خدایا آرامشی عطا فرما..
✍ #جواد_رستمی
نیسان آبی بود که روی درب اتاقک پشت نوشته بود《خدایا آرامشی عطا فرما!》 سمت راست جاده با یک سرعت معمول در حال حرکت بود که به او نزدیک شدم، کنجکاو بودم ببینم راننده یا نویسنده این دعا
کیست؟!
هنگام سبقت چشمم افتاد به یک شخص به اصطلاح کامل مرد که به صندلی تکیه داده بود دست چپ روی فرمان و دست راست هم قوطی آب معدنی..
نگاهمان که بهم گره خورد آب را پایین آورد بی مقدمه گفتم خدا گفته یاد من آرامش میده {أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ}
ذکر و یاد خدا یعنی فرمانبرداری، انجام وظیفه! یعنی عمل به واجب و ترک معصیت!
از تعجب و نگاهش خواندم که تو باغ نیست لبخندی زدم گفتم نوشتی خداوندا آرامشی عطا فرما!
سوالی گفت خب؟!
در همان حال حرکت و نیم نگاهی به جلو گفتم {كُتِبَ عَلَيكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِن قَبلِكُم}
ترجمه اش را که خواندم متوجه ماجرا شد بلافاصله گفت من مسافر بودم روزه نداشتم هر روز مجبورم از شهر خارج بشم بار ببرم و بیارم..
گفتم خسته نباشی خدا قوت روزیت حلال، اما این شغل تو مانع روزه گرفتن نیست!
وظیفه تو گرفتن روزه است مسافر محسوب نمیشی..
حرفم تمام نشده بود که گفت ان شالله از فردا میگیرم..
گفتم به سلامت..خدا نگهدار..
دستی بلند کرد و خدا حافظی و از من دور شد..
به خود که آمدم دیدم وسط جاده ام به سمت راست متمایل شدم و به این مکالمه کوتاه ناخواسته فکر کردم که خیلی راحت تر از آنچه فکر می کردم در شرایطی غیر عادی با یک گفت و گوی ساده در حال حرکت در جاده، امربه معروف و نهی از منکر داشتم..
به خودم گفتم آیا در شرایطی آسان تر از این هم انجام وظیفه(امربه معروف و نهی از منکر) کردم؟
همین تذکری که به او دادم خودم هم عامل بودم؟!
تلنگری که به او زدم زنگ صدایش در گوش خودم بیشتر پیچید و مرا به فکر فرو برد..
غرق فکر بودم که رشته افکارم از هم گسیخت وقتی به مقصد رسیدم و چشمم به گنبد طلای حضرت رضا روشن شد..
یادم آمد که امروز هم یکی از اون #چهارشنبه_های_امام_رضایی سال جدیدِ که توفیق شد منِ مجاور هم زائر باشم..
به نیت همهِ آنها که به گردنم حق دارند به ویژه پدر و مادر مرحومم دست به سینه گفتم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا السلام علیک یا غریب الغربا السلام علیک یا معین الضعفا..ورحمه الله و برکاته..
#یادداشت
#داستانک
#کوتاه_نوشت
@ahalieghalam
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
خوب صحبت کردن
✍ #جواد_رستمی
نیسان آبی وسط خیابان خیلی آرام در حال حرکت بود از سمت چپ که خواستم سبقت بگیرم ناگهان به سمتم پیچید که اگر فاصله نداشتم و هوشیار نبودم معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد.. با عصبانیت به او نزدیک شدم که دیدم یک جوان حدودا هم سن خودم با زیرپوش سفید و چهره ای خسته و احتمالا گرمازده یه دست به فرمان ماشین و یه دست گوشی سرش سرگرمه و تو حال خودش رانندگی هم می کرد..
نگاهش که به من افتاد گفتم پدر آمرزیده یکمی هم وسطش رانندگی کن!
خنده اش گرفت و گفت چشم آقا پلیسه!
گفتم اولا پلیس نیستم و خبرنگارم دوما این آیینه رو باز کن اسرافه!
با تعجب گفت چرا؟!
گفتم چون نگاه که نمیکنی الان نزدیک بود من رو با موتورم روانه آخرت کنی!
دوزاری اش که جا افتاد معذرت خواهی کرد..
ازینجا چندکلامی با هم گفتگو کردیم که شاید بد نباشه شماهم بخونید؛
گفتم: اشکال نداره به خیر گذشت اما بیشتر مراقب باش..
راننده: چشم اونم بخاطر اینکه خوب صحبت کردی..
گفتم: چرا بد صحبت کنم وقتی می تونم با خوبی و دعای خیر حرفم رو بزنم..
