eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
695 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_چهارم مژگان گفت: _میگم که حالا که عمو دخترشو خوب تررربیت کرد
🌹 ❤️ 🌹 عمو میگفت: _باباش مدام میره بیمارستان نمیتونه همش زنگ بزنه از صداش میفهمه حالش خوب نیست شوکه شده بودم همین جوری از سر جام نمیتونستم تکون بخورم سمیه گفت: _ولی بابا،دلش خیلی تنگ شده براش نمیتونه عکسشو بفرسته؟ +معلومه که نمیتونه سرطان گرفته سمیه چه جوری عکس بگیره از صورتش و موهاش که مثل قبل نیست بزار یا خوب بشه بیاد ایران یا اخرین تصویری که تو ذهن آتناس... زانوهام شل شد افتادم روی زمین باورم نمیشد بابام سرطان داشته و به من نگفته بود. عمو و سمیه و زن عمو دویدن سمتم زدم زیر گریه هق هق میکردم و میگفتم: بابام سرطان گرفته چرا اخه،مامانم تصادف کرد بس نبود. اخه چرااااا.... چرا نذاشت پیشش باشم اگه خوب نشه چی... برام مادرهم بود ،دیگه نمیخوام دوباره مامانم و از دست بدم تلاشای بقیه برای اروم کردنم فایده نداشت. حتی نمی تونستم آب قندی که زن عمو برام اورده بود و بخورم .تو اون لحظه حواسم به مژگان و مادرش نبود که چی کار میکنن یاد روزی افتادم که کنار جاده به بدن بی جون و غرق در خون مامانم نگاه می کردم .اون موقع بابام و داشتم کسی بود که هرشب پیشم بشینه تا خوابم ببره ،موهاموشونه کنه وقتی مریض میشم ازم مراقبت کنه ،نزاره جای خالی مامانم و حس کنم اما اگه برای بابام اتفاقی میافتاد چی...... کم کم نفسم داشت بند میومد. سمیه دوید طرف اتاق و با اسپری برگشت. اسپری رو که زدم نفسم بالا اومد سمیه کمک کرد بلند شم. پسر عمو رو هم دیدم که کنار اتاقم سرشو انداخته بود پایین و ناراحت بود رفتم طرف اتاق نشستم رو تخت سمیه برام ارامبخش اورد وقتی خوردم دراز کشیدم رو تخت با صدایی گرفته گفتم: +سمیه برو بیرون حالم خوبه _نمیخوای پیشت باشم +نه _باشه لامپ و خاموش کرد و رفت . شندیم که پسر عمو بهش گفت: _سمیه برا چی حواستو جمع نکردی نگفتی هر لحظه امکان داره بیاد بیرون از اتاق؟ _من نمی دونستم قرار نبود بیاد بیرون سرش درد می کرد و خوابیده بود دیگه صدایی نشنیدم. به بابا فکر کردم قرار بود زنگ بزنه اما نمیخواستم جواب بدم، نباید بدون اینکه به من میگفت من و میفرستاد ایران. میدونستم اگه زنگ بزنه نمیتونم خودمو کنترل کنم و گریه میکنم نمیخواستم ناراحتش کنم. به سمیه یه پیامک فرستادم که: +به عمو بگو یه چیزی به بابا بگه که زنگ نزنه نمیتونم جواب بدم _باشه.بابا بهش گفت که فهمیدی +چرا گفت؟حتما کلی ناراحت شده _نه.بابا بهش گفت تورو ببره مشهد حالت خوب میشه و امشب زنگ نزنه،نگران نباش روی تخت غلطی زدم. ارامبخش کم کم اثر کرد و خوابم برد.... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت_چهار📚 دو روز دیگه امتحان داشتم و من میخواستم تو فرجه ای که
