سفر
اسبها آمادهی حرکت بودند. مرد بلندقدی بچهها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت:«بچهها کم کم میخواهیم حرکت کنیم. بزرگترها مواظب کوچکترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید»
رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد.
عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت:«زیاد دور نشو میخواهیم حرکت کنیم» رقیه سری تکان داد و گفت:«چشم میروم پیش عموعباس»
عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید. رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت:«عموجان میشود پشتتان سوار شوم؟»
عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت:«چرا نمیشود دردانهی عمو»
رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت:«از اینجا همه چیز را میبینم» به اسب سفیدی که جلوتر از همهی اسبها ایستاده بود اشاره کرد و گفت:«ذوالجناح آنجاست، اسب خوشگل بابا»
عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید:«دیگر چه میبینی؟»
رقیه سرچرخاند و گفت:«باباحسین جانم، او کمی آنطرفتر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت میکند»
عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت:«شتر سواری دوست داری رقیه جان؟»
رقیه ریز خندید:«بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم»
عموعباس لبخند زد و جواب داد:«نور چشمم منکه تورا تنها رها نمیکنم»
رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت میکرد. دستش را جلوی پیشانیاش گذاشت. لبهای کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت:«عموجان من تشنهام، آب میخواهم»
عموعباس، رقیه را از روی شتر پایین آورد و گفت:«همینجا بمان تا برایت آب بیاورم عزیزدلم» او را به پسرعمو سپرد و گفت:«حواست به رقیه جانم باشد زود برمیگردم»
عمو که رفت رقیه علیاکبر را دید. به طرفش دوید. علیاکبر بلند گفت:«ندو نازنینم زمین میخوری، اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است»
رقیه قدمهایش را کند کرد. به داداش علیاکبر که رسید لبهایش را غنچه کرد و پیشانی او را بوسید. علیاکبر موهای رقیه را از روی پیشانیاش کنار زد. او را روی پایش نشاند و گفت:«رقیه جانم چشمان قشنگت را ببند دستانت را جلو بیاور»
رقیه این بازی داداش علیاکبر را خیلی دوست داشت. چشمانش را بست دستان کوچکش را جلو آورد. علیاکبر سه تا گردو توی دستان رقیه گذاشت. رقیه با چشمانی که برق میزد به گردوها نگاه کرد. علیاکبر لبخند زد و گفت:«هروقت حوصلهات سر رفت با دوستانت گردو بازی کن» رقیه از روی پای
علیاکبر بلند شد و گفت:«دستتان درد نکند داداش علیاکبر جانم»
صدای گریهی علیاصغر بلند شده بود. رقیه تا صدای او را شنید گفت:«داداش علیاصغر جانم بیدار شد» دوید. علیاکبر صدا زد:«ارام برو جان برادر زمین میخوری اینجا بیابان است، زمین پر از تیغ است»
رقیه آرامتر رفت. کنار گهوارهی علیاصغر نشست. آرام صدایش زد:«داداشی داداشی گریه نکن، نازی نازی» علیاصغر با صدای رقیه آرام شد. رقیه دستان کوچکش را روی صورت گذاشت. دستانش را برداشت و گفت:«سلام» علیاصغر خندید. رقیه صورت علیاصغر را بوسید. او بازی با علیاصغر را خیلی دوست داشت.
عموعباس با ظرف آب برگشت. رقیه را ندید. از پسرعمو سوال کرد:«رقیه جانم کجاست؟»
پسرعمو، علیاکبر را نشان داد و گفت:«رفت پیش برادرش»
عموعباس به طرف علیاکبر دوید. رقیه را ندید پرسید:«رقیه جانم کجاست؟»
علیاکبر به احترام عمو بلند شد جلو رفت:«نگران نباشید پیش علیاصغر است»
عموعباس دست تکان داد و به طرف گهوارهی علیاصغر دوید. رقیه آنجا هم نبود!
همبازی رقیه داشت با چند دانه گردو بازی میکرد. عموعباس جلو رفت پرسید:«تو رقیه را ندیدی؟» دخترک جواب داد :«رقیه آنجاست» و با دست ذوالجناح را نشان داد. کمی دورتر رقیه توی بغل بابا حسین خوابیده بود.
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
کو؟ کجاست؟
مادر نان و پنیر را جلوی سعید گذاشت. اما سعید به نان و پنیر دست نزد. مادر ابرویش را بالا داد و پرسید:«چرا نمیخوری؟ الان خاله و ماهان از راه میرسن»
سعید جواب سوال مادر را نداد. مادر با چشمان گرد به صورت سعید خیره شد. چشمان سعید پر از اشک بود. مادر پرسید:«چیزی شده؟ نکنه سرماخوردی؟»
سعید باز هم جوابی نداد.
از جا بلند شد. دستانش را به هم چسباند و به علامت تشکر سری تکان داد. به اتاق رفت. در را بست و جلوی آینه ایستاد. صدای زنگ در را که شنید اشکش را پاک کرد. خودش را به حیاط رساند. ماهان تا سعید را دید به طرفش دوید. سعید دستش را جلو برد و سرش را به علامت سلام تکان داد. ماهان ابرویش را جمع کرد و گفت:«سلام، چرا حرف نمیزنی»
خاله کنار بچهها ایستاد دست روی سر سعید کشید و سلام کرد. سعید سرش را به علامت سلام تکان داد. مادر به حیاط آمد. خاله همراه مادر به داخل خانه رفتند.
ماهان توپ خال خالی را از زیر درخت برداشت و گفت:«بازی کنیم؟»
سعید سرش را به علامت موافقت کج کرد. ماهان لبهایش را جمع کرد و پرسید:«چرا حرف نمیزنی؟»
سعید سرش را پایین انداخت. ماهان جلو رفت. توپ را روی زمین انداخت و گفت:«اصلا تا حرف نزنی منم باهات بازی نمیکنم»
سعید توپ را برداشت. به طرف ماهان گرفت و سرش را به علامت اصرار بالا و پایین کرد.
ماهان دست به سینه گذاشت و رویش را برگرداند. مادر از پشت پنجره صدا زد:«بچهها بیاید اول کمی میوه و شربت بخورید بعد بازی کنید»
سعید دست ماهان را گرفت و او را به طرف خانه کشید. ماهان با لب و لوچهی آویزان دنبال سعید رفت. مادر پیشدستیها را جلوی بچهها گذاشت.
ماهان یک برش هندوانه توی پیشدستی خودش گذاشت. مادر رو به سعید کرد و گفت:«سعید جان شماهم بردار» سعید سرش را به علامت تشکر تکان داد. مادر و خاله به هم نگاه کردند.
مادر لبهایش را روی هم فشار داد و پرسید:«چت شده امروز؟ دیگه داری نگرانم میکنی! حرف بزن پسرم»
خاله دست روی سر سعید کشید و گفت:«چیزی شده سعیدجان؟ اتفاقی افتاده؟»
سعید سرش را پایین انداخت. اشک روی صورتش سُر خورد. آرام گفت:«نه چیزی نشده»
مادر دستش را روی چانهی سعید گذاشت. سرش را بالا آورد و گفت:«پس چرا از صبح حرف نمیزنی؟»
سعید دهانش را باز کرد. ماهان سرش را جلو برد و پرسید:«اِ سعید دندونت کو؟»
مادر خندید. پیشانی سعید را بوسید و گفت:«مبارکه پسرم، دندون شیریت افتاده دیگه داری بزرگ میشی»
خاله لبخند زد و پرسید:«برای همین حرف نمیزدی؟»
ماهان پرسید:«یعنی سعید دیگه دندون نداره؟»
مادر جواب داد:«چرا عزیزم تا چند روز دیگه یه دندون سفید و جدید جای این دندونی که افتاد درمیاد»
سعید خندید و گفت:«یعنی بی دندون نمیمونم؟»
مادر چشمانش را بازو بسته کرد و گفت:«معلومه که بی دندون نمیمونی»
سعید یک برش هندوانه برداشت و گفت:«ماهان زود بخور بریم بازی»
همه به هم نگاه کردند و خندیدند.