نگاه هردو به روبرو بود و گاهی به هم گره می خورد که بهش گفتم:
میدونی امام رضا علیه السلام سه نفر رو بهترین انسان ها میدونند؟
چیزی نگفت نگاه کردم نگاهش منتظر ادامه حرفم بود که سریع گفتم:
کسی که حرف زدنش نیکو و نغز و شیرین باشه یعنی بد و رکیک صحبت نکنه و ناسزا نگه و کلامش یک نفعی برای طرف مقابل داشته باشه..
راننده با همون لحن خاص خودش گفت: اون وخت دوتای دیگه کیا هستن ؟!
گفتم: کسی که سفره دار باشه مهمانپذیر باشه و خیرش به خلق خدا برسه و از دست رنجش به دیگران هم نفعی برسونه..
سومی هم کسی که شب، وقتی بقیه خوابن نماز بخونه، یعنی نماز شب و بعدم نماز صبح اول وقت بجا بیاره..
پرید وسط حرفم گفت: اولیش که از این به بعد سعی میکنم بددهنی نکنم فحش ندم خوب صحبت کنم..
دومیش هم که خداروشکر خیرم میرسه به خلق الله و به ندار و فقیرم کمک می کنم اما سومیش خدایی سخته هاا..
خندیدم گفتم: کار سخت اجر و مزدشم با ارزش تره و خیرش هم تو دنیا و آخرت نصیبت میشه..
خب خوشحال شدم امری نیست مرخص بشیم..
گفت: کجا میری بودی حالا..
گفتم میرم حرم خدمت آقا امام رضا(ع)
گفت: رسیدی سلام مارو هم برسون بگو آقاجان، ممد گفت خیلی نوکریم خیلی چاکریم..ممنونتیم..
گفتم: حتما... التماس دعا خدانگهدار...
بوق زد گفتم بوق ندارم خداحافظ..
گفت موتورت تنه به تنه نیسان من میزنه ها چقدر صدا میده..
با اشاره سر حرفش رو تایید کردم و ازش فاصله گرفتم حس و حال خوبی داشتم یاد حدیثی که خواندم براش افتادم و اینکه آقا امام رضا علیهالسلام فرمودند محاسن کلام مارو برای مردم بیان کنید آنها پیروی می کنند..
تصمیم گرفتم حدیث نگاری که با عنوان چهارشنبه های امام رضایی در پیش گرفتم رو با قوت و انرژی بیشتری ادامه بدم..
همین اتفاق امروز رو هم مثل داستان نیسان آبی ماه رمضون و امربه معروفی که با زبان خوش داشتم بنویسم و از دیگران هم بخوام به هر بهانه ای معارف اهل بیت علیهم السلام رو نشر بدهند..
غرق همین افکار بودم که خودم رو جلوی حرم دیدم و چشمانم به گنبد طلای رضا (ع) خیره شد..
دست ارادت به سینه گرفتم و به نیابت از پدر و مادر مرحومم، حقداران و کسانی که التماس دعا داشتند و ممد آقای نیسان آبی به زبان آوردم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا یا غریب الغربا یا معین الضعفا یا شمس الشموس یا انیس النفوس و رحمهالله و برکاته.
#داستانک
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
نیتی که قبول شد..
✍ خانم #قدوسی
نزدیک های اربعین پارسال علی اکبر پسرم ۲ ماهه بود باخودم میگفتم بچه به این سن سخته سفر بره، باشه امسال کربلا نمیرم اما هرچه به اربعین نزدیک تر شدیم بی قراری و پرکشیدن های دلم برای کربلا بیشتر شد تا اینکه طاقت نیاوردم و به همسرم گفتم منم میام!
در جوابم گفت: خب عزیزمن شما که گفتی امسال نمیای کاروان هم دو روز دیگه حرکت میکنه، اعتبار گذرنامه ات هم که تموم شده، من چکار کنم؟!
اشکام دونه دونه بی اختیار میریخت تو دلم گفتم منم کربلا میخوام
صبح فردای همون روز همسرم با مدارک به اداره ی گذرنامه رفت و دلم غوغایی بود در عین استرس از رد شدنم امیدوارم بودم که به ذهنم رسید به نیابت از یک شهید راهی بشم، نیتم شد شهید غفاری نژاد که از اقوام بود.
همسرم برگشت و گفت: گذرنامه هایی که اعتبارشون بیش از ۶ ماه نگذشته تمدید میکنند این گذرنامت اینم برگه موقت پسرت علی اکبر!
باورم نمیشد درست یک روز به سفر کاروان منم آماده شدم برم کربلا کاروانیان قرار گذاشتند همه یک عکس شهید به کوله پشتی بزنن و به نیتش پیاده روی کنند. زیر عکس هر شهید اسم و مشخصات کامل، ولادت و شهادت و یک خط از وصیت نامشون نوشته شده بود.