♡ ❤️📱 ✨📚 صبح با صدای فاطمه بیدار شدم +بله _پاشو دختر آژانس منتظره ها +۵دیقه دیگه پامیشم -وا میگم‌آژانس منتظره تو مگه دیشب نخوابیدی؟ +نه چیکار میکردی‌مگه؟ +چت می کردم -واااتو عمرت نصفه شب چت نمی کردی چی شو یهو؟ پاشو بدو +مگه امروز باهم کلاس داریم؟ -نه وای آرمیتا حالا خوبه امتحان داری و اینقدر بی خیالی +هیییی امتحان سریع پاشدم و لباسامو پوشیدم فاطمه خدا حیرش بده کیفمو داد دستمو سریع باهم رفتیم پایین سوار آژانس شدیم و حرکت کردیم شانس اوردیم زود رسیدیم تو دانشگاه از فاطمه جدا شدم و رفتم سمت کلاس خودم... خداروشکر امتحانم رو خوب دادم از کلاس اومدم بیزون و یه زنگ زدم به فاطمه ببینم میاد باهم بریم یا نه فاطمه در دسترس نبود احتمالا هنوز داشت امتحان میداد رفتم توی محوطه نشستم روی یه نیمکت منتظر فاطمه موندم تا امتحانش رو بده و برگردیم خوابگاه یهو از پشت یکی زد رو شونم از ترس تو جام پریدم برگشتم دیدم فاطمس + الهی گوشیت بره زیر ۱۸ چرخ _چته تو فکری به قول سارا عاشق شدی؟ +منو عشق آخه من یه ستاره هم ندارم تو آسمون -وا دختر این چه حرفیه آخه دوروز دیگه باید لباس بخرم برا عروسیت +عروسی کجا بود من الان باید برم دنبال کار -کار برا چی +مردم کار میکنن پول در بیارن که بتونن خرج خودشون رو در بیارن د -خودم میدونم منظورم اینه که کار پیدا نمیشه به این زودی.وکالتم که.. +شرکتی چیزی سراغ نداری من به منشیم راضیم؟؟ -وای خاک بر سرم میخوای بری منشی بشی؟؟ +اولا اگه مجبور بشم اره منشی هم میشم ولی شرکت رو واسه این پرسیدم که شاید بتونم برم جایی مشاور حقوقی بشم -خب غصه نخور با بچه ها برات پیدا میکنیم +ممنون _خواهش میکنم⁦ یه ارمیتا ❤️⁩که بیشتر ندارینمایشالا که باهم یه جاییو پیدا میکنیم پاشو بریم خوابگاه یه غدایی چیزی درست کنیم الان سارا و سمیرا میان +اره بریم منم خیلی گشنمه با فاطمه پیاده رفتیم تا یه فروشگاه برای ناهار خرید کنیم . فاطمه وسایل ماکارانیو خرید حساب کرد بعدش یه تاکسی گرفتیم و رفتیم .پول تاکسی و دادم و پیاده شدیم. به خوابگاه که رسیدیم سمیرا و سارا املت داشتن میخوردن،من و فاطمه خشکمون زده بود +مگه کلاس نداشنین؟ _کنسل شد +وسایل غدا گرفتیم _عه خب می گفتین فاطمه گفت: -الان که غذا داریم باشه واسه شام😁 -نه به اندازه شما دوتا نیست -شما برین غدا زو درست کنین باهم میخوریم +معدتون منفجر نشه؟ نه خیالت تخت معده ما عین جوراب کش میاد😂 +اه سمیرا چیز دیگه نبود تشبیه کنی؟ -چرا آدامسم بود لباسامو عوض کردم و با فاطمه مشغول پختن ماکارانی شدیم وقتی آماده شد سارا و سمیراهم نشستن سر سفره دولوپی‌مشغول خوردن شدن انکار نه انگار دو دقیقه پیش نیمرو می خوردن +یعنی فقط از شماها باید فیلم گرفت فاطمه از سر سفره بلند شد و رفت ،به سارا و سمیرا اشاره کرد و گفت: _ظرفای ناهار با شما دوتاس ها _چیییییی +نخودچییی دولوپی خوردین باید هضم بشه یه جوری دیگه _ینی شماها خیلیییییی بدجنسین منم غذامو خوردم و رفتم دراز کشیدم گوشید روشن کردم .یهو یه فکری به سرم زد ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو حرام پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 +خب دیگه گفتن که نمازگزار همیشه به ياد خداست و ياد خدا بهترين وسيله براي کنترل نفس امّاره و روح طغيانگره اگرکه غفلت از ياد خدا و بي خبري از پاداشها و کيفرهاي خدا موجب تيرگي عقل مي شه انسان غافل فکر عاقبت کار ناپسند و عقوبات آن را نمي کنه و اين نمازه که انسان را به ياد خدا مي اندازه و اثر آن غفلت را از روح و روانش پاک ميکنه -وای یادم‌باشه همیشه ازت خلاصه بحثا رو بپرسم یواش میگی می تونم‌بنویسم +اووو..دیگه از این خبرا نیست ها -باشه حالا بعدا راضیت میکنم الان بقیشو بگو تا نیومدن + دیگه گفتن که...هم چنين نماز گزار براي قبولي نماز خودش از انجام بسياري از گناهان دوری میکنه....