eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
21.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان ... امروز صبح روز من با یه اتفاق انرژی بخش شروع شد و اون این بود که لای صفحات کتابی که خریده بودم سه تا عکس خییلی قشنگ از سه نفر از اولیای بود(هدیه ناشر) 🍃 منم چسبوندم به دیوار روبروی خودم آیه الله سید علی قاضی مرحوم حاج سید هاشم حداد علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی چندسال هست که کتاب های زیادی ‌ رو خریدم و خواندم تا بتونم ساختمان اعتقادات خودم رو بسازم که خداروشکر با مبانی و آراء علامه طباطبایی تا 90 درصد ساختم و بعد سیر مطالعاتی که برای ‌ سبک زندگی‌ توحیدی انتخاب کردم مکتب عرفانی نجف (سلسله اساتید آیه الله قاضی و شاگردان) هست که توسط : علامه طباطبایی، علامه طهرانی،علامه حسن زاده و آیه الله سعادت پرور به ما رسیده که جامعترین و کاربردی ترین رویکرد هست که من پیدا کردم و سعادت‌ دنیا و آخرت رو در پی دارد🍃 اگر چنین دغدغه ای دارید افرادی که نام بردم سر چشمه های غنی هستند و اگر کسی حال نداره بره سراغ کتاب های‌ این بزرگان بهترین منبعی که میتونم معرفی کنم کتب حاج شیخ محمد حسن وکیلی هست که مباحث پیچیده رو با قلم راحت و علمی بیان کرده اند (سرچ کنید سایت دارند) . . .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مال من بودی ...❤️ من تو رو خلق کردم ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.1⃣ قسمت هفتم کوبه ای در را که به دست گرفت هنوز مردد بود. اندیشید که آیا تصمیمش درست است یا نه بهتر بود منصرف شود و به مدرسه برگردد! کوبه را رها کرد و برگشت. اما دو سه قدم آن سوتر ، ایستاد. نباید جا میزد کاری که تصمیم به انجامش داشت، گناه نبود، بی حرمتی و گستاخی هم نبود . دوباره به سمت خانه برگشت. به خود گفت: «هر گمشده ای به یک بلد راه احتیاج دارد؛ یک راهنما که او را از سرگردانی نجات بدهد. من هم امروز به او محتـاجـم؛ بـه راهنمایی اش. بی شک هیچ کس بهتر از ملاحسین قلی همدانی نخواهد توانست دستم را بگیرد و به صراط مستقیم هدایت کند! بار دیگر کوبه را گرفت و این بار، مصمم، دوضربه به در نواخت. آنگاه به انتظار ایستاد دقیقه ای بعد، در باز شد و پسر نوجوانی در آستانه اش ایستاد. میرزاجواد سلام کرد و سراغ ملاحسین قلی را گرفت . کمی دستپاچه بود. لحظه ای فکر کرد. کاش در مدرسه به حضور استاد می رسید اما نه آنجا طلبه ها مدام آخوند را دوره می گرفتند تا سؤالها و اشکالاتشان را بپرسند . .
.2⃣ در حضور آنها نمی شد دو کلمه خصوصی با آخوند حرف زد . هنوز داشت با خودش یکه به دو می کرد که صدای آخوند در گوشش تنین انداخت : سلام علیکم ، جوان بفرمایید!» میرزا با دستپاچگی سلام کرد و به دعوت ملاحسین قلی که با خوش رویی او را به داخل منزل میخواند وارد حیاط . آخوند همدانی او را به اتاق خودش برد؛ اتاق ساده و کوچکی که با زیلویی فرسوده فرش شده و با کتاب خانه ای پر از کتابهای مذهبی و عرفانی زینت شده بود. دو مخده بالای اتاق گذاشته بودند. روی تاقچه ی دیوار کناری، یک جلد قرآن و دو چراغ لامپا و سجاده ای ترمه بود . ملاحسین قلی از مهمانش خواست بالای اتاق بنشیند . میرزا جواد اما هنوز درس قبلی را از یاد نبرده بود . پس و شاگرد، هر دو پایین اتاق و روبه روی هم نشستند . میرزا جواد مانده بود که سر حرف را چگونه و از کجا باز کند. ملاحسین قلی این را دانست و به یاری اش برآمد و گفت: «اگر درست به خاطرم مانده باشد، شما آقامیرزا جواد ملکی هستید، درست است؟» _ بله آقا . شاگرد کوچک شما هستم . _ مثل این که از اهالی تبریز هم هستید. _ بله استاد .