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
مراسم
مادر سینی چای را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست و گفت:«امروز اگر خسته نیستی سری به انباری بزن چیزی به محرم نمانده»
پدر فنجان چای را برداشت و گفت:«چشم چایی را که خوردم با آقا پوریا میرویم»
پوریا توپش را بغل گرفته بود کنار پدر ایستاد و پرسید:«انباری برای چی؟»
پدر لبخندی زد و جواب داد:«محرم نزدیک است باید آماده شویم!»
پوریا با چشمان گرد پرسید:«حالا که کرونا هست کجا میخواهیم برویم؟»
پدر استکان چای را برداشت و گفت:«جایی نمیرویم پسرم اما باید آمادهی محرم شویم، پرچم سیاه بزنیم و پیراهن مشکی بپوشیم»
مادر آهی کشید و گفت:«یادش بخیر سالهای گذشته توی روضه مراسم سیاهپوشان داشتیم»
پوریا به چشمان پر اشک مادر نگاه کرد و گفت:«الان نمیشود؟»
مادر سرش را پایین انداخت. پدر که چاییاش را تمام کرده بود دست پوریا را گرفت و گفت:«برویم پوریا جان»
پوریا همراه پدر به انباری رفت. چندتا پرچم و یک کیسه لباس مشکی برداشت. پوریا پرچم را از دست پدر گرفت و گفت:«بابا میشود امشب مراسم سیاهپوشان داشته باشیم؟»
پدر کمی فکر کرد و گفت:«چه فکر خوبی! من و تو و مامان با هم مراسم میگیریم»
پوریا پرچم را تکان داد و گفت:«اینطوری مامان خوشحال میشود»
پدر لبخندی زد و همراه پوریا به خانه برگشت. مادر توی آشپزخانه بود. پدر جلو رفت و گفت:«بفرمایید این هم مشکیها» پوریا جلو دوید و گفت:«میخواهیم مراسم سیاهپوشان بگیریم»
مادر به پوریا و پدر نگاه کرد. پدر لبخندی زد و گفت:«وسایل روضه را آماده کن من و پوریا هم مشکیها را به دیوار میزنیم»
چشمان مادر از خوشحالی برق زد.
یک ساعت گذشته بود که همه چیز آمادهی روضه شد.
پوریا با لباس مشکی کنار پدر ایستاده بود و سینه میزد.
#محرم
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
آمد پدر با شال مشکی
پرچم سیاهی داشت در دست
سربند یا عباس را او
بر روی پیشانی من بست
میگفت باز از راه آمد
ماه محرم ماه ایثار
باید شود خانه، عزادار
با نصب پرچم روی دیوار
امسال توی خانهی ما
یک مجلس تعزیه برپاست
من هستم و مادر، پدر هم
مداح خوب مجلس ماست
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🖤کانال آهنگ زندگی🖤
@ farnaonline
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#قصه_کودکانه
روضه
ریحانه عروسکهایش را کنار دیوار چید. استکانهای رنگارنگش را کنار سماور صورتی گذاشت. به عروسکها نگاه کرد و گفت:«همه چی برای روضه آمادهست»
بلند شد. به اتاق مادر رفت. مادر داشت خیاطی میکرد. کنار مادر ایستاد و پرسید:«مامانی چی میدوزی؟»
مادر لبخند زد. پایش را از روی پدال چرخ برداشت. جواب داد:«دارم لباس مشکی بابا رو آماده میکنم تا امشب که میره هیئت بپوشه»
ریحانه کمی فکر کرد و پرسید:«برای منم لباس مشکی دوزیدی؟»
مادر ریز خندید و گفت:«دوزیدی نه قشنگم، دوختی! بله پارسال لباس مشکی برات دوختم، امسال هم میتونی بپوشی»
ریحانه مادر را محکم بغل کرد و گفت:«اخ جون الان کجاست؟»
مادر دست ریحانه را بوسید و گفت:«توی کمده عزیزم صبح گذاشتمش دم دست برو بردار»
ریحانه به طرف کمد دوید. پیراهن را از توی کمد برداشت و پوشید. کنار مادر برگشت و گفت:«مامانی لباس عروسکهای من همشون گل گلیه»
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مادر دست روی سر ریحانه کشید و گفت:«اینکه غصه نداره!»
