eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
695 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ❤️ 🌹 مژگان گفت: _میگم که حالا که عمو دخترشو خوب تررربیت کرده نماز میخونی؟😏 +برای چی باید بهت جواب بدم؟اصلا می خوای چیو ثابت کنی؟ _هیچی محض کنجکاوی.... پاشدم برم تو اتاق که دستمو کشید و گفت: _دوست پسر که حتما داشتی ،مگه نه؟مهمونیای اون ور شندیم خیلی باحاله😏 داشتم از عصبانیت منفجر میشدم اون هدفش عصبانی کردن من حالا چه مشکلی با من داشت من نمی دونم +راجب من چی فکر کردی دویدم سمت اتاقم در بستم خودمو پرت کردم روی تخت و زدم زیر گریه .دلم گرفته بود باباهم گفته بود هر وقت تونست زنگ میزنه اما خبری نبود. در اتاق باز شد یه نفر اومد تو _آتنا جونم +سمیه برو بیرون می خوام تنها باشم _من شنیدم که لحظه اخر بهت چی گفت +مهم نیست _چرا مهمه. اون به تو حسودی میکنه می خواد خودشو بچسبونه به خونواده ما +مگه من چی کار کردم خب من تا حالا جواب سلام یه پسرم ندادم نماز نمی خونم چادری نیستم ولی دلیل نمیشه که.... _من اینا رو میدونم همه ما میدونیم .پس بقیه برات مهم نباشن +من سرم درد میکنه می خوام بخوابم چی کار کنم الان عمو منصور برا شام میاد _اشکال نداره من بهشون میگم ،بعدشم دسته گله دختر خودشون بوده سرت درد گرفته😁 +ممنون _راستی یه خبر خوب +چی؟ _ کلاغا خبر اوردن بابات امشب زنگت میزنه بعدشم دره اتاق و بست و رفت خیلی خوشحال شدم اصلا سر دردم یادم رفت .تصمیم گرفتم موقع شام برم بیرون . گوشیمو از تو جیبم در اوردم روشنش کردم مطمئن بشم که تا الان زنگ نزده باشه یادم افتاد قرار بود برم داروخونه اسپری آسمم وبگیرم،یکی بیشتر نمونده بود برام. روی تخت دراز کشیدم تا نمازشون تموم بشه بعد برای شام برم کمک نشستم گوشیمو روشن کردم و رفتم توی گالری ،پر بود از عکسای من و بابا نشستم تک تک بهشون نگاه کردم با هرعکسی که می دیدم بغضم بیشتر می شد و آخرشم طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه هفته ی دیگه قرار بود بریم مشهد خیلی خوشحال بودم ولی کاش بابا هم بود.😔 چند دقیقه ای گذشت،از سر و صداها فهمیدم عمو و پسر عمو از مسجد اومدن روسریمو درست کردم در و باز کردم رفتم بیرون دیدم سمیه و عمو تو آشپزخونه دارن حرف میزنن اونا من و نمی دیدن نمی خواستم به حرفاشون گوش بدم اما با شنیدن اسم بابام که میگفت......... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjagnarm_313 🌹
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 **[وارد حرم شدم.بعد از انجام بازرسی و کلی کار دیگه اومدم وارد رواق دار المرحمة بشم که محکم با کسی برخورد کردم و کفش و کیفم روی زمین پرت شد. سرمو بلند کردم که دختری هم سن و سال خودم پیدا کردم -وایییی ببخشین.. اصلا گیجم حواسم نبود کیف و کفشم و دستم داد +نه بابا اشکال نداره منم‌حواسم نبود -خلاصه ببخشین من دیرم شده باید برم +به سلامت چند قدم‌رفتم که کسی زد رو شونم برگشتم‌دیدم همون دخترس +جانم؟ -راستی میگم‌شاید قسمت بوده شمارو دعوت به جمعمون +جمعتون؟ -اره ما چندتا دختریم که تو صحن رضوی قبل نماز مغرب بحثای عقیدتی داریم +آها -آره خلاصه خانوم صالحی سرگروهمون گفت این‌جلسه یه دوست و همراه کنید با خودتون +نمی‌دونم‌راستش -اگه می خوای بیا خوشت نیومد دیگه نیا ..چی‌گفتم اصلا +نمی دونم‌..باشه ..بریم *** چند روز بود که رفته بودم جمع اون دخترا خیلی خوب خیلی بحثای قشنگی از دین می کردن.. انگار همه چیز قشنگ دست به دست هم داده بود که من راه درست و پیدا کنم... امروز یکم زودتر اومده بودم و یه گوشه از صحت که حالا دیگه پاتوقمون شده بود نشسته بودم که یکی از بچه ها اومد.. -سلام ارمیتا جون +سلام عزیزم -چطوری؟ +خوبم -میگم من دیروز نبودم درباره چی حرف زدین؟ +نماز و فلسفش و اینا -اومم.. پس به بحث خیلی و خوب و از دست دادم +اره هم قشنگ بود هم خیلی طولانی تازه بازم موند که قرار شد یه بار دیگه حرف بزنیم چندتا کتابم معرفی کردن -خلاصشو میگی برام؟ + باشه ...بزار فکر کنم بیینم چی گفتیم. خب دیروز همه یکم‌ درباره نماز گفتن..خلاصشو اگه قرار باشه کنار هم‌بگم.....این بود که ..خداي مهربون ماروافريده که به بهشت ببره وبه خوشبختي کامل برسونه.ولي شيطان ونفس اماره سعي مي کنن که ماروغافل ازخدا وراه راست بکنن ومارابه بيراهه بکشونن وجهنمي کنن.خدا نمازرو واجب کرده تاما دائم وروزانه چندبار به يادخدا باشيم وازراهي که مارو به سعادت مي رسونه غافل نشيم. -وایسا یادداشت کنم +یادداشت میکنی بحثا رو؟ -آره تو بحثامون و تو یه دفتر همه رو نگه می دارم +عه چه خوب -خب بقیشو بگو .... :✍ و کپی تا پایان فصل دوممنوع پیکرد الهی دارد🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️
  •●❥  ❥●• کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..! همین که نت رو روشن کردم پیامش اومد بالا.. کلی پیام داده بود..!! [سلام بانوی زیبا خوبی؟ چرا نیستی؛نگرانت شدم! سلاممم کجایی چرا نیستی... هنوز نیومدی از پوستت چه خبر بهتره شده ؟! الو خانومییییی کجایییی.. پاسخگو باش دیگه!😕 نگرانتم.. خانومی کجایی؟! دقیقا کجایی...؟؟؟؟] تو این مدت دوری از مجازی افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود.. اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود! برام عجیب بود .. چرا الکی نگران من شده بود؟! جوابش رو ندادم... به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد! سلاممم فرشته بانووو😍 خوبی؟ کجا بودی تو! نمیگی آدم نگرانت میشه😢 من مردم و زنده شده ام،اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟ جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما.. سلام رو تایپ کردم اما دستم بشدت می لرزید.. سلام، سلان تایپ شده بود.. خندید گفت:سلام یا سلان؟ _ببخشید سلام! +خدا ببخشه😉 خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟! داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟ _بله پوستم بهتر شده؛ممنون از شما. +خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم [هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم افشین خیلی راحت بود؛انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..] _عذر میخوام افشین خان،اما من باید شما رو بلاک کنم! +عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی گند زدی به حالم که... _ببینید من متاهلم!شما هم متاهل هستید ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره! تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم! افشین زبون چرب و نرمی داشت میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه... انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!! قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم. مدتی که گذشت؛اومدنای افشین دوباره شروع شد.. بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم.. از زندگیش میگفت از همسرش،از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن.. از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد.. یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..! گاهی بهش راهکار میدادم.. گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم.. ادامه دارد... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 @Afsaranjangnarm_313
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببیند که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍نویسنده : @afsaranjangnarm_313