همسرم با عکس شهید بزرگواری به سمتم آمد اما من نیتم شهید غفاری نژاد بود که به زبان آوردم.
گفت: بین عکس های شهدا عکسی از شهید غفاری نبود! جواب دادم عیبی نداره و بلاخره بدون عکس راهی شدیم تا رسیدیم نجف، موکب اول برای رسیدگی به فرزندم توقف کردیم سر کوله پشتی که رفتم جای خالی عکس شهید غفاری نژاد باعث شد یادش کنم و از این که کمک کرد بیام کربلا، ممنون باشم و با خودم زمزمه کنم اگر چه عکس ندارم اما به نیت شما پیاده روی میکنم.
ازموکب که اومدم بیرون دیدم همسرم با یک عکس منتظر من ایستاده، بهش نزدیک شدم گفت: این هم عکس شهید حسین غفاری نژاد با مشخصات و یک خط وصیت نامه!
خوشحال و متعجب پرسیدم ازکجا؟
گفت: یکی رد شد این رو داد و رفت بعد که خوندم دیدم همون بود که خواستی!!!
#یادداشت
#اهل_قلم
#داستانک
@ahalieghalam
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
نشانه...
✍ #جواد_رستمی
خیلی سرعت نداشتم اما به لحظه ای که چرخ عقب قفل شد کنترلش سخت و ناممکن بود
به لطف خدا پشت سرم وسیله ای نبود که حادثهای بدتر رخ دهد..
عصبانیت از این اتفاق من را به بدگویی از زمین و زمان و ناشکری سوق می داد که ناگاه چشمم به جوانی نشسته بر ویلچر افتاد،
روی برگرداندم از آن سوی دیگر جوانی را دیدم که عصا به دست به زحمت از خیابان می گذشت..
این دو صحنه در آن لحظه برای من عجیب بود اما نشانه برداشتم و استغفار به لبم جاری شد و از پی آن شکر خدا گفتم که تنم سالم است.
حالم بهتر شد موتور را برداشته راهی تعمیرگاه شدم و مسیر طولانی را در آفتاب داغ طی کردم در حالی که غرق در افکار خویش بودم.
با خود می گفتم اگر در جاده این اتفاق می افتاد، اگر سرعتم زیاد بود، اگر اتومبیل یا موتور سیکلت پشت سر من در حال حرکت بود چه می شد..
یاد صدقه اول ماه و روزانه ابتدای صبح افتادم، عادت خانوادگی که از پدر و مادر مرحومم آموخته بودم..
دوان دوان به اولین تعمیرگاه رسیدم نتیجه گفتگو به رفتن ختم شد به سوی تعمیرگاه دیگر راه افتادم وقتی رسیدم گرما و گذشت زمان و صحبت تعمیرگار مرا مجاب کرد کار را به او بسپارم.
از آنجا که دور شدم نگاهم در جستجوی وسیله نقلیه عمومی بود که به ایستگاه رسیدم لحظاتی بعد اولین اتوبوس را سوار شدم.
خسته بودم و فکرم هنوز درگیر حادثه و هزینه و زمان تعمیر و کارم، که دیر شده بود..
تا اینکه صدای پیرمردی باصفا افکارم را بهم ریخت:
«به شاه قبه طلا حضرت رضا(ع) صلوات»
آری گنبد طلایی امام علیه السلام رخ نمایی می کرد و صدای صلوات فضایی عطرآگین به وجود آورد که این بار به کودکی ام سیر کردم روزگاری که با پدر و مادر مرحومم به سمت حرم می رفتیم و این صدای آشنا بیش ازین، از گوشه گوشه اتوبوس به گوش می رسید تا به قطعه ای از بهشت می رسیدیم.
توقف اتوبوس در آخرین ایستگاه از خاطرات شیرینی که کام را شاد کرده بود دور نکرد، پیاده شدم و سمت حرم به قصد زیارت راه افتادم و این چهارشنبه امام رضایی را نیز آغاز کردم به ذکر سلام و صلوات.
#اهل_قلم
#داستانک
#یادداشت
@ahalieghalam
خدایا آرامشی عطا فرما..
✍ #جواد_رستمی
نیسان آبی بود که روی درب اتاقک پشت ماشین نوشته بود《خدایا آرامشی عطا فرما!》 سمت راست جاده با یک سرعت معمول در حال حرکت بود که به او نزدیک شدم، کنجکاو بودم ببینم راننده یا نویسنده این دعا
کیست؟!
هنگام سبقت چشمم افتاد به یک شخص به اصطلاح کامل مرد که به صندلی تکیه داده بود دست چپ روی فرمان و دست راست هم قوطی آب معدنی..
نگاهمان که بهم گره خورد آب را پایین آورد بی مقدمه گفتم:
خدا فرموده یاد من آرامش میده! {أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ}
ذکر و یاد خدا هم یعنی فرمانبرداری! انجام وظیفه! یعنی عمل به واجب و ترک معصیت و گناه!
