eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 -ولی چی؟فرید که پسر خوبیه -خوب به خاطر اون شایعه ای که واسه تو درست کرد پریدم وسط حرفش -توی اون قضیه که فرید تقصیری نداشت. -یعنی تو هم میگی قبول کنم؟ -آره ولی نه به این زودی یکم ناز لازمه. -اون که بله. ********* توی همون مکانی بودم که شب اول پسره رو دیدم...دوباره همون صداها...ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود...چرخیدم تاپسره رو پیدا کنم..نبود...صدای یه نفر ازپشت سرم شنیدم. -آهای دختر تو اینجا آب ندیدی؟ برگشتم به سمتش ولی بادیدن سر ووضع مردی که پشت سرم بود،جیغی کشیدم ویک قدم به عقب رفتم. لباسای کهنه وپاره...صورت ودستاش پر ازچرک ...موهاش به هم ریخته بود...دوست داشتم پسره رو صدا کنم ولی هیچ اسمی ازش نمیدونستم...دویدم و از اون مرده دور شدم. -سلام -سلام آقا کجا بودی؟ -چیزی شده؟ -هیچی نشده فقط داشتم میمردم ازترس لبخندی زد -خوب ببخشید نویسنده:زهرا ایزدی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @adinezohour
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 -چیه؟؟زبونتو موش خورده؟؟خوب جواب بده دیگه نگاهم را ازش می گیرم..نمی دانم چرا نگاه نکردن به او سخت بود..اصلا چشم هایم دست از او بر نمی داشتن -زندگی و کارای مردم چه ربطی به ما داره؟بهتره راجبش حرف نزنیم این را گفتم و خیره به اطراف شدم -آی کلک چشم غره ای بهش می روم... -حرف نزنــــــا...یه بار دیگه درباره اون گیر بدی بهم باهات دیگه حرف نمی زنم از الان گفته باشم -چشم..حالا چرا عصبی می شی خانم جون اتوبوس حرکت می کند..نگاهم را بر می گردانم تا ببینم کیا در صندلی های بغلی نشسته اند..خودشان بودند..اینبار نباید نگاه می کردم و مرتکب گناه می شدم!سرم را تکیه می دهم به شیشه اتوبوس.. با تکان های نیلو چشمهایم را باز میکنم.. -پاشو رسیدیم -کویر؟ -نگاه کن ببین میاد اینجا کویر جان باشه؟ به بیرون نگاهی می کنم -نه -بله..نگه داشتن برا صرف ناهار -آهان خدارو شکر..نمازمم می خونم...بقیه پیاده شدن -آره اونا پیاده شدن رفتن منم یه ساعته در حال تلاش و کوششم تا از خواب نازت بیدارت کنم -خیلی خوب بابا دستتون درد نکنه.من اصلا متوجه نشدم کی خوابیدم نویسنده: atefeh-kesh 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ┌───✾❤✾───┐ @adinezohour └───✾❤✾───┘
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 -چیه؟؟زبونتو موش خورده؟؟خوب جواب بده دیگه نگاهم را ازش می گیرم..نمی دانم چرا نگاه نکردن به او سخت بود..اصلا چشم هایم دست از او بر نمی داشتن -زندگی و کارای مردم چه ربطی به ما داره؟بهتره راجبش حرف نزنیم این را گفتم و خیره به اطراف شدم -آی کلک چشم غره ای بهش می روم... -حرف نزنــــــا...یه بار دیگه درباره اون گیر بدی بهم باهات دیگه حرف نمی زنم از الان گفته باشم -چشم..حالا چرا عصبی می شی خانم جون اتوبوس حرکت می کند..نگاهم را بر می گردانم تا ببینم کیا در صندلی های بغلی نشسته اند..خودشان بودند..اینبار نباید نگاه می کردم و مرتکب گناه می شدم!سرم را تکیه می دهم به شیشه اتوبوس.. با تکان های نیلو چشمهایم را باز میکنم.. -پاشو رسیدیم -کویر؟ -نگاه کن ببین میاد اینجا کویر جان باشه؟ به بیرون نگاهی می کنم -نه -بله..نگه داشتن برا صرف ناهار -آهان خدارو شکر..نمازمم می خونم...بقیه پیاده شدن -آره اونا پیاده شدن رفتن منم یه ساعته در حال تلاش و کوششم تا از خواب نازت بیدارت کنم -خیلی خوب بابا دستتون درد نکنه.من اصلا متوجه نشدم کی خوابیدم نویسنده: atefeh-kesh 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ┌───✾❤✾───┐ @adinezohour └───✾❤✾───┘
🧡 ساده تلخی اتفاق خانه ی آلما را تمام و کمال با خودش به خانه برد. شیدا روی مبل توی پذیرایی کتاب به دست و عینک به چشم خوابش برده بود. با همان تلخی از کنار او گذشت. توی اتاق همه لباسش را عوض کرد. بی آنکه به کاج و لانه ی ۲ قمری جوان نگاهی بیندازد از اتاق بیرون آمد. خواست به آشپزخانه برود که احساس کرد صدای زیر لب نماز خواندن مادربزرگ را می شنود. تردید کرد اما خوب که گوش داد به طرف اتاق درازه راه افتاد. سرش را برد تو. خودش بود. تلخی ماجرا در دلش رنگ باخت. پاورچین جلو رفت و پشت مادربزرگ روی تخت نشست. گاه گداری که برای خاله ی ساده یک سفر کاری پیش می آمد و مصادف می شد با زمانی که مادربزرگ خانه شان بود به پیشنهاد خود مادربزرگ از بین ۳ فرزند دیگری که داشت او را می آورد خانه ی ساده اینا. وقتی مادربزرگ خارج از قرارداد های همیشگی به خانه شان می آمد احساسات ساده ۱۰۰ بار بیشتر از روز های قرارداد غلیان می کرد. نماز مادربزرگ که تمام شد ساده او را از پشت محکم بغل کرد و گونه اش را بوسید:« چه روز خوبی اومدی مادربزرگ! نمی یومدی من از غصه می مردم.» مادربزرگ هم خنده کنان او را بوسید و آهسته گفت:« زحمت میشم برای مامانت اما چی کار کنم که هیچ جا مثل خونه ی شما راحت نیستم.» ساده گفت:« به مامان چی کار دارین. اگه زحمته همش برای من.» مادربزرگ از توی کیفش یک تل سر بیرون آورد و گرفت رو به او. ساده آن را گرفت:« دستتون درد نکنه! برای من؟» مادربزرگ سر تکان داد:« وقتی می نویسی بزن به سرت.» ساده خندید:« یعنی کار عینکو میکنه؟» _ مو که بریزه دور چشم، چشم ضعیف میشه. ساده تل را به سرش زد و به مادربزرگ گفت:« تا شما نمازتون رو بخونین براتون چای دارچینی دم میکنم.» اما مادربزرگ دست ساده را گرفت و نگذاشت برود. ساده ماند که چه کارش دارد. مادربزرگ از توی کیفش یک پاکت نامه بیرون آورد و داد به ساده. _ این چیه؟ چشم های مادربزرگ برق زد آهسته گفت:« بازش کن!» ساده پاکت را باز کرد. توی آن یک چک بانکی بود. نگاهش پی صاحب چک رفت:« ماله باباعه؟!» و بلا فاصله رقمش را خواند و حیران و کشدار گفت:« ۹۰ میلیون ریال معادل ۹ میلیون تومن!!!» و با چشم هایی گرد شده به مادربزرگ گفت:« از کجا؟» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour