ما را دوست دارد...
✍ علیرضا #کیقبادی
دور میپنداریماش!
خیلی دور...
آنقدر که فکر میکنیم در بیابانی خیمهای زده است و ما هم بایددعا کنیم تا روزی از گوشه عزلت بیرون شود. وحال آنکه او بر فرش های ما قدم میگذارد
احوالاتمان را مشاهده میکند
ما را دوست دارد...
تا آنجا که وقتی رخ مینمایاند کسی میگوید:اورا دیده بودم
بارها و بارها
#اهل_قلم
#یادداشت
#دلنوشته_مهدوی
@ahalieghalam
دیگر بابا نمی گفت...
✍️ عليرضا #کیقبادی
سوز سرما در خرابه ای بیداد میکرد
درمیان سينه گرم نسیم
لطافت گریه دخترکی جوانه زده بود
در و دیوارخرابه
قطره قطره اشک عمه
وتمام جان رقیه
اورامیطلبید
ولی گویی صدایش را فقط خرابه میشنید و عمه و
ظالمی در ظلمت قصرش
درسیاهی خوابش
در نحسی کلامش.
دندان برهم سایید
غضب آلود، با خنده ای محو که از دانستن نتیجه عملش نشأت میگرفت گفت:
ببرید برایش
بابارا که آوردند
خرابه درهم شکست
در زیر چتر سکوت، دختر شادمان شد
روی ماه بابا را بوسید و پر گشود
تا بلندای آسمان.
و این نسیم بود
که دیگرقلب درون سينه اش صدا نداشت
نمی تپید
گریه نمیکرد
بابا نمیگفت…
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✍ علیرضا #کیقبادی
نگاهم را روی گنبد سُر دادم.
همچون کبوتری سفید که بر بالای سقاخانه لانهدارد،پر زدم.
پرواز کردم
#حرم را
قطره قطره
جرعه جرعه نوشیدم
آن قدر حلاوت و عشق در شراب طهور حرم جا گرفته بود که
عشق در سرتاسر وجودم ریشه دواند
حالا طعم عشق را میدانستم و جریان پر مهرش را در تمام حرم لمس میکردم
ولی گویا در جایی سرچشمه عشق فوران کرده بود
همچون تشنه ای در پی قطره ای آب پر کشیدم
دیگر نه چشمی بود و نه بالی هرچه بود قلبی بود تپنده.
لحظاتي بعد
درکنار طلایی پنجره فولاد همان سرچشمه عشق
فلجی رادیدم که پا شد
دیوانه ای عاقل شد
ومنِ به ظاهر عاقل،مجنون.
مجنون رأفت و کرم او...
#اهل_قلم
#یادداشت
@ahalieghalam
استغفار های پدرانه...
✍ علیرضا #کیقبادی
خجالت درصورتم موج میزد
موجی آرام وسنگین برکرانه دریای چشمانم
دریایی که بزرگی اش را در پشت پلکی نازک و مژهای ظریف،پنهان نموده بود
موج،زیباولطیف،همچون شیشهای شفاف
از ساحل کنارهی چشمانم،بر کویر خشک گونهام فرو ریخت
موج حالاقطرهای شده بودکه خجالت را فریادمیکرد
خجالت از استغفارهای پدرانه #مهدی
برای اعمال من
#جمعه_های_دلتنگی
#اهل_قلم
#یادداشت
@ahalieghalam
قطره ای اشک
✍ علیرضا #کیقبادی
امشب درعالم ملکوت غوغا است
هرچه کردم امشب را وصف کنم
قلم یاری ام نکرد
نتوانستم
کلمات خطوطی بودند ناماندگار بر روی شِن
کناردریای مواج ناتوانی از وصف لایوصف
ریسمان لطیف و غمناک نگاهم را
به غروب خونین آسمان گره زدم
برسینه اش قطره ای اشک حک کرده بود:
دختر بدرالدجی
امشب سه جا دارد عزا
گاه میگوید حسن
گاهی پدر
گاهی رضا
تا این بشود همانکه نمیتوانستم بیان دارمش…
#دلنوشته
#یادداشت
#اهل_قلم
@ahalieghalam