اهل قلم
💥 #کابوس_غربالگری 🩺 📖 قسمت اول ✍ خانم #طهماسبی چند روزی بود گاه و بیگاه درد سراغش میآمد. کمی صبر
💥 #کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت دوم
✍خانم #طهماسبی
درست هجده سال پیش در همین بیمارستان دختر اولش، ریحانه، به دنیا آمد. دوسال بعد با تولد محدثه برای دومین بار مادر شد. سالهای اول که تمام وقت، مشغول مراقبت از بچهها بود، حتی تصور بچهی سوم را هم نمیکرد تا اینکه چند سالی گذشت. دخترها بزرگ شدند. کمکم ضرورت آمدن سومی در ذهنش نقش بست و تصمیم به بارداری گرفت. تصمیمی که زندگی او را از این رو به آن رو کرد…
با وجود تفاوت این بارداری با تجربههای قبلی، ذرهای ندامت در دلش احساس نمیکرد و خودش را برای سختیهای بزرگ کردن این طفل معصوم آماده کرده بود. گرچه هنوز از نیش و کنایهها رنج میکشید، ولی وقتی به طرف معاملهاش فکر میکرد، آرام میشد.
یاد سفر مشهد افتاد و توسل به امام رضا (علیه السلام) ونذر شوهرش، مصطفی، برای اینکه همه چیز ختم به خیر شود و حالا پذیرفته بود که خیرش در این است
.
چند ماهی از آن سفر نگذشته بود که علایم بارداری را در خود حس کرد. نمیخواست خیلی سخت بگیرد. با تجربههایی که داشت کمی صبر کرد و پایان سه ماهگی برای اولین بار به مطب پزشک رفت. دکتر پس از گرفتن شرح حال و یکسری معاینات اولیه و نوشتن آزمایش و سونوگرافی، تاکید کرد که با توجه به سنش باید خیلی سریع آزمایشات غربالگری را انجام داده، نتیجهاش را بیاورد...
و او افتاد در مسیری که هرگز گمانش را هم نمیکرد. نتایج اولیه آزمایشات رضایت بخش نبود...
#رمان
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
💥 #کابوس_غربالگری 🩺
✍️ خانم #طهماسبی
📖 قسمت سوم
یاد روزی افتاد که دکتر با دیدن آزمایشات اولیه نگاه سردی به او کرد و گفت:
«احتمالا بچه مشکل داره. شاید مجبور باشیم سقطش کنیم. برات یکسری دیگه آزمایش مینویسم سریع اقدام کن که اگه دیر بشه مشکل قانونی پیدا میکنی و دیگه نمیتونم کاری بکنم.»
با حرف دکتر، دنیا دور سرش چرخید. دلش لرزید و بیاختیار گفت:
«یا صاحب الزمان...»
و بعد...
آغاز فشارها و ناآرامیها... و فقط خدا میداند که آن روزها به او چه گذشت!!!
به توصیه دکتر، آزمایشات تکمیلی را هم انجام داد و نتیجه همانی شد که دکتر پیشبینی کرده بود.
تشخیص «سندروم داون» و اصرار پزشک برای سقط جنین.
فضای خانه بهم ریخت. چیزی نبود که مخفی کند. کمکم خبر به گوش خانوادهها رسیده، حرف و حدیثها آغاز شد و ترحم اطرافیان که به جای آرامش، سوهان روح او شده بود.
یک هفته بیشتر فرصت نداشت. ضعف و بیحالی، مشکلات گوارشی و... از یک سو، اضطراب و دل نگرانی از آيندهی نامعلوم این بارداری از سویی دیگر، نمیگذاشت درست فکر کند.
چطور میتوانست طفلی که برای سومین بار بهشت را زیر قدمهایش پهن کرده و چند روزی بود با تکانهای ریزش با او حرف میزد، را رها کند. کاش رها میکرد. باید طفل معصوم زنده، قطعه قطعه شده و از بدن او خارج میشد، کاری شبیه زنده به گور کردن...
با این افکار به شدت آشفته شده، ترس و وحشت تمام وجودش را میگرفت و با خودش تکرار میکرد: «بای ذنب قتلت؟!»
