eitaa logo
اهل قلم
137 دنبال‌کننده
167 عکس
4 ویدیو
0 فایل
محفلی برای خواندن نوشتار نویسندگان و فرهیختگان حوزوی و دانشگاهی که دل در گرو اهل بیت علیه السلام و معارف دین و انقلاب و نظام دارند.. اهل قلم هیچگونه مسئولیتی در قبال نوشته های منتشر شده در این کانال ندارد..! ارتباط با ادمین: https://eitaa.com/Jr14710
مشاهده در ایتا
دانلود
رادان ✍ م.ع/ پرده اول با یکی از دوستان که در ناجا مشغول خدمت است صحبت می کردم. درباره یک گلایه عمومی از او سوال پرسیدم. گفتم چرا ناجا در برخورد با دزدها و خرده فروشان مواد یا برخی خفت گیری ها جدی برخورد نمی کند. گفت: چرا بکنیم؟ وقتی امروز طرف را دستگیر می کنیم تحویل قوه قضائیه می دهیم، فردا آقا می آید بیرون به ریش ما می خندد. پرسیدم چرا قوه آزاد می کند؟ گفت: ارزش مال سرقتی و مواد مخدر از یه حدی پایین تر باشد نگه نمی دارند. هم پرونده زیاد است و هم زندان ها پر پرده دوم به فراخور طلبگی و تحصیل در کنار دوستان حقوقی جمع زیادی از دوستانم در منصب قضا مشغول کارند. خیلی از جمع این دوستان بعد از مدتی قید قضاوت را می زنند و بیرون از قوه به کار وکالت مشغول می شوند. با یکی از دوستان قاضی صحبت می کردم و دلیل این مسئله را جویا می شدم ،او فارغ از برخی انگیزه های مالی، دلیل دیگر این مسئله را حجم بالای پرونده ها عنوان کرد. می گفت: برای ما یک حداقلی مشخص است که باید در طول ماه این مقدار پرونده را تعیین تکلیف کنیم . این حجم بالا کم دقتی و عجله می آورد، گاهی اهمال می شود و این ها همه بار اخروی دارند از آن سمت هم، آخر ماه دیگر زن و بچه ما را نمی بینند، چون باید پرونده ها را به سر انجام برسانیم، ساعت کاری مان زیاد می شود. عددش برای من واقعا تعجب آور بود. پرده سوم از برخورد جدی نیروی انتظامی با کاشفان حجاب از این هفته خبر داده و گفته است: افرادی که در مراکز عمومی کشف حجاب کنند بار اول تذکر می‌گیرند و در مرحله ی بعد به دادگاه معرفی می‌شوند. حالا شما خبر بالا در کنار وضعیت گزارش شده از نیروی انتظامی و قوه قضاییه بگذارید. نتیجه فارغ از عوارض اجتماعیش واضح است: طرح محکوم به شکست است. @ahalieghalam
گوشه چشمی که غم کارگری بُرد! ✍ خسته بود و نای قدم زدن نداشت رنگ دلگیر غروب و بیکار ماندن سر گذر، حس و حالش را گرفته بود اما چاره نداشت باید به خانه برمی گشت.. کیسه ابزارش را به شانه گرفت و پاهای سنگین از افکار غمگین را، به سختی به حرکت درآورد..مریضی همسرش از یکسو، جهیزیه نداشته دختر نشان شده اش از سوی دیگر، اقساط و اجاره خانه عقب افتاده هم که نگو.. نه تاب و توان فکر کردن داشت و نه می توانست که فکر نکند غرق در افکار باتلاق گونه اش از کوچه و خیابان می گذشت که غروب جایش را به مغرب داد و صوت خوش موذن، توجه او را به اذان جلب کرد. صدا نزدیک بود از رهگذری آدرس پرسید که گفت؛ مسجد صاحب الزمان؟! منتظر جواب نشد بلافاصله ادامه داد همین کوچه پشتی، نبش امام ۱۲ پیداست. اسم مسجد گویا تکانی به قلبش داد کمی اراده به قدم‌هایش تزریق کرد روبروی پله های مسجد که رسید بند آخر اذان بود، چراغ‌های رنگی چشمک زن و پارچه و پرچم زرد و سبز و آبی؟ انگار قصد نفوذ به غمکده دلش را داشتند.. یا اباصالح المهدی ادرکنی یا صاحب الزمان(عج) گل نرگس فاطمه مهدی نوشته هایی بود که با چشمانش خواند تا رسید به تبریک نیمه شعبان و میلاد با سعادت امام زمان(عج) که با صدای، سلام علیکمِ گرم یک روحانی به خود آمد هنوز جواب نداده، احوال پرسی و خسته نباشید را شنید که دست پاچه همه را باهم جواب داد. حاج آقا لبخند به لب تبریک عید گفت و با بفرمایید داخل، دعوتش کرد. او هم درحالی که تشکر می کرد جوابی داد و همراه ش وارد حیاط با صفای مسجد شد حوضچه آبی با فواره های کوچک رنگی و انعکاس نور آن درگیرش کرد که دوباره با صدای روحانی به خود آمد.. _ وضو داری؟ می‌خواست بگوید خیر که انگشت اشاره حاج آقا به سمت گوشه ای از حیاط روانه شد و گفت وضو خانه آنجاست.. تشکر کرد و هنوز چند قدمی نرفته دوباره صدای روحانی را شنید که گفت کیسه ات را با خود نبر بده به خادم مسجد.. با صدای بلندتری دو مرتبه گفت؛ حبیب آقا، حبیب آقا کامل مردی کلاه به سر تسبیح به دست از داخل مسجد بيرون آمد و گفت جانم حاج آقا، سلام علیکم. روحانی جواب سلامش را داد و بعد احوال پرسی به سمت من اشاره کرد و گفت کیسه برادر خسته زحمت کِش ما را بگیر و دفتر من بگذار تا وضو بگیرد بعدا تحویلش بده.. بفرمایید گفت و داخل مسجد شد. حبیب آقا هم چشمی گفت و دسته کلید از جیبش بيرون آورد به سمت درب اتاقی در آن سوی مسجد حرکت کرد و گفت بفرما عزیزم زود باش که الان نماز شروع میشه حاج آقا علوی زود اقامه می بنده.. درب که باز شد از گذاشتن کیسه کارش داخل دفتر تمیز مسجد اکراه داشت که خادم مسجد از دستش گرفت و گفت بدو که دیر شد..درب قفل کرد و بفرما زد و سریع رفت. او هم درحالی که به سمت وضو خانه راه افتاد آستین ها را بالا زد به درب ورودی که رسید تکیه داد و کفش و جوراب از پا درآورد و هر کدام از جوراب ها را از جیب همان سمت آویزان کرد و داخل شد روبروی شیر آب که قرار گرفت چهره غم زده و خسته و بی حس و حال خویش را دید، بفکر دلیل حضورش در آنجا افتاد که گویا ناخواسته و اتفاقی بود جوابی برای خود نداشت که شروع کرد وضو گرفتن، خنکای آب بر روی دست و صورتش کمی رمق به تنش داد. از حیاط که گذشت به درب ورودی مسجد رسید کفش های بی رنگ و روی کارگری اش را داخل یکی از کمدها گذاشت و کلیدش را برداشت و داخل مسجد شد که دید همان حاج آقای روحانی که حالا به اسم علوی می شناخت در حال قرائت سوره است با صدای مُکبِّر خردسال که ندای رکوع داد به خود جُنبید و با یا الله گفتن به اولین صف رسید و به خیل نمازگزاران پیوست. فکرش درگیر مسائل روزانه اش بود و سعی می کرد از آنها فرار کند و حواسش به نماز باشد. سلام نماز را که دادند با صدای قبول باشد، متوجه پیرمردی شد که دو دستش را به سمت او دراز کرده و منتظر فشردن دستهای پینه بسته اش بود. کمی احساس غریبی می کرد موقع نماز دوم که از جا برخاست به سمت انتهای مسجد رفت تا نماز عشاء را در آخرین صف اقامه کند. نماز دوم هم که آغاز شد هجوم افکار ناشی از مشکلات و نبود راه حلی جز معجزه، درگیرش کرد که در همان حال از خدا کمک خواست و نا امیدانه سعی کرد ذهن پریشانش، بیش از این پرت نشود صدای دلنشین روحانی و مکبر کوچک مسجد یاری