.3⃣ _ اسم پدرتان چیست؟ _ میرزا شفیع ملکی تبریزی . در باز شد و پسری که چند دقیقه پیش به روی میرزاجواد در گشوده بود، با یک سینی مسی داخل شد. سلام کرد و سینی را پیش پای آخوند و مهمانش روی زمین گذاشت . نگاه میرزا جواد به سینی افتاد. دو فنجان قهوه داخل سینی بود همه ی شاگردان آخوند همدانی می دانستند که قهوه نوشیدنی مورد علاقه ی اوست. پسر نگاه گذرایی به ملا انداخت و از اتاق بیرون رفت . ملاحسین قلی یکی از فنجانها را جلوی مهمانش گذاشت و گفت: «اگر اشتباه نکنم شما باید از اقوام ملک التجار تبریزی ،باشید همین طور است؟! میرزا اندیشید این پرسشها برای چیست؟! من برای مسأله ی مهم تری به این جا آمده ام ، اما از وقتی وارد خانه شده ام دارم به پرسشهای بیهوده ای درباره ی اقوامم پاسخ می دهم، اقوامی که نه میشناسمشان و نه سمت و کار و بارشان برایم اهمیت دارد .» از این فکر کلافه بود اما هنوز نمی دانست چه طور سر حرف اصلی اش را باز کند . ملاحسین قلی گفت : پس شما باید با آقایان ملکی که به مجلس درس ما می آیند، فامیل باشید . » .
.4⃣ میرزا جواد با بی حوصلگی جواب داد: «بله استاد . اما ، ، من اصلاً ایشان را نمی شناسم فقط مثل بقیه ی آقایان با ایشان سلام و علیکی مختصر دارم . » لحظه ای مکث کرد. اندیشید این همه دودلی برای چیست؟! استاد بی تقصیر است اگر من حرف اصلی را بگویم، او دیگر از قوم و خویش و خاندان من بحث به میان نخواهد کشید. دلش را به دریا زد و گفت: «جناب شیخ من امروز برای عرض مطلب مهمی مزاحم وقت شما شادم حقیقت این است که... حس کرد کلمه ها در ذهنش کم شدهاند. هر چند پیش از آمدن کلی تمرین کرده بود که چه بگوید و چه طور بگوید ، اما حالا هیچ کدام از آن «چه»ها و «چه طور»ها یادش نمی آمد . دستمال سفید کوچکی از جیب قبایش بیرون آورد و عرق پیشانی اش را خشک کرد. روی زانوانش جابـه جـا شــد و گفت: «استاد؛ مدت نسبتاً زیادی می گذرد که من شاگرد شما هستم. درسهایتان را مو به مو مشق کرده ام توبه ، ،مراقبه ،معاتبه محاسبه معاقبه... اما، اما...» حس کرد صدایش میلرزد این لرزش نه از بغض بود و نه از ترس بلکه هیجانی بود که با به خاطر آوردن مراحل دشوار انجام دستورالعملهای ملاحسین قلی در ذهنش دویده بود. .
.5⃣ استاد مثل همیشه به یاری شاگرد شتافت و دنباله ی حرف را گرفت و گفت: اما بعد از این همه جـد و جهد، هنوز هم در مسیر خود به جایی نرسیده ای . » میرزاجواد با تعجب به آخوند خیره شد. در دل گفت پس او تمام مدت میدانسته که من راهی به عرفان نبرده ام . از بن بستی که در آن گیر افتاده بودم، خبر داشته است . با این حال... ملاحسین قلی فنجان قهوه اش را برداشت و تا نزدیک لبش بالا برد اما ننوشید فنجان را دوباره در سینی گذاشت و بی آن که به میرزا جواد نگاه کند، گفت: «آقای ملکی تو در صحرای سوزان و عطش بیابان به دنبال خدا می گردی، در حالی که خـدا هـمـیـن جـاسـت، در وجود خودت خدا در قلب توست ! نگاهش را بلند کرد و به صورت مرید جوانش دوخت و ادامه داد: پسرم دلت را زلال کن عارف حقیقی خدا را همیشه و همه جا میبیند میدانی چطور؟!» میرزا فقط سرتکان داد ملاحسین قلی خود جواب پرسشش را این گونه داد خدا نوری است که بر همه ی کائنات تابیده است. اگر تو میتوانی هر چیزی را ببینی، این توانایی مرهون نوری است که از خالق ساطع گردیده است . پس خدا در همه چیز و همه جا هست حتی در سپیدی .
