.
صدای پای خورشید
✍س_غلامرضاپور
جیک جیک مستانهی گنجشکها از لابلای شاخه های انجیر و انارِ حیاط خانه در سرم میپیچد.
گاه گاهی صدای کلاغ تک خوانی از وسط آسمان میآید.
رنگ تیرهی آسمان هرلحظه در حال روشن شدن است و دارد خودش را میکُشد تا همراه یک شگفتانهی تازه تولد خورشید را نوید دهد.
تصاویر جلوی چشمم کم کم واضح میشوند.
حالا دیگر غیر ازیک نقطه نور قرمز کنتور که از کنار در ورودی خانه چشمک میزند سایه روشن دیوار و پنجره اتاق ورودی ساختمان هم دیده میشود.
وقتی زمین نور آسمان را تحویل میگیرد، حیاط خانه دیدنی ست. کاش شعر گنجشکها را میدانستم و همراهشان میخواندم.
اززاویهای که من دارم نگاه میکنم هنوز خیلی چیزها دیده نمیشود.
آرام از پهلوی دخترم کنار میروم.
پتو را رویش میکشم و روسریام را کنار صورتش میگذارم تا فکر کند هنوز کنارش هستم.
میروم تا طلوع خورشید را ازکمی نزدیک تر از اینجا نظاره کنم.
مورچه ها تندتند مشغول حمل و نقلند.
یک کلاغ یا شایدم زاغ از روی علمک آنتن روی ساختمان همسایهی دست راستی میپرد و میرود.
صدای یا کریمها و خروسِ نمیدانم کدام همسایه درهم شدهاند.
خروسها انگار یکی دوتا نیستند .
صداهای دور و نزدیکشان این را میگوید.
حالا دیگر رنگ سرامیک دیوارها هم واضح دیده میشود.
اگرچه هوا دیگر روشن است،
اما هنوز زرد طلایی خورشید در آسمان جان نگرفته .
هوای دم طلوع کمی سرد است .
دستهایم را کاسه میکنم و روی گوشهایم میگذارم تا سرما وارد گوشم نشود.
گنجشکها هم از صرافت آواز خوانی دسته جمعی افتادهاند و دارند دسته جمعی گفتگو میکنند.
پرحرف هایشان انگار هنوز جیک آخر را نزده اند ...
من اما فقط نگاه میکنم .
کم کم آسمان از شرقیترین گوشهاش رنگ عوض میکند.
گنجشکها یک لحظه سکوت میکنند و سپس تمام قد به خورشید سلام میدهند.
طعم این سلام رنگ چشمهایم را زلال میکند.
چشمهایم را روی هم میگذارم و ازصحن جواد الائمه علیه السلام وارد میشوم.
آرام آرام حیاط را تمام میکنم و وارد رواق میشوم .
خیلیها زودتر از من آمدهاند.
دستم را روی در میگذارم و سکوت میکنم که پاسخ سلامم را ...
راستی گنجشکها چرا دیگر حرف نمیزنند؟
#طلوع_صبحی_دوباره
#جهاد_روایت
@AFKAREHOWZAVI