『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_دهم تو قطار نشسته بودیم من و عمو و زن عمو وسمیه توی یه کوپ
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمت_یازدهم
رسیده بودم وسطای کتاب که زن عمو
ساندویچایی که من و سمیه برای شام درست کرده بودیم در آورد و شروع کردیم به خوردن سمیه ازم پرسید :
_کتاب چطوره؟
+خیلی جالبه . برای اینکه از دختره جواب مثبت بگیره سه دهه رفته مشهد و متوسل شده تازه نظر دختره هم واقعا عوض شده
سمیه همین جوری که لقمه رو گذاشته بود دهنش با سر حرفم و تایید کرد رفتم تو فکر یعنی میشه امام رضا دعای منم قبول کنه و بابامو شفا بده؟
از چشمم یه قطره اشک چکید نذاشتم کسی ببینه سریع ساندویچ و خوردم و رفتم تخت طبقه بالا کتاب و باز کردم تا بقیشو بخونم نگاهم روی صفحه های کتاب بود اما حواسم جای دیگه.
اگه امام رضا بابامو شفا بده قول میدم چادری بشم ، نماز بخونم .روزه بگیرم
اما نه همین الان تو کتاب خوندم
((معامله که نیست!))
دستمو گذاشتم زیر سرمو گفتم چی کار کنم ؟کلافه شده بودم و نمی دونستم چی کار کنم تو دلم گفتم :خدایا خودت میشه همه چیزو درست کنی؟به دلم بندازی که نماز بخونم چادری بشم؟
****
یک ساعت دیگه می رسیم داریم چیزامون و جمع جور میکنیم نزدیک ظهره بعد صبحونه خواهر زن عمو اومد اینجا و عمو رفت کوپه اونا خیلی خانوم مهربونیه .همش قربون صدقم میره😅
+میگم سمیه
_بله؟
آروم کنار گوشش گفتم :
+چرا این جوری به خالت نگاه میکنی؟
سمیه از حرفم جا خورد اما زود خودشو جمع کرد و گفت:
_چه جوری؟
+با خجالت
_نه بابا فکر میکنی اصلا هم این طوری نیست
+الکی نگو خودم فهمیدم یه خبراییه
_چه خبرایی؟
+صبح که تو خواب بودی زن عمو و خالت درباره تو و پسر خالت حرف میزدن و اینکه قراره بعد از اینکه برگشتین عقد کنین .خیلی نامردی نباید به من می گفتی که داری عروس میشی
_چی میگی هنوز که چیزی معلوم نیست هنوز خواستگاری هم نیومدن
+حالا میان شما عجله نکن 😁
_آتنا پاشو برو همون کتابتو بخون منم اذیت نکن
بعدم سرشو برد تو گوشی منم کتابمو باز کردم از صبح داشتم می خوندم دیگه آخراش بودم زن عمو و خواهرش هم داشتن باهم حرف میزدن.
دوباره گریم گرفت خیلی غمگین بود شهید شده بود درحالی که یه بچه داشت که هنوز یک سالش نشده بود.
((وقتش رسیده بود .همه کارهایی را که دوست داشت انجام دادم .همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت.راحت کنارش زانو زدم ،امیر حسین را نشاندم روی سینه اش،درست همان طور که خودش می خواست.بچه دست انداخت به ریش های بلندش.
گفته بود:*اگه جنازه ای بود و من رو دیدی اول از همه بگو نوش جونت!*
می بوسیدمش و مدام می گفتم:*نوش جونت،نوش جونت*......
وقتی بدن را فرستادن در سراشیبی قبر ،پاهایم بی حس شد .کنار قبر زانو زدم .آقایی رفت پایین قبر همه جانم را بالا اوردم تا به او حالی کنم کارش دارم.از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون اوردم ،همان که محرم ها می پوشید،چفیه مشکی هم بود ،صدایم می لرزید :به آن آقا گفتم:*این لباس و چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر به ان آقا گفتم :شهید می خواست براش سینه بزنم شما می تونید؟
بغضش ترکید ،چند دفعه زد روی سینه اش گفتم :نوحه هم بخونید
پرسید:چی بخونم؟
گفتم :از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/دست و پا میزد حسین/زینب صدا میزد حسین
با اشاره به من فهماند که همه را انجام داده
خیالم راحت شد که تازه پیش ارباب سینه زده بود.))