مصطفی هم آن روزها حال خوشی نداشت. ترجیح میداد سکوت کرده و تصمیم نهایی را به او واگذارد. فقط یکبار که حال نزار همسرش را دید کنار او نشست و گفت:
«عاطفه! ما بیحساب تصمیم نگرفتیم که بیحساب میدون خالی کنیم. ذرهای راضی به از بین بردن بچه نیستم. این قتل نفسه. اونم کشتن یک بچه مسلمون. مطمئنم آتش اینکار اول از همه دامن خودمون رو میگیره و بدبختیهاش خیلی بیشتر از نگهداری یک بچه عقب مانده است. بازم تصمیم با خودته...»
ادامه دارد...
#رمان
#اهل_قلم
#یادداشت
@ahalieghalam
#کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت چهارم
✍ خانم #طهماسبی
روزها به سرعت میگذشت و او برای گرفتن تصمیم درست، اول باید به آرامش میرسید.
مثل همیشه توسل به حضرت زهرا (س) شد چاره درماندگی...
از زمانی که یادش میآمد، فاطمیه که میشد، مادر، خانه را سیاهپوش میکرد و پدر خدا بیامرزش، بساط روضهخوانی راه میانداخت. مادرش معتقد بود، هر چه دارد به برکت روضههای بیبی است.
او هم بارها و بارها در بنبستهای زندگی دست به دامان بیبی شده و گره از کارش باز کرده بود.
سه شنبه بود. نیمه شب از جا برخاست. وضو گرفت و دعای توسلی خواند و بعد با درماندگی، دلش را گره زد به چادر خاکی بیبی و گریست و گریست... آنقدر گریه کرد تا سر سجاده خوابش برد.
با صدای شوهرش، که دخترها را برای نمازصدا میزد، بیدار شد. نماز صبح را خواند و به قرآن پناه برد.
آیات نور به او جان دوباره میبخشید...
قرآن را که بست پرتوهای طلایی خورشید از گوشهی پنجره روی سجادهاش افتاده بود... از جا بلند شد. تکانهای ظریف طفل همراهیاش کرد. احساس تهوع صبحگاهی سراغش آمد. توجهی نکرده، به طرف آشپزخانه رفت. آبی به صورت زد و به هال برگشت. گوشه مبل نشست. دلش آرام بود و از آشفتگیهای روزهای گذشته خبری نبود. در فکر فرورفت. فقط سه روز فرصت داشت.
دو راه شفاف پیش رو میدید. طفل را نگهداشته و تا پایان عمر با سختیهای پرورش کودکی عقبمانده سرکند و یا به ظاهر، خود را خلاص کرده و با قتل نفس عواقب روحی و جسمی اسقاط جنین را به جان بخرد.
تصور راه دوم، آشوبی در دلش به پا میکرد. حرمت کار و عقوبتی که در انتظارش بود، را میدانست. باز یاد عهدی افتاد که قبل از بارداری با امام زمان(عج) بسته بود. عهد بسته بود اگر خدا به او پسری عطا کند، او را به قصد سربازی آقا بزرگ کند. با خودش گفت:
«یا صاحب الزمان! من بر سر عهدم هستم. ولی چه کنم سربازت بیمار است. نیاز به مراقبت دارد. نمیتوانم رهایش کنم. شاید او نتواند برایت سربازی کند، ولی من میتوانم پرستار سپاهت باشم و از او پرستاری کنم».
دیگر تکلیف روشن بود. فصل جدیدی از زندگی آغاز و مأموریتی جدید برای او و مصطفی تعریف شده بود. نباید جا میزد و از این تکلیف شانه خالی میکرد.
مصطفی را صدا زد و از تصمیمش گفت. همسرش دستش را گرفته، از سر مهر لبخندی زد و گفت:
«عاطفه! از تو انتظاری جز این نداشتم. فقط نگران حالت بودم و دعا میکردم هرچه زودتر از این اضطرار نجات پیدا کنی. زندگی جریان دارد، تنها نوع امتحاناتش تغییر میکند. ما وارد یک عرصه جدید شدیم، نباید کم بیاریم.»
