عکسه مربوط به مطالب فوق👆🏻
خودتون قضاوت کنین....
به امام حسین و حضرت ابوالفضل هم رحم نکردن😔
📱 @afsaranjangnarm_313 👊🏻
وَ
احیای
شبهایقدر
سال1399
تمآمشد...
پروندھ هآ
بستھو امضاخوردهشد:)
خوش به سعادت اونهایےڪہ رزقشون شھادت فے سبیل الله♥️🍃
🌱 @afsaranjangnarm_313 🌱
#بہ_وقت_خاطره📜
🌹ماجرای مجروحیت یک دست سردار شهید !!
من از نزدیک شاهد زخمی شدن حاج قاسم عزیز بودم. اولین بار شهریور سال ۶۰ و قبل از عملیات "ثامن الائمه" (شکست حصرآبادان) بود که ایشان مربی آموزش رزمی بود و تیر به دستش اصابت کرد؛ اما آه و ناله ای از او شنیده نشد!!!
✍🏻 به روایت دکتر سید محمد حسینی
{خاطره اےاز سردار #شهید حاج قاسم سلیمانے💔}
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتبیستودوم نماز تموم شد تسبیح رو برداشتم تا ذکر بگم _میگم
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتبیستوسوم
صبح با صدای سمیه بیدار شدم
_پاشو پاشو اتنااااااا
+وای چیه؟
_برا امشب کلی کار داریم
+امشب چه خبره؟
_خواستگاری
+اهان خب
-بار که خوابیدی پاشو اتنا اذیت نکن
+ باشه بابا بیدارم
_بدو افرین
+داداشت پایینه؟
_نه نیست راحت باش
بلند شدم موهامو شونه زدم و رفتم بیرون. زن عمو داشت کابینت رو دستمال می کشید
+سلاااام زن عموووو
_سلام دخترم بیا صبحونه بخور که کلی کار داریم
+چشم
_چشمت بی بلا
رفتم نشستم پشت میزو شروع کردم به خوردن صبحونه،یهو یاد بابا افتادم لقمه پرید تو گلوم
سمیه اومدو زد پشتم
_چیشد؟خب یواش تر بخور
+کله پاچه دوست دارم خب. بعدشم باید انرژی داشته باشم که بتونم برا خواستگاری شما کار کنم.راستی بابام کو؟
_رفت برات دنبال کلاسای کنکور
+جدی. راستی دیشب کجا خوابید؟
_همون تو اتاق تو
+پس چرا من نفهمیدم؟
_وای چقدر سوال می پرسی چون برای نماز صبح که بیدار شد جاشو جمع کرد و رفت همین صبحونه که الان می خوری رو بگیره🤦♀
+خب دیگه سوالی ندارم😁
_تعارف نکنی یه وقت🙄پاشو ببینم
بلند شدم موهامو بالا بستم و شروع کردیم به کار کردن
از جارو برقی و دستمال کشی تا شستن حیاط که چون نفسمون بالا نمیومد قرار شد پسر عمو ترتیبشو بده
****
خودمو انداختم روی تخت کنار سمیه
_واای یه خونه تکونی حسابی شد
+نفسم بالا نمیاد
_دیگه تا خواستگاری تو تمیزه
+چیکار به من داری
_وااای دوساعت دیگه میان
+چی می خوای بپوشی؟
_نمی دونم پاشو یه چیزی برام انتخاب کن
+باشه حالا بزار یه ساعت بخوابیم
_نهههه اول لباس
+باشه
رفتم سمت کمد نگاهی به مانتوها و لباساش انداختم و یه مانتوی نباتی و روسری هم رنگش رو دراوردم و بهش دادم
+بیا سمیه اینارو بپوش
_اومدم
+میگم روسریتو لبنانی نبند
_اااومم... خب چجوری ببندمش؟
+خیلی مدل دیدم ولی برای امشب به نظرم روی شونت شکل پاپیون گره بزن
_باشه
+منم برم اماده بشم دیگه
رفتم توی اتاق اصلا حال نداشتم هیچ کاری بکنم روی تخت نشستم و نگاهی به ساعت گوشیم انداختم یه ساعت دیگه میومدن میخواستم پاشم لباس بپوشم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاهی به شمارش بکنم جواب دادم
+بله
_................