تکههای پارچهی مشکی را از روی زمین برداشت و گفت:«اینها تیکه پارچههای باقی مونده از دوخت لباس بابا و چادر مشکی منه، میتونی باهاشون برای عروسکهات لباس و چادر مشکی بدوزی»
ریحانه از جا پرید و گفت:«وای مامان جون تو بهترین مامان دنیایی» پارچهها را گرفت. عروسکها را به اتاق مادر آورد.
مادر که دوخت لباس مشکی پدر را تمام کرده بود کنار ریحانه نشست. ریحانه با کمک مادر چند دست لباس مشکی و چادر کوچک برای عروسکها دوخت.
آن شب مادر مهمان مراسم روضهی ریحانه و عروسکهایش بود.
#باران
🖤🖤🖤🖤🖤
@Ghesehaye_koodakaneh
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🖤کانال آهنگ زندگی🖤
@farnaonline
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#قصه
نخود هر آش
نخودی روی بوته چسبیده بود و میلرزید. از پشت پردهی سبز آرام گفت:«این صداها برای چیست؟ چه خبر شده؟»
نسیم رو به نخودی کرد و گفت:«نترس عزیزم دارند شما رامیچینند، تو دیگر بزرگ شدی باید از اینجا بروی وگرنه از بین میروی»
نخودی خودش را توی پوستهاش جمع کرد و گفت:«کجا؟ باید به کجا بروم؟»
نسیم لبخند زد و گفت:«باید به دست مردم برسی»
نخودی کمی جابهجا شد نفس راحتی کشید و گفت:«یادم آمد با من غذا میپزند»
نسیم دور نخودی چرخی زد و جواب داد:«بله مثلا با تو میشود هر آشی پخت»
نخودی با چشمان گرد پرسید:«هر آشی؟»
نسیم ریز خندید و گفت:«بله هر آشی مثل آش دوغ، آش شله قلمکار، آش بلغور» لحظهای ساکت شد. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد بلند گفت:«آش نذری!»
نخودی لبخند زد و گفت:«بله بله آش نذری، مادرم برایم گفته بود که خیلی از دوستانش نخود آش نذری شدند»
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش من هم نخود آش نذری میشدم»
نسیم شاخهی نخودی را تکان داد و گفت:«چرا که نه، شاید تو هم نخود آش نذری شدی»
نخودی با أین فکر خوشحال و زردتر شد. آقای کشاورز به بوتهی نخودی نزدیک شد و او را هم چید. نخودی که از تکانها حسابی خسته شده بود کم کم خوابش برد.
صبح زود چشم باز کرد. خودش را بیرون از پوستهی سبز دید. به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از نخودهای زرد و درشت مثل خودش بود. حالا یک عالمه دوست وهمبازی داشت.
هنوز خیلی نگذشته بود که مرد قد کوتاه و چاقی کنار گونی پر از نخود ایستاد. مرد جوانی هم کنارش بود. نخودی از دوستانش پرسید:«بنظرتان این مرد ما را برای نذری میخرد؟»
یکی از نخودها جواب داد:«من که فکر نمیکنم توی کیسههایی که در دست دارد خبری از وسایل آش نیست!»
نخودی کمی فکر کرد. نباید به این مرد فروخته میشد. خودش را کنار کشید. مرد فروشنده مقداری نخود توی کیسه ریخت نخودی به گوشهی گونی چسبیده بود. کار مرد فروشنده که تمام شد نخودی نفس راحتی کشید. خودش را رها کرد و گوشهای نشست. مشتری بعدی پسری بود که جلو آمد و پرسید:«ببخشید آقا نخود برای آرد کردن دارید؟» مرد فروشنده سری تکان داد و کیسهای برداشت. نخودی زود خودش را به دیوار گونی چسباند. مرد نخودها را توی کیسه میریخت. نخودی دستش سُر خورد و روی بقیهی نخودها افتاد. میخواست مقدار دیگری نخود توی کیسه بریزد که پسر گفت:«بس است همینقدر میخواستم»
نخودی پوفی کرد و همانجا نشست. هنوز نفسش جا نیامده بود که پیرزنی عصازنان وارد مغازه شد. یکی از نخودها جلو رفت و به نخودی گفت:«این پیرزن شاید ما را برای نذری بخرد!»