صورتم خیس از اشک بود باورم نمیشد حتی لحظه ای نمی تونستم تصور کنم که جای همسر شهید باشم چه صبری دارن واقعا ،بچه هاشون.......😔😭
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_یازدهم📚
عارفه از بیمارستان اومد بیرون سوار ماشین شد و همون طور که نفس نفس میزد گفت:
-رفتم ایستگاه پرستاری پرسیدم فقط پاش شکسته و سرش آسیب دیده از پرستاره پرسیدم تختشو بهم نشون داد، رفتم از دور دیدمش حالش در کل خوب بود حالا بگو کیه این دختره؟
+یه نفس بگیر،باشه میگم
-بگو ،می خوای ازدواج کنی؟دوست اجتماعی؟برادر این کارا آخر عاقبت نداره ها
نگاه چپ چپی به عارفه انداختم و گفتم:
+این فکرا چیه میکنی
گوشیمو برداشتم و شماره مسعود و گرفتم
-بگووووووووو
+بابا رفیقم باهاش تصادف کرده
الو مسعود
-بله ؟زندس؟
شیطونه میگفت بهش بگم رفته تو کما ولی گفتم:
اره زندس حالشم خوبه
-عه پس باشه ،بای
پسره ی.....
-خب خود رفیقت کو؟
+چه میدونم ترسیده رفته شمال
-وا چه مسخره
+خیلی
-خب کجا میریم؟
+دیگه کم کم باید بریم ناهار بخوریم
-باشه پس زنگ بزنم مامان بگم
+باشه
عارفه مشغول تلفن شد منم حرکت کردم به سمت یه پیتزا فروشی که ماله رفیقم بود عارفه تلفنش تموم شد
+چی گفت مامان؟
-گفت عصر خواستگارا میان زود بریم خونه
+حالا چرا عصر؟
-فکر میکنم چون کار دارن می خوان برگردن کرج
بعد از یه ربع رسیدیم به جایی که مورد نظرم بود با عارفه پیاده شدم رفتیم تو
یه میز و انتخاب کردیم و نشستیم بعد از سفارش دوتا پیتزا پپرونی و سیب زمینی سرخ شده
رو به عارفه گفتم:
+جا مامان خالیه که بگه اینا چیه میخورین
-وای آره 😂
+خب خب عارفه خانوم به سلامتی کی قراره از دستت خلاص بشیم؟؟
عارفه اول اخمی کردو بعد گفت:
-ملت برادر دارن منم برادر دارم خلاص شم ینی چی من اصن قصد ازدواج ندارم
با خنده به عارفه گفتم:
-تو که راست میگی الان هم تو دل من دارن کیلو کیلو قند آب میکنن
+وا داداش
دیگه اذیتش نکردم غذاها رو آوردن روی میز شروع کردیم به خوردن بعد از تموم شدن به صندلی تکیه دادم یه نفس کشیدم
-وااایییی خیلییی پیتزا خوردیم دارم میترکم
+آره خوشمزه بود چسبید
سوییچ ماشین و دادم عارفه تا بره خودمم
رفتم حساب کردم و یکم با رفیقم گپ زدم و رفتم تو ماشین
+خب عارفه چقدر وقت داریم؟
-الان حدود سه ساعت تا اومدنشون مونده
+خب پس وقت هست دیگه کجا بریم؟
-نمی دونم آب میوه چطوره؟
+اوووم ...خوبه نظرت چیه بریم اونجا که قبلا بابا مارو میبرد؟
-مغازه عمو اسماعیل و میگی؟
+اوهوم
-اونجا که عالیهه فقط خیلی دوره
+زود میریم و میایم
-باشه پس بریم یکم محله قدیمم بچرخیم
راه افتادیم سمت محله قدیممون همون جایی که تا موقعی که اونجا زندگی می کردیم همه چی خوب بود پایه ثابت مسجد و بسیج بودم خیلی دلم نمی خواست بریم اونجا ولی یهو یادم افتاد که عارفه خیلی وقت پیش بهم گفته بود بریم
موقع خوردن آب میوه عارفه گفت :
-عرفان امروز مهربون شدی نکنه قراره کم کم بگی برم برات خواستگاری؟
+خواستگاری کجا بود بچه
- میگم این دختر خانومی که امروز تو بیمارستان رفتم سراغش هم خوبه ها😂
و بعد چشمک شیطونی به من زد
+برو بابا تو ار کجا دو دقیقه ای فهمیدی خوبه؟
-همینجوری
+تو خودت رفتی قاطی مرغا فعلا بسه
-عه من که هنوز نرفتم.....هییییع عرفان ساعت.......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
♥ #بسم_رب_العشق ♥
❣ #عشق_مجازی 📱
📌#فصل_دوم🖇️
✨ #قسمت_یازدهم
دفترچه رو گذاشتم روی میز و یه شال انداختم روی سرم چادر رنگیمم برای احتیاط برداشتمو با سوغاتی ها رفتمبالا توی حیاط
که با نجمه خانوم روبرو شدم
+واییی سلام ...حدس میزدم شما دختر زهرا خانوم باشین
نجمه خانومم تعجب کرده بود
-سلام عزیزم چه تصادف جالبی
نشستم کنارشون و سوغاتی هارو به زهرا
خانوم دادم که کلی تشکر کرد ....
