eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
635 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ❤️ 🌹 روی تخت دراز کشیده بودم یه ساعتی بود رسیده بودیم و ناهار خورده بودیم من و سمیه تو یه اتاق بودیم الانم رفته بود دوش بگیره تا بریم حرم دلم میخواست خودم تنهایی برم اما گفت دفعه اول باهام میاد که مسیر و یاد بگیرم. بلند شدم،لباسمو پوشیدم و اما هر کاری کردم روسریم زیر چادر درست نمیشد کلافه شدم سمیه اومد و گفت: _چی کار میکنی؟😂 کلافه گفتم: +این روسری درست نمیشه ادمو کلافه میکنه تو چجوری میتونی تحمل کنی؟😕 _بابا خب این جوری نمیشه که یه لحظه وایسا😅 بعدم رفت سراغ کیفش و یه گیره روسری خیلی قشنگ دراورد و گفت: _دیروز که رفتیم چادر بخریم میدونستم که لازمت میشه و یه طلق روسری هم برات خریدم تا روسریت قشنگ وایسه با ذوق پریدم و صورتشو بوسیدم و گفتم: +واااای ممنون. حالا بیا یادم بده چجوری ببندمش _فکر کنم لبنانی خیلی بهت بیاد بعدم یادم داد چجوری ببندمش چادرمو سر کردم و رفتم جلوی آیینه خیلی بهم میومد سمیه که بیشتر از خودم ذوق کرده بود. یه عکس گرفتم و فرستادم برای بابا همون موقع زنگ زد و باهم حرف زدیم میگفت خوبه اما نمیدونستم داره راست میگه یا نه. راه افتادیم سمت حرم، خیلی جلوی خودمو نگه داشتم تا اشکم سرازیر نشه دلم میخواست هرچه زودتر برسیم حرم تا بغضم و خالی کنم😔 اصلا نمیدونستم چرا انقدر دلم میخواد برم حرم،من که یه بار فقط بچگی رفته بودم اما احساس میکردم اونجا یه منبعه ارامشه که منو به سمت خودش میکشونه نزدیک حرم شدیم سمیه گفت: _میخوای موقع برگشت همین جا صبر کنم باهم برگردیم؟ از شدت بغض نمیتونستم حرف بزنم با سر گفتم نه و از هم جدا شدیم آروم آروم قدم برمی داشتم. از یه خانمی که اونجا بود پرسیدم : +از کدوم طرف باید برم زیارت؟ با دست بهم نشون داد تشکر کردم و راه افتادم. وارد صحن شدم روبه روی ایوون طلا وایسادم همین طور که کیسه کفشم دستم بود راه افتادم سمت حرم بغضم ترکید و اشکام همین جوری جاری شده بود. رفتم داخل بین اون همه شلوغی یه جایی برای نشستن پیدا کردم و نشستم و زانوهامو جمع کردم و سرمو گذاشتم روش. اشکام بی اختیار جاری میشدن و تموم زندگیم مثل فیلم از جلوی چشمم حرکت میکردن زندگی شاد سه نفرمون مامان وقتی باهام بازی می کرد و موهامو شونه می کرد بابام که الان روی تخت بیمارستان بود و سرطان خون گرفته بود تصادفمون، زندگی دوتایی من و بابا یه خانمی کنار گوشم گفت: _دلت شکسته توروخدا از ته دل برا منم دعا کن سرمو بلند کردم تا ببینمش اما دیدم بین جمعیت رفت و گمش کردم به ضریح نگاهی انداختم و از ته دلم دعا کردم مشکلش حل بشه برای بابام دعا کردم خیلللللی احساس میکردم اروم شدم بیش تر از دفعه های قبل که با گریه اروم می شدم😔 اره این دفعه فرق داشت من توی حرم بودم،حرم کسی که میگن خیلی هارو شفا داده و دعای خیلی هارو اجابت کرده یعنی میشه بابای منم خوب بشه؟ توی دلم گفتم امام رضا میدونم خیلی ادم بدی هستم نماز نمی خونم و حجاب ندارم اما قسمت میدم بابامو شفا بده حتی اگه قراره من جای اون روی تخت بیمارستان باشم بلند شدم و از حرم رفتم بیرون....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت_یازدهم📚 عارفه از بیمارستان اومد بیرون سوار ماشین شد و همون
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 -واایییییی عرفان تند تر برو بپیچ این ور نه نه برو پشن اون ماشینه +وای دختر آروم بگیر -آخه یه ساعت وقت داریم +خب حالا این‌خواستگار نشد یکی دیگه -چه ربطی داره من برا آبرو میگیم‌ آخه کدوم دختری تو خواستگاری خودش دیر میره +خب دیگه اشکال نداره خاطره میشه -چی چیو خاطره میشه وااااییی چرا ترافیکه اینجا؟ +نمی‌دونم وایسا پیاده بشم از ماشین پیاده شدم و جلو و نگاه کردم ماشین آمبولانس و از دور دیدم،دوباره نشستم تو ماشین +تصادف شده -واااییییی مامان داره زنگ میزنه +خب جواب‌بده نمیتونم عرفان الان اگه جواب بدم طوفان عصبانیت مامان منو میبره بیا خودت جواب بده عرفان باشه بده من گوشیو عارفه الو سلام مامان سلام مامان تو ترافیک گیر کردیم کجایین شماها اونم بدجور چقدر دیگه میرسین عرفان اینا ۵:۰۰ میرسن زشته عروس نباشه نمی دونم تصادف شده خیای زود برسیم یه ۴۰ دقیقه دیگس وای خاک بر سرم کنن عرفان الان شده شما میخواین ۶بیاین وایسا ببینم میتونم دور بزنم ‌خدافس مامان خدافس زودبیاین گوشیو دادم به عارفه +اگه این ماشینا دو دقیقه صبر کنن میتونم دور بزنم بالاخره با هر سختی بود دور زدم و از کوچه پس کوچه ها به سمت خونه روندم وقتی رسیدیم تو کوچه از ماشینی که جلوی در پارک بود فهیمیدیم اومدن سریع از ماشین پیاده شدیم و زنگ و زدیم عارفه گفت : -ای وای عرفان⁦🤦🏻‍♀️⁩⁦اینا زودتر از ما رسیدن حالا چیکار کنم آبروم رفت نگاهی به عارفه انداختم رنگش شده بود عین گچ +بابا استرس نداشته باش اتفاق بود دیگه سریع در باز شد و ما هم رفتیم تو مامان و بابا اومدن لب در پیدا بود کلی حرص خوردن -سلام بدوید منتظرن +سلام کفاشمونو در اوردیم و رفتیم اتو مهمونا روی مبل نشسته بودن رفتیم جلو اونا هم بلند شدن و مشغول سلام و احوال پرسی و معذرت خواهی مامان رو به عارفه گفت -برو سریع چادرتو عوض کن بیا عارفه برگشت سمت منو با یه اشاره گفت برم دنبالش منم با یه معذرت خواهی رفتم +چیه؟ عارفه همون طور که داشت چادر رنگیشو سر می کرد گفت: -عرفان خواهرش همونه که +کیه؟ -همونه که تو بیمارستان با اون دختره آرمیتا بود +مطمئنی؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-آره.اسم خواهر این پسره چیه؟ +فاطمه چطور؟ -هیچی همین جوری ،بیا برو دیگه منتظرن اینو بعشدم میتونستی بگی عارفه سریع رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم 💭خب اگه این همون باشه که چتای منو آریمتا رو دیده پس لابد پروفایلمو دیده ،منو میشناسه ،نه خب شایدم ندیده با اومدن عارفه با یه سینی چای از فکر اومدم بیرون.... ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 بعد از تاسیس پیج عقاید من دوباره دایرکتم پر شد از سوال های اعتقادی ولی اینبار فرق داشت من جواب بیشتر این سوالا رو بلد بودم بقیه رو هم تو گروه می‌ پرسیدم.. گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود نمی‌دونستم باید جواب بدم یا نه قطع شد که پیام اومد -برای چی بلاک کردی؟ +از اولشم باید همین کارو می‌کردم -یعنی متحول شدی یهو؟ بیخیالش شدم و این خطم بلاک کردم.... یعنی چرا عرفان نمیره دنبال این چیزا؟؟ حتی به خاطر منم‌حاظر نیست؟؟ بیخیالش شدم ،سخت بود یهو چت کردن و باهاش قطع کنم ولی خب دیگه اشتباه گذشته نمی خواستم تکرار بشه ** داشتم خونه رو مرتب می کردم که زنگ در خورد نگاه کردم دیدم جلوی ایفن نیست +بلههه؟ -بیا جلو در کارت دارم از شنیدن صدای عرفان تنم یخ کرد +اینجا رو از کجا پیدا کردی؟؟ -میگم کارت دارم بیا واییی خدا ابرو ریزی نکنه فقط سریع چادرمو برداشتم و سر کردم و رفتم بالا در و باز کردم +برای چی اومدی اینجا؟ -اومدم تکلیفمون معلوم بشه +چه تکلیفی؟ -این که یهو چی شد؟ +یهو چیزی نشد ...من راهی رو که گم‌کرده بودم رفتم دنبالش پیدا کردم به شمام گفتم برو دنبالش -هه ..شما...بیین ما قرار بود طبق حرفی که بابام زد که تا عقد و ازدواج رسمی نشدیم محرم بشیم‌ ...الان با این شرایط من میتونم کنار بیام با اینکه‌خیلی سخت بود به هرجون کندنی بود گفتم +شرایط قرار نیست مثل قبل بشه مگه اینکه شما عوض بشین رفتم تو و در و بستم که صدای نجمه خانوم و شنیدم -چیزی شده دخترم؟مزاحم بود؟ +نه حل شد از پله ها رفتم‌پایین و چادرمو در اوردم نشستم روی زمین خدایا من که میدونم عرفان نمی خواد عوض بشه ..دیگه بر نمیگرده مطمئنم.. تکیه زدم به دیوار و زانو هامو تو بغلم جمع کردم‌ سرمو گذاشتم روی زانو هامو فکر کردم ... این چند وقت مشعول بودم و کمتر بهش فکر می کردم کاش پیام نمی داد کاش نمیومد جلوی شاید فراموش می شد کم کم .. صدای پیام گوشیم اومد به خیال اینکه گفتم‌یکی از بچه هاس بلند شدم و برداشتم که یکم باهاش حرف بزنم که دیدم پیامک از طرف... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
  •●❥  ❥●• چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد.. حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبح میرفت سرکار،شب دیر وقت برمیگشت.. منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده، منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و حفظ ظاهر میکرد! فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم... جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی.. زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی کشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد.. دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه،طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭 گفتم یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟! پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. من یه غلطی کردم..بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو بزرگی کن و ببخش! همش خودمو گول میزنم،میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛توی خونه زجر کشم میکنی؟! تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @afsaranajangnarm_313
✍️ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 💠 چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 💠 اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... @afsaranjangnarm_313