eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
695 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمت_دوم بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم : _پاشو دختر چقدر می
🌹 ❤️ 🌹 یه هفته از اومدنم به اینجا میگذره اتفاق خاصی نیافتاده با سمیه بیرون رفتیم،خالش اومد اینجا خیلی مهربون بود دوتا نوه ی بامزه هم داشت و با دخترش دوست شدم. الان دارم لباسامو عوض میکنم برم تو حیاط عصرونه بخوریم. صدای در اومد: +بله سمیه سرشو از لای در اورد تو و گفت: _بیام تو؟😃 +بیا دیگه ،اومدی که 😂 خندیدم،اومد تو و در و بست گفت: _میگم یه چیزی... +چی؟ _اوووومممم....زن عمو دخترش اومدن (من یه عموی دیگه هم داشتم (عمو منصور)که از وقتی اومده بودم ایران ندیده بودمش.قبلا هم یادم نمیاد زیاد رفت و امدی داشته باشیم) +خب _خب اینکههههه +عههه سمیه حرفتو کامل بگو دیگه _میگم این زن عمو و دخترش رفتارشون یه جوریه،یعنی خوب نیست کلا هرچی گفتن تو به دل نگیر +باشههه باهم رفتیم تو حیاط همه روی تخت های چوبی قشنگی که عمو کنارهم گذاشته بود نشسته بودن رفتم جلو به همه سلام کردم همه جوابمو دادن به غیر از زن عمو و دخترش که داشتن چپ چپ انالیز میکردن منو نشستم بین سمیه و زن عمو همون موقع انالیزشون تموم شد و زیر لب جوابو دادن. داشتم میوه میخوردم و بقیه هم حرف میزدن که از بین حرفاشون فهمیدم که عمو منصور شب میاد سمیه هم با بی میلی داشت به حرفای مژگان گوش میکرد،نگاهش کردم کلی آرایش کرده بود اما چادر سرش بودکمی از موهاشم پیدا بود. تعجب کردم🤨یهو برگشت رو به من گفت: _فکر نمیکنی اینجا خارج نیست و نباید این ریختی بگردی؟ همه با تعجب نگاش کردن نگاهی به خودم انداختم یه مانتوی خنک صورتی و روسری و شلوار دمپای مشکی چون قرار بود برم بیرون اینارو پوشیدم +من که حتی یه تار موم هم پیدا نیست سمیه هم گفت: _الان ظاهرش چشه مگه؟ با پوز خند جواب داد: +هیچی فقط جلب توجه میکنه باید بگم که پسر عموی من(امیرعلی)مثل پسرای اونور ابی نیست ها. عصبی شدم خواستم چیزی بگم که سمیه گفت: _فعلا کس دیگه ای با آااااارایشش میخواد جلب توجه کنه😏 زن عمو مریم(مامان سمیه)رو به مژگان گفت: _بهتره عذر خواهی کنی اصلا حرف خوبی نزدی. زن عمو شراره(مامان مژگان)گفت: +خوبه والا هنوز نیومده همه طرفداریش رو میکنن سرم رو انداخته بودم پایین اگه یه چیز دیگه میگفتن منفجر میشدم: _دارم احترامتون رو نگه میدارم و هیچی نمیگم زن عمو شراره اومد چیزی بگه که عمو گفت: _بهتره این بحث و اینجا تمومش کنید.برادر من دخترشو خیلیم خوب تربیت کرده☺️ مژگان یه نگاهی به من انداخت و پوز خند زد دیگه نمیتونستم تحمل کنم نگاه های مسخرشون روهیچکس هیچی نمی گفت و همه مشغول میوه خوردن شده بودن هواهم تاریک شده بود. از گوشیه پسر عمو صدای اذان بلند شد. عمو رو به همه گفت بریم بالادیگه برای نماز بعد رو به زن عمو گفت: _منو امیر علی میریم مسجد همه رفتیم بالا من نشستم روی مبل بقیه هم رفته بودن وضو بگیرن که مژگان اومد پیشم نشست و گفت....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 حال: چند دقیقه ای بود که بالاخره بعد از یه خواب کوتاه بیدار شده بودم، صدای زنگ اومد بلند شدم و از چشمی در نگاه کردم همسایه بود.چادر رنگیم رو برداشتم و سر کردم و در رو باز کردم. -سلام آرمیتا جان خوبی عزیزم +سلام مریم خانوم ممنون شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ -بله همه خوبن.بفرما دخترم نذر داشتم برا زهرا خانوم بردم طبقه بالا گفتم برای توروهم بیارم +ممنون.قبول باشه ایشالا **** دلم برای فاطمه خیلی تنگ شده بود.خیلی وقت بود کرج نرفته بودم.. کاسه آش نذری رو گذاشتم توی یخچال ، لباسام و پوشیدم و چادرم و برداشتم رفتم طبقه بالا +زهرا خانوم ...زهرا خانوم -بله دخترم ؟ +من دارم‌میرم بیرون -برو دخترم خدا پشت و پناهت +چیزی نمی خواین؟ -نه دستت درد نکنه پله هارو برگشتم پایین و در حیاط باز کردم و رفتم‌ سواد آژانس شدم.... طبق معمول میون راه چند تا بسته خرما و گلاب خریدم.بالاخره بعد چند ساعت راه رسیدم و یک راست رفتم سر خاک فاطمه.اول سنگ مزار فاطمه رو با گلاب شستم و بعد نشستم به درد و دل کردن با فاطمه +سلام فاطمه جان خوبی؟ببخش که دیر به دیر بهت سر میزنم.