****
ظرف غذایی که نجمه خانوم درست کرده بود و گذاشتم لب اپن و چادر و شالمو در آوردم
به خاطر پسر نجمه خانوم پایین راحت تر بودم...
یه قاشق برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن
بعد از غذا رفتم سراغ گوشی و یکم با بچه های گروه مشهد چت کردیم و حرف زدیم
قرار شد هممون این مطلبایی که تو دفترچه هامون نوشتیم و نشر بدیم..
بعد از مدت ها دوباره رفتم سراغ اینستاگرام
دوباره یه صفحه زدم با اسم
《عقاید من》
اما این دفعه یه فرق بزرگ داشت اونم این بود که واقعا عقیده داشتم به چیزایی که قرار بود نشر بدم...
وقتی فکر میکنم همین یه ماه پیش چه کارایی کردم از خورم حرصم میگیره..
بسم الله گفتم و دفترچمو باز کردم یه عکس از یه بچه ی با چادر که خیلی ناز بود گذاشتم و کپشن و از روی دفترچم تایپ کردم :
حجاب یک پوششه و حفظ کردن اون مخصوص به خانمها نیست و مرد هم باید رعایت کنه نه اینکه تمام بدنشون و بپوشونن و یعنی مقداری از بدن که عرف هست رو بپوشونن و خانم ها علاوه بر مقداری که آقایان میپوشن باید موها و سرو گردن خود را بپوشن به خاطر اختلافی که بین زن و مرد هست. دختر موجودی لطیف آفریده شده به خاطر جایگاهی که خدا براش در خانواده تعریف کرده.خدا میخوادنقش دلبری بهش بده در خانواده که نتیجه اش استحکام خانواده است. لازمه مادر بودن و عاطفی بودن و صبور بودن و جذابیت داشتن اگه مرد رغبت به تولید مثل داشته باشد اینکه زن زیبایی خاص داشته باشد که مرد از آن محروم هست یک زن با این بدن نمیتواند بدون پوشش باشد چرا چون اگر بدون پوشش باشد بخواد در جامعه حاظر باشه تمام اون اهداف لگد مال میشه دیگه هیچی باقی نمیمونه چون اگر بدون پوشش باشه بعضی افراد هستن که دلاشون مریضه بیمارن هوس بازن زن رو به چشم کالا میبینن و دنبال کام جویی ازشون هستن و خداوند نمیخواد زن اینقدر زلیل و کم ارزش باشه و میفرمایند ای زن تو ارزش داری و من تورو به خاطر اون هدف و ارزش والا آفریدم پوشش خودتو حفظ کن برای خودت اهمیت اهمیت قائل شو به خودت ظلم نکن پی به همین دلایله که خدا به حجاب تشویق میکنه.....
#ادامه_دارد......
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫
❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
•●❥ ❥●•
#قسمت_یازدهم
غلط کردم کیوان..
غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭
همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده..
تروخدا منو ببخش کیوان..
[کیوان]
ببخشم!!؟؟چیکار کردی با من..؟
چیکار کردی با خودت؟
چی کم داشتی ها!!!
گیرم که کم داشتی،باید با اون مرتیکه چت میکردی؟!
دردی داشتی به خودم میگفتی
چرا به یه نامحرم آخه!!!چراااا..
هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود،به پاش افتادم...
همه چی رو براش توضیح دادم
اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!
چشماش آماده باریدن بود،اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد..
کتشو برداشت رفت سمت در..
گفتم نرو کیوان..
یه چیزی بگو.. اصلا بزن درگوشم..
چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..
برگشت زل زد تو چشمام
چشماش کاسه ی خون شده بود
گفت فرشته سقوط کردی،بدجوری ام سقوط کردی
از چشمم افتادی..حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن،دیگه فرشته نیستی!!!
در کوبید و رفت...
تو چشماش نفرت رو دیدم...
تو چشماش غرور له شده شو دیدم..
نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم
و های های گریه کردم
کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!!
تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره
اما سه شبانه روز تنهام گذاشت
گوشیشم خاموش بود
از ترس آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم
سه شبانه روز اشک ریختم و اشک..
دریغ از یه لحظه آروم گرفتن..
بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم،از خدا خواستم منو ببخشه و آبرومو حفظ کنه..
انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
شب بالاخره کیوان به خونه برگشت
داغون داغون...انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!!
کیوان شکسته شده بود و من مسبب این بدبختی بودم..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
@Afsaranjangnarm_313
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
@afsaranjangnarm_313