eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.5هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• جوش آورد.دیگر به عواقب کارم فکر نمی‌کردم. مثلا شاید این آخرین باری باشد که پا داخل این شرکت می‌گذارم.... انگشت سبابه‌ی رادین بالا رفت و مقابلم تکان خورد. تهدیدم کرد: _این کارت یادم میمونه! تلافی کردم باز گریه نکنی! مراقب باش زبونت کار دستت نده خانم کوچولو..... دستش را اندخت و اشاره کرد که بروم. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدایم زد: _مدیر شرکت آریا قراره امروز بیاد، قرارداد ببندیم. سلیمی رو خبر کن خودتم باش. پذیرایی با توعه! به زبانم آمدم بگویم، من اینجا آبدارچی‌ نیستم؛ ولی زبان به دهن گرفتم تا باز دوباره آتش به پا نکند. همه‌ چیز بعد از رفتن آقای غفاری مشخص می‌شد. من می‌ماندم یا می‌رفتم!! رادین، کمی بی‌هدف دور خودش چرخید و بعد هم سرش را پائین انداخت و رفت. فقط آمده بود کودتا به پا کند و برود! با رفتنش من و ترابی توی سالن تنها شدیم. بابا مراد نگاه غمگینی به من انداخت: _چرا این‌کارو کردی دختر! اخراجت می‌کنه‌... با اوضاع خانوادت، برات گرون تموم میشه. بی‌خیال و با لبخندی ملیح نگاهش کردم. _گفته بودم شما رو می‌بینم یاد بابام میوفتم؟! وقتی اون جوری بهتون گفت فکر نکردم شما اینجا کار می‌کنین و اون کارفرماس. نگاه نکردم من و شما هفت پشت غریبه‌ایم. فقط این اومد تو ذهنم که شما الان بابام هستید و من باید از غرور پدرم حمایت کنم! عطر خنده در محاسن خاکستری‌اش پیچید: _رحمت بر شیری که تو خوردی! این همه احترام و مهربونی، توی این دوره و زمونه، توی یه جوون، کم پیدا میشه. به شوخی چشمکی زدم و گفتم: _بابا مراد من شیرخشکی‌ام! ایولا به کارخونه‌ش بگو.... صدای خنده‌ی پیرمرد بلند شد و شونه‌اش از خوشحالی لرزید. پشت میزم نشستم. چای‌ام را مزه مزه کردم.یخ کرده و از دهان افتاده بود.باقیِ چای و کلوچه را باهم بلعیدم و خورده‌هایش را از روی روسری و مانتویم تکاندم‌. بابا مراد مشغول تِی کشی بود. دقیقه‌ها به وقت نماز و استراحت نزدیک می‌شد. وقتی با بابا مراد صمیمی شدم، سفره‌ی دلم را برایش باز کردم. خیلی چیزها را بهش گفتم. خیلی حرف‌هایی که سنگینی می‌کرد.... گفته بودم شبیه پدرم است! شبیه پدری که الان روی تخت افتاده.... او که یک شبِ دنیایش زیر و رو شد! پیرمرد خوش‌مشرب و خوبی بود. با آن چین و چروک‌ها.... قطرات برق زده عرق روی جبینش.... دستمال کوچکی که همیشه دور گردن می‌انداخت.... دوستش داشتم.خیلی زیاد! اهل نماز و روزه بود. این را وقتی فهمیدم که راز انباری را هم لو دادم‌. بابامراد با خنده فقط نگاهم می‌کرد؛ دست آخر گفت "منم همینطوری نماز می‌خونم." چقدر خوب بود که بین این همه رنگ‌های متفاوت، یک انسان تک رنگ و بی‌شیله و پیله دیده بودم! صفحه‌ی موبایلم خاموش و روشن شد و لرزید.