+الو
_…………………
گوشی و از کنار گوشم برداشتم و نگاهی به شمارش انداختم
اصلا اشنا نبود و خط ایران هم نبود.
سریع قطعش کردم کسی این شماره من و نداشت که یعنی کی بود؟نمی خواستم حتی حدس بزنم که دوباره سرو کلش پیدا شده.
نه بابا اون نیست ، اون نیست همون طور اینو تکرار می کردم و لباس می پوشیدم
حالا اصلا اون باشه چه غلطی میکنه پا نمیشه بیاد ایران که
چرا اون دیونس میاد خب بیاد چیکار میتونه بکنه🤦♀همین طور با خودم حرف می زدم که در و زدن
+بله
-منم سمیه.میگم نمیای بیرون؟
+چرا اومدم
دنبالش رفتم بیرون مهمونا هنوز نیومده بودن رفتم سمت بابا و عمو باهاشون سلام کردم رفتم بشینم کنارشون که سمیه گفت:
-اتنا
+بله
-بیا پیش من
رفتم توی آشپزخونه پشت میز نشسته بود معلوم بود استرس داره
+خوبی؟
-نه استرس دارم
+من تجربه ای ندارم که کمکت کنم و نمی نمی دونمـ الان چه حسی داری
-منم مثه تو قبول نمی کردم وقتی خواستگار زنگ میزد ولی این دفعه دیگه
+بحث فرق می کرد😉
با گونه های سرخ شده گفت :
- اره دیگه☺️
+جدی جدی باید بگم مبارکهههه بابا پا شو بریم محضر .خواستگاری چیه دیگه😂
-هیس اتناابروم رفت چقدر بلند حرف میزنی
+باشه بابا الان سکته میکنی
با صدای در فهمیدیم که مهمونا اومدن انقدر سمیه استرس داشت که منم دلهره گرفته بودم
+پاشو چایی بریزیم
-الان اخه؟سرد میشه بابا دوساعت می خوان خرف بزنن حالاتا من و صدا کنن طول میکشه
+اووووم.......خب پاشو فنجونا رو بچینیم
-اونا آمادس
+میوه؟
-اونجا رو میزه امادس
+نمی دونم دیگه اصلا پاشو تا نیومدن بشینن بریم سلام کنیم
-وااای آره راستی بدو
+سمیه وایسا
-بله؟چی شده؟
+روسریت و درست کن موهات پیدا شده
-اهان .ممنون
روسریشو درست کرد و باهم رفتیم از اشپزخونه بیرون و سلام کردیم.......
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
#جنگ_نرم📱🇺🇸
+میگم رفیـــق
-جان رفیــــق
+ما تو جنگ سخت حرف اول و میزنیم✌️🏻
اما تو جنگ نرم........
-ایمانت که قوی باشه تو جنگ نرمم پیروزیم👊🏻
#ادمین_نوشت🖊🗒
🇮🇷 @afsaranjangnarm_313 📱
4_5819133391282374514.mp3
7.33M
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸
بر اسـاسزندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#پیشنهاددانلود✨
#قسمـت23🙃
💫 @afsaranjangnarm_313 💫
#جانم_فدایت
طعنه و خنده به اشعارم بزنید
تیر غم بر دل دیوانہ و زارم بزنید
در حفاظت ز امیرم علے خامنہ اے
میشوم میثـم تمار،به دارم بزنید
💚@afsaranjangnarm_313💚
#بہ_وقت_خاطره📜
وقتے متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس مےکردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت،بگویم خیس است.
پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمیرود لباس هایش را پهن کردم،دیدم یکدفعه لباس هاےخیسش را پوشید.
گفتم:چہ شده لباس پوشیدی؟
گفت:میخواهم با بچها شوخی کنم،شما که نگذاشتید بروم.
داشتم قرآن میخواندم،رفت قرآن بزرگ خانه را آورد،دستےرویش کشید و بوسید و خواست کہ از زیر قرآن ردش کنم.
قبول نکردم،گفتم عمرا.
به پدرش گفت که از زیر قرآن ردش کند،پدرش قبول کرد.
در حال رد شدن از زیر قرآن بود که به من گفت مےتوانےحداقل چندتا عکس از من بگیری.
بلند شدم و با گوشےچندتا عکس گرفتم.
عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه میکند.
جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه میروم.به همه زنگ زده بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید.
بعد از رفتنش حالم بد شد و راهے بیمارستان شدم.
از همانجا عکس هاےخودش در حرم #حضرت_رقیه را فرستاد که در حال زیارت است.عکس را که نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد.خیلی خوشحال شدم.
{خاطره ای از زندگے #شهید مجید قربانخانے💔}
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتبیستوسوم صبح با صدای سمیه بیدار شدم _پاشو پاشو اتناااااا
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتبیستوچهارم
خاله و شوهر خالش بهش گفتن عروسم،فکر کنم قضیه جدیه واقعا🤨داماد که با یه دسته گل بزرگ و جعبه شیرینی اومده بود که پسر عمو با اخم ازش گرفت و تشکر کرد.
اوه اوه فکرکنم غیرتی شده بود
می خواستم برم دنبالشون که سمیه دستمو کشید و برد تو آشپزخونه
+چرا اینجوری میکنی سمیه
_تو پیشم باش من استرس دارم
+باشه
_خواستگاریت جبران می کنم
+وای دوباره پای خواستگاری منو کشیدی وسط
_باشه بابا بلخره که قسمتت میشه
+حالا کووو تا اون موقع
_وای اخرشم می ترشی. بیا بشینیم تا صدامون کنن
+پاشو چایی بریزیم
_الان اخه😐 یخ میکنه که
+چه میدونم گفتم بیکار نشستیم ،پاشو اصلا یه چیزی بخوریم
_چی بخوریم این وسط😳
+بستنی یا پفک😂
_اتنا مسخره بازی درنیار روز خواستگاریت تلافی میکنم ها
+باشه غلط کردم الان ساکت میشم به استرست برس تو
_باشه
دستمو زدم زیر چونم و یکم به این ور و اون ور نگاه کردم که یهو زن عمو گفت:
_سمیه مامان چایی رو بیار
دوتایی از جا پریدیم که سرمون محکم خورد بهم
+اخ سمیه چیکار میکنی
_تو چرا گیج میزنی
+تو که بیشتر هولی
_باشه حالا بیا چایی بریز
+من بریزم؟😐
_اره دیگه الان تمرکز ندارم
+بگو حال ندارم. شیطونه میگه چایی هارو هر کدوم یه رنگی بریزم
_نمی خواد اصلا از تو بعید نیست همچین کاری کنی
بلخره دوتایی چایی ریختیم و سمیه روسری و چادرشو درست کرد سینی رو دستش دادم و با یه بسم الله گرفت و رفت سمت پذیرایی منم پشت سرش رفتم.
روی مبل روبرویی بابا نشستم و سمیه هم با استرس چایی هارو تعارف کرد و نشست کنار خالش
_الهی قربون عروس گلم برم
_خدانکنه
همین جوری داشت قربون صدقش میرفت و گاهی هم با زن عمو حرف میزد که بیشتر با اشاره بود ولی فکر کنم به من اشاره میکرد نمی دونم.
همیشه فکر میکردم تو رمانا و فیلما بحث سیاسی و حرفای متفرقه وسط مجلس خواستگاری میزنن میگفتم اخه چه ربطی به خواستگاری داره
ولی الان اینجام این جوری شده بود🤦♀
بیکار نشسته بودم نگاهم بین همه در گردش بود یهو یادم افتاد که پس خواهر داماد کجاست
که زنگ درو زدن پسرعمو بلند شد و در و باز کرد بعد از چند دقیه فاطمه و شوهرش و البته دوتا دوقلو های سه سالشون اومدن و همه بلند شدیم و سلام کردیم
_ببخشید تورو خدا الان میگین کدوم خواهری خواستگاری برادرش دیر میرسه
_نه بابا این چه حرفیه
خلاصه که همین جور تعارف می کردن به هم دیگه که منم رفتم کنار هلما و حسنا
عاشق بچه ها بودم
+سلام کوچولوها چطورین؟😍
همزمان گفتن:
_خوبیم که البته گفتن(اوبیم)
دستشونو گرفتم و روی مبل نشستم و اون دوتارو هم گذاشتم روی پام و باهاشون حرف میزدم و نفهمیدم که سمیه و شوهر ایندش کی رفتن توی اتاق تا حرف بزنن این دوتا کوچولو هم از اونجایی که کوچولوها نمی تونن یه جا بشینن پاشدن رفتن و من دوباره بیکار شدم.