.6⃣ نوری که پشت چشمهای بسته ات می بینی . » میرزا جواد همچنان ساکت بود. سرمای عجیبی را در سرانگشتانش حس میکرد. گویی خون در وریدش داشت یخ می بست. آخوند ، آهی کشید و گفت : تو به سیمای شخص می نگری ما در آثار صنع حیرانیم . نجوای درون باز در وجود میرزا جواد پژواک می کرد: «یا قریب، یا بعيد .» آقای ملکی اگر تو در سیر و سلوک به جایی نرسیده ای برای این است که هنوز خودت هستی، خودت را می بینی و خودت را میخواهی وقتی از فامیلت می پرسم کلافه می شوی و متکبرانه نسبت به آنها بی اعتنایی می کنی . میرزا جواد سرش را پایین انداخت. استاد ادامه داد: «اگر می خواهی خدا را ببینی باید خودت را نبینی خودت را نخواهی او را بخواه که خودش گفته است «ادعـونـی استجب لکم اگر بخوانی اش، اجابتت خواهد کرد!» میرزا جواد حس کرد اتاق دور سرش می چرخد. اندیشید «خدایا می دوم و می دوم و خیال می کنم که دارم خودم را به تو میرسانم در حالی که اسیر تو در توهای بن بست نفس خویشم و هرچه می کنم، فقط هوای نفس خود را دور می زنم و در مدار بسته ی دنیا وقت میگذرانم. » .
.7⃣ سرش را میان دستهایش گرفت و بی اختیار از ته دل نالید گرمی دست استاد بر شانه اش نشست. سربلند کرد و ملتمسانه گفت: «بگویید، شما را به خدا بگویید چگونه؟ چگونه از این مدار بسته رها خواهم شد؟» ملاحسین قلی با همان لحن آرام گفت: «آسان ترین شیوه این است که در مجالس درس پایین اتاق بنشینی و بعد از درس پیش از دیگران بیرون بروی و کنار در منتظر بمانی تا برای دوست و آشنا و غریبه ، هرکه از مجلس بیرون می آید، کفش جفت کنی و پیش پایش بگذاری . شاید این کار به نفس سرکش درونیات بفهماند که در دنیا تـو هـیـچ نیستی . لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد: «خدا در توست، از حجاب خودت بگذر و او را ببین! پایان قسمت هفتم ادامه دارد ... .
جلسه ۴ هم گذاشته شد ... خود من بهترین لحظات عمرم رو در کنار این بزرگواران در این چله دارم میگذرونم
شرح احوال آيةالله سید جمال‌الدین گلپایگانی.pdf
1.39M
🔰در احوال مرحوم آيةالله و آیةالحق‌و‌الیقین سيد جمال‌الدين گلپايگانی (تغمده‌الله‌برحمته) 🔹عادت‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی به‌ خريدن‌ نقل‌ يا شيرينی در اعياد و شبها و روزهای جمعه 🔹تشرّف‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال گلپايگانی در كربلا در عيد فطر يا اضحی خدمت‌ امام‌ زمان‌ عجل‌الله‌فرجه 🔹اضطرار مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی و عنايت‌ امام‌ زمان‌ عجلّ‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشريف‌ 🔹عمل‌ جراحی پرستات‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی و بيهوش‌ نكردن‌ ايشان‌ به‌ امر خودشان 🔹استاد مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی قبل‌ از مرحوم‌ آقا سيّد احمد كربلائی آقا شيخ‌ محمدعلی نجف‌آبادی معروف‌ به‌ آخوند گربه‌ بود 🔹خبر دادن‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی به‌ فرزندشان‌ آقا سيّد علی راجع‌ به‌ مرگ‌ خود 🔹لحظات‌ ‌وفات مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی 🔹توصيهٔ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ به‌ فرزندشان‌ آقا سيّد علی در لزوم‌ مراقبه‌ و نماز شب‌ 🔹منع‌ شديد مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی از دخول‌ در دستگاه‌ ظلمه‌ نسبت‌ به‌ قائم‌ مقام‌ رفيع 📚 جُنگ15، ص40-47 (مطلع‌أنوار، ج2، ص397-406) 🆔 @allame_tehrani
ببین با چه حسی برام نوشته🥺 ... من هم از خدا میخواهم که همه بتونن این حس و حال رو تجربه کنن🥰🌸 .
