eitaa logo
-قِصه‌هاۍِآئینه'
4.6هزار دنبال‌کننده
83 عکس
3 ویدیو
0 فایل
به‌نام‌خالق‌نون‌و‌القلم✒️🌱 نگارندهٔ تیله‌های‌ گرم و پر حرارت❤ خالق عاشق‌ها و قصه‌ها...🌿 [-آئینه] مخلوقات: تلالؤ ؛ دیو‌وپری ؛ شیفتِ‌شب ؛ نوبرونه♡
مشاهده در ایتا
دانلود
🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🍃🧚🏻‍♀🍃 ✻﷽✻ 🧚🏻‍♀ 🍃 •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• برگه‌ها را روی فنجان‌ها گذاشتم و سریع در را باز کردم. برگه‌ها را برداشتم و با استرس نگاهی بهش انداختم، مبادا آغشته به قهوه شده باشد! با کفشم باقیِ در را باز کردم و خودم را داخل انداختم. غفاری به مبل‌های چرمی اتاق لم داده و با نگاهش آمدنم را نظاره می‌کرد. در را با زحمت پشت سر بستم و در اتاق قدم زدم. مقابل غفاری فنجان را گذاشتم. _بفرمایید. لبخند کجی زد. _ممنون. راست ایستادم و جلوی رادین رفتم. دستانش را روی سینه گره زده و با صورتی جدی و عبوس، به شیشه‌ی لب‌پر شده‌ی میز چشم دوخته بود. _بفرمایید رئیس. با بی‌حواسی سرش را به معنی "ممنون" تکان داد. سینی را در دست گرفته و برگه‌های قراردادی را روی میز گذاشتم. سرپا بین غفاری و رادین ایستادم. غفاری سر تا پایم را نگاهی انداخت. رو به رادین کرد و پرسید: _حضور ایشون نیازه؟ رادین، گوشه چشمی خرجم کرد. _منشی هست! باید باشه و روند قرارداد رو بدونه. _پس وکیل؟ جواب این سوال را رادین با نگاهش به من واگذار کرد. _سلیمی رو خبر کردی؟ آرام لب زدم: _گفتم بهشون. سری تکان داد و اضافه کرد: _دوباره زنگ بزن و بگو بیاد. چشم ریزی گفتم. سمت در خروجی پا کج کردم که صدایم کرد. _از تلفن همینجا زنگ بزن! راه رفته را برگشتم و با تلفن رادین تماس گرفتم. _الو آقای سلیمی. _بله؟ صاف ایستادم و طبق عادت، سیم تلفن را دور انگشتم پیچیدم‌. _آقای رئیس گفتن همین الان بیاین دفترشون. _باشه باشه. تلفن را گذاشتم. رادین سوالی نگاهم کرد. زبان روی لبم کشیدم و جواب علامت سوالش را دادم. _گفتن الان میام. ریز سرش را تکان داد و دوباره به حالت قبلی برگشت. _خوب آقای غفاری گفتین چه پیشنهادی دارین؟ غفاری، پا رو پا انداخته و مغرور نگاهش می‌کرد. خیلی متکبرتر از رادین به نظر می‌رسید. _با وضعیت فعلی شرکت شما، این به نفعتونه که با شرکت ما شریک بشید. ما بازارش رو پیدا می‌کنیم و شما طرح رو بزنید. یه معادله‌ی دو سر سود که بیشتر به نفع شماست که از این رکود در بیاین. فشرده شدن دستان گره‌ شده‌ی رادین، نشان از خشم زیادش بود. خون خونش را می‌خورد ولی عجیب ساکت بود! ابرو بالا انداخت و جدی پرسید: _اونوقت حق سهم ها چطور میشه؟ غفاری، حالتش را عوض کرد. این بار تکیه‌اش را از مبل گرفته و روی زانو خم شده بود. _چهل، شصت. خوبه؟ ابروهای رادین در هم تنیده شد. _چهل کیه؟ شصت چیه؟ آرامش در صورت غفاری موج می‌زد. از آن قیافه‌‌ی موجه‌اش بعید بود که همچین آدمی باشد. گرگی بود در لباس میش! آمده بود از آب گل‌آلود ماهی بگیرد.... خونسرد چشمش را به رادینِ قرمز شده‌ دوخت: _چهل شما و شصت ما. رادین، پوزخند عصبی زد. _اونوقت چرا؟ کار از ماست. اونوقت شصت شما؟ _ولی بازار رو ما براتون جور می‌کنیم! رادین از کوره در رفت. دستش را در هوا پرت کرد و گفت: _فکر کردید من از پشت کوه اومدم؟ شرکت دو ماهه خوب سفارش و فروش نداشته قبول، ولی دلیل نمیشه آتیش بزنم به مالم که. این مهربونی‌تونم ارزونه‌ی خودتون. غفاری با آرامش بلند شد و کتش را صاف کرد. کیف چرمی‌اش را دست گرفت. _هر طور مایلید ولی یه شراکت پر سود رو رد کردید و این به ضررتونه. امیدوارم پشیمون نشید! رادین زیر لب "برو بابایی" گفت. غفاری، پشت کرد و خواست از در خارج شود که لحظه‌ی آخر برگشت و به من نگاهی انداخت. لبخند گرمی زد. _بابت قهوه ممنونم. هرچند قسمت نشد بخورم. آب دهانم را قورت دادم. "خواهش‌ می‌کنم" را با کمترین آوا به گوشش رساندم. چرا زیر نگاهش ذوب می‌شدم؟ همین که غفاری در را باز کرد، سلیمی سراسیمه وارد اتاق شد. متعجب نگاه میان غفاری و رادین گرداند. بنده‌ی خدا فکر می‌کرد دیر رسیده است. غفاری، راهش را کشید و رفت. سلیمی جلو آمد. _آقا ترافی... رادین دستش را بلند کرد. _هیچی نگو! قرارداد بهم خورد، نیازی به حضور تو نبود. مضطرب چشم به رادین دوخت. _به خاطر دیر اوم.... محکم جواب داد. _نه! ناگهان نگاهش را بالا کشید. گفت: _رشته‌ت چی بود؟ از ناگهانی مخاطب قرار دادنش، هول شدم. من‌من کردم: _طراحی دیجیتال. سر تکان داد و زیر لب برای خودش حرف زد. _خوبه! حالیت می‌کنم حالا. •○••••○●🍃💌🍃●○••••○• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀ 🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃 🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃🧚🏻‍♀🍃
کمی هم‌صحبتی...💬👇🏻 https://daigo.ir/secret/5535909662
امشب خاطره‌بازی هم داریم...😍
-قِصه‌هاۍِآئینه'
امشب خاطره‌بازی هم داریم...😍
کدوم قسمت نوبرونه یا شیفت شب‌و بذارم؟ با کدوم قسمت بیشتر خاطره دارین؟ تو لینک نظرات بگین حتما😊🦋
_ رمان تلالو مثل اسمش می‌درخشه، یه کوچولو زمان می‌خواد مثل خورشید که باید بهش فرصت بدی شب‌و پشت سر بذاره...💛😊 _ کاملا حق میدم، قرار بود رمان رو پارتگذاری کنم ولی از چینش کلمات و نوشتن متن راضی نبودم. خواستم کار بی‌نقص تحویل بدم برای همین اینطوری بدقولی شد🙏🏻❤️ _ رمان تلالو هست عزیز😊
کل رمان شد😅
حس قشنگ و انرژی مثبت😊❤️
_ دل خودمم واسه نوشتن تنگ شده، ان‌شاالله به زودی🥰 _ ممنونم، ظاهرا علی و حلما اینجا کلی طرفدار دارند🙃🦋
و اما قسمت جذاب خاطره‌بازی...😁😎
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• از جایم بلند شدم و خرامان سمت آشپزخانه رفتم. فهمیدم که علی هم همراهم بلند شد، باز هم محل ندادم. خورشت قرمه سبزی‌ لعاب‌دارم را داخل ظرف ریختم و برنج دان‌ شده‌ام را هم در دیس کشیدم. خواستم برگردم طرف میز که دستی دور کمرم حلقه شد و روی شکمم چنگ. _غذا چی داریم خانم آشپزباشی؟ لحنش نرم شده بود و گرم. خنده‌ام را قورت دادم و جدی گفتم: _آشتی پلو با خورشت منت کشی! دوست داری؟ قهقهه‌ای زد‌. پس دعوا تمام شده بود. کف دو دستش را باز کرد و بسته‌های رنگی رنگی پاستیل را جلوی چشم‌هایم تاب داد. _اینم شیرینی آشتی کنون! چشمانم برق زد. _پاستیل؟!!! سرش را تکان داد و هومی کرد. _آره کوچولو پاستیل. دیس را روی اپن گذاشتم و سریع بسته‌ها را از دستش چنگ زدم. _آخ‌جون! خندهٔ مردانه‌ای کرد و با تأسف سرش را تکان داد. _زن نگرفتیم که... بچه‌س! با پشت دست به شکمش زدم و برایش چشم غره رفتم. _دلتم بخواد. سرش را جلو آورد، مماس با صورتم. گردنش را کج کرد و مثل پسربچه‌های خرابکار؛ مظلوم نگاهم کرد. _حالا آشتی؟ از فرصت استفاده کردم. _لواشکام کو؟ _با همینا دوست نمیشی؟ ابرو بالا انداختم. _نوچ! دلم شکسته! شیطون خودش را جلوتر کشید. _می‌خوای یه طور دیگه چسب بزنمش؟ انگشت اشاره‌ام را روی قفسهٔ سینه‌اش گذاشتم و عقب فرستادمش. _دیگه شیطون نشو... فعلا آتش بس؛ ولی بعد از ظهر باید یه سفره از این یک کیلویی‌ها برام لواشک بخری...قبول؟ سرش را تکان داد. بینی‌ام را بین دو انگشتش گرفت و کشید. _قبول! آسون و کم‌خرج می‌بخشی... شانه‌ای بالا انداختم. _از سادگی‌مه جانم! لب‌هایش را به لالهٔ گوشم چسباند. _نخیر! چون دوستم داری! همچین نگاه نگاهش کردم که خودش حد خودش را دانست. حرف حق رو که توی هر شرایطی نمی‌زنن که!! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