میدونم الان اگه بودی میگفتی خیلی بی معرفتم. فاطمه دلم می خواد مثه قبلا بغلم کنی و منم برات درد دل کنم .... میدونی فاطمه اون عرفانی که این همه ادعای عاشقی و عشق میکرد ۲۰روزه رفته.۲۰روزه که منو ول کرده و رفته حتی یه خبر هم ازم نگرفته.حتی خانوادشم بی خبرن ، میدونی دارم کم کم به انتخابم شک میکنم.شاید واقعا تو درست میگفتی این عشقی که بین منو عرفان هست یه عشق الکیه یه عشق مجازی‌...اگه این جوریه پس برام دعا کن فراموشش کنم.. فاطمه هوای منو داشته باش‌ مطمئنم تو اون قدر خوب بودی که الان تو بهشتی خیلی‌برام دعا کن، دعا کن عرفان برگرده .. راستی فاطمه جونم خواستم‌بگم معرفت و در حقم تموم کردی اون خونه ای که برام‌پیدا کرده بودی و دوباره رفتم‌سراغ صاحب خونش میدونی شانس اوردم که هنوز اجاره نداده بود الان اونجام خیلی پیرزن مهربونیه درحقم مادری میکنه ممنون فاطمه به خاطر همه چیز.... خیلی دلتنگتم بعضی وقتا به خوابم بیا .. درد و دلم که با فاطمه تموم شد بلند شدم و بسته های خرما رو به نیت فاطمه پخش کردم ...خرما ها رو پخش کردم که صدای زنگ گوشیم اومد..رفتم سمت کیفم عارفه بود .. سرفه ای کردم تا صدای گرفتم صاف بشه +سلام عارفه جان -به سلااااااااام آرمیتا خانوم.خوبی؟ +ممنون تو خوبی؟مامان بابا خوبن؟ -اره همه خوبن سلام هم میرسونن +جانم؟ -آرمیتا پاشو بیا اینجا +میام حالا -نچ برا ناهار بیا +اخه الان سر ظهره من کرجم تا بیام طول می‌کشه -اووو خب دیر بیا ما صبحونه دیر خوردیم گشنمون نیست +باشه میام دیگه چی بگم -افرین دختر خوب زود بیا که یه خبرم دارم +چه خبری؟بگو وای نگفت قطع کرد نامرد خداکنه از عرفان یه خبری شده باشه... کیفمو برداشتم و از فاطمه خداحافظی کردم خواستم ماشین بگیرم که صدای اذون گوشیم اومد......... .... : ✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد 🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
  •●❥  ❥●•   _نمیخوام یه نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده +ای بابا! ما که کاری نمی کنیم آخه.. _مگه قراره کاری هم انجام بدیم؛اینکار درست نیست..! +ببین من خودم متاهلم،3ساله ازدواج کردم؛همسرمم دوست دارم! _چه خوب! امیدوارم خوشبخت باشید! +بله هستیم! خیلی هم خوشبختیم! _خب خیلی خوبه که.. +اما آدما گاهی نیاز دارن با کسی حرف بزنن..درد و دل کنن.. _وا! خب همون حرفا رو به همسرشونم میتونن بگن دیگه! +د نه دیگه...وقتی با زنم دعوا میکنم نمیتونم برم با خودش حرف بزنم که.. یه وقتایی آدم یه حرفایی داره که نمیتونه به شریک زندگیش بگه.. _حرفاتون خیلی برام عجیبه!! +چیش عجیبه فرشته ی روی زمین☺️ _میشه اینطوری صدام نکنید😒 +چشمممم فرشته خانومم! _بحث محرم و نامحری چی میشه؟! همون حرفا رو به هم جنس خودتون بزنید،اینطوری بهتره.. +همجنسا اکثرا تو زرد از آب در میان،بعدشم چرا انقدر سخت میگیری حالا! _من سخت میگیرم؟ +آره دیگه...ما که نمیخوایم ارتباط جنسی با هم داشته باشیم انقدر بزرگش کردی؛میخوایم گاهی دو کلمه با هم اختلاط کنیم همین!نمیخوام بخورمت که! _ببخشید من نمیتونم با شما صحبت کنم خیانت که فقط رابطه جنسی نیست!لطفا دیگه پیام ندید.. +عهههه صبر کننن..کجا رفتی؟ میخوام باهات حرف بزنم. خیلی بد اخلاقی😕 حرفاش همش توی ذهنم رژه میرفت هی با خودم سبک سنگین میکردم..! چند روزی دور اینستا خط کشیدم.. خودمو سرگرم کتاب خوندن و دید و بازدید کردم. کیوان جدیدا کارش طول می کشید و شبا دیر می اومد خونه،منم بشدت حوصله ام سر میرفت! این اواخر دیر اومدنای کیوان و خستگیاش اذیتم میکرد.. زندگی خوبی داشتیم،چیزی کم و کسر نداشتیم به لطف خدا.. من و کیوان دختر خاله پسر خاله بودیم 6سال بود ازدواج کرده بودیم،تقریبا همه چی رو براه بود! کیوان عاشق بچه بود،دو سالی بود که مدام با زبون بی زبونی میگفت دلش میخواد بچه داشته باشیم! اما من بهانه می آوردم که هنوز زوده.. خودمون بچه ایم،بچه میخوایم چیکار! واقعیتش حس میکردم نمیتونم مسئولیت یکی دیگه رو به عهده بگیرم کمی میترسیدم،حرفای دیگران هم روم تاثیر داشت. خیلیا بهم میگفتن حالا جوونید،خوشگذرونی کنید!وقت واسه بچه دار شدن زیاده.. اینجوری شد که نخواستم حس مادری رو به اون زودی تجربه کنم.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @Afsaranjangnarm_313
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... @afsaranjangnarm_313