eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
22.4هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.1⃣ قسمت ششم ذهنش پر از سکوت بود. تشنگی و ضعف رمق تنش را گرفته بود. کاش جرعه ای آب می نوشید . آب ، آب از عمق سکوت صدای آب شنید ؛ صدای نهر ، نهری خروشان و جاری! رویا بود؟! دلش میخواست رویا نباشد. دلش می خواست چشم باز کند و خود را کنار چشمه ای زلال ببیند. دلش می خواست... آرام چشم هایش را باز کرد . از آن چه دید حیرت زده شد . صورتش در چمن های سبز و شبـنـم زده فرو رفته بود. بوی علف در شامهاش پیچید و جانی تازه اش بخشید . بلند شد و نشست. اشتباه نکرده بود؛ دور تا دورش را چمن های تازه و بلند گرفته بود. پس بیابان کجا بود؛ آن صحرای داغ و ریگهای سوزان و سنگهایی که از تشنگی دهان باز کرده و التماس باران داشتند؟ حالا اینجا کجا بود؟ ترس و شادی در وجودش درهم آمیخت. پشت سرش را ردیفی از نیهای بلند و خیزران پوشانده بود. صدای آب از پشت نی ها می آمد . مردد بود، با این حال برخاست و چند قدم جلوتر رفت . بوی مشک به مشامش خورد، گویی در نهر مشک جاری بود باز هم جلوتر رفت کنار نهر ایستاد تصویرش در آب افتاد. همان یک لاقبا تنش بود. صورتش گل آلود و خسته و موهایش آشفته بود. روی آب خم شد. دلش می خواست خودش را در نهر بیندازد اما نه باید اول تشنگی اش را رفع می کرد. دو دستش را هم چون کاسه ای در آب نهر فرو کرد و مشتی آب .برداشت اما همین که خواست لب به آب ببرد، صدایی .
.2⃣ شنید. دستهایش بی اختیار از هم باز شدند و آب بر سنگهای سفید کنار نهر ریخت صدا همچنان شنیده میشد؛ لطیف و شیرین. گویی موسیقی نرم آب برایش نواخته می شد. صدا در آهنگ آب گم بود. میرزا جواد بی اختیار به سوی صدا کشیده میشد دخترکانی که بر کناره ی نهر نشسته بودند، بی آن که از وجود او به تب و تاب بیفتند همچنان بی خیال، پاهای تا زانو عریانشان را در آب فرو برده و گیسوان بلند و براقشان را روی شانه هایشان افشان کرده بودند و یک نفس می خواندند. در فضای سنگلاخ خاکستری کنار نهر ، حریرهای سبز و قرمز لباسشان جلوه میفروخت چه فرشته هایی بودند! میرزا جواد به خود لرزید و بی اختیار از ته دل ناله کرد: چه طور توانستم به این زیبارویان بکر چشم بدوزم این چه گستاخی است که در وجود من دویده و چشمانم را شیطانی کرده است؟ خدایا به خاطر کدام گناه نابخشودنی ، به دست شیطان سپردی ام؟ چشم هایش را بست و از ته دل خدا را صدا زد . آوای دختران بلندتر شد آن قدر که میرزا جواد خوب توانست آن چه را می گفتند، بشنود. حالا گویی شنیدن صدایشان آبی بر آتش شعله ور دلش بود. آرامش در رگهایش دوید. با شوق چشم باز کرد. و این بار نه با عذاب ،وجدان که با عشق به دخترکان ، آن فرشته های بی ،شبیه نگاه کرد دیگر شک نداشت که آنجا بهشت بود با خود گفت: .
.3⃣ «فقط در بهشت ذکر خدا را می گویند. » همان جا روی تخته سنگ بزرگی نشست و به نوای آن ها گوش سپرد: سبحان المسبح به کل لسان سبحانه، سبحان الموجود في كل مكان سبحانه ، سبحان الدائم في كل الازمان سبحانه ... آری آنها پریان باکره ی بهشت بودند. زیبارویانی با ابروهای باریک و هلالی چشم های مشکی، نگاه های وحشی و موهای تابدار بلند و سیاه . میرزاجواد مجذوبانه هماوایشان شد : «سبحان المسبح به کل لسان سبحانه... با تمام وجودش می خواند. گویی ذره ذره ی روحش و بند بند وجودش ذکر می گفت . فرشتگان آوای دیگری را سرگرفتند : ذَر أنا إله الناس رب محمد لقوم على الاطراف بالليل قوم يناجون رب العالمين إلههم وتجرى همول القوم والناس نوم میرزا جواد اندیشید: خوش به حال آنها که شب و روز قرآن می خوانند و ذکر خدا را میگویند و در راز و نیازهای شبانه شان استغفار میکنند . » و دوباره با فرشته ها هماوا شد: «سبحان المسبح به کل لسان سبحانه ... پایان قسمت ششم ادامه دارد ... .