از تعجب و نگاهش خواندم که تو باغ نیست لبخندی زدم گفتم:
پشت ماشینت نوشتی خداوندا آرامشی عطا فرما!
سوالی گفت: خب؟!
در همان حال حرکت و نیم نگاهی به جلو گفتم:
{كُتِبَ عَلَيكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِن قَبلِكُم}
ترجمه اش را که خواندم متوجه ماجرا شد بلافاصله گفت:
من مسافر بودم روزه نداشتم هر روز مجبورم از شهر خارج بشم بار ببرم و بیارم..
بلافاصله گفتم:
خسته نباشی! خدا قوت! روزیت حلال! عزیز من این شغلی که داری تو، مانع روزه گرفتن نیستا!
وظیفه تو گرفتن روزه است مسافر محسوب نمیشی..!
هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت:
والا نمدونستم! ان شالله از فردا روزه هم می گیرم..
گفتم به سلامت..خدا نگهدار..
دستی بلند کرد و در حال خدا حافظی از من دور شد..
به خود که آمدم دیدم وسط جاده ام به سمت راست متمایل شدم و به این مکالمه کوتاه ناخواسته فکر کردم که خیلی راحت تر از آنچه فکر می کردم در شرایطی غیر عادی با یک گفت و گوی ساده در حال حرکت در جاده، امربه معروف و نهی از منکر داشتم..
به خودم گفتم آیا در شرایطی آسان تر از این هم انجام وظیفه(امربه معروف و نهی از منکر) کردم؟
همین تذکری که به او دادم خودم هم عامل بودم؟!
تلنگری که به او زدم زنگ صدایش در گوش خودم بیشتر پیچید و مرا به فکر فرو برد...
غرق فکر بودم که رشته افکارم از هم گسیخت وقتی به مقصد رسیدم و چشمم به گنبد طلای حضرت رضا روشن شد..
یادم آمد که امروز هم یکی از اون #چهارشنبه_های_امام_رضایی سال جدیدِ که توفیق شد منِ مجاور هم زائر باشم..
به نیت همهِ آنها که به گردنم حق دارند به ویژه پدر و مادر مرحومم دست به سینه گفتم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا السلام علیک یا غریب الغربا السلام علیک یا معین الضعفا..ورحمه الله و برکاته..
#یادداشت
#داستانک
#کوتاه_نوشت
@ahalieghalam
غلط کردم گِلایه کردم..!
✍ #جوادرستمی
ظهر حوالی ساعت 2 از پله برقی صحن امام حسن(ع) وارد حرم شدم هنوز چند قدمی برنداشته صدای بغض آلود زنی جلب توجه کرد به سمت صدا برگشتم خانمی حدود 50 ساله با موبایل بلند بلند صحبت می کرد و گریان می گفت:
«امام رضا ممنونتم امام رضا غلط کردم گلایه کردم امام رضا فدات بشم که جوابم دادی ببخش آقا جسارت کردم..»
اشک ریزان و گریه کنان نزدیک شد و در جواب نگاه پرسشگر من اشاره به گنبد طلایی آقا کرد و گفت:
«هرچه که بخوای آقاجان میده!»
ناخودآگاه پرسیدم چه شده در پاسخ به موبایلش اشاره کرد و در حالی که از من دور می شد گفت:
«از بیمارستانه..!»
داستانش را نمی دانستم که چه بوده و چه گفته که این چنین در عین پوزش طلبی از آقا، شکرگذاری هم می کند اما آنچه که لازم بود را فهمیدم!
گرمای خورشید که دقایقی پیش آزارم می داد دیگر اثری نداشت از درون به گرمای محبت شمس الشموس، انیس النفوس، امام رئوف حال و هوایم دگرگون بود و حس خنکایی در صحن کریم اهل بیت واقع در قطعه ای از بهشت، آرامم می کرد.
پرسشی در ذهنم نقش بست که این خوشبخت حاجت روا که بود زائر یا مجاور؟
بی درنگ پاسخ گفتم چه فرقی می کند کرم این خاندان شامل حال همگان می شود.
نگاهم به گنبد افتاد دست ارادت به سینه گرفتم و با حزنی گویای نیاز به لطف و کرمش، سلام دادم و عرض حاجت کردم..
هنوز دقایقی از گره گشایی و لطف آقا نگذشته بود عرض کردم:
معلوم نیست هم زمان گره از زندگی چند نفر در سرتاسر عالم باز کردی، آرام جان ها می شود آیا به جوادت، گره از کارم باز کنی؟!
#داستانک
#یادداشت
#اهل_قلم
#انیس_النفوس
#آرام_جانها
@ahalieghalam