گوشیمو توی دستم می چرخوندم که صفحش روشن شد
یه پیام بود بازش کردم
_دارم میام ایران منتظرم باش خانوم کوچولو😏
همین جوری به صفحه گوشی خیره شده بودم بعد از چند دقیقه به خودم اومد و گوشی رو خاموش کردم دوباره روشن کردم و پیامشو پاک کردم و بلاکش کردم و خاموش کردم
فکر کنم انقدر رفتارم ضایه بود که بابا با اشاره پرسید چی شده
منم لب زدم
+کامران
بابا رفت سراغ گوشیش و مشغول تایپ شد
برام پیام اومد بازش کردم بابا نوشته بود
_نترس دخترم هیچ کاری نمی تونه بکنه نمی خواد استرس داشته باشی❤️
سرمو بلند کردم و بهش لبخند زدم
نگاهی به ساعت کردم حدود نیم ساعت توی اتاق بودن من نمی دونمـ چی میگن می خواستم برم توی اتاق با دوقلو ها بازی کنم اما دیدم زشته اگه برم.
بالاخره اومدن بیرون که همه مبارکه و دست زدن و صلوات فرستادن
منم با تعجب نگاهشون می کردم اخه هنوز جواب مثبتشو نگفته بود که
اومدن نشستن که بحث این شد که یه صیغه ای بینشون خونده بشه تا راحت باشن برا خرید
از اولم معلوم بود جوابش مثبته 😁
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
#به_وقت_پروفایل📱
پروفایل درخواستی👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/276035875
*لوگوی جالب و متفاوت روز قدس امسال با تصویرسازی از
دست بریده #فرمانده_شهید سپاه قدس
#سردار_دلها ♥
#روز_قدس
🆔@afsaranjangnarm_313🆔
4_5821385191096059618.mp3
9.72M
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸
بر اسـاسزندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#پیشنهاددانلود✨
#قسمـت24🙃
💫 @fsaranjangnarm_313 💫
#پسـرانه
وقتی چشمانت را بر حرام ببندے...👀
وقتی با آهنگ نجابت و وقار...
از جاده تلخ گناه🚫
پیروزمندانه میگذرے...🏃♂
وقتی پاکےوجودت را...🌱
از گناه حفظ میکنے
آنگاه پیشکش توست بلنداے آسمانها⛅️
که حیات فریاد لبیک یا مهدی سر میدهد💚
و تو می مانے و حس زیباے بندگی❣
🆔@afsaranjangnarm_313🆔
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
*لوگوی جالب و متفاوت روز قدس امسال با تصویرسازی از دست بریده #فرمانده_شهید سپاه قدس #سردار_دلها ♥
ست کنیم...😍👍❤️
ببینم چیکار میکنید🌻
#نحن_صامدون
✍ اندر حکایات گروه های #مختلط #مذهبی در پیام رسان ایتا!!! 😊
ده و بیست دیقه صبح🕰
کاربر یاس (خانم) :
سلام سلام کسی نیست ؟! 😇
کاربر دریا (خانم)؛ انلاین هستن ولی حالشو ندارن جواب بدن ! 😒
همون لحظه؛
کاربر عمار (آقا) سلام علیکم!
کاربر دریا درجا ! سلاممممم برادر احوال شما خوبین الحمدالله؟!😊
(عه چرا جواب سلام یاس رو ندادی؟!)