نگاهم را از مانیتور گرفتم و به گوشی دادم. پیام آمده بود. از مامان. "سلام سباجان! قبل اینکه بیای خونه بهم زنگ بزن. کارت دارم." به دلم بد افتاد، یعنی چی شده؟! زیر میز هنوز درگیر پیام بودم که حس کردم یکی جلوی میز ایستاد! از ترس اینکه نکند باز رادین باشد و بخواهد گیر بدهد؛ راست نشستم و ایستادم. _رئی.... کت و شلوار سبک شکلاتی؛ پیراهن شیری و کرواتی از ترکیب رنگی پیراهن و کتش.... رادین نبود! چشمم روی صورتش چرخید. مرد غریبه با آن ته ریش و عینک کائوچو، بیشتر شبیه اساتید دانشگاهی بود. گلویم را صاف کردم و خودم را جمع و جور: _سلام بفرمایید؟ تار مویی که روی پیشانی‌اش افتاده بود را کنار زد: _سلام غفاری هستم. شرکت آریا... چند بار تاکیدی سر تکان دادم و کمی گرم‌تر گفتم: _بله،بله! جناب رئیس منتظرتون بودند. چند لحظه.... شماره‌ی سه رو لمس کردم.در جواب نگاه منتظر غفاری لبخند مسخره‌ای زدم. صدای بی‌حوصله‌ی رادین از پشت خط بلند شد: _بله؟ یک بار نشد، درست جواب بدهد! حرصم را در لحنم مخفی کردم و مودب گفتم: _آقای غفاری از شرکت آریا اومدن. کمی مکث، پشت خط شد و بعد صدای هولش: _اِ زودتر بگو. بفرستش بیاد. از پشت گوشی انگار که او ببیند سرم را تکان دادم. _باشه الان. گوشی را سر جایش برگرداندم. سر بلند کردم و نگاه خیره‌ی غفاری شکار. معذب، به در اتاق رادین اشاره کردم. _جناب رئیس منتظرن. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• نگاهش را گرفت. نفس حبس شده‌ام آزاد شد. از نگاهش لرزیدم. چرا اینطوری بود؟ قدم‌های منظم و استوارش را سمت اتاق رادین کشاند.قبل از اینکه وارد شود، رئیس در را باز کرد و با خوش‌رویی از او استقبال. مردانه دست دادند. _سلام جناب غفاری خوش اومدید. غفاری دستش را تکانی داد و در جواب خوش‌آمد رادین، تبسم با صدایی زد: _ممنونم جناب مجد. برای همون مسئله‌ای که پشت تلف... رادین سریع حرفش را قطع کرد: _بله،بله! بفرمایید داخل باهم صحبت می‌کنیم. غفاری سرش را پایین انداخت و داخل رفت. رادین، روی پاشنه چرخید و قبل از ورودش به اتاق سمتم برگشت. دوباره دستور و حرف چند دقیقه پیشش را تکرار کرد: _زود بیا، قهوه‌ها هم یادت نره! با پلک بستن "باشه‌" گفتم. وقتی رفت و در را پشت سرش بست، برایش شکلک درآوردم. پسره‌یِ نچسبِ مزخرف! ناگهان در دوباره باز شد و صورت کج من، مات ماند. _در ضمن کاغذ قرارداد رو هم بیار. حالت صورتم را عادی کردم و این بار زبانم را برای "چشم" چرخاندم. وقتی از رفتنش مطمئن شدم نفس آسوده‌ای کشیدم. «آخ اگه می‌دید چی می‌شد!!» تلفن را برداشتم و شماره‌ی آقای سلیمی را گرفتم و خبرش کردم. سمت آبدارخانه رفتم، بابامراد مشغول دستمال کشی استکان‌های خیس بود. _چی می‌خوای باباجون؟! چشم چرخاندم و پا سماوری‌های شیشه‌ای را روی کابینت یافتم. _رئیس دستور دادن قهوه ببرم. بابامراد متعجب نگاهی به من انداخت‌. _به تو گفت؟! از لب‌های چفت شده‌ام "هومی" پراندم. قهوه جوش را از پودر قهوه پر کردم و آبجوش را رویش ریختم. _فنجون‌ها کجان بابا مراد؟ استکان‌ها را رها کرد و سمت کابینت‌ها رفت. در کابینت بالایی را باز کرد و دوتا فنجان چینی خوشگل بیرون آورد‌. _ایناهاش. بیا باباجون. من که تو کار این رئیس موندم. فنجان‌ها را گرفتم. _منم موندم. یه بار داغ می‌کنه! یه بار خنک میشه و دستور میده! متعادل نیس کلا. پیرمرد خندید. _از دست تو و اون زبونت. دخترجون بشنوه چی‌کار می‌کنی؟ شانه‌ای بالا انداختم. _هیچی خیلی شیک جُل و پِلاسم رو جمع می‌کنم قبل از اینکه با الدنگی شوتم کنه بیرون خودم خانومانه میرم. باز خندید و ردیف دندان‌هایش از بین‌ محاسن خاکستری‌اش پیدا شد. یک ربعی را با، بابامراد صحبت کردم و بعد از حاضر شدن قهوه، آن را تمیز در فنجان‌ها ریختم. با دستمال کاغذی، قطرات قهوه را که روی نعلبکی زیر فنجان ریخته بود، پاک کردم. سینی کوچک و شیکی را که مخصوص مهمان‌های خاص بود، برداشتم و فنجان‌ها را در آن چیدم. بابامراد با دیدن قهوه‌های چیده شده در سینی نگاه پر از تحسینی به انداخت. مضطرب گفتم: _خوب شده بابا مراد؟ پلک بهم زد و گفت: _عالی شده! لبخند زدم و آهسته و محتاط سمت میزم رفتم.برگه‌های قرارداد را از قبل آماده روی میز گذاشته بودم. با احتیاط، یک دستم را دراز کردم و آن‌ها را برداشتم. جمع کردن چادر و گرفتن سینی، برگه‌هایی که توی دستم بود، راه رفتن را برایم سخت می‌کرد. قدم‌هایم را منظم و آرام برمی‌داشتم تا مبادا قهوه‌ها بریزد. وقتی جلو در رسیدم با حالت زاری نگاهی به آن انداختم و نگاهی به دستان پرم. حالا چطور در بزنم؟! چادرم را ول کردم و با دستی که برگه در آن بود‌، به سختی در زدم. _بیا تو. حالا چطور در را باز کنم؟! ای خدا!! •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• برگه‌ها را روی فنجان‌ها گذاشتم و سریع در را باز کردم. برگه‌ها را برداشتم و با استرس نگاهی بهش انداختم، مبادا آغشته به قهوه شده باشد! با کفشم باقیِ در را باز کردم و خودم را داخل انداختم. غفاری به مبل‌های چرمی اتاق لم داده و با نگاهش آمدنم را نظاره می‌کرد. در را با زحمت پشت سر بستم و در اتاق قدم زدم. مقابل غفاری فنجان را گذاشتم. _بفرمایید. لبخند کجی زد. _ممنون. راست ایستادم و جلوی رادین رفتم. دستانش را روی سینه گره زده و با صورتی جدی و عبوس، به شیشه‌ی لب‌پر شده‌ی میز چشم دوخته بود. _بفرمایید رئیس. با بی‌حواسی سرش را به معنی "ممنون" تکان داد. سینی را در دست گرفته و برگه‌های قراردادی را روی میز گذاشتم. سرپا بین غفاری و رادین ایستادم. غفاری سر تا پایم را نگاهی انداخت. رو به رادین کرد و پرسید: _حضور ایشون نیازه؟ رادین، گوشه چشمی خرجم کرد. _منشی هست! باید باشه و روند قرارداد رو بدونه. _پس وکیل؟ جواب این سوال را رادین با نگاهش به من واگذار کرد. _سلیمی رو خبر کردی؟ آرام لب زدم: _گفتم بهشون. سری تکان داد و اضافه کرد: _دوباره زنگ بزن و بگو بیاد. چشم ریزی گفتم. سمت در خروجی پا کج کردم که صدایم کرد. _از تلفن همینجا زنگ بزن! راه رفته را برگشتم و با تلفن رادین تماس گرفتم. _الو آقای سلیمی. _بله؟ صاف ایستادم و طبق عادت، سیم تلفن را دور انگشتم پیچیدم‌. _آقای رئیس گفتن همین الان بیاین دفترشون. _باشه باشه. تلفن را گذاشتم. رادین سوالی نگاهم کرد. زبان روی لبم کشیدم و جواب علامت سوالش را دادم. _گفتن الان میام. ریز سرش را تکان داد و دوباره به حالت قبلی برگشت. _خوب آقای غفاری گفتین چه پیشنهادی دارین؟ غفاری، پا رو پا انداخته و مغرور نگاهش می‌کرد. خیلی متکبرتر از رادین به نظر می‌رسید. _با وضعیت فعلی شرکت شما، این به نفعتونه که با شرکت ما شریک بشید. ما بازارش رو پیدا می‌کنیم و شما طرح رو بزنید. یه معادله‌ی دو سر سود که بیشتر به نفع شماست که از این رکود در بیاین. فشرده شدن دستان گره‌ شده‌ی رادین، نشان از خشم زیادش بود. خون خونش را می‌خورد ولی عجیب ساکت بود! ابرو بالا انداخت و جدی پرسید: _اونوقت حق سهم ها چطور میشه؟ غفاری، حالتش را عوض کرد. این بار تکیه‌اش را از مبل گرفته و روی زانو خم شده بود. _چهل، شصت. خوبه؟ ابروهای رادین در هم تنیده شد. _چهل کیه؟ شصت چیه؟ آرامش در صورت غفاری موج می‌زد. از آن قیافه‌‌ی موجه‌اش بعید بود که همچین آدمی باشد. گرگی بود در لباس میش! آمده بود از آب گل‌آلود ماهی بگیرد.... خونسرد چشمش را به رادینِ قرمز شده‌ دوخت: _چهل شما و شصت ما. رادین، پوزخند عصبی زد. _اونوقت چرا؟ کار از ماست. اونوقت شصت شما؟ _ولی بازار رو ما براتون جور می‌کنیم! رادین از کوره در رفت. دستش را در هوا پرت کرد و گفت: _فکر کردید من از پشت کوه اومدم؟ شرکت دو ماهه خوب سفارش و فروش نداشته قبول، ولی دلیل نمیشه آتیش بزنم به مالم که. این مهربونی‌تونم ارزونه‌ی خودتون. غفاری با آرامش بلند شد و کتش را صاف کرد. کیف چرمی‌اش را دست گرفت. _هر طور مایلید ولی یه شراکت پر سود رو رد کردید و این به ضررتونه. امیدوارم پشیمون نشید! رادین زیر لب "برو بابایی" گفت. غفاری، پشت کرد و خواست از در خارج شود که لحظه‌ی آخر برگشت و به من نگاهی انداخت. لبخند گرمی زد. _بابت قهوه ممنونم. هرچند قسمت نشد بخورم. آب دهانم را قورت دادم. "خواهش‌ می‌کنم" را با کمترین آوا به گوشش رساندم. چرا زیر نگاهش ذوب می‌شدم؟ همین که غفاری در را باز کرد، سلیمی سراسیمه وارد اتاق شد. متعجب نگاه میان غفاری و رادین گرداند. بنده‌ی خدا فکر می‌کرد دیر رسیده است. غفاری، راهش را کشید و رفت. سلیمی جلو آمد. _آقا ترافی... رادین دستش را بلند کرد. _هیچی نگو! قرارداد بهم خورد، نیازی به حضور تو نبود. مضطرب چشم به رادین دوخت. _به خاطر دیر اوم.... محکم جواب داد. _نه! ناگهان نگاهش را بالا کشید. گفت: _رشته‌ت چی بود؟ از ناگهانی مخاطب قرار دادنش، هول شدم. من‌من کردم: _طراحی دیجیتال. سر تکان داد و زیر لب برای خودش حرف زد. _خوبه! حالیت می‌کنم حالا. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
کمی هم‌صحبتی...💬👇🏻 https://daigo.ir/secret/5535909662
امشب خاطره‌بازی هم داریم...😍
-قِصه‌هاۍِآئینه'
امشب خاطره‌بازی هم داریم...😍
کدوم قسمت نوبرونه یا شیفت شب‌و بذارم؟ با کدوم قسمت بیشتر خاطره دارین؟ تو لینک نظرات بگین حتما😊🦋
_ رمان تلالو مثل اسمش می‌درخشه، یه کوچولو زمان می‌خواد مثل خورشید که باید بهش فرصت بدی شب‌و پشت سر بذاره...💛😊 _ کاملا حق میدم، قرار بود رمان رو پارتگذاری کنم ولی از چینش کلمات و نوشتن متن راضی نبودم. خواستم کار بی‌نقص تحویل بدم برای همین اینطوری بدقولی شد🙏🏻❤️ _ رمان تلالو هست عزیز😊
کل رمان شد😅
حس قشنگ و انرژی مثبت😊❤️
_ دل خودمم واسه نوشتن تنگ شده، ان‌شاالله به زودی🥰 _ ممنونم، ظاهرا علی و حلما اینجا کلی طرفدار دارند🙃🦋