اش می داد، با سلام مکبر از نماز فارغ شد و گویا کمی حس سبکی داشت. تا پایان قرائت تعقیبات نماز به مرور، نمازگزاران از صف ها به دور تا دور مسجد پراکنده شدند و خادم مسجد در تدارک تنظیم بلندگو بر روی تریبون تزئین شده به پارچه های رنگی و چراغ‌های ریز چشمک زن بود که با صدای جمع پس از ادای شعارهای مرسوم پایان نماز، صلوات فرستاد. دو نفر کی پس از دیگری مداحی کردند و صدای صلوات های جمع مدام او را از افکارش رها می کرد. کامش را به شیرینی تازه کرد و با نوشیدن چای انگار حالش کمی بهتر شد. (۱)
_ کجا؟! هنوز تمام نشده! ما تو مسجد چند خَیِّر پزشک هم داریم که ویزیت و درمان رایگان دارند حتی بیمارستان هم نیاز باشد هماهنگ می کنند بنابراین حال همسر شما هم ان شالله به برکت این شب روبراه می شود. بغضش ترکید و به گریه افتاد به صندلی تکیه داد حاج آقا از پشت میز بلند شد کنارش نشست و دست به روی شانه لرزانش گذاشت و آرامش کرد. بریده بریده بین اشک و گریه گفت: _ حاج آقا وقتی حدیث خواندین دلم شکست اما نمی دانستم به این سرعت جوابم را می دهند. _ بله برادرم دل شکسته می خرند باور و ایمان به فرمایش آقا نتیجه اش می شود این، پاشو آبی به صورت بزن تا بریم بیش از این خانواده ات را منتظر نگذار، شب عید و شادیه، حال خوشت رو با آنها تقسیم کن! خودش را به وضو خانه رساند و آبی به سر و صورت زد اما اشک‌هایش بند نمی آمد دوست داشت گوشه ای بنشیند و از این همه لطفی که شامل حالش شده، شکر خدا را بجا آورد. از وضوخانه که بیرون آمد دید حاج آقا کیسه اش را به دست گرفته و منتظر است! سریع خودش را به او رساند و با شرمندگی گفت: _ حاج آقا شما چرا این سنگینه، تمیز نیست. _ اختیار دارید ماهم کارگرزاده ایم و کارگری کردیم اینکه چیزی نیست. بریم داخل مسجد تا حبیب آقا یک چای و شیرینی دیگه بهت بده حالت بهتر بشه! _ نه ممنون صرف شده میخام برم زودتر به خانه برسم! _خیلی خب هرجور راحتی برادر، راستی اسم مبارک چیه؟ نگفتی و نپرسیدیم! _ حسن، حسن کریمی _ به به اوستا حسن آقا، ان شالله صاحب اسمت کریم اهل بیت(ع) یارو یاورت باشه. از مسجد خارج که شدند حاج آقا جلوتر رفت درب پراید مقابل مسجد را باز کرد و برگشت گفت: _ بفرما حسن آقا سوار شو بریم _ ممنون خودم میرم مزاحم نمیشم شما بفرمایید. _ عجب! نمیخوای آدرس خونه نظر کرده امام زمان(عج) رو یاد بگیریم؟! نترس مزاحم نمیشیم امشب! _ نه نه منظورم این نبود حاج آقا ببخشید کلبه درویشی ما که قابلی نداشت نمیخواستم به زحمت بیفتید. _ زحمتی نیست بفرما سوار شو راه افتادن دو کوچه بالاتر جلوی قنادی ایستادند که حاج آقا گفت: _ چند لحظه صبر کنی الان میام. _ خواهش میکنم بفرمایید درخدمتیم همینطور که نگاهش حاج آقا را تا شیرینی فروشی بدرقه می کرد چشمش به نوشته آویز از آینه وسط ماشین افتاد که یا اباصالح المهدی ادرکنی روی یک پلاک برجسته حک شده بود و پایین آن هم این بیت شعر نوشته بود: تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد حالا حال و هوای زندگی اش امام زمانی بود لحظه ای افکارش از این همه لطف معجزه وار غافل نمی شد باورش سخت بود که گوشه چشمی از آقا همه غم و درد و رنجش را از بین بُرده است. درب ماشین باز شد حاج آقای علوی با دو جعبه شیرینی و دوشاخه گل نشست و هر دو را به حسن داد و آدرس پرسید و راه افتاد. دو جعبه شیرینی با دو شاخه گل فکرش را درگیر کرد، با خود گفت حتما حاج آقا دو تا همسر گرفته که برای هر کدام مجزا خرید کرده! با این فکر لبخند به لبش آمد و حاج آقا هم متوجه شد و گفت: _ به به حسن آقا لبخند هم بلد بود ما نمیدونستیم چیشده؟ بگو ماهم بخندیم. _ هیچی حاج آقا چیزی نیست _ عجب! ما غریبه ایم؟ _ نه آخه میترسم ناراحت بشین! _ من؟ چرا؟! نه بگو راحت باش ناراحت نمیشم _ هیچی حاج آقا دیدم دوتا جعبه و دوتا گل گرفتین گفتم حتما دوبار داماد شدین! این را که گفت بلند خندید، حاج آقا نگاهی کرد و گفت: _ داشتیم حسن آقا؟! کبکت خروس میخونه درست، دیگه انصافا نوازش نکن! حالا هردو باهم بلند می خندیدند که حسن آقا گفت: _ ببخشید شوخی کردم حاج آقا _ عجب باشه یکی طلبت عیب نداره دوباره باهم خندیدند که حاج آقا علوی گفت: _ ان شالله همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه، یکیش برای شماست که دست خالی منزل تشریف نبرید وقتی میخوای خبر خوش بدی و عید تبریک بگی. حسن آقا پیش خودش شرمند شد، عذرخواهی و تشکر کرد که چشمش به تابلوی کوچه افتاد بلافاصله گفت: _ رسیدیم حاج آقا همین‌جاست سرکوچه ماشین پارک کنید که داخل کوچه ماشین رو نیست تشریف بیارید خدمت باشیم. _ ممنون حسن آقا ان شالله دفعه بعد خدمت می رسیم. راحت باش به خانواده برس ما هم بریم به زندگیمون برسیم. از ماشین که پیاده شد نفهمید موقع خداحافظی چی گفت و چطور از کوچه گذشت تا به درب منزل رسید شیرینی و گل به دست چپ گرفت و با دست دیگر دنبال کلید بود. از بس هیجان داشت حتی یادش نبود کیسه ابزارش را داخل ماشین حاج آقا جاگذاشته! کلید از جیبش افتاد برداشت و خواست قفل را باز کند که کمی گیر داشت اما در نهایت باز شد. قبل ورود به خانه سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت! یا صاحب الزمان ممنونتم آقاجان، خاک قدمت.. (۳) @ahalieghalam
داستانی واقعی از جدال مرگ و زندگی؛ وساطت شهید و رضایت رضوی! ✍ اردوی دانشجویی بود اتوبوس کنار یک زمین کشاورزی با درختان سرسبز و چاه آب با یک پمپ برقی که نهر آبی خنک از دل زمین جاری کرده بود توقف کرد همه پیاده شدند و هرکسی روانه به سمتی برای تفریح و تفرج شد. دختری به سمت نهر آب حرکت کرد و غافل از آنکه حادثه ای در کمین اوست وارد آب شد، برق سه فازِ پمپ اتصالی داشت! دیگر هیچ نفهمید، به سختی به سمتی بیرون از آب پرتاب شد. بیهوش به بیمارستان رسید چند جای گردن و کمر آسیب و شکستگی داشت اما بدتر از همه وضعیت کما و سطح هوشیاری چهار و پنج بود. روزها پی در پی می گذشت و امید خانواده اش رنگ خزان می گرفت پدر و مادرش با جسم بی حرکتِ او بر روی تخت بیمارستان ذره ذره آب می شدند و چاره ای جز صبر و دعا نداشتند تا رسید لحظه ای که ترس آن را داشتند! پزشکان قطع امید کرده، پیشنهاد اهدای عضو برای نجات زندگی دیگران دادند. زندگی سراسر غرق غم و اندوه شد باورش برای خانواده سخت بود مرضیه با پای خویش از خانه رفت و پای غم و غصه را به خانه باز کرد. بیش از ۲۰ روز است که لبخند و شادی از آن