یاس همون لحظه:
واااای از دست اینا مزاحما😫
سید محسن انلاین میشن!😎
مزاحم رو فقط من میتونم ادم کنم💪
خواهر بیزحمت ایدیشو بدین🔫
راستش بلاکش کردم چتشم پاک کردم😰
(خب چرا خالی میبندی ک بمونی توش😕)
در همین لحظه اقا امیر انلاین میشن و یه مطلب میزارن درباره #حجاب و اینکه چجور پوشش هایی تحریک کنندس!🔞
تمام خانمهای گروه هم الحمدالله انلاینن
و پشت هم نظر میدن! 😋
اقایونم دونه دونه تشریف میارن و بحث بین خواهران و برادران مذهبی(نما) بالاگرفته درباره قسمت هایی ک بیشتر #تحریک کننده ست و انواع مدل های مانتوی باز و بسته و شلوار های تنگ! 👗👘💄👠
البته ناگفته نماند ک یک خط در میان؛ #استغفرالله و #پناه_برخدا هم ارسال میشود بین پیامها ! 😊
بلهههههه خواهر استغفرالله ازین مانتوهایی که تمام #حجم_سینه رو نشون میده😔
بله برادر پناه برخدا از #شر این دختران #بی_حیا .... 😔
[خوده شیطون الان پناه برده بخدا از شر این حجم بی حیایی در #کلام شما !!! 😳😳😳]
کاربر: (بانومحدثه*متاهلم پی وی=بلاک)
انلاین میشن👇
به به چ بحث داغی ! 🔥🔥🔥
اقا محسن شما هم خوب واردینا😉😂😂😂😉😉
این شکلکا ☝️یعنی؛ برادر ! پی وی بیایی بلاکی❌ ولی تو گروه تا دلت میخاد بگو و بخند!
اتفاقا یه #آیه هم داشتیما تو قرآن دربارش؛ که شوخی و بگو بخند با نامحرم تو #خلوت فقط گناهه؛ تو جمع عیبی نداره راحت باش !!! 😊
ولی نمیدونم چرا هرچی میگردم پیداش نمیکنم !!
احتمالا زیر همون آیه هست ک میگه #حیا فقط تو لباس پوشیدنه تو خیابونه! حیا داشتن برای حرف زدن تو دنیای مجازی دیگه چ صیغه ایه ؟!! 😒
همچنان کاربر یاس اصرار داره که پی ویش پره مزاحمه...
یکی نیست بگه بگرد دنبال یه راه حل دیگه برای #جلب_توجه برادران!😒
اصلا گیریم سرشار از مزاحمتی!!!
اینجا مگه کلانتری محلتونه یا شعبه مرکزی پلیس #فتا در ایتا؟! 😧
⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜
خـواهـر مـن ❕❗️❕
#حیا کن از همکلامی #غیرضروری با #نامحرم در فضای مجازی!!! 😞
شما مگه سوار اتوبوس میشی یهو میری قسمت اقایون میشینی وسط پسرا حال و احوال میکنی باهاشون؟؟؟؟؟😳
نه نمیکنی اینکارو! ❌
چون #حیا میکنی ازین کار !
اون حیا رو چرا با خودت نمیاری تو فضای مجازی؟!!! ☹️☹️☹️
بــرادر مـن ❕❗️❕
شما کی تاحالا وسط خیابون پریدی جلوی دختر مردم و براش دلسوزی کردی و نشستی پای درد و دلش؟!!😳
هیچ وقت !!! 😊
چرا ؟؟! چون #حیا کردی ازین کار!
خجالت کشیدی از #ظاهرت !!!
اینجا هم از اسم و عکس #مذهبی پروفایلت خجالت بکش سید و حاجی و فلان و فلان .... !!!! 😔
#مذهبی_نما
#حیای_مجازی
#گروههای_مختلط
🙃 @afsaranjangnarm_313 🙃
#به_وقت_خاطره 📜
روز اول بود که همه ورودےهای دانشگاه امام حسین (علیه السلام) دور هم جمع شده بودیم،دوری از خانواده و محیط جدید باعث شده بود اضطراب و استرس تو چشماے اکثر بچه ها نمایان بشه.
نگاهم که به چشماے حسین افتاد یه آرامش خاصے دیدم،هیچ استرسی نداشت.
از همون روز اول قدمشو محکم برداشته بود.
بعد از اتمام مراسمات که لباس سبز پاسدارے رو به همه دانشجو ها تقدیم کردن،حسین سریع سمت چپ لباس،
روی سینه اش پارچه ی کوچکی نصب کرد،روش نوشته بود،
{السلامُ علیک یا شیب الخضیب}
دائم ذکر مےگفت،
آرامـشی که داشت فراموش نشدنے بود....