آن روز یک تصمیم دیگر هم گرفت، اینکه صبر کند و دیرتر برای ویزیت برود تا فرصت قانونی سقط بگذرد...
ادامه دارد..
#رمان
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
#کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت پنجم
✍️خانم #طهماسبی
یک هفتهای گذشت. پرونده را برداشته، راهی مطب شد. پس از ساعتی انتظار وارد اتاق شد. سلامی کرد و آهسته روی صندلی نشست. دکتر با دیدن نتایج آزمایش تکمیلی جا خورد و گفت:
«چرا اینقدر دیر اومدی؟ مگه نگفتم دیر بیای مشکل قانونی پیدا میکنی و دیگه کار سخت میشه».
تأملی کرد و با آرامش و محکم جواب داد:
«میخوام نگهش دارم».
دکتر نگاه تعجب آمیزی کرد و گفت: «خودت میدونی». بعد هم برگهای از قفسهی کنار میز برداشته، جلویش گذاشت و ادامه داد:
«پس بیا اول این برگه رو امضا کن که بعدا مدعی نشی. بعدش رو تخت دراز بکش...»
معاینات تمام شد. موقع خروج، منشی که در جریان کارها بود، آهسته گفت:
«بازم فکراتو بکن. اگه نظرت عوض شد با یک دستکاری تو تاریخها میشه سن حاملگی رو کمتر نشون داد. حالا این دکتر نشد دکتر دیگه سراغ دارم که کارت رو راه بندازه. یکم خرج داره ولی خلاص میشی!».
با این حرف طاقت نیاورده، نگاه تندی به منشی انداخت و گفت:
«من فکرامو کردم. کاش شما هم یک کم فکر کنین ببینین دارین چکار میکنین!»
و با ناراحتی مطب را ترک کرد. همانطور که از پلهها پایین میآمد، با خودش گفت:
«باید دنبال یک دکتر دیگه باشم. شکر خدا دکتر باوجدان کم نداریم».
وارد خیابان شد. لحظهای ایستاد. نفس عمیقی کشید. احساس رضایت داشت. یاد حرف پدر مصطفی افتاد که میگفت:
«دخترم! هیچ چیزی مثل حق آدم رو آروم نمیکنه، چی بگی، چی عمل کنی».
زیر لب الحمدللهی گفت و راهی منزل شد.
از آن روز سعی میکرد با آرامش خود فضای خانه را آرام نگهدارد تا این طفل معصوم بیش از این در فشار و اضطراب نباشد...
ادامه دارد..
#رمان
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
#کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت ششم
✍ #طهماسبی
با حرکت بچه، از افکار گذشته بیرون آمده، چشمانش را باز کرد. لبخندی زد و گفت:
«انگار تو هم خسته شدی!».
نگاهی به ساعت انداخت. یک ساعت گذشته بود و هنوز خبری نبود. خواست برخیزد که پرستار به همراه دختر جوان وارد شد. سلامی کرد و سینی وسایل را روی میز گذاشت تا برای عمل آمادهاش کند.
دختر جوان بیتفاوت کنار تخت منتظر ایستاده بود تا کار پرستار تمام شود. به محض اتمام کار، با سردی گفت:
«بلند شو. باید بریم»
و اورا به طرف اتاق عمل برد.
رنگ سبز و بوی مخصوص اتاق عمل برایش آشنا بود. با اینکه بارها این فضا را تجربه کردهبود، کمی اضطراب و نگرانی سراغش آمد. با خودش گفت:
«کاش مصطفی اینجا بود یا مادرم!».
یاد مامای مهربان افتاد. امیدوار بود او را مجدد بیند.
با راهنمایی پرستار سبزپوش اتاق عمل، لباس مخصوص عمل را پوشید. بسته کوچکی که از بخش همراهش آورده بود به پرستار سپرد. بسم اللهی گفت و آرام و با احتیاط روی تخت عمل قرار گرفت.
یک پرستار مشغول آماده کردن وسایل بود و دیگری با آنژیوکت او ورمیرفت.
نگاهش را به سقف دوخت و زیرلب آیه الکرسی را زمزمه کرد و بعد هم دعای فرج و خودش را سپرد به اهل بیت.
