⭕️هشدار.!
مشترک گرامی!.!
مهلت استفاده از یک ماه سرویس هدیه رحمت خاص مهمانی درون شبکه خداوندی 🌙؛یکشنبه۴خردادبه پایان می رسدواز آن پس عبادات بانرخ عادی محاسبه خواهد شد🖊؛ ثواب خواندن یک آیه،برابرهمان آیه،نه یک ختم قرآن است،خواب یعنی خواب😴،نه عبادت📿ونفس کشیدن یعنی نفس،ونه تسبیح📿. یک رکعت نماز همان یک رکعت است نه معادل ۷۰۰هزار رکعت.
بعلاوه پس از این تاریخ شیطان ازغل وزنجیرآزادمی شود.⛓
مشترک محترم!فقط چند روز دیگر فرصت دارید📞
#شب_سرنوشت_ساز_قدر🖤
🖤 @afsaranjangnarm_313 🖤
جنــــــگ نــــرمـ
یا
جنــــــگ سخت
فـــــرقے نمیکند برایمـ
تا خــــود را فــــدایت کنمـ❤️
دفاع میکنمـ
از شخصیتت در جنـــــگ نرمـ📱
و
از جانت در جــــــنگ سخت✌️🏻
#ادمینـ_نوشـــــت🖊🗒
❄️ @afsaranjangnarm_313 🌐
قسمت 22.mp3
8.18M
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸
بر اسـاسزندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#پیشنهاددانلود✨
#قسمـت22🙃
💫 @afsaranjangnarm_313 💫
#جنگ_نرم_چادر_میخواهد
خواهـــرم 🙂🌱
حجابــــ تــوسٺ ڪه تمــام اهدافـــ
دشمن را به همــ مے ریزد ...✌️
هزاران شبڪه ماهواره اے 🎞
شعــار هاے آزادے 😏
و....
تمامے براے عفٺ و حیاے توسٺ😍
از چادر مشڪۍ تو
دشمن به هــراس افتادهـ اسٺ ✊
زیرا بهـ دسٺ تو شیــر مردان آمادهـ ے جهاد پرورش مے یابند ....😍
🆔@afsaranjangnarm_313🆔
🔴 #فوری
ببینید خودتون به عکس سردار هم رحم نمیکنند😔
#مرگ_برمعاندین👊
📛شعار ندهیم عمل کنیم ما اینجوری انتقام میگیریم ما افسران جنگ نرم هستیم
#اگر_غیرت_داریم_نشربدهیم
#انتقام_سخت
#انتشار_با_شما
#نشر_حداکثری
🔴 @afsaranjangnarm_313 🔴
عکسه مربوط به مطالب فوق👆🏻
خودتون قضاوت کنین....
به امام حسین و حضرت ابوالفضل هم رحم نکردن😔
📱 @afsaranjangnarm_313 👊🏻
وَ
احیای
شبهایقدر
سال1399
تمآمشد...
پروندھ هآ
بستھو امضاخوردهشد:)
خوش به سعادت اونهایےڪہ رزقشون شھادت فے سبیل الله♥️🍃
🌱 @afsaranjangnarm_313 🌱
#بہ_وقت_خاطره📜
🌹ماجرای مجروحیت یک دست سردار شهید !!
من از نزدیک شاهد زخمی شدن حاج قاسم عزیز بودم. اولین بار شهریور سال ۶۰ و قبل از عملیات "ثامن الائمه" (شکست حصرآبادان) بود که ایشان مربی آموزش رزمی بود و تیر به دستش اصابت کرد؛ اما آه و ناله ای از او شنیده نشد!!!
✍🏻 به روایت دکتر سید محمد حسینی
{خاطره اےاز سردار #شهید حاج قاسم سلیمانے💔}
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتبیستودوم نماز تموم شد تسبیح رو برداشتم تا ذکر بگم _میگم
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتبیستوسوم
صبح با صدای سمیه بیدار شدم
_پاشو پاشو اتنااااااا
+وای چیه؟
_برا امشب کلی کار داریم
+امشب چه خبره؟
_خواستگاری
+اهان خب
-بار که خوابیدی پاشو اتنا اذیت نکن
+ باشه بابا بیدارم
_بدو افرین
+داداشت پایینه؟
_نه نیست راحت باش
بلند شدم موهامو شونه زدم و رفتم بیرون. زن عمو داشت کابینت رو دستمال می کشید
+سلاااام زن عموووو
_سلام دخترم بیا صبحونه بخور که کلی کار داریم
+چشم
_چشمت بی بلا
رفتم نشستم پشت میزو شروع کردم به خوردن صبحونه،یهو یاد بابا افتادم لقمه پرید تو گلوم
سمیه اومدو زد پشتم
_چیشد؟خب یواش تر بخور
+کله پاچه دوست دارم خب. بعدشم باید انرژی داشته باشم که بتونم برا خواستگاری شما کار کنم.راستی بابام کو؟
_رفت برات دنبال کلاسای کنکور
+جدی. راستی دیشب کجا خوابید؟
_همون تو اتاق تو
+پس چرا من نفهمیدم؟
_وای چقدر سوال می پرسی چون برای نماز صبح که بیدار شد جاشو جمع کرد و رفت همین صبحونه که الان می خوری رو بگیره🤦♀
+خب دیگه سوالی ندارم😁
_تعارف نکنی یه وقت🙄پاشو ببینم
بلند شدم موهامو بالا بستم و شروع کردیم به کار کردن
از جارو برقی و دستمال کشی تا شستن حیاط که چون نفسمون بالا نمیومد قرار شد پسر عمو ترتیبشو بده
****
خودمو انداختم روی تخت کنار سمیه
_واای یه خونه تکونی حسابی شد
+نفسم بالا نمیاد
_دیگه تا خواستگاری تو تمیزه
+چیکار به من داری
_وااای دوساعت دیگه میان
+چی می خوای بپوشی؟
_نمی دونم پاشو یه چیزی برام انتخاب کن
+باشه حالا بزار یه ساعت بخوابیم
_نهههه اول لباس
+باشه
رفتم سمت کمد نگاهی به مانتوها و لباساش انداختم و یه مانتوی نباتی و روسری هم رنگش رو دراوردم و بهش دادم
+بیا سمیه اینارو بپوش
_اومدم
+میگم روسریتو لبنانی نبند
_اااومم... خب چجوری ببندمش؟
+خیلی مدل دیدم ولی برای امشب به نظرم روی شونت شکل پاپیون گره بزن
_باشه
+منم برم اماده بشم دیگه
رفتم توی اتاق اصلا حال نداشتم هیچ کاری بکنم روی تخت نشستم و نگاهی به ساعت گوشیم انداختم یه ساعت دیگه میومدن میخواستم پاشم لباس بپوشم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاهی به شمارش بکنم جواب دادم
+بله
_................
+الو
_…………………
گوشی و از کنار گوشم برداشتم و نگاهی به شمارش انداختم
اصلا اشنا نبود و خط ایران هم نبود.
سریع قطعش کردم کسی این شماره من و نداشت که یعنی کی بود؟نمی خواستم حتی حدس بزنم که دوباره سرو کلش پیدا شده.