چشمان نخودی از خوشحالی برق زد و جلوتر رفت. مرد فروشنده نخودی و دوستانش را توی کیسهای ریخت و روی ترازو گذاشت. نخودی به کیسه نگاه کرد. آرام گفت:«فقط یکی دو مشت نخود؟! فکر کنم اشتباه کردیم ما را برای نذری نمیبرند!»
پیرزن هن و هن کنان کیسه را به طرف خانهاش برد. دیگ کوچکی روی اجاق کوچکی توی آشپزخانهی کوچکش گذاشت و زیرش را روشن کرد. نخودها را همراه مقداری لوبیا توی سینی ریخت. نخودی با چشمان پر اشک گفت:«به آرزویم نرسیدم، آش نذری نشدم»
پیرزن شروع به پاک کردن نخود و لوبیاها کرد. همانطور که نخودها و لوبیاها را جابهجا میکرد خواند:«لالالا گل پرپر، بخواب ای شیرخوار اصغر...»
پیرزن میخواند و اشک میریخت. نخودی به اطراف نگاه کرد. پرچم سیاه کنار ستون آشپزخانه را دید. چشمانش پر شد. پیرزن دستانش را بالا برد و گفت:«خدایا من فقط تونستم کمی نخود و لوبیا تهیه کنم خودت این آش نذری را از من قبول کن»
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
آخ جون نقاشی
سجاد دفتر نقاشیاش را از مادر گرفت. مدادهایش را کنار دفتر گذاشت. با مداد سبز یک مرد کشید. سرش را بالا گرفت. بچهها توی حیاط مسجد دنبال هم میدویدند. به مادر نگاه کرد و گفت:«مامان میشه منم برم باهاشون بازی کنم؟» مادر به بچهها نگاه کرد؛ قبل از اینکه مادر جواب سجاد را بدهد، زنی با ابروهای درهم بچهها را صدا زد و گفت:«یک جا بشینید! اینجا که جای بازی نیست!»
سجاد لبهایش را جمع کرد و گفت:«دعواشون کرد؟» مادر لبخند زد و جواب داد:«باید آروم بازی کنن تا مزاحم بقیه نباشن» سجاد مداد زرد را برداشت و گفت:«دنبال بازی که آروم نمیشه»
مادر ریز خندید. سجاد صورت مرد نقاشیاش را با مداد زرد نورانی کرد. مداد قرمز را که برداشت سرش را بلند کرد. چندتا از بچهها دورش جمع شده بودند. پسربچهای که روی لباس مشکیاش یاحسین نوشته شده بود آرام پرسید:«چی میکشی؟»
سجاد مرد نقاشی را نشان داد و گفت:«امام حسین رو کشیدم میخوام یه شمشیر بکشم براش آدمهای بد رو هم میخوام بکشم اینجا» و گوشهی خالی صفحه را نشان داد.
پسر دیگری که سربند لبیک یا مهدی روی پیشانیاش داشت گفت:«افرین دمت گرم چقدر قشنگ کشیدی» لپهایش را پرباد کرد و ادامه داد:«البته منم خیلی قشنگ میکشمها میخوای برات نقاشی بکشم؟»
سجاد به مادر نگاه کرد. مادر چادرش را روی صورتش کشیده بود و داشت برای امام حسین علیه السلام گریه میکرد.
کمی فکر کرد و جواب داد:«بذار نقاشی من تموم بشه بعد میدم شما هم نقاشی بکشید»
بچهها با چشمانی که از خوشحالی برق میزد به هم نگاه کردند و منتظر تمام شدن نقاشی سجاد شدند.
نقاشی سجاد که تمام شد دفتر و مدادهایش را به دوستان جدیدش داد.
بعد از مراسم دفتر سجاد از نقاشیهای زیبا از امام حسین علیه السلام و روز عاشورا پر شده بود.