دلش آرام شدهبود. این حالت را دوست داشت. احساس رهایی میکرد.
حسی مبهم که خیلیها روی تخت عمل، قبل از بیهوشی دارند. حس تمام شدن. احتمال میدهی برای همیشه بروی، به همین خاطر فرصت را تمام میبینی و خودت را دربست به خدا میسپاری...
دوباره زبان به ذکر گشود و به سوره یس پناه برد. به آیه «سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِیم» که رسید، چند نفر وارد اتاق عمل شدند. سرچرخاند. خانم دکتر درمانگاه، مامای مهربان و سومی که حدس زد متخصص بیهوشی باشد.
با دیدن ماما لبخندی روی لبش نقش بسته، بیاختیار سلام کرد.
دکتر بیهوشی کنارش آمد و بعد از معرفی خودش، اسمش را پرسید و چند سوال دیگر و بعد مشغول کار شد و او دیگر هیچ نفهمید...
ادامه دارد..
#رمان
#اهل_قلم
#یادداشت
#کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت هفتم
✍ #طهماسبی
سرش سنگین بود. صداهایی به گوشش میرسید. پلکهایش را به زحمت گشود. در ریکاوری روی یک برانکارد دراز کشیده بود. کسی دور و برش نبود. سنگینی و درد محل عمل آزارش میداد.
سروصدا از اتاق کناری بود. بیشتر بحث بود، نه یک گفتگوی معمولی. دقت کرد.
صدای دکتر بود که با عصبانیت حرف میزد:
«... به هرحال نمیشه به خاطر یک مورد استثنا همه رو کنار گذاشت. برای غربالگری کلی تحقیقات شده. پیشرفته ترین مراکز زنان در دنیا با همین شیوهها کار میکنند.»
گوشهایش تیزتر شد.
صدای مامای مهربان را شنید که در جواب دکتر گفت:
«خانم دکتر! مشکل ما اینه که گاهی از اینطرف بام میافتیم، گاه از اونطرف. ما فقط دنبال اجراییم. کیفیت کار و خطاهاش رو در نظر نمیگیریم. به روشهایی تکیه کردیم که نتایج مثبت کاذب و حتی منفی کاذبش بالاست. بعد هم همه مادرها رو میرسونیم و مجبور میکنیم که به اون تن بدن. میدونین الان علاوه بر هزینههای سنگین غربالگری، چه فشار روحی و روانی رو مادرامونه.»
بعد ادامه داد:
«همین دو هفته پیش که شما مرخصی بودین، دقیقا یک خانمی مثل مریض امروز اومده بود. اونم بچهاش سالم بود. میگفت که چندماهه دارم از فشار دیوانه میشم.»
با شنیدن این حرف دلش لرزید. خواست بلند شود، درد و سنگینی محل عمل مانع شد. قلبش تند تند میزد. زبان خشکش را روی لبها کشید و ماما را صدا زد. به جای ماما، پرستار اتاق عمل با نوزادی در آغوش وارد شد...
👈 ادامه دارد...
#رمان
#اهل_قلم
#یادداشت
@ahalieghalam
#کابوس_غربالگری 🩺
📖 قسمت هشتم
✍️ #طهماسبی
نگاه کنجکاوش روی پارچه سبزی که دور نوزاد پیچیده شدهبود، متوقف شد. دست کوچک نوزاد از پارچه بیرون زده بود. پرستار خندهای کرد و گفت:
«اینم گل پسر عاطفه خانم. صحیح و سالم. بگو کی گفته بود بچه منگوله، خودم برم سر وقتش»
به ناگاه خشکش زد. قلبش تندتند میزد. ناباورانه به پرستار نگاه کرد. دوست داشت فریاد بزند. دستش را به طرف نوزادش دراز کرد و خواست خودش را به او برساند که باز درد او را میخکوب کرد. چهره درهم کشیده، نالهای کرد و بلندبلند گریست...