خانه رخت بسته و قرار به بازگشت ندارد. پدرومادر چاره ای جز تسلیم و رضایت به رضای حق نداشتند اما هنوز کور سوی امیدی از مهر و محبت رضای اهل بیت، علی بن موسی الرضا علیه السلام در دلشان وجود داشت. از مهربانی و لطف و کَرَمَش زیاد دیده و شنیده بودند حال پناهی جز مضجع شریف او نداشتند. تصمیم گرفتند به زیارت و پابوسی شاه خراسان، قدری غم و اندوه بر زمین گذاشته و پس از سفر، به اهدای عضو رضایت دهند تا با نجات جان دیگران کمی بیشتر، داغ دختر جوان را تحمل کنند. راهی شدند و به مشهد رسیدند قبل از اقامتگاه به زيارتگاه ضامن آهو آمدند و پشت پنجره فولاد طلایی حضرت، آتش دل را به تمنای اجابتِ دعا فریاد زدند. هنوز از حرم بیرون نرفته بودند که صدای زنگ تلفن همراه این بار به جای خبر بد از حادثه ای تلخ، نوید فرار غم و موسم شادی سر داد. از بیمارستان بود.. با لغزش انگشت پدر بر روی صفحه، تماس وصل شد.. الو... الو آقای حسنی! بله بفرمایید.. از بیمارستان بقیه الله تماس می گیرم.. استرس تمام وجود پدر را فرا گرفت..! با دلهره و اضطراب گفت: چیزی شده برای دخترم اتفاقی افتاده؟! نه نه! نگران نباشید خبر خوش دارم! شما کجا هستید؟ دخترتان به هوش آمده.. باورش نشد دوباره پرسید و همان را شنید دوست داشت باز هم بپرسد و شیرینی این خبر خوش را با تمام وجود مزه کند! نمی‌دانست بخندد یا گریه کند حال عجیبی بود، از حرم بیرون نرفته حاجت روا شد گویی خواب می دید به زمین نشست و سجده شکر بجا آورد حال مادر دست کمی از پدر نداشت..روبه گنبد طلای رضا زار می زدند و شکر خدا می کردند. دل راضی به‌ خروج از حرم رضا نبود به سمت ضریح آمدند تا قدری آرام شوند.. همگان از زائران و مجاوران نظاره گرشان بودند نشانه های گره گشایی شمس الشموس، انیس النفوس، غریب شهر توس، آقای مهربان را می دیدند. در کمال ناباوری بعد از ۲۸ روز کما و سطح هوشیاری پایین و درماندگی علم و طب، مهر و محبت رضوی شامل حال مرضیه شد تا به زندگی برگردد. غم و غصه و اندوه و ماتم همگی باهم رخت بستند و رفتند تا شور و سرور و شادی به خانه برگردد. خداحافظی نکرده رفتند تا دوباره با دخترشان به پابوسی برگردند.. به شهر خویش نرسیده قصد بیمارستان کردند و با چشم خویش نظر لطف و رحمت حق به زندگی دخترشان مرضیه را دیدند. قدری که آرام گرفتند از روزهای سخت و دلتنگی، غم ها و غصه هایشان در نبودش گفتند که مرضیه لب به سخن گشوده و گفت: خبر دارم! به نگاه متعجب و پرسشگر آنها لبخندی زد و گفت: من همه چیز را می دیدم دلهره و دلشوره، غم و درد و رنج و بی تابی شما، حتی سفرتان به مشهد و دعا و اشک و آه و التماس پای پنجره فولاد امام رضا را.. من در این مدت تنها نبودم پسر عموی شهیدم حسین را بارها دیدم که با من سخن می گفت تا آرام شوم! آن لحظه که پای پنجره فولاد از امام رضا خواستید واسطه شود ضمانت کند من به زندگی برگردم گفتند قرار به بازگشت نیست و قضا و قَدَر الهی برآن شده تا از دنیا بروم. ناامیدانه دوان دوان از حرم خارج می شدین که حسین واسطه شد! از آقای مهربان خواست تا به من فرصتی دوباره دهند. حضرت فرمود: به حرمت این شهید که واسطه شده است این دختر به زندگی بر می گردد..! @ahalieghalam