می‌خواهند این چله ادامه‌دار باشه از بس این چله لذت بخشه😍🫂 .
دلم میخواست از لذت اون نور بمیرم ...❤️😍 پیامــشون رو بــخــون تــا بفهمی لذت واقعی چیه .
. واقعا کسی هست که نخواهد این لذت پاک و خالص رو تجربه کنه؟...🤍❤️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.1⃣ قسمت هشتم ملاحسین قلی داشت از لزوم تفکر در مرگ برای سالک، صحبت میکرد همچنان که آیات و روایات را برای شاگردانش میگفت گونه هایش گل می انداخت و چشم هایش سرخ میشد گاه چنان در بازگویی عمق روایت غرق میشد که رعشه ای نرم در دست هایش می دوید و صدایش به لرزه می افتاد. گاهی هم آشکارا اشک در حدقه ی چشمهایش پُر می شد و او را به دقایقی سکوت وامی داشت . میرزا جواد همچنان که پایین مجلس نشسته بود و حرف هایش را میشنید با تمام حواس ، حرکاتش را زیرنظر داشت . گاهی که آثار تغییر در چهره ی آخوند پدیدار می شد، تلنگری به خود می زد و با خود می گفت : «ببین جواد، این سالک پیر ، بعد از سال هـا تـحـمـل رنج و مرارت و انجام ریاضت و دست یابی به سلوک عرفان محقق ، هنوز هم وقتی از مرگ می گوید و رویارویی با حضرت حق را تـصـور می کند این چنین خطوط چهره اش می لرزد و حالش دگرگون می شود. پس وای بر تو جواد، وای برتو! » حزن و تأثر در چهره ی شاگردان نمایان بود . بعضی شان آشکارا می گریستند و برخی دیگر نگاهشان را پشت انگشتانشان که حائل پیشانی کرده بودند، پنهان می کردند . .
.2⃣ آخوند نفسی تازه کرد و در ادامه ی سخنانش گفت : «برادران من، شيخ مفيد عليه الرحمة با سند خود از امام محمد باقر (ع) این چنین نقل میکند که خدای عزوجل چون بخواهد روح آدمی بدکار را بستاند به فرشته ی مرگ دستور ، میدهد که با افراد خود نزد دشمنم برو! او که انواع نعمت هایم را به او دادم و به دارالسلام که جایگاه امن و سلامت است دعوتش کردم اما نپذیرفت برو و روح آن خبیث که نعمتم را ناسپاسی کرد بگیر و به دوزخ بیندازش تک سرفه ای کرد و ادامه داد: «پس ملک الموت با قیافه ای خشمناک و پرهیبت و تاریک می آید در حالی که نَفَسش هم چون شعله ی آتش و چشمانش هــم چـون بـرق جهنده و صدایش مثل رعد کوبنده و سرش در آسمان و پاهایش در هوا یک پایش در مشرق و یک پایش در مغرب است و در دستش میله هایی چند شاخه دارد پانصد فرشته که هر کدام تازیانه ای آتشین در دست و بالاپوشی سیاه و درشت بافت بر تن دارند همراهی اش میکنند و سحقطائیل، یکی از مأموران عذاب، نیز با آنهاست . » میرزا جواد آب دهانش را قورت داد و اندیشید که اگر همان لحظه مرگش فرا برسد چه خواهد کرد؟ از این فکر به خود لرزید و با حالتی متأثر در دل نالید: «خدایا، فرصت توبه و بندگی ام بده! » .
.3⃣ دنیا بازگردانید! اما تنها جوابی که می شنود این است: «هرگز بازگشت به دنیا ممکن نیست. » پس آن زمان او را با سیخ هایی که در دست دارد میزند و با همان سیخ ها ، شروع به گرفتن روح از پاهایش میکند ذره ذره ی روحش را می گیرد تا به زانوهایش می رسد . پس آن گاه که زانوهایش از حرکت ماند به فرشته های همراهش می گوید که او را با تازیانه هایشان بزنند و سختی جان کندن را به او بچشانند تا آن که روح به گلویش میرسد پس او را با شلاق می زنند و می:گویند جانهای خودتان را خارج کنید که امروز کیفر شما عذاب خوار کننده ای ست؛ به واسطه ی آن که سخنان ناحق بر خدای تعالی گفتید و نسبت به آیات او کبر ورزیدید! میرزا جواد صورتش را با دو دست پوشاند. حس کرد بدنش زیر بار معصیتها چلانده میشود: خدایا فرصت بده، فرصت بده که توبه کنم و آدم از دنـیـا بـروم! » آخوند هم چنان میگفت: وقتی روح را از بدنش بیرون می آورند بدنش را زیر چکش میگذارند و استخوان هایش را از کنار انگشتان تا کنار حدقه های چشمش می شکنند . آن وقت بوی گندی از او بیرون می آید که اهل آسمان ها از آن اذیت می شوند. پس خدای تعالی و همه ی ساکنان هفت آسمان لعنتش میکنند . » .