همین موقع مامای مهربان از راه رسید. سلام بلندی کرد و به تخت نزدیک شد. دستی به سرش کشید و با مهربانی گفت:
«حق داری، روزهای سختی داشتی. گریه کن عزیزم! بذار عقدههات خالی بشه. باز هم خدا رو شکر»
و بعد نوزاد را از پرستار گرفت. پارچه را کمی کنار زد. صورت نوزاد نمایان شد. چشمانش باز بود و دستش را میمکید.
ماما خندهای کرد و گفت:
«مبارکه. اسمش قراره چی باشه؟»
عاطفه در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:
«مهدی، شاید هم مهدیار..»
پرستار که ساکت ایستاده و صحنه را تماشا میکرد، بسته کوچکی را از جیبش درآورد و در دست عاطفه گذاشت و گفت:
«اینم امانتیت».
بعد روبه ماما کرد و گفت:
«عاطفه خانم تحویل شما، دو ساعت گذشته، شیرش که داد بگید ببرنش بخش».
با رفتن پرستار، از مامای مهربان خواست قبل از شیر دادن اذان و اقامهای در گوش نوزاد بگوید و بعد بسته کوچک را به دست ماما داد و گفت: «تربت امام حسینه، دوست دارم قبل از شیر کامش به تربت آقا برداشته بشه».
ماما که محو صفای او شده بود، بیدرنگ نوزاد را در آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت و بعد دستها را شسته، بسته را باز کرد. تربت را بویید و سلامی به آقا داد و اندکی از تربت را به دهان نوزاد گذاشت.
سپس آرام او را در آغوش گرم مادر جای داد و شیرینترین صحنه برای «مهدیار» رقم خورد.
نوزاد با ولع شیر میخورد و مادر عاشقانه او را نگاه میکرد. آهسته دست کوچکش را بین انگشتان گرفت و به طرف لبها برد و غرق بوسه کرد. یاد نذر مصطفی افتاد که گفته بود:
«عاطفه، نذر کردم اگه همه چیز ختم به خیر بشه یک گوسفند برای شیرخوارگاه قربانی کنم...».
پایان
#رمان
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
🌿 به نام بصیرت دهندهی دلها 🌿
✍ #طهماسبی
«ما همچنان ایستادهایم؛ محکم و استوار، زیر پرچم اباعبدالله(ع)❤️»
محرم آغاز شد و ملت ایران از آزمونی بزرگ بیرون آمدند؛ اینکه نتیجه خوب بود یا نه! بماند که برای هر جبهه و هر فرد تأمل میخواهد و تحلیل.
در این میان، خواص به گونهای و عوام به گونهای دیگر مورد ابتلا قرار گرفتند و لازم است هر کس برای سنجش عملکرد خود، کلاهش را قاضی کند و سنگها را با خود واکند.
آنچه مهم است وقوع جهشی عظیم و عمیق است که در افکار و اندیشهها رخ داد و غربالگری دقیقی که به صورتی خاص، در جبهه انقلاب به وقوع پیوست.
تحولی که شاید هیچ حادثهی اجتماعی و سیاسی دیگری نمیتوانست آن را رقم زند و بیتردید، سرآغازش شهادت بزرگمرد جمهورمان بود و برکتی که این خون پاک برای درخت انقلاب داشت.
این هم تکرار تاریخ است؛ گاه وقتی جبهه حق به سستی و کمکاری و عافیت طلبی افتاده، هدفهای بزرگ را نادیده انگاشته و بیخیال فرمان ولی میشود، ناگزیر باید برای بقا و دوام خود، بهای سنگینی به جان بخرد.
در یکماه اخیر قریب به نیمی از واجدین شرایط پای کار آمدند. برخی متاثر از «شور» و برخی با پشتوانهی «شعور» و گروهی فارغ از ایندو، که نه حرفی داشتند و نه استدلالی؛ چشم دوخته بودند به نظر دیگران.
دومین مرحلهی انتخابات هم به پایان رسید. گرچه کاندید مورد نظر جبهه انقلاب از سوی اکثریت مردم انتخاب نشد؛ اما این جبهه توانست یک «سرمایهی عظیم» متشکل از چهارده میلیون نفر را یک هدف و همسو، گرد هم جمع کند؛ جمعی که غالبا نه از سر شور و احساس و نه با وعدههای توخالی، بلکه با پشتوانه عقل و تفکر و اندیشه ورزی وارد میدان شدند؛ شاخصها را در نظر گرفتند و با توجه به آنها، حرفها را شنیدند و با دلیل و منطق و استدلال دو طرف را سنجیده، دست به گزینش زدند.
این همان رمز پیروزی است؛ همان برگ برندهی جبههی انقلاب؛
جهشی فکری که میتواند ابزاری کارآمد برای پیشرفت جامعهی دینی و تقویت حاکمیت حق در جامعه باشد.
آنچه مهم و حیاتیست حفظ این سرمایه و تقویت و کادرسازی هرچه سریعتر آن است تا بتواند به صورتی کارآمد در کنار دولت جدید قرار گیرد و با نظارت دقیق و مطالبهگری اصولی و روشمند در جهت اهداف مقدس نظام پیش رفته، نقاط ضعف آن را پوشش و حقوق مسلم مردم را استیفا کند.
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
💥«راستی! از دور دستها چه خبر؟!!»
✍ #طهماسبی
دو ماهیست که مشغولیم؛ اولش متحیر بودیم و عزادار شهیدجمهورمان و بعد درگیر #انتخابات و حالا هم سرگرم عزاداری #محرم .
تا همین چند روز پیش تبوتابی داشتیم و منتظر تا آرامش به میهن بازگردد. به لطف خدا تلاشها به بار نشست و به یک ثبات نسبی دست یافتیم؛ فارغ از آنکه نتیجه چه بود و تکلیف روزها و هفتههای پیش رویمان چیست!
حال وقت آن است که لابلای عزاداریهامان کمی از لاک خود بیرون بیاییم و سر بلند کنیم و یادی کنیم از مظلومان غزه.
🔥راستی این روزها مردم غزه چه میکنند؟
بیش از چهل هفته است که از طوفانالاقصی میگذرد؛ یعنی دویست و هشتاد و چند روز!!!
روزها و هفتههای اول داغ بودیم ومتأثر. آتش به دلمان بود و اشکمان جاری. هرروز اخبار را پیمیگرفتیم و برای نجاتشان دعا میکردیم.
اما...
مدتیست چشمها را بسته و در دنیای خود فرو رفتهایم!!!
راستی اکنون مردم غزه با گرسنگی و آوارگی چه میکنند؟
در خانیونس و رفح چه خبر است؟
کودکان الرمال و تلالهوی دیشب را چطور صبح کردهاند؟
با آنهمه موشک، آیا چیزی از اردوگاه جبالیا و المغازی مانده است؟
از آمار کودکان تلفشده از گرسنگی چه خبر؟
راستی آن مادری که در حملهی موشکی دوقلوهایش را از دست داد، الان کجاست؟ همان که بعد از یازدهسال مادر شدهبود.
کسی میداند مردم غزه با گورهای دستهجمعی بیمارستان الشفا و ناصر چه کردند؟
و هزاران سوال بیپاسخ دیگر...
جامعهی جهانی و سازمانهای مدافع حقوق کودکان که ته عرضهشان صدور بیانیه است، همچون گذشته کاری از پیش نخواهند برد؛ اما...
حتما مادرها یاد گرفتهاند چطور بچههای گرسنه را ساکت کنند و در دهان شیرخوارشان انگشت بگذارند تا اندکی بخوابد.
حتما کودکان هم یاد گرفتهاند که دیگر از امواج پیدرپی انفجار زبانشان بند نشود.
حتما کودکان یاد گرفتهاند به جای رفتن به مدرسه، شبها پشت پنجرهی بدون شیشه جمع شوند و ستارههای موذی پرسرو صدا را با انگشتان کوچک خود بشمارند.
حتما...
آری! این روزها حال مردم غزه خوب نیست. قریب به نه ماه است که غزه در آتش و خون دستوپا میزند و انگار ما هم عادت کردهایم.
نمیدانم ما با انتخابمان چقدر جبهه مقاومت را دلگرم کردیم؛ اما انتخابات آمریکا در پیش است و روزهای سخت و سنگینتری در انتظار مردم غزه. شاید ماههای بعد شاهد تقویت تسلیحاتی رژیم اسراییل از سوی جمهوریخواهان بیوجدان باشیم، برای اینکه بتوانند حزب دموکرات را زمین بزنند و به بهای خون هزاران فلسطینی پیروز میدان گردند.
خدایا!
حال غزه خوب نیست. چه صبری دارند این مردم و چقدر طولانی شد این جنگ !!!
🤲 اللـــــهم عجــــل لولــــیک الفـــــرج
بحق مولا #امام_حسین علیه السلام
#یادداشت
#اهل_قلم
👈 «کمی درد وجدان»
🔥سهم من در جنایات غزه!!!!🔥
✍ #طهماسبی
قریب به ده ماه از طوفان الاقصی و به دنبالش جنایات پرسابقه رژیم منحوس اسرائیل می گذرد...
در این مدت آنقدر تصاویر دلخراش دیدهایم که قلبمان مجروح و دلمان پرخون است...❤️🩹
تصاویر پیکرهای آغشته به خاک و خون کشف گورهای دستهجمعی
دفن دونفرهی پیکر شهدا
فریاد مردان و ضجهی زنان
و بیش از همه مظلومیت کودکان معصوم که در شخم زدنهای پیاپی گرگ صفتان صهیون پرپر میشوند...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
این شبها که خیمهنشین عزاداریهای دههی عاشورا بودیم، بارها تصویر تکاندهندهی کودک مجروح غزهای پیش چشمم میآمد که درپی حملهی هوایی در فضای خاکآلود محوطه به درختی پناه برده بود و از وحشت به خود میلرزید.
😭😭😭😭😭😭😭
به یاد شب یازدهم محرم ۶۱هجری و فرار کودکان از خیمههای شعلهورشده🔥 میافتادم و نقل تاریخ از دو کودکی که از خیمهها به دامان دشت پربلای نینوا میگریزند و از شدت ترس، تشنگی و گرسنگی در آغوش هم جان میدهند...
و نیز یاد سه سالهی اباعبدالله(ع) میافتادم و داستان خرابهی شام...
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
آری! صحنه هایی از تاریخ در حال تکرار است.
و ما این روزها بارها و بارها زیرلب «یا صاحب الزمان» گفتهایم و منجی عالم بشریت را صدا زدهایم...
اما...
مدتیست دردهای دلم به وجدانم چنگ زده و مرا با خود درگیر کرده است.
از خود می پرسم:
«تو در این عالم کدام قطعه از پازل ظهوری؟؟؟ 🧩
آیا در جای خود قرار گرفتهای یا علاوه بر جایت، خودت را هم گم کرده ای؟»
شما را نمیدانم؛ اما مدتیست وجدانم مرا نهیب می زندکه:
«هراندازه تو با اعمال، رفتار و انتخابهایت ظهور را عقب اندازی، در جنایات دنیای بی مهدی(عج) سهم داری....»
خدایا!
آدینهای دیگر گذشت و باز خبری از یوسف زهرا(ع) نشد...
😔😔😔😔😔😔😔
اینبار برای فرج دعا میکنم تا فرجی در جان و دلم شود که اگر درپی اصلاح خود نباشم، چطور حکومت مصلح را تاب خواهم آورد؟!!
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
❤️"دیدار حبیب"❤️
✍ #طهماسبی
خستهام؛ اما مشتاق و بیقرار.
به حاشیه غربی مسجدالنبی رسیدهام، مسجد غُمامه،
میگویند رسول خدا(صلیاللهوعلیهوالهوسلم) در این مسجد نماز عید میخوانده است.
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
وهابی دشداشهپوش با شالی قرمز بر سر، مقابلم ظاهر میشود و از آمدنم میپرسد.
میگویم:
_ مسافر زمانم، از کوی امام مهربانی؛ مشهدالرضا و مشتاقم برای زیارت حبیب خدا.
نقاب تعصب برچهره میکشد و با تندی میگوید:
_ زیارت شرک است!
می گویم:
_ مگر اویس از یمن به زیارت نیامد؟ منم اویسم؛ اویس خراسان.