دیگه همینا به ذهنم‌رسید -خیلی خوب بود ممنون +باورت میشه من دیروز اصلا به این باور قلبی رسیدم که باید چرا نماز بخونیم -میدونی خیلی خوبه این طور بحثا همه جا باشه خیلیا واقعا مثه گذشته من از روی عادت دین داری میکنن +آره دقیقا.... *** حال: بعد از ناهار پیش عارفه و مامان و باباش خواستم‌برم که بابای عارفه گفت برم اتاقش.... +از پدر و مادرم خبری شده؟ -اره دخترم یه خبرهایی شده +جدی؟؟!!مثلا چه خبری؟ -دستگیرشون کردن بهت زده به بابای عرفان نگاه میکردم +چه جوری دستگیرشون کردن؟ -نحوه دستگیرشدن شون مهم نیست.به خاطر مسئله دیگه ای ماجرای دستگیری شون رو بهت گفتم +چه مسئله ای؟ -اون ها می‌خوان تو رو ببینند +برااااااای چی؟؟؟؟؟ -ماهم نمیدونیم فقط اونا درخواست ملاقات با تو رو دادن +اما...اما‌من نمی خوام -دخترم مطمئنی که نمیخوای ببینیشون؟ با اینکه مطمئن نبودم و دو دل بودم سرم رو به نشونه بله تکون دادم -آخه دخترم ..شاید این آخرین فرصت باشه +یعنی چی؟ -خب حکمشون +اعدامه؟ -آره بعد از کلی این‌پا و اون پا کردن و کلنجار رفتن با خودم گفتم: +نه نمی تونم‌ببینمشون بعد این همه سال به نبودشون عادت کردم.الان چطوری یهویئ +باشه دخترم هر جور که خودت صلاح میدونی. -ممنون از اینکه بهم گفتین من میتونم برم پیش عارفه؟ +اره دخترم برو راحت باش زیر لب ممنونی گفتم و از اتاق خارج شدم. چشمام پر از اشک شد و بغض سنگینی تو گلوم نشست.به سمت اتاق عارفه راه افتادم در زدم و منتظر اجازه عارفه نشدم و رفتم داخل.انگار با دیدن عارفه بغضم ترکید و زدم زیر گریه. عارفه که اشک های منو دید بلند شد و آغوشش رو برام بازکرد..... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع میکرد الهی دارد🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
  •●❥  ❥●• کم کم داشتم بهش عادت میکردم مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد.. اوایل با اکراه قبول میکردم اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم.. دیر اومدن های کیوان هم تقریبا دائمی شده بود چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه... اونم مدام میگفت خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب.. توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟! صد بار بهت گفتم بچه دار بشیم قبول نکردی.. گفتم چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟! مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!! همین بحثای بیخود و بی جهت من با کیوان،جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد! بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد! این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم! نه بحثی در کار بود.. نه تشری.. نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم! متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد.. ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم،تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پی ام میداد.. همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود،اما خودم خوب میدونستم که کارم اشتباهه! برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @Afsaranjangnarm_313
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... @afsaranjangnarm_313