ببین خدا بهشون چی گفته؟💔
سلام دوستان ... امروز صبح روز من با یه اتفاق انرژی بخش شروع شد و اون این بود که لای صفحات کتابی که خریده بودم سه تا عکس خییلی قشنگ از سه نفر از اولیای بود(هدیه ناشر) 🍃 منم چسبوندم به دیوار روبروی خودم آیه الله سید علی قاضی مرحوم حاج سید هاشم حداد علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی چندسال هست که کتاب های زیادی ‌ رو خریدم و خواندم تا بتونم ساختمان اعتقادات خودم رو بسازم که خداروشکر با مبانی و آراء علامه طباطبایی تا 90 درصد ساختم و بعد سیر مطالعاتی که برای ‌ سبک زندگی‌ توحیدی انتخاب کردم مکتب عرفانی نجف (سلسله اساتید آیه الله قاضی و شاگردان) هست که توسط : علامه طباطبایی، علامه طهرانی،علامه حسن زاده و آیه الله سعادت پرور به ما رسیده که جامعترین و کاربردی ترین رویکرد هست که من پیدا کردم و سعادت‌ دنیا و آخرت رو در پی دارد🍃 اگر چنین دغدغه ای دارید افرادی که نام بردم سر چشمه های غنی هستند و اگر کسی حال نداره بره سراغ کتاب های‌ این بزرگان بهترین منبعی که میتونم معرفی کنم کتب حاج شیخ محمد حسن وکیلی هست که مباحث پیچیده رو با قلم راحت و علمی بیان کرده اند (سرچ کنید سایت دارند) . . .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مال من بودی ...❤️ من تو رو خلق کردم ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.1⃣ قسمت هفتم کوبه ای در را که به دست گرفت هنوز مردد بود. اندیشید که آیا تصمیمش درست است یا نه بهتر بود منصرف شود و به مدرسه برگردد! کوبه را رها کرد و برگشت. اما دو سه قدم آن سوتر ، ایستاد. نباید جا میزد کاری که تصمیم به انجامش داشت، گناه نبود، بی حرمتی و گستاخی هم نبود . دوباره به سمت خانه برگشت. به خود گفت: «هر گمشده ای به یک بلد راه احتیاج دارد؛ یک راهنما که او را از سرگردانی نجات بدهد. من هم امروز به او محتـاجـم؛ بـه راهنمایی اش. بی شک هیچ کس بهتر از ملاحسین قلی همدانی نخواهد توانست دستم را بگیرد و به صراط مستقیم هدایت کند! بار دیگر کوبه را گرفت و این بار، مصمم، دوضربه به در نواخت. آنگاه به انتظار ایستاد دقیقه ای بعد، در باز شد و پسر نوجوانی در آستانه اش ایستاد. میرزاجواد سلام کرد و سراغ ملاحسین قلی را گرفت . کمی دستپاچه بود. لحظه ای فکر کرد. کاش در مدرسه به حضور استاد می رسید اما نه آنجا طلبه ها مدام آخوند را دوره می گرفتند تا سؤالها و اشکالاتشان را بپرسند . .
.2⃣ در حضور آنها نمی شد دو کلمه خصوصی با آخوند حرف زد . هنوز داشت با خودش یکه به دو می کرد که صدای آخوند در گوشش تنین انداخت : سلام علیکم ، جوان بفرمایید!» میرزا با دستپاچگی سلام کرد و به دعوت ملاحسین قلی که با خوش رویی او را به داخل منزل میخواند وارد حیاط . آخوند همدانی او را به اتاق خودش برد؛ اتاق ساده و کوچکی که با زیلویی فرسوده فرش شده و با کتاب خانه ای پر از کتابهای مذهبی و عرفانی زینت شده بود. دو مخده بالای اتاق گذاشته بودند. روی تاقچه ی دیوار کناری، یک جلد قرآن و دو چراغ لامپا و سجاده ای ترمه بود . ملاحسین قلی از مهمانش خواست بالای اتاق بنشیند . میرزا جواد اما هنوز درس قبلی را از یاد نبرده بود . پس و شاگرد، هر دو پایین اتاق و روبه روی هم نشستند . میرزا جواد مانده بود که سر حرف را چگونه و از کجا باز کند. ملاحسین قلی این را دانست و به یاری اش برآمد و گفت: «اگر درست به خاطرم مانده باشد، شما آقامیرزا جواد ملکی هستید، درست است؟» _ بله آقا . شاگرد کوچک شما هستم . _ مثل این که از اهالی تبریز هم هستید. _ بله استاد .
.3⃣ _ اسم پدرتان چیست؟ _ میرزا شفیع ملکی تبریزی . در باز شد و پسری که چند دقیقه پیش به روی میرزاجواد در گشوده بود، با یک سینی مسی داخل شد. سلام کرد و سینی را پیش پای آخوند و مهمانش روی زمین گذاشت . نگاه میرزا جواد به سینی افتاد. دو فنجان قهوه داخل سینی بود همه ی شاگردان آخوند همدانی می دانستند که قهوه نوشیدنی مورد علاقه ی اوست. پسر نگاه گذرایی به ملا انداخت و از اتاق بیرون رفت . ملاحسین قلی یکی از فنجانها را جلوی مهمانش گذاشت و گفت: «اگر اشتباه نکنم شما باید از اقوام ملک التجار تبریزی ،باشید همین طور است؟! میرزا اندیشید این پرسشها برای چیست؟! من برای مسأله ی مهم تری به این جا آمده ام ، اما از وقتی وارد خانه شده ام دارم به پرسشهای بیهوده ای درباره ی اقوامم پاسخ می دهم، اقوامی که نه میشناسمشان و نه سمت و کار و بارشان برایم اهمیت دارد .» از این فکر کلافه بود اما هنوز نمی دانست چه طور سر حرف اصلی اش را باز کند . ملاحسین قلی گفت : پس شما باید با آقایان ملکی که به مجلس درس ما می آیند، فامیل باشید . » .
.4⃣ میرزا جواد با بی حوصلگی جواب داد: «بله استاد . اما ، ، من اصلاً ایشان را نمی شناسم فقط مثل بقیه ی آقایان با ایشان سلام و علیکی مختصر دارم . » لحظه ای مکث کرد. اندیشید این همه دودلی برای چیست؟! استاد بی تقصیر است اگر من حرف اصلی را بگویم، او دیگر از قوم و خویش و خاندان من بحث به میان نخواهد کشید. دلش را به دریا زد و گفت: «جناب شیخ من امروز برای عرض مطلب مهمی مزاحم وقت شما شادم حقیقت این است که... حس کرد کلمه ها در ذهنش کم شدهاند. هر چند پیش از آمدن کلی تمرین کرده بود که چه بگوید و چه طور بگوید ، اما حالا هیچ کدام از آن «چه»ها و «چه طور»ها یادش نمی آمد . دستمال سفید کوچکی از جیب قبایش بیرون آورد و عرق پیشانی اش را خشک کرد. روی زانوانش جابـه جـا شــد و گفت: «استاد؛ مدت نسبتاً زیادی می گذرد که من شاگرد شما هستم. درسهایتان را مو به مو مشق کرده ام توبه ، ،مراقبه ،معاتبه محاسبه معاقبه... اما، اما...» حس کرد صدایش میلرزد این لرزش نه از بغض بود و نه از ترس بلکه هیجانی بود که با به خاطر آوردن مراحل دشوار انجام دستورالعملهای ملاحسین قلی در ذهنش دویده بود. .
.5⃣ استاد مثل همیشه به یاری شاگرد شتافت و دنباله ی حرف را گرفت و گفت: اما بعد از این همه جـد و جهد، هنوز هم در مسیر خود به جایی نرسیده ای . » میرزاجواد با تعجب به آخوند خیره شد. در دل گفت پس او تمام مدت میدانسته که من راهی به عرفان نبرده ام . از بن بستی که در آن گیر افتاده بودم، خبر داشته است . با این حال... ملاحسین قلی فنجان قهوه اش را برداشت و تا نزدیک لبش بالا برد اما ننوشید فنجان را دوباره در سینی گذاشت و بی آن که به میرزا جواد نگاه کند، گفت: «آقای ملکی تو در صحرای سوزان و عطش بیابان به دنبال خدا می گردی، در حالی که خـدا هـمـیـن جـاسـت، در وجود خودت خدا در قلب توست ! نگاهش را بلند کرد و به صورت مرید جوانش دوخت و ادامه داد: پسرم دلت را زلال کن عارف حقیقی خدا را همیشه و همه جا میبیند میدانی چطور؟!» میرزا فقط سرتکان داد ملاحسین قلی خود جواب پرسشش را این گونه داد خدا نوری است که بر همه ی کائنات تابیده است. اگر تو میتوانی هر چیزی را ببینی، این توانایی مرهون نوری است که از خالق ساطع گردیده است . پس خدا در همه چیز و همه جا هست حتی در سپیدی .