غضبناک نگاهم میکند.
بیاعتنا به راهم ادامه میدهم.
رو به قبرستان بقیع میایستم. سلامی میدهم و به طرف بابالنساء گام برمیدارم.
وجودم لبریز است از شوق دیدار...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
روضهی منوره را میجویم.
ناگه خود را مقابل حبیب خدا میبینم. پر میشوم از مهربانی، از نور.
رحمت دو عالم از نگرانیاش میگوید. هنوز هم دلنگران است و در هدایتم حریص.
صدای دلنشینش در گوشم طنینانداز میشود:
« سه چیز است که از آنها بر امتم نگرانم:
گمراهی بعد از شناخت،
فتنههای گمراهکننده
و شکمبارگی و شهوترانی»
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
به یکباره همه چیز محو میشود. خود را سرگردان در میان ستونهای مجلل مسجدالنبی میابم.
اشک میریزم و سر به ستونی میگذارم .
مرد وهابی باز پیدایش میشود. غضبناک مرا از ستون جدا میکند.
حس میکنم حبیب خدا در میان شکوه این ستونها از ائمهی بقیع هم غریبتر است.
زیر لب زمزمه میکنم:
« أین هادم ابنیه الشرک و النفاق...
أین قاصم شوکة المعتدین...»
اشک میریزم و ناله میکنم:
_ یابن الزهراء!
پایان دلتنگیها!
کجایی؟؟؟...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
☘️به نام خدایی که میبیند☘️
سید حسن! ماندنی شدنت مبارک
✍ #طهماسبی
پندار ما این است که ما مانده ایم و تو رفتهای؛ اما حقیقت آن است که ما اسیریم؛ اسیر زمان و این تو هستی که ماندهای.
هربار که سرداری شهید میشود، چند روزی مات و مبهوتم. برخلاف بقیه که احساسشان میجوشد و قلمشان گرم میشود، من کمتر میتوانم بنویسم؛ دست خودم نیست. با خودم درگیر میشوم و بیشتر از دلم، وجدانم به درد میآید.
سید جان!
اینبار میخواهم با رفتن تو، حسابم را صاف کنم و برای همیشه سنگهایم را با خودم وابکنم. باید نقش خود را در این عالم بیابم.
کاش بودی و میتوانستم ساعتها بنشینم و از حال و هوایت بپرسم و تو از عاشقانههای زندگیت برایم بگویی.
سیدجان!
برایم بگو از کجا شروع کردی و کی وارد این بزم شدی؟
برایم بگو با کدامین جذبه پا در این میدان گذاشتی؟
برایم از طعم شیرین عشق بگو؛ عشق به خدا؛ عشق به ولی خدا. عشق به جانشین ولی خدا.
سید جان!
برایم بگو گنج بصیرت را کجا یافتی که اینگونه سرسپرده شدی و دست در دست ولی گذاشتی و مقابل جریان پوشالی باطل قد علم کردی!
سید جان!
برایم از طعم با علی بودن بگو؛ از مالک شدن بامن حرف بزن! از تسلیم؛ از رضا...
میگفتی « اگر مسئلهای را بررسی کنم و فقط «احتمال بدهم» که اینکار مورد رضایت رهبری است، آن را انجام میدهم و اگر احتمال بدهم اینکارباعث رنجش خاطر، ناراحتی و یا غضب ایشان شود، از آن پرهیز میکنم.»
با این سخن تو، از شیعه بودنم شرمنده شدم و از خو دم پرسیدم: اگه سید حسن نصرالله شیعه است، من کجای راهم؟!!
من که داعیهی ولایت دارم و شعار اهل کوفه نیستم را سر میدهم؛ اما به خود و دنیای خود مشغولم.
سید جان! ای معشوق خدا!
تو که به حق واصل شدی و جاودانه گشتی. اکنون من به حال خود میگریم که در این دنیای پرفریب و میان اینهمه آشوب و فتنه دست و پا میزنم.
سید جان!
دست من در گل مانده را هم بگیر تا به آنچه ادعا میکنم، پایبند باشم و از مسیر ولایت سید علی خارج نگردیم.
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam