eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
635 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌‌سی‌ام رفتم بیرون کنار سمیه روی مبل نشستم و با هم کیک خوردی
🌹 ❤️ 🌹 شام و خوردیم منم دیگه تا موقعی که همه برن دور بره مژگان و مامانش نرفتن بیشتر پیش سمیه و خالش بودم . بعد از اینکه همه جا رو مرتب کردیم رفتم از زن عمو خداحافطی کنم +زن همو خسته نباشین .شب بخیر -تو هم خسته نباشی دخترم .خیلی زحمت کشیدی دستت درد نکنه +خواهش میکنم کاری نکردم.سمیه تو اتاقشه؟ -اره داره چمدونشو می بنده +پس من برم پیشش رفتم سمت اتاق سمیه فردا صبح قرار بود با شوهرش حرکت کنن به سمت مشهد در زدم +عروس خانووم ... اجازه هست؟ -اره بابا بیا تو زن داداشم +چی؟ در باز کردم و رفتم تو +چی گفتی -هیچی به خدا از دهنم در رفت از بس امروز این مامان و خاله حرف زدن +درباره چی؟ -هیچی بیا این چمدون و نگاه خالیه هیچی برنداشتم هنوز واییی +دوباره رفتی چمدون ببندی تو🤦‍♀ بده خودم برات ببندم -نه دستت درد نکنه باید فکر کنم ببینمـ چی می خوام +بابا سه روز می خوای بری مشهد هااا... راستی تو خواستگاری به شوهرت گفتی؟ -چیو😳 +وسواس داری تو چمدون بستن ..بالاخره بحث یه عمر زندگیه بالش از روی تخت برداشت و پرت کرد سمتم که تو هوا گرفتم +باشه بابا..بیا خدافظی کنیم می خوای بری -وای خیلی دلم برات تنگ میشه از وقتی اومدی ایران همیشه باهم بودیم +منم دلم تنگ میشه ولی تو دیگه شوهرت هست من و یادت میره هم دیگرو بغل کردیم -نه من غلط بکنم خواهرم و یادم بره +قربونت برم....من برم خیلی خستم خداحافظ -خداحافظ از در رفتم بیرون و با عمو هم خداحافظی کردم و رفتم طبقه بالا در باز بود کفاشامو از در اوردم و رفتم تو +سلااام ..بابا -سلام دخترم داشت می رقت سمت اتاق +داری میری بخوابی -اره خیلی خستم +شب بخیر -شب تو هم بخیر منم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت گوشیمو برداشتم یهو نگاهم افتاد به تاریخش وااااای فردا تولد بابا بود پاشدم رفتم سراغ میز تحریرم در کشو رو باز کردم و جعبه انگشتری که از مشهد خریده بودم در اوردم وااای نکنه این و موقع جابه جایی دیده باشه .نه بابا اینکه سرجاش بود وقتی اومد ایران خیلی دلم می خواست بهش بدم اما نگه داشتم برای تولدش . گذاشتم توی کشو و درشو بستم،دوباره رفتم روی تخت دراز کشیدم. به سمیه پیام دادم: 💭میگم سمیه فردا تولد باباس.قرار بود باهم براش تولد بگیریم🎂نیستی که😕 💭وای اره راستی ..به مامان میگم که فردا بری پایین باهم کارارو انجام بدین خریدارم به امیر علی می سپارم♥️ 💭دستت درد نکنه خودم می گیرم نمی خوام تو زحمت بیافتن 💭نه بابا چه زحمتی الان هماهنگ میکنم♥️ 💭دستت درد نکنه خواهری♥️♥️♥️ 💭قابل شوما رو نداره ابجییی😉 💭😂😂خیلی گلے❤️ باهاش خداحافظی کردم و گوشی و خاموش کردم و خوابیدم....... ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