#پارت44
#قلب_های_نارنجی🧡
مادر چند بار او را بوسید و گفت:« قربون دستات که حرف های به این خوبی می نویسن.»
سهراب هم لبخند زنان جلو آمد و گفت:« دستتو بیار جلو!»
ساده جلو برد.
سهراب یک بسته آدامس توی آن گذاشت:« بجو که سنکوب نکنی.»
حدس سهراب درست بود.
ساده وحشتناک هیجان زده بود.
همه ی بچه های گروه مشغول گپ و خنده با نزدیکانشان بودند.
ساده با نگاهش پی آلما گشت.
پدر گفت به خاطر قراری که با ناشر دارد مجبور است برود.
ساده گفت:« فقط چند دقیقه ی دیگه. آلما خیلی دوست داره با شماها آشنا بشه.» و راه افتاد طرف اتاق گریم.
آلما مشغول عوض کردن لباس هایش بود.
یک سبد گل بزرگ روی میز کنار آینه بود.
ساده جلو رفت:« چه قشنگنه از طرف کی؟»
آلما با چشمان سبز درخشانش ذوق زده به کارت روی سبد اشاره کرد.
ساده خم شد و روی کارت را خواند برای ستاره ای که روی زمین راه می رود و چون کنار اویی انگار در آسمانی./ از طرف او/
ساده لبخند گیجی زد:« چه جالب! دوستته؟»
آلما لبخند شادی زد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
_ الان رفته؟
_ اصلا نیامده بود که برود. این را فرستاده.
ساده ابروهایش را بالا داد:« آهاااان. خارجکی بازی!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour