eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
667 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی گره روسریشو شل کرد رفت جلو دوربین واسه لایک...😏😔 یکی بند پوتینشو سفت کرد رفت رو مین واسه خاک...👊🏻 🌷@afsaranjangnarm_313🌷
••••🌙 انقدر دل یه دخترُ 🙃♥️ با جمله [دخترا نمیشن] نشڪنین همین یہ جملہ بالشت اون دخترُ تا صبح خیس میڪنہ :)🌱 🥀 @afsaranjangnarm_313 🥀
📡 تا زمان زمان بوده جنگ هم بوده... جنگ با هدف خاصی پیش میره‌شروع میشه تا امکاناتے به تاراج برده بشه... ولی جنگے که من میخوام تعریفش رو شروع کنم یکم فرق داره... این جنگ صدمه به مکان و تاراج امکانات و سایل نداره ولی تره، شروعش شوم تره... شروع میشه تا تفکرات رو به تاراج ببره🤔 شروعش سن نمیشناسه،مکان نمیشناسه... قد و هیکل و بازو نمیشناسه💪🏻... مخربه چون ذهنیت معصوم را به نابودی میکشونه... این صدای توپ‌وتفنگ‌‌و خمپاره نداره⚔!!! ولی زخمی که به جا مےزاره عمیق تره... این مقدمه جنگی هستش که تن به تن نیست... ... (این جنگ ...) 📱📡@afsaranjangnarm_313📡📱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"در این کوله پشتی غم آورده ام شهادت کجایی؟ کم آورده ام" 📱 ❤️ 📱 @afsaranjangnarm_313 🙃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیاقت ندارم ولی دل که دارم😔دلم شهادت می خواهد🖤 📱 ❤️ 📱 @afsaranjangnarm_313 🙃
📜 هنگام ورود به محل کار با همه احوال پرسی میکرد و خود را مقید مےدانست که ابتدا به سراغ پیرمرد خدماتی که در یگان مشغول خدمت بود،برود. پیرمرد با اشک و حال نزارش میگفت: من از آقا جواد خیلی راضی بودم،دست منو میبوسید و میگفت: شما هم مثل پدر ما هستید... خدا انشاالله ازش راضی باشه.... {خاطره‌ای از جواد الله کرم💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
آقاے من!❤️ هنوز را ندیده ام 😔💔 اما از وقتے که خودم را شناختم... گوشہ گوشہ قلبـــــم گوشه گوشه ے حرمت بوده است😔 ... ✨@afsaranjangnarm_313
📚👓 قسمت چهل و سوم رمان تقدیم نگاهتون😊
🌹 ❤️ 🌹 صب حدود ۱۱ بود که از خواب بلند شدم برا خودمم عجیب بود که اینهمه بخوام بخوابم همه بدنم داغ بود فکر کنم تب کرده بودم بله دیگه یهو بری تو بالکن تو اون هوای سرد همین میشه اتنا خانوم اون موقع انقدر از استرس گرمم بود نفهمیدم چیکار کردم رفتم آشپز خونه چای ساز و زدم به برق صدای زنگ در اومد رفتم درو باز کردم زن عمو بود +سلام زن عمو اتفاقی افتاده؟ _سلام عزیزم نه چه اتفاقی!اجازه هست بیام داخل؟؟ +ببخشید زن عمو بفرمایید داخل زن عمو اومد داخل تعارفش کردم بشینه و رفتم براش چایی بریزم _تازه از خواب بیدار شده بودی؟؟ +بله زن عمو😅 _اها آتنا جان بیا دودقیقه بشین کارت دارم +چشم زن عمو چایی بریزم اومدم _باشه عزیزم رفتم تو آشپزخونه رو چایی ریختم +بفرمایید زن عمو اینم چایی _اتنا جان یه سوال داشتم +بفرمایین _اتنا جان تو چه حسی به کامران داری؟ با اوردن اسم کامران یاد دیشب افتادم دوباره حس عذاب وجدان یعنی خیلی بد حرف زدم؟ گفت می خوام عوض بشم اگه واقعا عوض بشه چی؟ وای خدا تازه داشت یادم می رفت +من منظورتون و نفهمیدم _منظورم اینه که دیشب من متوجه شدم اومدن خواستگاری می خوای چه جوابی بهش بدی؟ ینی بهش علاقه داری؟؟ +خب........نه علاقه دارم چرا این سوال رو میپرسین؟؟ _می خواستم بدونم اگه چیزی بینتون نیست یعنی جوابت منفیه امشب بیایم خونتون برا امر خیر +امشب؟امر خیر؟ _اره راستش تو از وقتی اومدی به دلم نشستی امیر علیم داره کارای سوریش جور میشه می خوام یه جورایی موندگارش کنم البته خودشم به تو یه حسایی داره از وقتی چادری شدی دیگه نیومده بریم جایی برا خواستگار +من نمی دونم چی بگم گیج شدم _از بابات پرسیده عمو بابات هم گفته هرچی اتنا بگه اگه راضیه شب بیاین حالا زنگ میزنیم خبرشو از بابات می گیریم بعد بلند شد فنجون چایی گذاشت تو سینی و گفت _من رفتم دخترم بیخشید نتوستی صبحونم بخوری دیگه. +نه بابا خواهش میکنم زن عمو رفت و منم در و بستم و رفتم نشستم روی مبل سرمو بین دستاموگرفتم کلافه بودم از یه طرف من هنوز قضیه کامران و هضم نکرده بودم اینام که اینقدر عجله دارن خدایا خودت کمک کن سرمو بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم هنوز مونده بود تا اذان بلند شدم تا وضو بگیرم یکم قرآن بخونم تا آروم بشم خیلی حالم بد بود چند تا عطسه هم کردم دیگه مطمئن شدم سرما خوردم ... ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹@asfaranjangnarm_313🌹