما مبل تکی را به او نشان داد و گفت:« همینجا بشین تا من برم بالا و برگردم.» ساده نشست. روی میز توی یک گلدان بلور پرآب چند شاخه گل نرگس بود. آلما از پله ها بالا رفت. ساده صدای چرخیدن کلید در قفل دری را که می دانست اتاق آلما است شنید. در تمام عمرش دچار چنین التهابی نشده بود. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
هدایت شده از ⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
🧡 ساده صدای چرخیدن کلید در قفل دری را که می دانست اتاق آلما است شنید. در تمام عمرش دچار چنین التهابی نشده بود. آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که یک نفر بیاید، بیاید و او را از آن خانه نجات دهد. نگاهش دنبال یک ساعت گشت اما پیدا نکرد. ناگهان تلفن زنگ زد، ساده یکه خورد و دستش که چندان اختیارش را نداشت به گلدان بلور خورد. گلدان روی سرامیک ها افتاد و پرصدا شکست. هول شد. بلند گفت:« ببخشید!» تلفن همانطور زنگ میزد. به پله هایی که به سمت اتاق آلما میرفت نگاه کرد و بلند صدایش کرد:« آلما! آلما! تلفن.» جوابی نیامد. تلفن هنوز زنگ میزد و خیال قطع شدن نداشت. ناگهان از ذهن ساده گذشت: نکنه به او زنگ میزنه؟ آلما گویان از پله ها بالا رفت. در نیمه باز اتاق آلما را باز کرد. کسی توی اتاق نبود. دری که به ایوان باز می شد باز مانده بود و پرده ها همراه باد تکان میخوردند. حس نگران کننده ای او را جلو راند. از توی ایوان نگاهش به در باز حیاط افتاد. با اینکه ساده مطمئن بود با بیشترین سرعت عمرش دویده است، اما همین که کوچه تمام شد و به خیابان رسید، دید که آلما نیست، نه سمت چپ، نه سمت راست. نیرویی که او را از خانه ی آلما به دو واداشته بود و به چشم هم زدنی سر کوچه رسانده بود ناگهان ته کشید. حتی نای ایستادن نداشت. روی زمین نشست و زد زیر گریه. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
@BookTop-سه کتاب.pdf
3.78M
سه کتاب📕✨🎖 مثل همه عصرها طعم گس خرمالو یک روز مانده به عید پاک __📚________ @adinezohour
🌤صبح یعنے ٺو بٺابے و مرا زنده بہ خود ڱردانے...🌼💖 @adinezohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- هرروز، زندگے اے کوچک است و هربار کہ چشم باز میکنے تولدے کوچک . . 🌸🌈 - 🎈 [⇝♥️@adinezohour