eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
86 عکس
3 ویدیو
1 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْم‌ِالله‌ِالرَّحمـٰن‌الرَّحِیم...🌱
🥀. 🖤 "اللّهمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَهَ وَ ابیها وَ بَعلِها و بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَددِ ما احْاطَ بِه عِلْمُکَ" 🥀.
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• لحنش را مقتدرانه کرد و غرورم را خورد کرد. _در جایگاهی نیستی که بخوای تهدید کنی. فعلاً زندگی‌ت و هست و نیستت تو مشت منه! باب میلم رفتار نکنی. فوتی پای گوشی کرد و قهقهه زد. _همه رو می‌فرستم رو هوا. شِنُفتی؟! قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم، گوشی قطع‌ شد. دستم را انداختم و گوشی را روی میز. اعصابم بدجور خورد شده بود‌. باید چی‌کار می‌کردم با این لعنتی؟! کاش می‌شد برای اشتباهات و خطاهایمان یک پاک‌کن وجود داشت تا لکه‌های سیاه را از دفتر زندگی‌مان پاک کنیم که هر روز اینطور توی چشم نزنند! صدای پیامکم بلند شد. گوشی را چنگ زدم و پیام را نگاه کردم. آدرس محل قرار نوشته بود. همان جای لعنتی! رسماً روی مغزم رژه می‌رفت و تمرکزم را می‌گرفت. این‌طوری نمی‌شد باید یک درسی بهش می‌دادم که دیگر از این غلط‌ها نکند... با همین فکر شمارهٔ حسام را گرفتم و گوشی را دم گوشم گذاشتم. با بوق اول برداشت. _سلام داداش. . "سبا" ناراحت به موبایلم زل زدم. چرا قطع کرد گوشی رو؟ نکنه جلسه داشته؟ خودم را روی کاناپه انداختم. سر چرخاندم و ساعت را دید زدم. به عصر نزدیک می‌شد و رادین هنوز نیامده بود‌. دلم برای سارا و سبحان لک زده بود. می‌خواستم زودتر از وقت شام بروم و با آنها بیشتر باشم. هوفی کردم و روی کاناپه چرخیدم که زیرم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. _آخ! دست به پهلو گرفتم و با صورت دردآلودم نشستم. شروع به ماساژ دادنش کردم. از حرصم ضربه‌ای به مبل زدم و برایش دهان کجی کردم. با کمک گرفتن از دستهٔ مبل بلند شدم و روی پا ایستادم‌. سمت اتاق خواب‌مان رفتم و در کمد را باز کردم. پیراهن آبی کاربنی رادین را بیرون کشیدم و مانتوی سرمه‌ای خودم. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• بخار اتو به صورتم می‌خورد و عرق را روی پیشانی‌ام می‌نشاند. اتو را صاف گذاشتم و روی خط اتوی پیراهن رادین دست کشیدم. می‌خواستم امشب سِت بپوشیم. صدای کلید چرخاندن آمد که با ذوق اتو را از برق کشیدم و سمت راهرو رفتم. مشغول درآوردن کفش‌هایش بود. بلند و پر انرژی سلام دادم. _خوبی؟ خسته نباشی عزیزم! سر بلند کرد. چشمانش به خون نشسته بود و ابروهایش گره خورده بود. خنده از لبم افتاد. نگرانش شدم. اولین بار بود این‌ شکلی خانه می‌آمد. _سلام ممنونم. از کنارم رد شد، بی‌ آنکه توجهی کند. از لحن سردش یخ زدم و خون در رگ‌هایم منجمد شد. کیفش را روی مبل پرت کرد و سمت اتاق رفت. گیج زدنش داخل اتاق را دیدم. همان جا جلوی در خشکم زده بود‌. _سبا؟ این لباسا قضیه‌ش چیه؟ قدم‌هایم را تا اتاق کشیدم و لبخند بی‌قواره‌ای زدم. _دیشب حرف زده بودیم، قرار شد امشب بریم خونهٔ مامان اینا، شام. کتش را از تنش کند‌‌. روی پاتختی انداخت و خودش را روی تخت. دکمهٔ یقه و سر آستینش را باز کرد و ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت. _اصلا حوصله ندارم سبا‌. حالمم خوش نیس. باشه واسه بعد. وا رفتم. لب و لوچه‌ام آویزان شد و لحنم پر از گلایه. _بندهٔ خدا از دیشب تدارک دیده. زشته رادین. یه کم بخواب سرحال شدی بریم‌. ساعدش را برنداشت توی همان حالت با لحن تندی گفت: _نه! حالم خوش نیس سبا!! بغ کردم و تکیه‌ام را از در گرفتم. سمت هال چرخیدم و روی مبل نشستم. تندی کلامش بود یا بی‌انصافی‌اش، نمی‌دانم. چشمانم پر شده بود و دلش باران می‌خواست... گردنم را به مبل تکیه زدم و لب را داخل دهانم جمع کردم. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• با خجالت شمارهٔ خانه را گرفتم. صدایی از اتاق نمی‌آمد، حدس می‌زدم رادین خواب باشد. _الو سبا؟ کجایین پس؟ این دوتا مخم‌و خوردن بس که گفتن کی میاین. لب گزیدم. دلم برای دیدن‌شان پر کشید. گرفته جواب مامان را دادم. _سلام مامان. کمی مکث کرد. مادر بود و از راه دور و از پشت تلفن هم حال جگرگوشه‌اش را می‌فهمید. نگرانم شده بود که این‌طور پرسید. _خوبی سبا؟ چرا صدات گرفته؟ نفس بلند و عمیقی کشیدم. به ذوق خودم و بچه‌ها فکر کردم. رادین حسابی زده بود توی برجکم. _شرمنده مامان، رادین یکم ناخوش احوال، فکر نکنم امشب بتونیم‌ بیایم. قانع نشده بود. _اتفاقی افتاده؟ دعواتون شده؟ دعوا کردیم؟ نه فقط یکم ناملایمتی بود که برایم غریب می‌آمد... _نه مامان. رادین تازه از سرکار رسیده خسته‌س. حالش خوب نیس. _ای بابا؛ باشه اشکال نداره. قربون فهم و شعورش برم! درک می‌کرد و سوال نمی‌پرسید. زیرکانه نصایحش را هم می‌کرد. _فردا اگه تونستید بیاین. عیبی نداره‌ پیش میاد خودت‌و ناراحت نکن. یه چایی دم کن برای سردرد خوبه. شام داری؟! روی پلکم را با انگشتم مالیدم. _چشم دم می‌کنم. نه شام ندارم. یه املتی چیزی می‌زنم. اخطارگونه خواندتم: _سبا! املت؟ پوفی کردم و خودم را روی کاناپه ولو کردم. _چشم، یه چیز بهتر درست می‌کنم. خندهٔ نرمی کرد. _چه تنبلی تو! برو به کارت برس. اخم‌هاتم باز کن. لحنم را کشیدم. _چشم!! _کار نداری؟ _نه مامان، به بابا و بچه‌ها سلام برسون. خداحافظ. _خداحافظ. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
. ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• دستی به گردنم کشیدم و سرپا ایستادم. به فرمایش مامان، باید دنبال تدارکات پذیرایی از رادین می‌رفتم. دم کردن چای و گذاشتن کمی شامی برای شب، یک ساعت از وقتم را گرفت. دو دل بودم که سمت اتاق بروم و بیدارش کنم یا نه. دروغ چرا، از دستش خیلی ناراحت بودم. با خودم یک دله شدم و دستم را برای در زدن بلند کردم. قبل از در زدنم، در باز شد و قامت رادین را چهارچوب در، قاب گرفت. دستم را انداختم و سرم را هم. _شام حاضره. روی پاشنه پیچیدم تا دور بشوم که دستش را پیچیک‌وار دور کمرم پیچید و روی شکمم، درهم قفل کرد. چانه‌اش را روی استخوان ترقوه‌ام گذاشت. نگاهم را چرخاندم تا با او چشم در چشم نشوم. نفس گرمش پوست گردنم را سوزاند و حرف‌های داغش، قلبم را... _ببخشید سبا! شرمنده... نمی‌خواستم این‌طوری کنم، ولی حالم خوش نبود. آشتی کنیم؟ حرفی نزدم که لب‌هایش را به گوشم چسباند. _قهر نباش! خواهش می‌کرد ولی آمرانه... خوی ریأستش در روزمرگی‌اش هم تأثیر داشت. دندان بهم ساییدم. باز زبان به کام گرفتم و حرفی نزدم. از روزهٔ سکوتم حرصش گرفت. از من فاصله گرفت و شانه‌هایم را. من را چرخاند. صورت به صورت شدیم. رویم را برگرداندم که چانه‌ام را گرفت و دوباره صورتم را صاف کرد. _قهر ممنوع! زیر لب آرام گفتم: _قهر کار بچه‌هاس. ابرو بالا انداخت. _یعنی بزرگ شدی؟ اخم کردم که تسلیم دستش را بلند کرد. _باشه بزرگ شدی! حالا شام چی گذاشتی؟ یک کلمه‌ای جواب دادم: _شامی. عمیق بو کشید. _از بوی مدهوش کننده‌ش معلومه! دستش را دور گردنم حلقه کرد و خودش را از من آویزان. آخی گفتم و کمرم را از سنگینی‌اش خم کردم. _اوخ ببخشید. الان آشتی شدیم دیگه. لبخندم لو رفت. از بالای چشم نگاهش کردم. از رام بودنم در مقابل این چشم‌ها عصبی بودم ولی کاریش نمی‌توانستم بکنم. با هیجان به صورتم زل زد. _خندیدی خندیدی! آشتی. حالا بریم که غذا می‌چسبه. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌
بِسْم‌ِالله‌ِالرَّحمـٰن‌الرَّحِیم...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو سه ماه منتظر این دقیقه‌ام.mp3
2.16M
🖤. آئینه پر از ترکم احتیاط کن... التماس دعا🥀 🖤.
🍂. یکی از جانسوز‌ترین روضه‌ها در زبان آذری این جمله‌س: - یارالی ننه (مادر زخمی) - جوان ننه (مادر جوان) 🍂.
بِسْم‌ِالله‌ِالرَّحمـٰن‌الرَّحِیم...🌱