.4⃣ برای دقایقی مجلس در سکوت و بهت روایت ماند آن گاه طلبه ای جوان که بالای اتاق نشسته بود ، اجازه صحبت خواست و پرسید: جناب استاد شما می فرمایید که «تفکر در مرگ از مهمترین افکار یک سالک است، اما این فکرها موجب میشود انگیزه ی زندگی در وجودمان بمیرد و یاس جای امید را در روحمان بگیرد. در حالی که خداوند این دنیا را فرصتی برای یک زندگی خوب قرار داده است تا بنی بشر از آن استفاده کند! ملاحسین قلی در حالی که کاغذها و جزواتی را که در دست داشت مرتب میکرد جواب داد: آقایان، اندیشیدن به مرگ ریشه ی دوستی دنیا و دلبستگی به زیورهای بی ارزش مادی را در دل سالک می سوزاند، اما فرصت زندگی هم چنان باقی است. دنیا جایگاه آزمون است . آدمی باید در این مجال ،اندک برای زندگی جاوید خود کسب امتیاز کند. تفکر در مرگ زندگی جاوید را به یادمان می آورد و انگیزه ی کسب امتیاز بیشتر را در دلمان زنده می کند. این یعنی امید امیدی ارزشمند . » طلبه ی جوان سرش را پایین انداخت و زیرچشمی نگاهی شرمسار به استاد انداخت آخوند همدانی گفت: «برای امروز دیگر عرضی نیست اگر سؤالی ندارید می توانید مرخص شوید! ‌.
.5⃣ میرزاجواد به هم درس هایش نگاه کرد و چون دید کسی حرفی ندارد اجازه ی صحبت خواست و گفت : جناب آخوند ! نگاه ها به جانب او برگشت استاد اشاره کرد و شاگرد گفت: «اجازه دارم گستاخی کنم و از شما بپرسم، به عنوان یک حکیم عارف و طبیب کامل کدام عمل از اعمال جوارح را در قلب سالک کارسازتر میدانید؟ این بار همه در انتظار جواب به دهان استاد خیره شدند ملاحسین قلی بعد از چند دقیقه تفکر و سکوت گفت سجده ی طولانی در دل شب که حداقل یک ساعت یا سه ربع ساعت به درازا بکشد و سالک مدام بگوید لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین و با تلاوت این آیه به زندانی بودن خود در زندان طبیعت و گرفتار بودنش در دام اخلاق زشت و هم چنین به منزه بودن حضرت دوست از هر ظلم و ستمی نسبت به بندگان گواهی دهد و اقرار کند که خود بر نفس خود ظلم کرده و خود را در این مهلکه ی عظیم انداخته است، نه حضرت باری تعالی . » دل میرزاجواد لرزید. این همان ذکری بود که در آن شب عجیب به او الهام شد؛ ذکری که او را از مهلکه ی تردید و ترس رهانید و قدمش را تا نخستین پله ی سلوک بالا برد. .
.6⃣ طلبه ها با اجازه ی استاد یکی یکی مجلس را خالی کردند. میرزا هم بلند شد و به جانب استاد رفت . شاید برای این که باز هم از او بپرسد اما وقتی نزدیک آخوند رسید، او مچ دستش را گرفت و پیشتر کشیدش و آرام زیر گوشش گفت: «آقای ملکی اگر کسی یک سال، شب ها در سجده، چهارصدبار بگوید لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمين، خواهد توانست حجاب ها را کنار بزند و از عالم طبیعت خارج شود. » میرزا جواد با حیرت به چشمهای آخوند نگاه کرد حس کرد چشمهای پیر مرد مواج است. خود را میان موج ها در حال غرق شدن .دید فقط توانست بگوید: «مرا چه می شود؟!» پایان قسمت هشتم ادامه دارد ... ‌.