نه بابا اون نیست ، اون نیست همون طور اینو تکرار می کردم و لباس می پوشیدم
حالا اصلا اون باشه چه غلطی میکنه پا نمیشه بیاد ایران که
چرا اون دیونس میاد خب بیاد چیکار میتونه بکنه🤦♀همین طور با خودم حرف می زدم که در و زدن
+بله
-منم سمیه.میگم نمیای بیرون؟
+چرا اومدم
دنبالش رفتم بیرون مهمونا هنوز نیومده بودن رفتم سمت بابا و عمو باهاشون سلام کردم رفتم بشینم کنارشون که سمیه گفت:
-اتنا
+بله
-بیا پیش من
رفتم توی آشپزخونه پشت میز نشسته بود معلوم بود استرس داره
+خوبی؟
-نه استرس دارم
+من تجربه ای ندارم که کمکت کنم و نمی نمی دونمـ الان چه حسی داری
-منم مثه تو قبول نمی کردم وقتی خواستگار زنگ میزد ولی این دفعه دیگه
+بحث فرق می کرد😉
با گونه های سرخ شده گفت :
- اره دیگه☺️
+جدی جدی باید بگم مبارکهههه بابا پا شو بریم محضر .خواستگاری چیه دیگه😂
-هیس اتناابروم رفت چقدر بلند حرف میزنی
+باشه بابا الان سکته میکنی
با صدای در فهمیدیم که مهمونا اومدن انقدر سمیه استرس داشت که منم دلهره گرفته بودم
+پاشو چایی بریزیم
-الان اخه؟سرد میشه بابا دوساعت می خوان خرف بزنن حالاتا من و صدا کنن طول میکشه
+اووووم.......خب پاشو فنجونا رو بچینیم
-اونا آمادس
+میوه؟
-اونجا رو میزه امادس
+نمی دونم دیگه اصلا پاشو تا نیومدن بشینن بریم سلام کنیم
-وااای آره راستی بدو
+سمیه وایسا
-بله؟چی شده؟
+روسریت و درست کن موهات پیدا شده
-اهان .ممنون
روسریشو درست کرد و باهم رفتیم از اشپزخونه بیرون و سلام کردیم.......
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
#جنگ_نرم📱🇺🇸
+میگم رفیـــق
-جان رفیــــق
+ما تو جنگ سخت حرف اول و میزنیم✌️🏻
اما تو جنگ نرم........
-ایمانت که قوی باشه تو جنگ نرمم پیروزیم👊🏻
#ادمین_نوشت🖊🗒
🇮🇷 @afsaranjangnarm_313 📱
4_5819133391282374514.mp3
7.33M
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸
بر اسـاسزندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#پیشنهاددانلود✨
#قسمـت23🙃
💫 @afsaranjangnarm_313 💫
#جانم_فدایت
طعنه و خنده به اشعارم بزنید
تیر غم بر دل دیوانہ و زارم بزنید
در حفاظت ز امیرم علے خامنہ اے
میشوم میثـم تمار،به دارم بزنید
💚@afsaranjangnarm_313💚
#بہ_وقت_خاطره📜
وقتے متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس مےکردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت،بگویم خیس است.
پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمیرود لباس هایش را پهن کردم،دیدم یکدفعه لباس هاےخیسش را پوشید.
گفتم:چہ شده لباس پوشیدی؟
گفت:میخواهم با بچها شوخی کنم،شما که نگذاشتید بروم.
داشتم قرآن میخواندم،رفت قرآن بزرگ خانه را آورد،دستےرویش کشید و بوسید و خواست کہ از زیر قرآن ردش کنم.
قبول نکردم،گفتم عمرا.
به پدرش گفت که از زیر قرآن ردش کند،پدرش قبول کرد.
در حال رد شدن از زیر قرآن بود که به من گفت مےتوانےحداقل چندتا عکس از من بگیری.
بلند شدم و با گوشےچندتا عکس گرفتم.
عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه میکند.
جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه میروم.به همه زنگ زده بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید.
بعد از رفتنش حالم بد شد و راهے بیمارستان شدم.
از همانجا عکس هاےخودش در حرم #حضرت_رقیه را فرستاد که در حال زیارت است.عکس را که نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد.خیلی خوشحال شدم.
{خاطره ای از زندگے #شهید مجید قربانخانے💔}
🌴@afsaranjangnarm_313🌴