{خاطره اےاز #شهید مدافع حرم حسین معزغلامے💔}
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتبیستوچهارم خاله و شوهر خالش بهش گفتن عروسم،فکر کنم قضیه
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹#قسمتبیستوپنجم
-بیا بریم دیگه من که خواهر ندارم تو به جای خواهر من
+خرید عروسی نیست که عقده من بیام چیکار
اصلا چشمام باز نمیشه تمام بدنم از خستگی درد میکنه
-می دونم منم به خدا خستم بعدشم خرید خریده چه ربطی داره پاشو بریم ببین امیر علی میاد دنبال محمد تو هم به عنوان همراه من بیا
+باشه میام
-وای 😍
+ الان لباس می پوشم تو برو
-باشه من رفتم زود بیا
بلند شدم چشمام اصلا باز نمی شد رفتم صورتمو شستم تا خواب از سرم بپره
اومده بودیم طبقه بالا دیشب تا ساعت چهار صبح وسیله جابه جا می کردیم .دستامو شستم و اومدم بیرون دیدیم بابا داره چایی میرزه
+سلام .صبح بخیر
-سلام دخترم بیا صبحونتو بخور بعد برو
+باشه لباس بپوشم بیام
-زود بیا چایی سرد نشه
رفتم سمت اتاق یه شلوار و مانتو سورمه ای پوشیدم و یه روسری سورمه ای با گلای ریز صورتی لبنانی بستم چادرمو و کیفمو برداشتم و رفتم آشپزخونه سریع یه ساندویچ اماده کردم
- بشین سر صبر صبحونتو بخور
+آخه تو ماشین منتظرن
-خب یکم صبر میکنن
صبحونه رو خوردم و چادرمو سر کردم و رفتم کفشامو پوشیدم
+بابا خدافس
-به سلامت .خوش بگذره
از پله ها سریع اومدم پایین و رفتم سوار ماشین شدم و سلام کردم
بقیه هم جوابمو دادن سمیه عقب نشسته بود و پسر عمو جلو پیش شوهرش
یه پیام اومد برام بازش کردم
-فکرکردی حالا من یه خط دارم که اونو بلاک میکنی😏نه خانوم کوچولو هر کدومو می خوای بلاک کن.فقط خواستم بگم دارم راه میافتم منتظرم باش
گوشیو خاموش کردم
-اتنا چیزی شده؟
لبخند آرومی زدم و گفتم
+نه
-رسیدیم نمی خوای پیاده بشی
+اهان چرا.چقدر زود
-اینجا فعلا لباس بخریم تا بعد
از ماشین پیاده شدم و رفتیم سمت یه پاساژ اول قرار شد لباس سمیه رو بخریم.
رفتیم توی مغازه نگاهی به لباسا انداختیم
+میگم سمیه اون کت و دامن یاسی چطوره؟
-وای چه نازه😍
+می خوای از شوهرت بپرس بعد برو پرو کن
-الان میرم بگم بیاد
رفتم اون طرف به بقیه لباس هارو ببینم
-اتنا
+بله
-همینو میرم پرو کنم بیا ببین
+باشه
رفت تو اتاق پرو پوشید خیلی به پوست سفیدش میومد
همینو خریدن و رفتیم بیرون قرار شد تا ما خلقه می بینیم اونا برن کت و شلوار بخرن
ساعت سه ظهر بود دیگه نفسم بالا نمیومد اما سمیه و شوهرش با لبخند به مغازه ها نگاه می کردن
البته اونا که رفته بودن خرید حلقه من رفتم یه مغازه بستنی فروشی و یه هویج بستنی سفارش دادم😁
که پسر عمو اومد برا خودشم سفارش داد و پولشو حساب کرد و رفت روی صتدلی نشست من همونجا ایستاده خوردم و رفتم پیش سمیه .
بالاخره خریدشون تموم شد و اومدن تا بریم ناهار🙄
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
#جنـــــگنــــرم
اندیشه هاے رهبری:
مقام معظم رهبری،رهبری جامعه را بر عهده دارد.
💠و هر هفته در سخنرانی هایی که صورت میگیرد،پیام هاے ارزشمندی از اهداف و برنامه های #دشمن را عنوان مےکند.
💠#افسرجنگنرم میتواند با مطالعه بیانات مقام معظم رهبری تهدید های دشمن را شناسایے و در جهت مقابله و حمله برنامه های خود را تنظیم کند.
📱📡@afsaranjangnarm_313📱📡