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
میآیی بازی؟
حسین موتورش را روی زمین کشید و قیژ قیژ صدا درآورد، پسرک عراقی دورتر ایستاده بود و به بازی حسین نگاه میکرد.
حسین سرش را بالا گرفت و رو به پسرک عراقی گفت:«میآیی بازی کنیم؟»
پسرک که متوجه نمیشد حسین چه میگوید جلوتر آمد و به عربی حرفی زد.
حسین با دهان باز به پسرک عراقی نگاه کرد و گفت:«نمیفهمم چه میگویی! میگویم میآیی بازی کنیم؟»
پسرک عراقی هم نمیفهمید حسین چه میگوید. دوید و رفت توی یکی از اتاقهایی که حسین و خانوادهاش در آنجا مهمان بودند، خانهای کاهگلی وسط یک نخلستان نزدیک فرات.
پسرک عراقی چند دقیقه بعد با یک ماشین کوچک آبی رنگ برگشت، ماشین را به طرف حسین گرفت و به او داد. حسین لبخندی زد و موتورش را به سمت پسرک عراقی گرفت و گفت:«اسم من حسین است....اسم تو چیست؟»
پسرک عراقی موتور را گرفت و گفت:«أنا حسین»
هردو بلند خندیدند .
آن شب هر دو حسین بدون اینکه زبان هم را بفهمند یک عالمه بازی کردند.
#باران
🌸🍂🍃🌸
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
اصول دین
سلام سلام بچهجون
بیا کنارم بمون
میخوام بگم مهربون
از اصول دینمون
تو دینِ خوب اسلام
پنج اصل داریم والسلام
توحید اولیشه
بدون اون نمیشه
بوده تک و بیهمتا
خدای خوب و یکتا
یادت باشه همیشه
خدادوتا نمیشه
اصل دوم نبوت
پیامبر کرده دعوت
ما رو برای ایمان
سمت خدای رحمان
نشون داده خوبی رو
دور کرده بد رو از تو
سوم چیه؟ معاده
باید باشیم آماده
بگو تو با شهامت
یه روز میشه قیامت
عدل، میشه چهارمیش
نه پس داره و نه پیش
یعنی خدا عادله
نداره هیچکس گِله
پنجمی هست امامت
برای ما یه نعمت
امامهای خوب ما
برای ما راهنما
صد آفرین نازنین
اصول دین بود همین
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
لباس زرد پاییز
لباسش را عوض کرد
درخت کوچهی ما
لباس سبز او بود
پر از گلهای زیبا
ولی این بار پوشید
لباس زرد برتن
نشانده یک بغل گل
درختم روی دامن
کنارش ایستادم
بدون چتر رنگی
به رویم برگ بارید
چه باران قشنگی
#باران
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
#قصه
🌴آرزوی نخل🌴
نخل ساکت و آرام گوشهای ایستاده بود، شاخههایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه میبینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیدهام» و سعی کرد ریشهاش را تکان دهد اما موفق نشد.
شاخهاش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلاییاش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!»
نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند.
نخل آرام گفت:«کاش میشد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم»
نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که میگفت:«جانم فدای تو ای مصطفی»
نخل هنوز دلش میخواست نزدیکتر برود اما ریشههای محکمش به او اجازه نمیدادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آنها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آنها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانهای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!»
پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانهای میخواهید؟»
مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!»
نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره میکرد نگاه کرد! سعی کرد ریشهاش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهرهی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشههایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!»
خورشید به گرمی شاخهی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت میرسی! منتظر چه هستی برو»
نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشههایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آمادهام»
ریشههایش از خاک بیرون آمدند شاخههایش از شادی تند تند تکان میخوردند سر و صدای عجیبی پیچید.
نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخههایش را روی شانههای پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«میبینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده»
همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق میریخت گفت:«اگر راست میگویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!»
نخل آرام دو نیم شد، نزدیکتر رفت. شاخههایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!»
حالا خرماهایش شیرینتر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنهی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد»
برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش میداد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
#باران
🌸🌸🌸🌸
@Ghesehaye_koodakaneh
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید
📱Join╰➤ [• @farnaonline •]