.6⃣ نوری که پشت چشمهای بسته ات می بینی . » میرزا جواد همچنان ساکت بود. سرمای عجیبی را در سرانگشتانش حس میکرد. گویی خون در وریدش داشت یخ می بست. آخوند ، آهی کشید و گفت : تو به سیمای شخص می نگری ما در آثار صنع حیرانیم . نجوای درون باز در وجود میرزا جواد پژواک می کرد: «یا قریب، یا بعيد .» آقای ملکی اگر تو در سیر و سلوک به جایی نرسیده ای برای این است که هنوز خودت هستی، خودت را می بینی و خودت را میخواهی وقتی از فامیلت می پرسم کلافه می شوی و متکبرانه نسبت به آنها بی اعتنایی می کنی . میرزا جواد سرش را پایین انداخت. استاد ادامه داد: «اگر می خواهی خدا را ببینی باید خودت را نبینی خودت را نخواهی او را بخواه که خودش گفته است «ادعـونـی استجب لکم اگر بخوانی اش، اجابتت خواهد کرد!» میرزا جواد حس کرد اتاق دور سرش می چرخد. اندیشید «خدایا می دوم و می دوم و خیال می کنم که دارم خودم را به تو میرسانم در حالی که اسیر تو در توهای بن بست نفس خویشم و هرچه می کنم، فقط هوای نفس خود را دور می زنم و در مدار بسته ی دنیا وقت میگذرانم. » .
.7⃣ سرش را میان دستهایش گرفت و بی اختیار از ته دل نالید گرمی دست استاد بر شانه اش نشست. سربلند کرد و ملتمسانه گفت: «بگویید، شما را به خدا بگویید چگونه؟ چگونه از این مدار بسته رها خواهم شد؟» ملاحسین قلی با همان لحن آرام گفت: «آسان ترین شیوه این است که در مجالس درس پایین اتاق بنشینی و بعد از درس پیش از دیگران بیرون بروی و کنار در منتظر بمانی تا برای دوست و آشنا و غریبه ، هرکه از مجلس بیرون می آید، کفش جفت کنی و پیش پایش بگذاری . شاید این کار به نفس سرکش درونیات بفهماند که در دنیا تـو هـیـچ نیستی . لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد: «خدا در توست، از حجاب خودت بگذر و او را ببین! پایان قسمت هفتم ادامه دارد ... .
جلسه ۴ هم گذاشته شد ... خود من بهترین لحظات عمرم رو در کنار این بزرگواران در این چله دارم میگذرونم
شرح احوال آيةالله سید جمال‌الدین گلپایگانی.pdf
1.39M
🔰در احوال مرحوم آيةالله و آیةالحق‌و‌الیقین سيد جمال‌الدين گلپايگانی (تغمده‌الله‌برحمته) 🔹عادت‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی به‌ خريدن‌ نقل‌ يا شيرينی در اعياد و شبها و روزهای جمعه 🔹تشرّف‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال گلپايگانی در كربلا در عيد فطر يا اضحی خدمت‌ امام‌ زمان‌ عجل‌الله‌فرجه 🔹اضطرار مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی و عنايت‌ امام‌ زمان‌ عجلّ‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشريف‌ 🔹عمل‌ جراحی پرستات‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی و بيهوش‌ نكردن‌ ايشان‌ به‌ امر خودشان 🔹استاد مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی قبل‌ از مرحوم‌ آقا سيّد احمد كربلائی آقا شيخ‌ محمدعلی نجف‌آبادی معروف‌ به‌ آخوند گربه‌ بود 🔹خبر دادن‌ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی به‌ فرزندشان‌ آقا سيّد علی راجع‌ به‌ مرگ‌ خود 🔹لحظات‌ ‌وفات مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی 🔹توصيهٔ مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ به‌ فرزندشان‌ آقا سيّد علی در لزوم‌ مراقبه‌ و نماز شب‌ 🔹منع‌ شديد مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ گلپايگانی از دخول‌ در دستگاه‌ ظلمه‌ نسبت‌ به‌ قائم‌ مقام‌ رفيع 📚 جُنگ15، ص40-47 (مطلع‌أنوار، ج2، ص397-406) 🆔 @allame_tehrani
ببین با چه حسی برام نوشته🥺 ... من هم از خدا میخواهم که همه بتونن این حس و حال رو تجربه کنن🥰🌸 .
می‌خواهند این چله ادامه‌دار باشه از بس این چله لذت بخشه😍🫂 .
دلم میخواست از لذت اون نور بمیرم ...❤️😍 پیامــشون رو بــخــون تــا بفهمی لذت واقعی چیه .
. واقعا کسی هست که نخواهد این لذت پاک و خالص رو تجربه کنه؟...🤍❤️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا